eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
تواین‌شلوغۍمارویادټ‌نرھ‌سردار(":💔🌿
شباۍجمعہ؛ دیگہ‌فقط‌بوۍڪربلانمیدھ... بوۍفرودگاھِ‌بغدادم‌میدھ(":💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته ام حاجی ؛ گرفته است هوایِ زمین دستم را بگیر و مرا هم ببر بــا خودت ؛ تا آســمان . . . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
بہ‌نام‌ِ‌حسینِ‌زندگیم!♥
❣ ✨یابن‌الحسن اگر چه نهانی ز چشم من در عالمِ خیال هویدا کنم تو را... ✨هر صبح ندبه‌کنان در دعای صبح از کردگارِ خویش تمنا کنم تو را... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
❣#سلام_امام_زمانم ❣ ✨یابن‌الحسن اگر چه نهانی ز چشم من در عالمِ خیال هویدا کنم تو را... ✨هر صبح #جم
•♥️🍃• •°ما شیعه ایم و شیعه ی مولا شدن خوش است در بین نوکران مھدی جاشدن خوش است 🙃🕊 " سلامٌ‌علۍ‌آلِ‌یاسین "🌱 🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
『🌸🍃'!』 تَـرسم‌توبیـٰایۍ‌ومـن‌آن‌روزنباشم اِےڪاش‌کہ‌مَن‌خـاك‌سرِکوی‌ِتـوباشم . .'! …! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۵ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و من همان طور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم:" خوبم!" با همه علاقه ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج می رفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت:" همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرف تر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم:" مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغ های زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم:" خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد:" اگه می تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم:" نه، می تونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف میرفت و نمی توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می دید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و می بوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و نعنا پنهان‌شان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه می گرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمان‌مان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم. ☆ ☆ ☆ عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می کرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همان طور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر می کردم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۶ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفت های شبی که برایش تعیین می شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت ها، امشب را تنهایی سَر می کردم که بیش از این که به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ می شد و بیشتر هوای مهربانی هایش را می کردم. هر چند این روزها دخترم ازخواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس می کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام می شد. ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی می شد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم. تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آن که بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. روی کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۷۷ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ....... از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیک تر می شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می کشید که کسی محکم به درِ چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل این که بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم بع صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آن طرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر می زد. از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی صدا نفس می کشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد:" کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل این که مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود:" آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین می رفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:" برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بی پدر برگرده ببینیم می خواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد:" می خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات می رقصه! فقط باید تا می تونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم می کردند، خنجری در سینه ام فرو می رفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان می پرسید:" من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد:" نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه های عبدالرحمن همه شون بی بخارن! حالا این کتاب هایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید می دونم از اینا آبی گرم شه!" که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت:" آب از این گرم تر می خوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف می ریزه تو جیب ما! دیگه چی می خوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه جاسوس این خانه شده و هنوز نمی دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می کشند که یکی میان خنده گفت:" ولی حیف شد! نوریه میگه این دخترِ عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش می کردم!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
⁰⁰:⁰⁰ ڪربـلـاڪربـلـا : ڪربـلـاڪربـلـا❣
[🌙] 💛🍃 {داده‌همیشہ‌لطف‌تومن‌راخجالتے آقای‌ڪربلاچہ‌قدربامحبتے} {ماندم‌چرانگاه‌توافتادسوے‌من؟! من‌هیچِ‌هیچِ‌هیچم‌وتوبےنهایتی😍✋🏼} ♥️ 🌤 ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me