eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
165 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت:" نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد دعوت پر مهرش را نپذیرم و گفتم:" چشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز می خونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن" پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید:" کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم:" مامان بود. گفت برا شام بریم پایین." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:" الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه می خواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه می توانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم:" نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن" پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت مان عبدالله در را گشود و دیدن مان، سر شوخی را باز کرد:" به به! عروس و داماد تشریف اوردن!" و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرحال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همان طور که نشسته بود، دسته تراول ها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلوزيون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرف ها را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم:" مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت:" چی می خواسته بشه مادر جون؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:" بهش گفتم چیزی شده که از الان داری محصول خرما رو پیش فروش می کنی؟ جوش اورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! می گه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، این جا به خودت!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me