🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
و من دقیقاً می خواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم:" پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!" و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم:" مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو می خوای من با تو بیام و قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل سیلاب اشک هایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم:" گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم می کنی؟ چرا کمکم نمی کنی؟ چرا یه کاری نمی کنی که من انقدر عذاب نکشم؟"
و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بی قراری هایم افتاد:" الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه می کنی، حوریه هم داره غصه می خوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمی خوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر صبر می کنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت می کنم." و بعد مثل این که تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد:" با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف می زنم. ازش عذرخواهی می کنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من می دانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه ای که ریختن خون شیعه را مباح می داند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر می توانست با دستان خودش گردن مجید را می زد، همانطور که تروریست های تکفیری در سوریه چنین می کنند، پس آهی کشیدم و جواب خوش بینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم:" مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر می دونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمی زنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه این که من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون غیرت در رگ های صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد:" الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه می کنی! به خدا این که ساکت بشینی و ببینی که یه نفر این طور بقیه مسلمونا رو کافر می دونه، گناه داره! تو می خوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند می زنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت می کنم! خُب تو هم سکوت کن! منم می دونم نوریه با این حرف هایی که می زنه جاش تو جهنمه! ولی چون می دونم حریفش نمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی ام سکوت می کنم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه ام قاطعانه اعتراض کند:" ولی من نمی تونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمی تونم ساکت باشم!" از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت میکرد، نمی خواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم:" خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری می کنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه
مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..." و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد:" الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که می دونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!" از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفس هایش را بهتر بشنوم:" الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!" و در برابر سکوت مظلومانه ام، با حالتی منطقی ادامه داد:" فکر می کنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر می کنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به این که من سُنی هم بشم، راضی نمی شن! الهه! اونا می خوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!" از حقایق تلخی که از زبانش می شنیدم، مذاق جانم گِس شد و باز دست بردار نبودم که می خواستم به بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد:" الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!" و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم:" چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!" با صدای بلند خندید و هر چند خنده اش بوی غم می داد، ولی می خواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد:" الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی می خوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت می رسونم." و پیش از آن که پاسخ مهربانی هایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید:" راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد می کنه؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۱۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
........
نمی خواستم از راه دور جام نگرانی اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب می رسانم و شب هایم با چه عذابی سحر می شود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر می شد و باز با مهربانی پاسخ دادم:" خدا رو شکر، حالم خوبه!" در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه اش بود که به این سادگی فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به جبران رنج هایی که می کشم، بهایی عاشقانه بپردازد:" می دونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمی دیدم!" از نفس های خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت:" الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی..." و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر می زد، خندید و گفت:" ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمی تونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگی ام نباشه!" و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمی شد و از سرِ ناچاری این همه تلخ و غمزده می خندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید:" بابا خونه اس؟" با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم:" نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته." سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم:" هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس می کنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمی کنن!" ولی مثل این که دلش جای دیگری باشد، بی توجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد:" حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!" ساعتی می شد که با هم صحبت می کردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه می خواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم:" باشه! شب بخیر..." که دستپاچه به میان حرفم داد:" من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همان طور که به آرامی به سمت بالکن می رفتم، گفتم:" خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی." در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد:" خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کار های مهم تری دارم!" قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد:" آهان! خوبه! همینجا وایسا!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•🌻✨•
دلهزاراندردداردیڪدواآنهمتویۍ
صدهزارانغصہداردیڪشفاآنهمتویۍ
سفرهدلرانڪردمباز،منبہرڪسۍ
یڪنفربادردمنهستآشناآنهمتویی...♡
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ🌿
#سهشنبههاۍمهدوے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🌻✨• دلهزاراندردداردیڪدواآنهمتویۍ صدهزارانغصہداردیڪشفاآنهمتویۍ سفرهدلرانڪردمباز،
.
.
💗🍃
{السَّلاَمُعَلَیْڪَأَیُّهَاالْعَلَمُالْمَنْصُوبُ}
سلامبرتواۍمولاییڪھ
بیرقهدایٺبھیُمنوجودتــوبرافراشتھاسٺ
وسینھات
ماݪامالازعلـمالهےاستـ..♥️
#اللھمعجللولیڪالفرج..📿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
••♥️📿••
•° پرسیده شد:
رجب را ڪه
"شهرَ اللهِ الأصَب"
گفتهاند یعنۍ چه؟
فرمودند:
یعنۍ این قدر
در "ماهرجب"
به شما ثواب اعطا مۍڪند
ڪه چشم و گوشِ ڪسۍ
ندیده و نشنیده
و به قلبِ ڪسۍ هم
خطور نڪرده است...!🤍🌱
🖌°| #آیتاللهحقشناس
#صبحٺون_حسینۍ 🌤
#أینالرجبیون ✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
⟮ ⊰ •🦋°🖤• ⊱ ⟯
•
•
#سخنی_درست ← 🌱
.
متوکلدستور داد : نود هزار سرباز
هرکدامتوبره ی اسبِخود را پراز خاک
کنند ، ودربیابانِوسیعیرویهمبریزند
و تپهای درست کنند ⨟🦋
.
آنگاهامامهادیعلیهالسلامرا طلبید :)💔
و بهبالایآنتـپهبرد و دستور داد :
لشکریانشبا سلاحآماده باشندتا شوکت
و اقتدار خود را بهرخ امام بکشد!!
.
که مبادا حضرتبخواهدبراوخروج..
یاقیام،شورش و..کند!
امامنیز روبهمتوکلفرمودند :
آیا توهممیخواهیلشکرمرا برتو...
ظاهر کنم؟☺️ . گفت : بله!! 🌿⨟
.
پسحضرتدعا کردهو فرمودند :
پس نگاه کن :)😎...
متوکلچون نگاهکرد دید بین آسمان
و زمین،ازشرقتاغرب،پراز ملائکهو..
تماما همهمسلح هستند!!🤭⨟
.
و از هراس غش کرد :/😄″!
چونبههوشآمد ، امامبه او فرمودند :
نترس...! مابهدنیایشما کارینداریم :)
[ نَـگُرخ،پــهلوون!!😏:/ ]
.
📕 منتهی الامال ج ۲
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
••
•••
--------------------------
خندھ کُن!
رنگ بگیرد در و دیوار دلم..
خندھ کُن!♡
از لبت این حوضچہ...
+ کاشے بشـود.. :))🧡
#پروفایل|✨♥️*-*
#حاج_قاسم^^🦋🌱
---------------------------
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
.
#بهوقتبندگے💕
"ماه رجب"
ماهِ خوشگل خداست...
از تک تک لحظاتش برای نزدیک شدن
به #خدا استفاده کنید :)
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📗💚|||نهجالبلـاغه.ir
🖇📌|||حڪمت۶۴.ir
🖌...امیرالمومنینعلیهالسلام↶
اهلدنیا🌎~سوارانےدرخوابماندهاند
ڪہآنانرامےرانند •🌻⚡️•
➖➖➖➖➖
•☁️✨•ڪلـامنوࢪ.ir
🖌...امامصادق؏↶
اسرافڪنندهسہنشانہدارد💭
آنچہدرشأنشنیستخریدارےمےڪند•💰•
آنچہدرشأنشنیستمےپوشد•🧛♂•
وآنچہدرشأنشنیستمےخورد•🥃•
➖➖➖➖➖
ڪلـامبزرگان.ir↶
آنطوࢪڪہبایدنیستیم❤️🌂
خدامیدانددࢪدفتࢪامامزمانعج📖
جزءچہڪسانےهستیم؟!ڪسےڪہاعمال
بندگاندرهرهفتہدوروز دوشنبہ-پنجشنبہ📝
بهاوعرضہمےشود،،همینقدࢪمےدانیمآنطوࢪڪہبایدباشیم،نیستیم🌿🕊
🖌...آیتاللهبہجت
♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
رجب، ماه توبه است. از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی! اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشدهايم! اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد.
#آیت_الله_فاطمی_نیا🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me