🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد:" خب منم باهات میام!" از لحن مردانه اش خنده ام گرفت و گفتم:" تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه." به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد:" خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می کنیم!" پیشنهاد پر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت:" الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلا فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!" خندیدم و با شیطنت گفتم:" خب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت:" تقصیر تو و مامانه که هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت:" اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمی دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغاره ها عبور می کردیم که پرسید:" الهه! زندگی با مجید چطوره؟" از سوال بی مقدمه اش جا خوردم و او دوباره پرسید:" می خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت:" از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می کنی!" و حقیقتا به قدری احساس خوشبختی می کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید:" الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟" و این همان سوالی بود که ته دلم را خالی کرد. این همان ترک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلا وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی کرد، هربار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می داد که سکوتم طولانی و عبدالله را به شک انداخت:" پس یه وقتایی بحث می کنید!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me