فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#خــــــــــدا
سر رشته تمام کارها
به دست خداست
پس با خیال راحت
بسپر به خودش رفیق:)
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#چهارشنبہهایامامرضایـے
تو رئوفے
من گدا باشم:)
اجازه میدهۍ..؟💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
اگر محروم ڪنۍ مرا
پسچہڪسۍمراروزیدهد..؟💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#مناجات_شعبانیه
پناهےندارمبہجزدستهایت
بہٺومیسپارمدلمرا
خدایا...💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت:" خودتم که دیگه نهج البلاغه می خونی!" و هر چند گمان نمی کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد:" حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟" و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم:" نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!" و نمی توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم:" خیلی خوب بود عبدالله!" لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تایید کرد:" خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!" ولی هنوز هم باورش نمی شد با آن همه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد:" من موندم! تو هر کاری می کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!" ومی خواست همچنان موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد:" البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟" و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می دیدم که در همه شور و شعار های مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (ص) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (ص) به عرش مغفرت الهی می رسند! که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم:" عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!" و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه می گفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمی داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد:" حالا فردا شب هم میری؟" و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم! می دانستم شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم:" إن شاءالله!" و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۱۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
ساعت از هفت بعدازظهر می گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمی توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست و سوم از دستم نرود. نمی دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوان هایم از درد فریاد می کشید و بدنم در میان تب می سوخت. گاهی به قدری لرز می کردم که زیر پتو مچاله می شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب گُر می گرفتم. آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه هایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می لرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه می کردم نمی توانستم مهیای نماز شوم و می دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد:" چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟" با دستمالی که به دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم:" نمی دونم، انگار سرما خوردم..." با کف دستش پیشانی ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد:" داری از تب می سوزی!" و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت.
نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می کرد: »چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می دادی! لااقل روزهات رو می خوردی!« و نمی توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم.
از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد:" حاج خانم!" از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد:" حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر."
مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی آن که پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد:" بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!" ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. نمی دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند.
مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره
انداخت و با مهربانی رو به من کرد:" مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه." و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد:" چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟" و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد:" گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد." مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش می کرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد:" مادرجون! خوب استراحت کن تاإن شاءالله زودتر خوب شی! فکر
نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری." که مجید با قاطعیت تأکید کرد:" نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیک ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمی تونه روزه بگیره."
مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم:" ممنونم مجید! خودم می خورم!« و می دیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم:" خودتم بخور! ضعف کردی!" خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر می داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!" از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همانطور که روی تخت نشسته و تکیه ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو می دادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم:" مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم!" و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد:" الهه جان! تو که امشب نمی تونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری می خوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!" از تصور این که امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم:" مجید! آسید احمد می گفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام..." و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه کم سعادتی خودم به گریه افتادم.
خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس می کشیدم و مدام عطسه می کردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد:" الهه! داری گریه می کنی؟" شاید باورش نمی شد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد:" الهه جان! قربون اشکهات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء می گیریم!" ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بی صدایم شکایت کردم:" نه! من میخوام برم مسجد..." ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد:" پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!" ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد:" نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه میمونم!" و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهیاش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم.
به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا می زدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید.
چشمان خواب آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا می خواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر می خواند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۲
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش
کردم:" مجید..." سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید:" بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟" کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیم خیز شدم و همزمان پاسخ دادم:" بهترم..." و من همچنان بی تاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم:" چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟" هنوز هم باورش نمی شد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه بی قراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد:" دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!" و من امشب پی استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم:" مجید! کمکم می کنی وضو بگیرم؟" و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم می زدم، چقدر لرز می کردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان می خریدم. هنوز سرم منگ بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد. سجاده ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد:" الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم." نمی دانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرم و پُر شور آسید احمد وارد حلقه عشق بازی مراسم شب قدر شده و حالا امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله می زد. مجید کنار سجاده ام نشست و شاید می خواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد:" الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه!" سپس به عشق امام زمان (ع) صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد:" ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان (ع) میرسه. به قول یه آقایی که می گفت امشب امام زمان (ع) با خدا کلی چونه می زنه تا خدا بدی های ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان (ع) هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش می نویسه و امام زمان (ع) هم براش امضا می کنه... الهه! امشب بیشتر از هر شب دیگه ای، می تونی حضور امام زمان (ع) رو حس کنی!« و حالا باید باور می کردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست می کند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفس های امام زمان (ع) است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ حضورش سیراب می کرد که بی آن که کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش می زدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده غیبت، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، پاسخم را می دهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید!
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۲۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر (ص) شک داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه پروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند! اما چرا سال گذشته این امام مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:" خُب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم امامزاده و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان (ع) نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟" که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد:" نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه عذاب نمی کشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم!" و حالا که به بهای یک سال رنج و محنت به چنین بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های خالصانه مجید، خدا را به اولیای نازنینش قسم می دادم. مجید می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا می کرد:" بِکَ یا اَلله..." تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان (ع) ،یک نفس صدایش می زدیم که به پیروی از همه فقه ای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ روضه و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!!
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me