🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
و دیگر نتوانست ادامه دهد، شاید هم می خواست باقی حرف هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خبره مانده و پلکی هم نمی زد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف های او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج می شدم. من نی خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او آثبات کنم و او با فرسنگ ها فاصله از آنچه در ذهن من بود،می خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!
من زبانم را می چرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می کرد تا احساسات قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می بست!
★ ★ ★
باز شبی طولانی از راه رسید و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می کردم که البته این بار سخت تر از دفعه قبل بر قلبم می گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پر هیاهوی نیمه خرداد را در می کرد. به خانه هایی که همگی چراغ هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می کردم و می توانستم تصور کنم که در هر یک از آن ها چه جمع پر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بار این شب طولانی بهاری را به دوش می کشیدم و به یاد شب های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:" کجا الهه جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم:" دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت:" آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me