🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
و عطیه با گفتن" الحمدالله! خوبم!" پاسخ مادر را داد که من پرسیدم:" عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟" عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:" دکتر برا ماه دیگه وقت داده!" مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از ته دل دعا کرد:" ان شاء الله به سلامتی و دل خوشی!" که محمد رو به من کرد و پرسید:" آقا مجید کجاس؟ سر کاره؟" همچنان که از جا بلند می شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم:" آره، معمولا بعد اذان مغرب میاد خونه!" و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت:" الهه جان! زحمت نکش!" سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد:" حالا که می خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!" خندیدم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار،شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محند همچنان که دست دراز می کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد:" مامان جون! دیگه غصه نخور بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!" چشمان مادر از غصه پر شد و محمد با دلخوری ادامه داد:" من و ابراهیم هم خیلی خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!" مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل این که حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:" مامان! خیلی لاغر شدی!" و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت:" عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!" و با این حرف روی همه غم هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می دیدم لاغری اش به چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی می شد مادر را ندید بود، این تغییر کاملا محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_ششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم:" مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد." و مادر همچنان که آستین هایش را برای وضو بالا می زد، جواب داد:" نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!" و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که در اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می خندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. می دانستم به مناسبت امشب شیرینی می خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم:" عید شما هم مبارک باشه!" نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت:" من که حرفی نزدم!" به آرامی خندیدم و همچنان که جعبه را روی اپن می گذاشتم، گفتم:" ولی من می دونپ امشب شب تولد امام علی (ع) !" از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پر از شک و تردیدش، ادامه دادم:" مگه تو برای همین شیرینب نگرفتی؟ خب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمون هاست!" از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم:" مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه می کنی؟" و با این سوال من، مثل این که تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد:" همینجوری..." درنگ نکردم و جمله ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبام آوردم:" مجید جان! من به امام تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟" سوالم آنقدر بی مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمی داند چه نقشه ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم:" منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هفتم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
به سختی لب از لب باز کرد و پرسید:" من؟!!!" و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من می چرخد، بی خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم:" تو و همه شیعه ها!" لبخندی زد و گفت:" الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب..." که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم:" مجید! این بحث، بحث امشب نیست!" بحث اعتقاد منه!" فقط از خدا خواستم که از حرف هایم ناراحت نشود و شبشه محبتش ترک برندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرم تر ادامه دهم:" مجید جان! خب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی (ع) رو خلیفه پیامبر می دونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟" احساس می کردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش ابا می کرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرف های دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمی دونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (ع) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم." از پاسخ بی روحش، ناراحت شدم و خوایتم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد:" الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، می دونستم که یه دختر سنی هستی و می دونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از این که الان کنارم نشستی، لذت می برم." در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان می داد:" الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی کنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
73K
آخدا❣
بابټاینشڪرانہۍنعمټټ
بسۍشڪرټ😍🤲🏻
زیرباروندعاڪنیمبراۍهم؛یڪۍاز
جاهایۍڪہدعامسټجابمیشہزیربارونہ(:"
یہدعاۍخیلۍقشنگ
اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏻
اللهمعجللولیڪالفرج🤲
اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏼
اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏽
اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏾
اللهمعجللولیڪالفرج🤲🏿
••
باران كھ شروع مىشد ؛
مولاناعلی«؏» زيرِ باران مىايستادند
تا جايى كھ سر؛ ريش و لباسشان خيس مىشد !
كسى عرض كرد ؛
اى اميرالمومنين بھ سر پناهى برويد
پاسخ فرمودند :
اين آبى است كھ از نزديكىهاى عرش آمده ...!
| اصولِكافى؛ ج٨؛ ص٢٤٠ |
#گاهوبیگاهیاعلیمددی
#بارون :)
•🌱•
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
کربلا نرفتن سخت است...
کربلا رفتن سختتر!
تا نرفته ای شوق رفتن داری...
تا رفتی شوق مردن!
کربلا رفته ها می دانند
بعد از کربلا روضه ی حسین
حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر!
آخر اینجا
دیگر عباس نیست
تا آرام شوی در حریم امنش.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
و دیگر نتوانست ادامه دهد، شاید هم می خواست باقی حرف هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خبره مانده و پلکی هم نمی زد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف های او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج می شدم. من نی خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او آثبات کنم و او با فرسنگ ها فاصله از آنچه در ذهن من بود،می خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!
من زبانم را می چرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می کرد تا احساسات قلبی اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می بست!
★ ★ ★
باز شبی طولانی از راه رسید و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می کردم که البته این بار سخت تر از دفعه قبل بر قلبم می گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پر هیاهوی نیمه خرداد را در می کرد. به خانه هایی که همگی چراغ هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می کردم و می توانستم تصور کنم که در هر یک از آن ها چه جمع پر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بار این شب طولانی بهاری را به دوش می کشیدم و به یاد شب های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:" کجا الهه جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم:" دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت:" آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me