🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده اش می کرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اپن قرار داشت، گفتم:" همه چی آماده اس، بریم؟" نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت:" عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه مت طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!" و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پر شورش، آنقدر شیرین و رویایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی در مورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هرچند به همان شدتی که قلبم از عشقش می تپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پر پر می زد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراخ تری این راه طولانی را ادامه می دادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:" خدا رو شکر امشب خیلی سر حالی!" لبخندی زدم و پاسخ دادم:" آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!" و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم:" اول این که مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایش ها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمی دونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!" همان طور که با اشتیاق به حرف هایم گوش می داد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد:" خب به عمه اش رفته!" در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم:" وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!" با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیرع شد و بل لبخندی شیرین جواب داد:" الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنین ترین زنی هستی که تا حالا دیدم!" و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه می کند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me