🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
سپس بلند شد و به دلداری دل بی قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می سوخت که بی خبر از همه جا، این طور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:" الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!" باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های دخترم را درون بدنم احساس می کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی تاب شده و با بی قراری پَر پَر می زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می رفت که پلک هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم تر رو به عبدالله کرد:" امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشار های این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه." نمی خواستم برادرم بیش از این چوب دل نگرانی های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی رنگ خیال مجید را راحت کردم:" من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری برادرانه عذر خواست:" ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی گفتم!" و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد:" از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!" از اینکه این همه برادرم سرزنش می شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم:" چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد:" ولی فکر کنم مزاحم شدم." و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی اش تعارف کرد:" کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد:" ببخشید! نمی خواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد:" من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!" و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد:" منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا می داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدت ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند. خجالت می کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی کردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می آوردند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی وفایی نزدیک ترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت بخش بود که احساس می کردم می توانم تمام غم هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای دخترم می لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش می چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد:" ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید:" مجید خیلی نگرانته! چی شده؟" با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم:" چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریاد هایش تا اتاق پذیرایی می رسید:" آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!" و هر چه طرف مقابلش اصرار می کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می داد:" امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی تونم!" و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش می کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد:" من نمی دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می زنن، قرارداد امضا می کنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید:"مگه چی شده؟" خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد:" هیچی! یه مسئله کاری بود. می خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!" از لحنش پیدا بود که نمی خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی شد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی ام را آغاز کردم.
گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب می کرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم:" مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟" سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد:" هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!" دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم:" یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد می کردی؟" سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت:" مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش تخلیه بشه!" و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم:" آخه امشب کلاً خیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد می زدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمی دانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمی خواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی پُر نازی صدایش زدم:" مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات می سوزه! وقتی می بینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:" الهه جان! تو نمی خواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد:" همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر این که همه تن و بدنم برات می لرزه! وقتی می بینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت می کنه، به هم می ریزم!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
ولی از تار های سفیدی که دوباره روی شقیقه مو های مشکی اش می درخشید، می توانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم:" آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش می دهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:" الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانیاحساس کنم آرامش تو داره به هم می خوره، دیگه نمی تونم آروم باشم!" و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم:" پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد:" یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام می دادم، باید آرامش تو رو به هم می زدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم قانع نمی شدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد:" الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!" که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و می ترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش می دادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
☆ ☆ ☆
همان طور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن می خواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش می داد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف می کردم، حالم بدتر از گذشته شده و عالوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای رهایم نمی کرد، تپش قلب هم به درد هایم اضافه شده و مدام از داغی بدنم گُر می گرفتم. با این همه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر می کردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه هاش را در وجودم می شمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را می کشید، با تمام وجودم احساسش کنم.
چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور می کردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش می دانست که این روزها چقدر بی تاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش می کردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال این که پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که مسن تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:" من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
یادتازخاطرمنمیرودسردارم ...
هرثانیهدلتنگترازدیروزمـ... :)🥀
#حاجقاسم♥️
#بهعشقسرداردلها🌱
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یادتازخاطرمنمیرودسردارم ... هرثانیهدلتنگترازدیروزمـ... :)🥀 #حاجقاسم♥️ #بهعشقسرداردلها🌱
.
حواستانباشدهمہ
مادیریازودمۍرویم...
آنچہمیماندعملماست..✨
.
#حاجقاسم🌱
.
یٰامَنیُعْطیمَنلَمیَسئَلہُ..
-اینقسمتازدعاےرجبخیلیدلبرھ...
اینبندهمہیفرقرجبباماھهایدیگست..
ایخداییکہحالِدلِاوناییکہ
ازتنخواستنمخوبمیکنی..
#ماه_رجب🌱
یڪیباشه
ڪہهرچقدرمبدباشیا
بازمدوستتداشتہباشہ
آرهرفیق،
خدارومیگم🖤
#غفارالذنوب :)
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:" حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمی تونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمی خواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد:" دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو می فهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!" نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم:" تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار می تونم براتون بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم:" خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد:" قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه می خوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!" از این همه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من
خالی کرد:" ذلیل مرده خیلی آتیش می سوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش می زنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد:" ولی می ترسم! می ترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد
کرده ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمی کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداری اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه می چرخید و نمی دانستم چه کنم، نه می توانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بی گاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر می لرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشک هایش را پاک کرد و لابد نمی دانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:" دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (ع)!میگن امام جواد (ع) گره های مالی رو باز می کنه! تو رو به جان جواد الائمه (ع) در حق این دختر من خواهری کن!" هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسل ها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا رخصت دادم:" باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت می کنم.إن شاءالله که راضی میشه..." و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:" یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!" در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:" إن شاءالله که همسرم رضایت میده!" و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد:" خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت می خوایم."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
برای یک لحظه متوجه نشدم چه می گوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمی دانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب حکم می کرد که تعارفشان کنم و ظاهراًصحبت های مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می کردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:" دخترم نمی خواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:" تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و محبت می آمد و نمی دانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی می کند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.
چشمان حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمی شد، غمگین بود و دختر جوان بی آن که لبخندی بزند، نگاهش در غم موج می زد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد:" قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!"
نمی دانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر باز می شود و تنها توانستم پاسخ دهم:" اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمی کنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد:" این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد:" چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میفته!" از ماجرای غم انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمی دانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:" حالا هر چی به پسره می گیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و این بار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:" دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت می مونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من می دونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" تازه فهمیدم چه می گوید و چه می خواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم می خواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:" دخترم! قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس می کنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمی کنه! حالل من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را می خواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:" باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه می کنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج می زد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمی شد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:" امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت می کنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمی دانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:" خدا بزرگه حاج خانم! إن شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما می دیم!" و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:" حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای خدا می کردم، دیگر جریمه نمی خواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:" این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی می کنیم. خیالتون راحت باشه!" و خدا می داند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:" إن شاءالله هر چی از خدا می خوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین امام جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون می رفت، همچنان برایم دعا می کرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی می خواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می رفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی خواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
می دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می شود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد.
هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می درخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:" مجید جان! من خوبم! تو رو که می بینم بهترم میشم!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•⛅️🪴•
صُبحخودرابهسلامےبہتوآغازڪنم
جُـزهــَواۍتوڪجاباشموپروازڪنم
حسرتِبوسہبهششگوشهتوماراڪشت
دردمندم،بہڪهمندردِخودابرازڪنم؟!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله🤍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me