eitaa logo
نشریه دانشجویی پرسمان+
202 دنبال‌کننده
997 عکس
102 ویدیو
112 فایل
نشریه فرهنگی، اجتماعی و دانشجویی پرسمان+ ◀️ دانلود نرم افزار موبایلی پرسمان+ porsemanplus.ir/porseman.apk ◀️ صفحه پرسمان+ در اینستاگرام https://www.instagram.com/invites/contact/?i=1rlfbgw65g7k1&utm_content=kenuuhk
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 اينها يعني محدوديت... ⭕️به بهانه روز عفاف و حجاب 🔺زهرا مينايي 1️⃣ اين که نتواني موهايت را بريزي دورت و توي خيابان، وقتي باد مي آيد، بپيچد لايشان، اين که نتواني با کوله پشتي، تاپ بپوشي، اين که وقتي موهايت را رنگ مي کني، کسي نمي فهمد، اين که نتواني کلاه رنگارنگ سرت کني، اين که مدل موهايت را تعداد معدودي آدم مي بينند، اينها يعني محدوديت. اين که در تابستان به خاطر آن همه پارچه اي که دورت ريخته، از گرما خفه مي شوي، اين که همين پارچه ها طوري توي دست و پايت است که توي بي آرتي يا مترو، نمي داني چادرت را جمع کني يا کيفت را بگيري يا خودت را، اين که توي باران مثل موش آب کشيده مي شوي و وزن لباس هايت چند برابر مي شود، اين يعني محدوديت. 2️⃣ اين که به خاطر درس خواندن، نتواني تلويزيون نگاه کني يا بروي سينما يا بنشيني با خانواده ات به حرف زدن، اين يعني محدوديت. اين که به خاطر حقوق ديگران، کلي توي صف بايستي و معطل شوي، يعني محدوديت. اين که براي اين که چاق نشوي و بعد هم سکته نکني و بميري، مجبوري کم غذا بخوري، يعني محدوديت. اين که به خاطر اين که ديگران را آزار ندهي، مجبوري يک روز در ميان بروي حمام، يعني محدوديت. اين که مجبوري توي زندگي کار کني، تا يک لقمه نان دربياوري و وقتت به کارهاي طاقت فرسا مي گذرد، يعني محدوديت. اين که نتواني ماشينت را هر جا که مي خواهي پارک کني، يعني محدوديت. 3️⃣ اطراف ما پر است از محدوديت. اين، خاصيت زندگي اجتماعي است. رعايت حقوق ديگران، براي آدم ها محدوديت مي-آورد. در واقع، در جهان اجتماعي، قوانين ما را محدود مي کنند؛ تا هر کاري که مي خواهيم، نتوانيم انجام دهيم. هنجارها و ارزش ها هم به صورت نانوشته، همين مکانيزم را انجام مي دهند و ضمانت اجرايي همة اينها هم اجبار اجتماعي است. اين قوانين از کجا مي آيند؟ در دنياي مدرن، قوانين را يک عده آدمي که بهشان مي گويند نمايندة مردم، مي نويسند. يک جورهاي غير مستقيمي – آنها ادعا دارند- مردم مي نويسند يا در واقع، اکثريت مردم؛ اما در دنياي پيشامدرن، قوانين را پادشاهان تعيين مي کردند و مردم هم معمولا از آنها پيروي مي کردند؛ چون اين، خاصيت زندگي اجتماعي است و اگر نمي خواستند از آنها پيروي کنند، مستلزم از دست دادن امنيتشان بود. هميشه داشتن امنيت، عنصر مهمي در تعيين شکل زندگي انتخابي مردم بوده است؛ اما زمان معصومين عليهم السلام - که طبيعتا الگوي زندگي اجتماعي کشور ماست - اين قوانين بر اساس قرآن و سخنان معصومين عليهم السلام تعيين مي شدند. 4️⃣ اما اين که محدوديت هاي دين را اين روزها خيلي رنگي تر از ديگر محدوديت ها مي بينيم، شايد به خاطر دنياي جديد باشد و گرنه، چرا کسي نمي گويد که من مي خواهم ماشينم را اين جا پارک کنم و اختيار ماشينم را دارم و به کسي هم ربطي ندارد و بعد همه بهش جواب مي دهند که اين قانون است و بايد رعايت شود. دنياي جديد، دنيايي است که در آن بر جدايي دين از حکومت و سکولاريسم، تاکيد مي شود. مفهومي در حوزة خصوصي و فردگرايي، تئوريزه مي شود و همة اينها فکر و ذهن ما را شکل مي دهد. گفتمان غالب، گفتماني است که رد يا قبول محدوديت هاي دين را به افراد مي سپارد و براي آن، هيچ اجبار اجتماعي تعيين نمي کند؛ گفتماني که انسان را ملزم به رعايت قوانين اجتماعي بشري مي کند؛ اما دربارة قوانين الهي، سکوت اختيار کرده است؛ گفتماني که ناخودآگاه از طريق فيلم ها و محصولات فرهنگي اش تبديل مي-شود به اسطوره هاي ذهن ما و موجب اين مي شود که محدوديت هاي دين را ببينيم و ازشان سوال کنيم. گفتمان غالب، بدون اين که بفهميم، پندارهاي خود را به ما منتقل کرده، هر روز در ما تعارض بيشتري نسبت به دين ايجاد مي کند. اين که جلوي آينه بايستيم و چهل و پنج دقيقه وقت، صرف کشيدن خط چشم کنيم، اين که لباس هايي چنان تنگ بپوشيم که قادر به درست نفس کشيدن نباشيم، اين که کفش هاي وحشتناک پاشنه بلند بپوشيم، اين که بدبختي ها و هزينة عمل زيبايي دماغ را بپذيريم، محدوديت محسوب نمي شود؛ چون گفتمان غالب براي ما اين امر را چيزي لذت بخش و مشروع تعريف کرده است؛ گفتماني که دين را تبديل به يک ابزار، براي حفظ انسجام اجتماعي مي کند و براي دين، آن موقعيتي را قائل نيست که در عصر پيامبرصلي الله عليه وآله وجود داشته است. اين مي شود که هر روز بيشتر از قبل، محدوديت هاي دين را مي بينيم و محدوديت هاي قوانين و ارزش هاي گفتمان هاي غالب را نمي بينيم. https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔴 کشف حجاب و قیام مسجد گوهرشاد 1️⃣ 🔸 به مناسبت سالروز قیام مسجد گوهرشاد علیه قانون کشف ححاب رضاخان 🔻قانون رضاخاني: روسپيان بايد چادر سر کنند! با اعلام قانون منع حجاب در 17 دی 1307ش. آيين نامه زير طي بخش نامه هايي به تمامي مراکز دولتي و غيردولتي ابلاغ شد: 1. اعطاي وام به کارمندان دولت جهت خريد لباس مناسب براي همسرانشان، به منظور حضور در جشن ها و ميهماني ها. 2. توبيخ و در مواردي اخراج کارمندان دولت، در صورت عدم حضور آنها و همسرانشان (بدون حجاب) در ضيافت ها. 3. بازداشت و مجازات مخالفان کشف حجاب. 4. ممانعت از ورود زنان باحجاب به فروشگاه ها، سينماها، گرمابه هاي عمومي، درمانگاه ها و يا ممانعت از سوارشدن آنها به درشکه و اتومبيل. براي اهانت بيشتر به زنان چادري، روسپيان حق بي حجاب شدن نداشتند. مجله شهرباني نيز آماري از جرائم اعمال منافي را که در زير چادر انجام شده بود، ارائه داد. حکومت با اقدام به اين تبليغات، سعي مي کرد نماد عفت را به سمبل بي عفتي تبديل کند. 🔻جشن شيراز، مقدمه قيام مسجد گوهرشاد برگزاري جشن هاي گرامي داشت بي حجابي در ماه هاي دي و بهمن 1314 در سراسر کشور، به ويژه در شيراز را مي توان مقدمه قيام مسجد گوهر شاد ناميد. چند ماه قبل از قيام مردم مشهد، برگزاري جشن شيراز با حضور علي اصغر حکمت، وزير معارف، در 13 فروردين 1314ش. مقدمه قيام مسجد گوهر شاد شد. در اين جشن پس از ايراد سخنراني‏ها، در پايان جشن، عده اي از دوشيزگان بر روي صحنه نمايان شدند و ناگهان نقاب از چهره برگرفتند و ارکستر، آهنگ رقص مي‏نواخت و دختران به پاي کوبي پرداختند. روز بعد، اين خبر مانند بمبي در شهر پيچيد و عده اي از مردم در مسجد وکيل اجتماع کردند. در اولين اقدام، حسام الدين فال اسيري يکي از عالمان شيراز، به برگزاري چنين مراسمي اعتراض کرد و آن را از مظاهر بي ديني در جامعه ناميد... . اعتراض او باعث شد تا بلافاصله دستگير و زنداني شود. 🔻قيام مسجد گوهرشاد پس از واقعه کشف حجاب در جشن شيراز و دستگيري و حبس آيت الله فال اسيري و بي حرمتي به وي، موجي از اعتراضات در کشور، به ويژه در حوزه هاي علميه قم، مشهد و تبريز به راه افتاد. در تبريز، دو مرجع عاليقدر، سيد ابوالحسن انگجي و ميرزا صادق آقا به تغيير لباس و کلاه شاپو، اعتراض کردند و به سمنان تبعيد شدند. «در مشهد هم که دستور تغيير لباس رسيده بود و خبر جشن شيراز و گرفتاري فال اسيري و تبعيد دو نفر از عالمان تبريز منعکس شده بود، غوغايي برپا شد و مراجع روحاني سخت ناراحت شدند و براي بحث و گفت وگو درباره تغيير لباس و سخت گيري هايي که در باره معممين شده بود، جلساتي تشکيل دادند. در اين جلسات که آيت الله حاج آقا حسين قمي و آيت الله سيد يونس اردبيلي و فرزند آخوند ملا محمد کاظم خراساني و جمعي ديگر از عالمان و مدرسان درجه اول مشهد شرکت داشتند، مسئله تغيير لباس مطرح شد و بيان شد که اين تغيير لباس، به برداشتن حجاب منتهي خواهد شد و بايد به شدت از آن جلوگيري شود. تا اين زمان، برخي از عالمان معتقد بودند که کارهاي صورت گرفته، بدون اطلاع شاه بوده، وي مخالف اين اعمال ضد ديني است؛ اما علي اصغر حکمت طي نطقي در ميدان جلاليه تهران، با حضور رئيس الوزراء (ذکاء الملک)، به طور آشکار اعلام کرد که گمان مردم مبني بر عدم آگاهي رضاشاه از جشن شيراز و خود سرانه بودن اين حادثه، اشتباه محض است. در اين نطق، حکمت گفت که وقوع اين حادثه، مستقيماً به دستور شخص رضاشاه بوده است. اين اظهارت و وقوع اين حوادث در کشور، پس از درج در مطبوعات، در سطح شهر مشهد هم انتشار يافت. آيت الله سيد عبدالله شيرازي که در اين زمان در مشهد حضور داشت و از نزديک شاهد اين وقايع بود، مي گويد: چون روزنامه حاوي درج اين مطالب براي آيت الله قمي ارسال شد. ايشان پس از مطالعه اين اخبار و جريانات، گريه کرد و گفت: «خلاصه، اسلام فدايي مي خواهد و من حاضرم فدا شوم». ◀️ادامه دارد.... https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت هفدهم/ 7️⃣1️⃣ کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن‌ها اسیر و عرب‌زبان بود. صورتش پُر بود از جوش‌های چرکین. لباس‌هایش خاکی و شلخته بود. اسیر بود. بچه‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراند، نمی‌دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی (فرمانده سپاه ششم امام‌ جعفرصادق ‌علیه‌السلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان!‌ اینه!». نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند. سرهنگ بازجو پرسید: «فرمانده سپاه ششم ایران را می‌شناسی؟!» - فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم. - اونو در حمله‌ی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟! - اونو تو روز حمله‌ی شما ندیدم. - دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟ - نه، من پیک علی هاشمی نیستم ! بازجو عصبانی شد، چوبدستی‌اش را به صورتم پرت کرد. - تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟ افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده». عصبانی‌تر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید. - چرا دروغ می‌گی، تو کدوم گردان بودی؟! شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سخت‌تر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنی‌ام به او گفتم : «من پیک علی‌هاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»! بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید :‌ «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار می‌کردی»؟! - بله هیچ‌وقت ناراحت نیستم که به خاطر علی‌هاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقی‌ها علی‌هاشمی را گیر ‌می‌آوردند، برای اولین بار، عالی‌ترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند. بازجو به دژبان‌ها دستور داد مرا ببرند. همان‌جا مترجم ایرانی بهم گفت: «سرهنگ می‌گه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!» دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند. فکر می‌کنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل‌ ناپذیر بود، تشنگی کلافه‌ام کرده بود، مجبور بودم به خورشید نگاه کنم. برای لحظه‌ای که سرم را چرخاندم، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم. چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه». سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند. تخم‌مرغ‌ها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کردند. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخم‌مرغ‌ها را به طرفم می‌ انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیش‌الخمینی و . . خودش را تخلیه ‌می‌کرد. ◀️ ادامه دارد . . .
🔴 کشف حجاب و قیام مسجد گوهرشاد 2️⃣ 🔸 به مناسبت سالروز قیام مسجد گوهرشاد علیه قانون کشف ححاب رضاخان 🔻اشاره آيت الله حائري به رگ هاي گردنشان مهم ترين مخالفت علما و مراجع قم با رژيم رضا شاه، در ماجراي كشف حجاب بروز يافت. مرحوم آيت‏الله حائري ضمن رعايت تمام جوانب قضايا و بدون اين که بهانه اي به دست رژيم طاغوت بدهد، از مسئله كشف حجاب اظهار نفرت نمود و چون احساس كرد اين نقشه شوم، جدّي است و كارگزاران رژيم به شدّت پي گير عملي ساختن آن، حتّي در شهر مذهبي قم هستند، به عنوان اعتراض، جلسات درس و بحث و نماز جماعت خود را تعطيل كرد و تنفّر خويش را از حوادث پيش آمده، اعلان کرد و چون عدّه اي از روحانيون و بازاريان نزد وي آمدند و در خصوص كشف حجاب و عوارض ناگوار آن مطالبي به عرض رسانيدند، آن مرجع عاليقدر به رگ هاي گلويش اشاره كرد و گفت: بايد تا پاي جان مقاومت نمود. من ايستاده ام؛ زيرا مسئله حجاب، از ضروريات دين است و بنا به نص قرآن، واجب شمرده مي‏شود. 🔻مهاجرت آيت الله حسين قمي به تهران آيت الله حاج آقا حسين قمي براي مذاکره با رضاخان پيرامون مسائلي که به واسطه کشف حجاب پيش آمده بود، به تهران رفت. قبل از حرکت، از وي درباره نحوه عملکرد و اين که در ملاقات با شاه چه خواهد کرد، سؤال شد و وي در پاسخ گفت: «اول اصرار و التماس مي کنم که از برنامه هاي ضدديني و اسلامي خود دست بردارد و اگر موافقت نکرد، دست او را مي بوسم و اگر باز هم موافقت نکرد، خفه اش مي کنم». وي در تصميم خود قاطع بود؛ به طوري که قبل از عزيمت به تهران گفت: اگر جلوگيري از اين عمل خلاف مذهب، منجر به کشته شدن ده هزار نفر و خودم هم بشود، باز هم ارزش دارد. 🔻بهلول و پيشنهاد تحصن در مسجد گوهرشاد پس از ورود مرحوم شيخ محمد تقي بهلول از فردوس به مشهد و اطلاع از هجرت و زنداني شدن آيت الله قمي، وي در اعتراض به شرايط پيش آمده، سخنراني کوتاهي کرده و به واسطه اين سخنراني، دست گير شد و پس از آزادي، وي در سخنراني ديگري، پيشنهاد تحصن در مسجد گوهرشاد را مطرح کرد و گفت: «... کار از کار گذشته و ما نبايد نرمي نشان دهيم. بايد پايمردي کرده، مقاومت کنيم يا حاج آقا حسين قمي را از زندان آزاد کرده و احکام اسلامي را جاري کنيم يا همه کشته شويم». با وجود مذاکره بهلول با سران نظامي شهر مشهد و تلگراف عالمان مشهد به رضاخان و درخواست براي حفظ حرمت استان مقدس رضوي، نظاميان، صبح يکشنبه روز 21 تيرماه 1314ش. با يورش به متحصنين در حرم به سرکوب آنها پرداختند، پس از مدتي، مقاومت مردم در مقابل تجهيزات نيروهاي رژيم شکسته شد و آنها قتل و عام شدند. عمق جنايت رضاخاني به حدي بود که بر اساس مشاهدات يکي از حاضرين، تعداد کاميون هايي که مجروحين و کشته شدگان قيام مسجد گوهر شاد را خارج مي کردند، 56 کاميون ذکر شده است که در محله خشت مال ها و باغ خوني مشهد در گودالي ريخته شدند؛ در حالي که بعضي از آنها هنوز زنده بودند. https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔸 یک آیه، یک نکته 1️⃣3️⃣ ✳️ ذکر خدا را از دل بیرون نکنید اسلام در کنار رشد مادی جامعه، رشد معنوی هم ایجاد می کند. می گوید که باید به در خانه خدا بروید؛ «قل ما یعبؤا بکم ربی لولا دعاؤُکم». باید دعا کنید؛ «و قال ربکم ادعونی استجب لکم». باید دعا کنید تا از خدا جواب بشنوید. حیات انسان، جز در رابطه با خدا، معنا ندارد. حیات قلبی و روحی و معنوی انسان، جز در ارتباط با خدا، مفهوم پیدا نمی کند. به مجرّد این‌که کسی از خدا غفلت کند، قلب، زندگی خود را از دست می دهد و روح، میرا می شود. اگر دوباره ذکر و توجه به سراغش بیاید، جان می گیرد؛ و الاّ خواهد مرد. اگر رویکرد مجددش به خدا و معنویات، به طول انجامد، تبدیل به جماد خواهد شد. این را اسلام و آیات قرآن به ما می گوید. «ألم یان للذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکراللَّه» و یا «الابذکراللَّه تطمئنّ القلوب». اینها در اسلام است؛ یعنی همان اسلامی که می گوید: «به سراغ کشف منابع طبیعی و ساختن این دنیا بروید؛ ابزار مادی را به دست بگیرید؛ ذهن را مجهز به علم کنید؛ دنیا را، طبیعت را، مادّه را و منابع را بشناسید و کشف کنید و پرورش دهید، چون از آن شماست»، یادآور می شود که «این همه را برای خدا بکنید؛ به یاد خدا باشید؛ ذکر خدا را از دل بیرون نکنید و همه این حرکات را به صورت عبادت انجام دهید». جمع بین تلاش و سازندگی مادی، با تلاش و سازندگی معنوی، یعنی همین. ◀️ بیانات در دیدار روحانیون، 1375/2/26
🔰 توسل عمومی برای دفع بلای کرونا خیلی مهم است
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت هجدهم/ 8⃣1⃣ ده دقیقه‌ای، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت، کنارم حاضر شد. گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود. فکر می‌کنم می‌خواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب می‌ریخت و آن را روی سر و صورتم خالی می‌کرد. پیراهنم از سفیده و زردی تخم‌مرغ‌ها کثیف شده بود. به دستور ارشد دژبان‌ها مرا روانه بازداشتگاه کردند. وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چطور خوابم برد. از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم. از بدنمان عرق سرازیر بود. تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچه‌ها را کابل باران کردند. باتوم‌هایی دست دژبان‌ها بود که برای اولین بار بود می‌دیدم. وقتی به کمربچه‌ها می‌زدند، مثل فنر چندبار ضربه تکرار می‌شد. یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بود و بخشی از استخوان جمجمه‌اش را برده بود. به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود. بدنش که به رعشه می‌افتاد، ناراحت می‌شدم. بیشتر اوقات نمی‌توانست لرزش دستش را کنترل کند. هنگام ضرب و شتم، یکی از بچه‌های مشهد که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد. صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچک‌ترین ضربه‌ای به سرش جان می‌داد. بچه‌ها را کتک مفصلی زدند. عراقی‌ها می‌گفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمی‌داریم. یکی از افسران در میان اسرا دور می‌زد، افراد ریش‌دار را بیرون می‌کشید و با گاز انبر ریش آن‌ها را می‌کند. فهمیدم عراقی‌ها چقدر از اسرای ریش‌دار نفرت دارند. احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، روده‌ها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روز‌به‌روز بیشتر می‌شد. بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم‌ می‌زدند، سراغمان می‌آمدند و با ما بحث می‌کردند. یکی از آن‌ها که سروان بود سراغمان آمد. رو‌به‌رویم که ایستاد، به زخم‌هایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟» به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنه‌ام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی ناله‌ام را بگیرم. منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمی‌دانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچه‌ها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمی‌توانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غم‌آلود اسرا یادم مانده، بعضی بچه‌ها با دیدن وضعیتم گریه کردند. اتوبوس که به طرف بغداد می‌رفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب می‌بینم و همه این‌ها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی می‌بیند و در عالم خواب به خودش می‌گوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام می‌شود!» هرچقدر از استان میسان عراق دورتر می‌شدیم به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم. نزدیکی‌های بغداد، یکی از دژبان‌ها به بچه‌ها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر». نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشم‌ها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین‌ علیه‌‌‌السلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود، گریه کردم. شک ندارم آقا امام حسین علیه‌السلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون می‌سوخت. جزیره‌ای که در یک نصف روز شاهد قساوت‌ها و جنایت‌های بی‌شماری از بعثی‌ها بود. اوایل صبح به بغداد رسیدیم . . ◀️ ادامه دارد . . .
🔰 شیطان موفقیت‌های دیگران را به رخ شما می‌کشد! 🔸استاد سید محمدمهدی میرباقری «اگر انسان دنبال بگردد و آنجا که تکلیف می‌آید، بایستد و عمل کند، همهٔ رشدها را خداوند برای او رقم می‌زند. اما اگر با دنبال رشد خودش باشد، به هیچ‌کُجا نمی‌رسد. خدای متعال، متناسب با شخص و ظرفیّتِ هرکس، زمینهٔ رشدی برای او فراهم کرده است و زمینهٔ رشدش، انجام تکلیفی است که متوجه اوست؛ برای مثال، انسانی که مادری مریض دارد، می‌فهمد که باید وقتش را برای او بگذارد؛ اما اگر برود کار دیگری انجام دهد، رشدش در آن کار نیست. تمام تلاش این است انسان را از آن ، به مسیر دیگری بکشاند. ممکن است نقطهٔ حرکتِ ما، با نقطهٔ حرکتِ فرد دیگر، متفاوت باشد؛ اما شیطان ما را فریب می‌دهد و می‌گوید: ببین که فلانی چطور به کمال رسید! تو هم همان مسیر را برو! [مثلاً] رشد حضرت یوسف(ع) در یک امتحان خاصی است و رشد حضرت موسی(ع) در امتحان دیگری است. نمی‌شود که حضرت موسی رشد خودش را در امتحان حضرت یوسف دنبال کند. حضرت موسی باید از امتحان خودش موفق بیرون بیاید. رشد حضرت موسی در زندان‌رفتن نیست.»
🔸 یک آیه، یک نکته 2️⃣3️⃣ ✳️ صادقانه پیمان بستند و پای این پیمان، ایستادند در آیه شریفه: «ان الّذین یبایعونک انّما یبایعون اللَّه ید اللَّه فوق ایدیهم فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه اللَّه فسیؤتیه اجرا عظیما». خب این درس است دیگر؛ این درس واضحی است برای زندگی ما. «فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه»؛ اگر قراردادی را که با پیغمبر گذاشتید، با اسلام گذاشتید، بیعتی را که با خدا کردید، به هم زدید، نقض عهد کردید، علیه خودتان کار کردید. شکستن بیعت خدا و پیغمبر، علیه ماست؛ علیه خدا و پیغمبر نیست. آنها ضرری نمی کنند. «و من اوفی بما عاهد علیه اللَّه فسیؤتیه اجرا عظیما»؛ اما اگر وفا کردیم به این قراردادی که با خدا و پیغمبر گذاشتیم، به نفع خودمان کار کردیم؛ پاداش عظیمی، خود ما از خدای متعال خواهیم گرفت. این پاداش، نگفتند که در آخرت است؛ نگفتند بهشت است؛ بخش عمده اش هم البته در آخرت است؛ اما این پاداش در دنیا هم هست؛ در دنیا هم این پاداش را به ما خواهند داد. همین آیات سوره مبارکه احزاب: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا. لیجزی اللَّه الصّادقین بصدقهم»؛ این صدق، همین است. «صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه»، یعنی این قراری را که با خدا گذاشتند، این وعده و پیمانی را که با خدا بستند، صادقانه پیمان بستند و پای این پیمان ایستادند و سختی های زندگی، جلوه های شهوت انگیز دنیایی، آنها را از این راه منحرف نکرد. خدا به خاطر این راستگویی و ایستادن پای این وعده و پیمان الهی، جزا می دهد. ◀️ بیانات در دیدار فرماندهان بسیج، 1392/8/29
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت نوزدهم/ 9️⃣1️⃣ اوایل صبح به بغداد رسیدیم. اتوبوس‌ها وارد زندان الرشید شدند و بچه‌ها یکی یکی پیاده می‌شدند. دژبان‌ها با کابل و باتوم روبه‌روی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آن‌ها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر، یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان می‌شدند. دژبان‌ها بچه‌ها را حین عبور از این کانال، می‌زدند. اگر اسیری در کانال گیر می‌افتاد، کارش زار بود. سید نادر پیران و محمد کاظم کریمیان بدون برانکارد مرا از اتوبوس پایین آوردند. از میان کانال که عبورم دادند، کابل و باتوم بود که بر سر و صورتشان پایین می‌آمد. سید نادر زیر کتفم را گرفته بود و محمد کاظم پایم را ! وقتی باتوم به سر و صورتشان می‌خورد، نمی‌ توانستند مثل دیگر اسرا دست‌ هایشان را سپر سر و صورتشان کنند. صورت سید نادر کبود بود و از بینی محمد کاظم خون می‌آمد. دژبان‌های زندان الرشید کلاه قرمز بودند. سربازان عادی کلاه سیاه و پرسنل واحد بهداری کلاه آبی. روی دیوارهای بلند زندان سیم‌های خاردار حلقوی کشیده شده بودند. زندان دوازده سلول داشت. حدود پنجاه اسیر ایرانی باید در سلولی به ابعاد سه در چهار متر، به سر می‌بردند. عده‌ای از خستگی خوابشان برد. تعدادی در گوشه و کنار سلول بی‌حال و بی‌رمق نشسته بودند. بعضی‌ها هم که جای خواب نداشتند، سرپا بودند. راهرو پر از اسیر بود. تعدادی هم در راهروی دستشویی‌ها خوابیدند. تشنه بودیم، از آب خبری نبود. درد شدید و خفگی بر اثر ازدحام اسرا عذابم می‌داد. بچه‌ها برای اینکه مجروحان فضای بیشتری داشته باشند سرپا می‌ ایستادند تا مجروحان بخوابند.گرما کلافه‌ام کرده بود. بازداشتگاه حتی پنکه سقفی هم نداشت. صبح شد، نمازمان را با تیمم و بدون مهر خواندیم. برایمان مقداری صبحانه آوردند. مقدار کمی آب عدسی یا شوربا بود. آب عدسی را در ظرفی که قُسوه نام داشت و مستطیلی شکل بود، می‌خوردیم. خوردن صبحانه قُلپی بود. یک نفر ظرف قسوه را مقابل دهانمان می‌گرفت و بچه‌ها هرکدام چهار قُلپ آب عدسی سر می‌کشیدند. بعضی‌ها از شدت تشنگی از خیر آب عدسی گذشتند. سرگرد دستور داد بچه‌ها کفش‌هاشان را درآورند. بیشتر بچه‌ها با زیرپیراهن بودند. تعدادی بر اثر ضرب و شتم عراقی‌ها در خط مقدم لباس‌هاشان پاره شده بود. این بچه‌ها زیر پیراهن خود را دامن کرده و دور خود پیچیده بودند. از تشنگی تحملم به سر رسیده بود. علی اصغر باقرزاده دوست صمیمی دو برادرم، جلو رفت. به دژبان گفت : «ما اسرای سالم آب نمی‌خوایم، شما رو به خدا مجروحان رو از تشنگی زجرکش نکنین!» دژبان با کابل به جان علی‌اصغر افتاد. بعد از او علیرضا کرمی، صدایش را کمی بلند کرد و گفت : «ما پای کابل‌ها و کتک‌های شما ایستادیم، به مجروح‌ها رحم کنین!» دژبان‌ها چنان علیرضا را زدند که بی حال و بی‌رمق نقش زمین شد. اولین بازجویی، در بغداد شروع شد. بازجویی در حیاط زندان انجام می‌شد. بیشتر اسرا خود را تدارکاتچی، سکاندار، امدادگر، راننده، بهیار، آبدارچی و نیروهای واحد‌های بهداری، تعاون و مهندس معرفی کردند! داد سرهنگ درآمد! از آن جمع دویست نفری بیش از صد نفر خودشان را نیروی واحدهای غیر رزمی معرفی کرده بودند. سرهنگ گفت : «ما شمارو به حرف می‌آریم، توی این زندان خیلی‌ها با ما راه نیومدن، کاری کردیم که آروزی مرگ کردن!» ◀️ ادامه دارد . . .
🏴 23 ذی قعده، روز شهادت (به روایتی) و زیارت مخصوص امام رضا علیه السلام تسلیت باد
نشریه دانشجویی پرسمان+
🎬 منو دریاب... 🔺 با نوای: سید مجید بنی فاطمه
🔰 نکاتی در آداب زیارت امام رضا علیه السلام از بیانات رهبر معظم انقلاب
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت بیستم/ 0️⃣2️⃣ دیگر سرهنگ عراقی که مسن‌‌تر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید. عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید. وقت ندارم زیاد با شما مجوس‌ها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!» هیچ‌کس از جایش بلند نشد. وقتی دیدند کسی بلند نمی‌شود، جلو آمدند و ده، دوازده‌نفر از بچه‌ها را شانسی از جمع اسرا بیرون کشیدند. یکی از آن‌ها «هوشنگ جووند» بود. او قبلا روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود. در قرارگاه نصرت فرمانده محور عملیاتی بود. به دستور سرهنگ یکی از دژبان‌ها با لگد و کابل به جان هوشنگ افتاد. پای مصنوعی هوشنگ از پایش درآمد و او به زمین افتاد. سرهنگ عراقی با لبخند معناداری گفت : «هذا هوشنگ جووند!» عراقی‌ها می‌دانستند که هوشنگ جووند یک پایش مصنوعی است و توانستند شناسایی‌اش کنند! وقتی او را می‌زدند، بهشان گفت : «بزنید، مگه قرار نیست یه روز بمیرم و توی قبر، مار و عقرب جنازه منو بخورن، بزنید!» او را بردند و دیگر هیچ‌وقت ندیدمش! امروز، جمعه بود. برای چندمین بار ما را بازجویی‌ می‌کردند، اما جوابی نگرفتند. سرتیپ بازجو که رفت، دژبان‌ها از اسرا خواستند زیر پیراهنشان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند. گرمای سوزان تیرماه چنان زمین زندان را داغ کرده بود که به قول بچه‌ها تخم‌مرغ را آب‌پز میکرد. بچه‌ها بدون زیر پیراهن مجبور بودند با شکم روی زمین داغ دراز بکشند. شکم بچه‌ها روی زمین کباب شد. این شکنجه ناله‌ی بچه‌ها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقه‌ی اول دژبان‌ها فقط تماشاگر بودند. آن‌ها سراغ کسانی می‌رفتند که سعی می‌کردند، شکمشان به زمین سیمانی نخورد.دژبان‌ها با پوتین روی پشت بچه‌ها می‌ایستادند و با کابل به کمرشان می‌کوبیدند. می‌خواستند شکم بچه‌ها به زمین داغ بچسبد تا داغی و حرارت زمین را حس کنند. پاهایم بدجوری می‌سوخت. مجبور بودم هر چند دقیقه یک‌بار خودم را روی یک طرف بدنم قرار دهم. اجازه نمی‌دادند آب بخوریم. یکی از بچه‌ها از فرط تشنگی بلند شد و به سمت پارچ شربت دوید. همین که پارچ شربت را برداشت تا بنوشد، دژبان‌ها به جانش افتادند و تا حد مرگ او را زدند. دو، سه نفر از تشنگی بیهوش شدند. یکی از اسرا از تشنگی شهید شده بود و جنازه‌اش در گوشه زندان در آن گرمای سوزان به زمین افتاده بود. پارچه‌ی روی زخمم پر از عفونت و خون و چرک بود. فرج‌الله پایین زیر پیراهنش را پاره کرد، دور زخم پایم بست. دلش می‌خواست کمکم کند، مرا روی زمین کشید و کنار دیوار برد. فرج‌الله که می‌دانست مجروحان از تشنگی ناندارند، به طرف شیر آب رفت. دژبان‌ها جلویش را گرفتند و با کابل به جانش افتادند.حاضر بودم تشنه بمانم ولی او برای آب آن‌همه کتک نخورد. غروب بود، عراقی‌ها دستور داخل باش دادند. هنگام داخل‌باش، وحشیانه با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند. این کار، هر روز غروب تکرار می‌شد. هنگام داخل شدن پای یکی از اسرا به پایم خورد و از شدت درد بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم در گوشه راهرو دراز کشیده بودم. ظهراب محمدی که به پایم خورده بود، کنارم نشسته بود. منتظر بود به هوش بیایم تا از دلم درآورد. سرم را بوسید و گفت : «سید! تورو خدا ببخشم» نمی‌دانستم چه کار کنم که در رفت و آمد‌ها پایم لگد نشود. ترابعلی توکل‌پور را صدا زدم و از او خواستم مرا ببرد در راهروی توالت‌ها. می‌خواستم شب را در توالت بخوابم. آنجا راحت‌تر بودم. وضعیت توالت‌ها افتضاح بود. عراقی‌ها برای اینکه اسرا شب تشنه بمانند، شیر فلکه‌ی اصلی آب توالت‌ها را از بیرون می‌بستند. به همین دلیل، شیرهای توالت هیچ‌گاه آب نداشت! از ترابعلی خواستم کارتنی تهیه کند. ترابعلی رفت و برایم یک تکه کارتن آورد. با قرارگرفتن کارتن روی سنگ توالت لباس‌ها و بدنم کمتر کثیف می‌شد. پاهایم داخل توالت بود و از شکم به بالام بیرون توالت. ترابعلی گریه‌اش گرفت. شاید یادش می‌آمد شش، هفت روز قبل روی شناور جزیره مجنون کنارهم می‌خوابیدیم و چه حال و هوایی داشتیم. ◀️ ادامه دارد . . .
🔰 روایت همدلی مردم ایران از دیروز تا امروز؛
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت بیست و یکم/ 1⃣2⃣ ✅ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر می‌کنی؟» - این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره ! یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت، مسن‌ترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شب‌های بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود. از شدت درد خوابم نمی‌برد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! می‌برنت دکتر، خوب می‌شی، تو زنده می‌مونی!» دو هفته‌ای که عمو حسن کنارم بود، برایمان یک هادی و مربی بود. به من و دیگر مجروحان می‌گفت: «بچه‌ها به امام سجاد علیه‌السلام متوسل بشید. امام سجاد هم درد اسارت و هم درد مریضی رو باهم کشید. اگه به خدا و ائمه‌اطهار متوسل بشید، خدا کمکتون می‌کنه!» تقوا و صبوری عمو حسن مثال‌زدنی بود. این بیت را همیشه می‌خواند : «مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب، به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید» زیاد که تشنگی عرصه را تنگ کرد، شیرآب توالت را باز کردم و شروع کردم به مکیدن! زیاد که مک زدم، فقط براده‌های آهن و هوا در شیر آب جریان داشت. شب از تشنگی به سختی خوابم برد. خواب می‌دیدم کنار چشمه روستایمان هستم و هر چقدر‌ آب می‌خورم، سیر نمی‌شوم!! سومین روزم را در زندان الرشید بانکملت می‌کنم. یک ترکش خورده بود پشت رانم و تا امروز متوجه‌اش نشده بودم. وفای فشارش دادم چرک و عفونت بیرون زد. ساعت حدود هشت صبح بود که بیرونمان بردند. دژبان‌ها ابروهای یکی از اسرا را با آتش سیگار سوزانده بودند. جرمش فقط داشتن ریش بود! امروز صبح ،اسرای سالم تقسیم کار کردند. پرستارهای من عموحسن ویک سرباز ارمنی بودند. سرباز ارمنی عاطفی و مسئولیت‌پذیر بود. از اینکه یک سرباز ارمنی در آن شرایط سخت پرستارم بود، حس خوبی داشتم. وقتی از او تشکر کردم، گفت: «خدمت به شمارو برای خودم وظیفه می‌دونم.» نامش را پرسیدم، گفت: «سرکیس داوتیانس هستم!» بچه‌ها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. عراقی‌ها مثل اینکه می‌خواستند روز قبل، با تشنه نگه‌داشتن اذیتمان کنند. قبل از ظهر بود که داوتیانس سراغ یکی از نگهبان‌ های عراقی رفت. وقتی آمد یک پارچ آب دستش بود. تعجب کردم، به او گفتم : «چطور شد بهت آب دادن؟» - بین نگهبان‌های عراقی یکی‌شون ارمنیه. هوای منو داره. اون بهم آب داد. خودش پارچ آب را مقابل دهان مجروحان گرفت تا هرکدام چند قُلپ بنوشند. روزهای بعد، آزادی عمل داوتیانس کمتر شد. دیگر نمی‌توانست مثل قبل هوای ما را داشته باشد. زخم ساق پایم عفونت کرده و بوی مُرده می‌داد. کف پایم هم ورم کرده و روز به روز بدتر می‌شد. حسین اسکندری، همان کسی که عراقی‌ها دنبالش می‌گشتند، بدنش بدجوری سوخته بود. تمام بدنش تاول زده بود. گویا فرمانده قرارگاه کربلا بود. در جزیره‌ی مجنون بر اثر اصابت گلوله‌های آتش‌زا، نیزارهای قسمت خشکی، آتش گرفته بود. لابه‌لای نی‌ها سوخته بود. فاصله زیادی را میان نی‌های آتش گرفته، دویده بود. سوختگی‌اش به گونه‌ای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه می‌ریخت ! نگهبان‌ها اجازه نمی‌دادند او در سایه دراز بکشد. پماد سوختگی هم به او نمی‌دادند. پشه‌ها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. کنارم دراز کشیده بود. وقتی خواستم پشه‌ها را از او دور کنم، مانعم شد و گفت : «سلامتی من مدیون همین پشه‌هاست. اگر این پشه‌ها نبودند من تا حالا زنده نبودم.» پشه‌ها عفونت بدنش را می‌مکیدند. وقتی از دژبان‌ها خواهش کردم اجازه دهند او را داخل سلول ببرند تا در سایه باشد، حسین گفت : «راضی نیستم کسی برای من از عراقی‌ها چیزی بخواد، دشمن هیچ‌وقت دوست و دلسوز نمی‌شه!» چند ساعتی که نورخورشید به بدن سوخته‌اش می‌تابید، عذاب می‌کشید. تحمل بالایی داشت. صدایش درنمی‌آمد و فقط زیر لب قرآن می‌خواند. بچه‌ها که به او دلداری دادند، گفت : «شاید خدا خواسته با این بدن سوخته تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمترمنو بسوزونه!» بهش گفتم : «حسین! مگه قراره بری جهنم!؟» - همین که خداوند درجه حرارت جهنم رو برام کمتر کنه، راضی‌ام! یکی دیگر از اسرای مجروح تیر به گلویش خورده بود. بر اثر اصابت گلوله گلویش سوراخ بود. اگر بینی و دهانش را می‌گرفتی از گلویش می‌توانست به راحتی نفس بکشد. وقتی آب می‌ نوشید، آب از سوراخ گلویش بیرون می‌ریخت. دستم را روی سوراخ گلویش می‌گذاشتم تا آب بخورد. چند روز بعد، بر اثر عفونت داخلی در زندان الرشید به شهادت رسید!! ◀️ ادامه دارد . . .
رهبر انقلاب: من وقتی میبینم بعضی‌ها همین ماسک را نمیزنند، من از آن پزشک و پرستار واقعاً خجالت میکشم که آنها آن جور دارند فداکاری میکنند، آن وقت این آدم، جوان یا غیر جوان، حاضر نیست یک ماسک بزند. ۹۹/۴/۲۲
🔰 «دحو» به معنای گستردن و پهن کردن است. برخی آن را به معنای پرتاب کردن و تکان دادن چیزی از محل خودش نیز گفته‌اند. بنابراین «دحوالارض» یعنی گستردن و تکان دادن زمین از حال قبلی‌اش. از آنجا که در آغاز تمام سطح زمین را آب حاصل از باران‌های سیلابی نخستین گرفته بود، از روز دحوالارض این باران‌ها در گودال‌ها جمع کردید و سطح خشکی‌ها پدید آمد و روز به روز گسترده‌تر شد. بنابراین دحوالارض را می‌توان زادروزی برای شروع دوره‌ای جدید برای خلقت زمین دانست.
🔰 خدواند در سوره آل عمران، آیه 96 می فرماید: «إِنَّ أَوَّلَ بَیتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذی بِبَکةَ مُبارَکاً وَ هُدی لِلْعالَمینَ؛ نخستین خانه ای که برای مردم (و نیایش خداوند) قرار داده شده، همان است که در سرزمین مکه است که پربرکت و مایة هدایت جهان است». در تفسیر این آیه از امام باقر(ع) روایت شده است: «هنگامی که خدا خواست زمین را خلق کند، بادها را فرمان داد که بر روی آب بزنند، تا اینکه آب به موج آمد و کف کرد و همه کفها یک جا جمع شد، بعد آن را در محل خانة کعبه قرار داد و به صورت کوهی از کف درآورد، سپس زمین را از دامنة آن کوه بگسترانید». علامه طباطبایی پس از نقل این روایت می گوید: پس اولین بقعه ای که از زمین آفریده شد، کعبه بود، پس از آن سایر نقاط زمین از آن گسترش یافت.
🔰 مصرف شما، نشانه شخصيت شماست 1️⃣ 🔸 يحيي شعباني پديده مصرف، گوياي بسياري از ويژگي هاي فردي و اجتماعي است؛ به طوري که با نگريستن به شکل و شيوه مصرف در يک جامعه، مي توان جنبه هاي مهمي از شخصيت فردي و اجتماعي افراد آن جامعه را دريافت. افراط و تفريط در مصرف، زيان‏هاي فراواني در پي دارد که به نوبه خود مي تواند سرآغاز بحران ها و شکاف هاي اجتماعي و رواني شود و برخي از اين مشکلات نيز ممکن است به هسته اوليه مشکلات کلان تري بدل شوند. مصرف در گسترده ترين معناي آن، به کار بردن يک يا چند کالا، براي دست يابي به هدف يا اهدافي مشخص است. منظور ما از کالا در اين عبارت، نتيجه يا محصول کار فردي و اجتماعي عده اي از انسان ها، براي ايجاد ارزش اقتصادي است. بنابراين، مي توان کالا را انباشت ارزش اقتصادي، به واسطه کار عده اي از انسان ها دانست. از همين تعريف نسبتاً ساده، مي توان دريافت که مصرف نکردن در يک جامعه (يا تفريط در مصرف)، يک بحران است و مي تواند کار فردي و اجتماعي را بي معنا و بي هدف سازد و اگر در جامعه اي مصرف صورت نگيرد، چرخه عرضه و تقاضا، مختل خواهد شد. با نگاهي دقيق تر به همين تعريف، مي توان پي برد که مصرف به خودي خود، هدف نيست؛ بلکه هدف مصرف در بيرون آن قرار دارد. پس مشکل ديگر در اين زمينه، اين است که خود مصرف به هدف تبديل شود و به عبارت ديگر، افراط و تفريط در مصرف، نشان دهنده خروج جامعه از حالت تعادل است و حفظ اين تعادل، تنها و تنها در سايه مصرف ناهنجار ممکن است؛ اما مصرف هنجار، مصرفي است که مهار آن در دست انسان باشد؛ يعني آگاهانه و فعالانه به سراغ مصرف برويم. رفتار آگاهانه و فعالانه تنها با مديريت مصرف، ممکن است و منظور از مديريت، داشتن راهبردي عقلاني، براي يک هدفِ عيني و مشخص در مصرف و اجراي صحيح اين راهبرد است. مديريت مصرف مثل بسياري از پديده هاي انساني، هم جنبه فردي دارد و هم جنبه اجتماعي؛ يعني هم نيازمند توجه به جنبه هاي فردي است و هم نيازمند برنامه‏ريزي و توجه به جنبه هاي کلان اجتماعي و سياسي. از اين رو، افراد و نهادها هم زمان بايد در اين مديريت، نقش خود را ايفا کنند. در يک تقسيم بندي کلي مقولاتي که بايد در اين زمينه به آنها توجه کرد، عبارتند از: 1️⃣ انتخاب آگاهانه کالا تناسب نياز با کالا، اصل مهمي در مصرف است و مصرف کننده هر چه آگاهانه تر دست به انتخاب بزند، مصرف، صورت معقول تري به خودش مي گيرد؛ اما آن چه در اين زمينه اهميت شاياني دارد، نقش نهادها و به طور کلي دولت، در اين مقوله است. اين نهادها مي توانند به تنظيم و تعادل بازار مصرف، کمک کنند. روشن است که در يک مقطع زماني، هيچ جامعه اي همه کالاهاي مورد نياز خود را توليد نخواهد کرد؛ پس براي انتخاب و مصرف آگاهانه، بايد از طرفي به توليد داخلي کمک کرد و از طرف ديگر با واردات معقول، نيازهاي باقي مانده را برطرف ساخت. نهادهاي خصوصي و دولتي، نقشي کليدي در انتخاب آگاهانه ايفا مي کنند. توليد کنندگان نيز بايد آگاهي هاي لازم را در اختيار مردم قرار دهند؛ تا اين انتخاب هر چه آگاهانه تر صورت گيرد. ◀️ ادامه دارد... https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت بیست و دوم/ 2️⃣2️⃣ حدود ساعت چهار عصر بود، افسران بخش استخبارات نظامی وارد زندان شدند. ارشد آن‌ها سرهنگ تمام بود. عراقی‌ها به دنبال آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها و تک‌تیر‌اندازهایی بودند که آن روز بیش از سی، چهل قایق عراقی را در جزایر مجنون منهدم کرده بودند. وقتی با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند، سید نادر سادات و محمد صادقی‌فرد بلند شدند و گفتند: «نزنید بچه‌هارو، ما آرپی‌چی‌زن بودیم!» سرهنگ گفت: «شما ایرانی‌ها سعی می‌کنید برای همدیگه فداکاری کنید، قبلا اسرا را می‌آوردن اینجا، وقتی به دنبال شخص خاصی می‌گشتیم، یکی از اسرا خودشو به جای اون فرمانده‌ای که ما دنبالش بودیم، معرفی می‌کرد، بعد که ما اون فرمانده رو پیدا می‌کردیم، معلوم می‌شد اون اسیر دروغ گفته و می‌خواسته فداکاری کنه» به دستور سرهنگ تعدادی را از جمع بیرون کشیدند، بعد دستور داد اسرا دونفر، دونفر در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. سرهنگ گفت : « به همدیگه سیلی بزنید!» بچه‌ها حاضر به اینکار نبودند. فکر می‌کنم آن‌ها قصد داشتند کاری کنند که بچه‌ها نسبت به هم کینه به دل بگیرند. سید محمد شفاعت‌منش طبق معمول شوخی‌اش گرفته بود و گفت : « آبتان نبود، نانتان نبود، چرا آمدید جبهه، حالا کتک بخورید!» شب بود. تعدادی از اسرا را از بصره آورده بودند. بعثی‌ها در بصره اجازه نداده بودند، اسرا به دستشویی بروند. بوی تعفن گرفته بودند. وارد سلول که شدند بعضی از آن‌ها دیگر نتوانستند تحمل کنند. تعدادی‌شان در همان راهروی سلول‌ها رفع حاجت کردند. بوی آزار دهنده‌ای در فضای داخل سلول‌ها پیچیده بود. آن شب، فضای داخل زندان تحمل‌ناپذیر بود. از سر و وضع کبودشان پیدا بود چه کشیده‌اند. بیشترشان حتی زیرپیراهن تنشان نبود. یکی از آن‌ها که منصور نام داشت و لر بختیاری بود، از بصره و آنچه بر آنان گذشته بود، صحبت می‌کرد و گفت: « اگه پدر و مادرتون نمازی خونده، روزه‌ای گرفته و یا کار خیری انجام داده، به کمکتون اومده که شما رو نیاوردن بصره!» - یعنی بصره بدتر از اینجا بود؟! - بصره جهنم بود! سرش را تکان داد و گفت: « بیشتر بچه‌ها تو بصره شهید شدند. بعثی‌ها روی جنازه شهدا راه می‌رفتند. جنازه‌ها رو جمع کرده بودند تو گوشه‌ای از حیاط پادگان.از ظهر تا شب جنازه‌ها اونجا افتاده بودند. مرتب می‌اومدند پیش جنازه‌ها و عکس می‌گرفتند..» روز پنجم حضورمان، در زندن الرشید است. پایم هر روز بدتر می‌شد. خون لخته‌شده، چرک و عفونت زیرپوست پایم جمع شده بود. زیرپوستم عفونت زلالی شبیه مایع زردرنگی جمع شده بود.در شلوغی‌های زندان، وقتی عراقی‌ها خواسته و اسرای ایرانی ناخواسته پایم را لگد می‌کردند، تاول‌ها می‌ترکید، مثل بادکنک! از تشنگی نا نداشتیم. یکی از بچه‌ها چفیه‌ای خیس کرد و به سمت مجروحین پرت کرد. بچه‌ها چفیه را در دهان می‌گذاشتند و می‌مکیدند تا دهان‌شان خیس شود! دژبان‌ها بچه‌ها را به خط کردند. ابزار ضرب و شتمشان متفاوت بود. کابل، شلنگ،چوب خیزران و باتوم. خیزران بیشتر درد داشت. حالت فنر عمل می‌کرد. وقتی می‌زدند پرش داشت. دور تن می‌پیچید، گوشت و پوست را باهم می‌کند. کابل‌های سیاه برق که روکش سیاه قسمتی از آن را کنده بودند هم زیاد درد داشت. برای دژبان‌ها مجروح و سالم فرقی نداشت. به جز احمد، همه اسرا وقتی کابل به سر و صورتشان می‌خورد، دست‌هایشان را سپر سر و صورتشان می‌کردند تا سرشان ضربه نبیند. در پد خندق ترکش شکم احمد را پاره کرده بود. بچه‌ها روده‌هایش را درون شکمش برگردانده و با پارچه بیشتری آن را بسته بودند. در جابه‌جایی‌ها روده‌هایش از پایین شکمش بیرون می‌ریخت. روده‌های احمد با خاک و شن و ماسه مخلوط شده بود.در ضرب و شتم امروز، احمد روده‌هایش را گرفته بود تا روی زمین نریزد! از اینکه احمد مثل دیگر اسرا دستش را سپر سر و صورتش نمی‌کرد، دژبان‌ها عصبی شدند و بیشتر کتکش زدند. یکی از دژبان‌ها با او لج کرد و چندین بار با کابل به سرش کوبید. دژبان‌ دست بردارش نبود. ◀️ ادامه دارد . . .
🔰 مصرف شما، نشانه شخصيت شماست 2️⃣ 🔸 يحيي شعباني 2️⃣ استفاده از کالاهاي بومي مصرف، مثل قله کوه يخي است که بخش عظيمي از آن در زير آب قرار دارد؛ يعني بخش عظيمي در لايه هاي زيرين اجتماعي، در خدمت چرخه توليد، توزيع و مصرف قرار دارد و طبيعي است که مصرف کالاي بومي، به ايجاد و تثبيت اين چرخه، کمک فراواني خواهد کرد. براي اين که ظرفيت هاي بالفعل جامعه پابرجا بمانند و ظرفيت هاي بالقوه نيز فعال شوند، مصرف کننده بايد بيشتر توجه به داخل داشته باشد. فراموش نکنيم که فعال شدن ظرفيت هاي جامعه، به نفع همه اعضاي جامعه است. بنابراين، اگر در انتخاب يک کالاي داخلي، از ايده آل کيفي خود نيز پايين بياييم، اما در تحليل نهايي، چيزهاي ديگري به دست مي آوريم که در ميان مدت و دراز مدت، به سود ماست. نهادهاي اجتماعي در سطح دولتي يا خصوصي، مي توانند با ايجاد زمينه و تسهيلاتي براي توليد، توزيع و تبليغ کالاهاي داخلي و نيز فرهنگ سازي براي آن، به چرخش چرخ هاي جامعه و سرانجام، آرامش و ثبات رواني، اجتماعي و سياسي آن، کمک کنند. 3️⃣ حفظ محيط زيست مصرف انرژي در شکل فعلي آن و سرعت سرسام آور در هدر دادن حامل هاي انرژي، آينده ما را دچار ابهام مي کند. فاصله معنادار استانداردهاي داخلي مصرف با استانداردهاي بين المللي، تأسف انگيز است. بايد براي اصلاح مصرف و بهينه سازي آن، بايد تلاش کرد. اگر به اين مسئله بحران منابع آبي را نيز بيفزاييم، ابعاد وخيم اين موضوع، روشن تر خواهد شد. انسان، عضوي از زيست بوم طبيعي است و زيست بوم، شبکه و چرخه اي از امور انساني و پديده هاي غير انساني طبيعي است. بايد به جاي تصرف بر طبيعت که نتيجه برخورد عجولانه و غيراخلاقي با طبيعت است به تعلق به طبيعت انديشيد. 4️⃣ اضطراب مصرف پديده اضطراب مصرف، عبارت است از سرعت، ابتذال و پراکنده گزيني مصرف و اين سه بيش از هر چيز ديگري، بر جنبه هاي اجتماعي مصرف ناظرند. اگر مصرف را صرفاً به جنبه هاي فردي تقليل دهيم، آن گاه بخش مهمي از اين پديده را نخواهيم ديد. اين وجه اجتماعي مصرف، نتيجه اين امر است که کالا، داراي يک هويت نشانه اي است؛ مثلاً مصرف، بيان‏گر جايگاه فرد مصرف کننده در سلسله مراتب اجتماعي است و در بسياري از موارد همين نقش و کارکرد اجتماعي مصرف کالا، بر ديگر جنبه هاي آن مي چربد؛ به عنوان مثال، اگر بر پديده چشم و هم چشمي در سطح خانواده ها نگاه کنيم، با همين امر مواجه مي شويم و اصلاح و جهت دهي در اين زمينه، سخت و پيچيده است و نياز به بررسي همه جانبه دارد. اقتصاد از پديده هاي متعددي تأثير مي‏پذيرد و هر يک از اين مؤلفه ها، هم سبقه فردي دارند و هم اجتماعي؛ هم ويژگي خرد دارند و هم کلان و هم خصلتي ملي دارند و هم بين المللي. بنابراين، اقتصاد حوزه اي جدا از بقيه حوزه ها نيست. اگر قرار است اقتصاد نقطه قوت ما باشد، بايد به همه اين موارد انديشيد. اقتصاد، معادله اي چند متغيره است و برخورد نادرست با اين متغيرها، مي تواند بر مشکلات اقتصادي بيفزايد. از تأثيرات حوزه سياسي بر اقتصاد، نبايد غافل بود. در شرايطي که در عرصه بين المللي با محدوديت‏هايي روبه‏رو هستيم، اين هنر ديپلماسي سياسي در سطح خارجي است که مي تواند گره گشاي برخي مشکلات اقتصادي باشد. در حوزه سياست داخلي نيز اين نکته حائز اهميت است که هر گونه تنشي مي تواند گره هاي اقتصادي را کورتر کند و امنيت رواني حوزه اقتصادي را بر هم زند. حوزه اقتصاد، حوزه عقلانيت است و رفتار عاقلانه عوامل و بازي‏گران اقتصادي، به شکل گيري هر چه بيشتر اين عقلانيت کمک خواهد کرد و هر گونه رفتار احساسي و غير معقول بر مشکلات اقتصادي مي‏افزايد. بنابراين، پرهيز از هر گونه تنش، بايد سرلوحه بازي‏گران سياست داخلي باشد. https://eitaa.com/porsemanmag/824
🔸 یک آیه، یک نکته 3️⃣3️⃣ ✳️ حرکت از خودپرستی به خدا پرستی، وظیفه فردی هر انسان در اسلام، نگاه به انسان، از دو زاویه است که این دو زاویه، مکمل همدیگر هستند... در نگاه اول که نگاه اسلام به فرد انسانی است، یک فرد، مورد خطاب اسلام قرار می گیرد. در اینجا انسان، رهروی است که در راهی حرکت می کند که اگر درست حرکت کند، این راه، او را به ساحت جمال و جلال الهی، وارد خواهد کرد؛ او را به خدا خواهد رساند؛ «یا ایّها الانسان انّک کادح الی ربّک کدحاً فملاقیه». این راه، عبارت است از مسیر خودپرستی تا خداپرستی. انسان، از خودپرستی به سمت خداپرستی حرکت کند. مسیر صحیح و صراط مستقیم، این است. مسئولیت فرد انسان در این نگاه، این است که این مسیر را طی کند. یکایک ما مخاطب به این خطاب هستیم؛ دیگران بروند، نروند، حرکت کنند، نکنند، دنیا را ظلمات کفر بگیرد یا نور ایمان بگیرد، از این جهت، تفاوت نمی کند. وظیفه‌ هر فردی به عنوان یک فرد، این است که در این راه حرکت کند؛ «علیکم انفسکم لا یضرّکم من ضلّ اذا اهتدیتم». باید این حرکت را انجام بدهد؛ حرکت از ظلمت به نور؛ از ظلمت خودخواهی به نور توحید. جاده‌ این راه چیست؟ بالاخره مسیری را می خواهیم حرکت کنیم و به جاده ‌ای نیاز داریم؛ این جاده، همان واجبات و ترک محرمات است. ایمان قلبی، موتور حرکت در این راه است؛ ملکات اخلاقی و فضائل اخلاقی، آذوقه و توشه‌ این راه است که راه و حرکت را برای انسان، آسان و تسهیل می کند؛ سرعت می بخشد. تقوا هم عبارت است از خویشتن ‌پایی؛ مواظب خود باشد که از این راه، تخطی و تجاوز نکند. ◀️ بیانات در دانشگاه فردوسی، 1386/2/25
🔰 پایی که جا ماند 🔸 یادداشت های روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق 🔺قسمت بیست و سوم/ 3⃣2⃣ ✅شب بود. داخل سلول‌ها بودیم. نگهبان‌ها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمی‌دانستیم چرا؟! آن‌ها برای اینکه خوشحالی‌ خود را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلول‌ها شدند. دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :«الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!» منظورش را نفهمیدم. صباح خوشحال بود. مترجم ایرانی را صدا زد و گفت: «امریکایی‌ها هواپیمای شمارا با موشک زدند!» وقتی این را گفت فکر میکردم شاید در جنگ، هواپیمای جنگی ایرانی را عراقی‌ها یا امریکایی‌ها زده‌اند. برایم انهدام هواپیمای جنگی عادی بود! با توضیحات بیشتر صباح، فهمیدم امریکایی‌ها هواپیمای مسافربری ما را بر فراز آب‌های خلیج فارس هدف قرار دادند (پرواز ٦٥٥). صباح با خوشحالی گفت: «سیصد ایرانی کشته شدند!» با وجود دردها و سختی‌هایی که با آن دست و پنجه نرم می‌کردیم، اشکمان از وقوع این مصیبت درآمد. خدارضا سعیدی به صباح و دیگر نگهبان‌ها گفت : «شما چه آدم‌هایی هستید که از کشته شدن سیصد آدم بی‌گناه، اونهم غیر نظامی خوشحال میشید!» صباح در جواب گفت: «البته مرگ ایرانی‌ها خوشحالی داره». ✅ پوست بدنم مثل بادمجان سیاه شده. پایم به خاطر عفونت شدید گندیده و زخم‌هایم کرم زده. عفونت شدید موجب تکثیر کرم‌ها شده. کرم‌ها تمام بدنم را گرفته و کلافه‌ام کردند. شبانه روز از سر و صورتم بالا می‌روند. شب‌ها از دست کرم‌ها خواب ندارم. برای اینکه داخل گوش‌هایم نروند توی هر دو گوشم پارچه می‌چپاندم. کم‌کم حس لامسه پایم را از دست می‌دادم. می‌دانستم کار پایم تمام است. نه میکشتنم، نه می‌بردنم بیمارستان. فک ‌میکنم عراقی‌ها می‌خواستند مجروحان را آنجا نگه دارند تا بمیرند. تا امروز، بیش از بیست اسیر مجروح جان داده بودند. در محوطه زندان سعی می‌کردم با دیگران فاصله داشته باشم. احساس می‌کردم برای همه تحمل‌ناپذیر شده‌ام. می‌خواستم در گوشه‌ای دوراز چشم دیگران باشم تا از بوی آزاردهنده‌ام کمتر اذیت شوند. عراقی‌ها با دیدنم، بینی‌شان را می‌گرفتند و از من روی برمی‌گرداندند. ✅ بعداز ظهر امروز، تعدادی فیلمبردار و خبرنگار وارد زندان شدند. خبرنگار جوان از همان سمت راست درِ ورودی زندان شروع به مصاحبه کرد. خوشحال بودم که بالاخره در کنار همه‌ی این دردها و سختی‌ها فرصتی برایم پیش آمده، تا خبر سلامتی‌ام را به خانواده‌ام برسانم. نوبت به نصرالله غلامی بچه‌ی بوشهر رسید. او که کتابی صحبت میکرد، ضمن معرفی خودش گفت: «به پدرم روح‌الله سلام می‌رسانم. دلم برایت تنگ شده. امیدوارم خداوند سایه‌ی شما را از سر خانواده‌ کم نکند.» در طول اسارت، از بس اسرا عبارت روح‌الله را به کار برده بودند که بیشتر عراقی‌ها می‌دانستند منظور اسرای ایرانی امام خمینی(ره) است. مترجم ایرانی که همراه خبرنگار بود، لبخند تلخی زد. فهمیده بود منظور نصرالله امام است. قضیه را به خبرنگار گفت. دژبان‌ها با کابل به جان نصرالله افتادند. نوبت به من رسید. خواستم بگویم اگر اسارت بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده‌ایم. اما افسر ارشد اجازه نداد با من و مجروحانی که وضعشان وخیم‌تر از بقیه بود، مصاحبه کند! ✅ امروز هوا خیلی گرم بود. از آسفالت بخار برمیخاست. زمین سیمانی زیر پایمان چنان داغ بود که کبابمان کرده بود. نمی‌توانستم بنشینم، پوست بدنم بر اثر گرمای زمین کنده شده بود. دو سه نفر از بچه‌ها به خاطر تشنگی بیهوش شدند. نیم ساعت بعد، صباح درحالی که، پارچ آب دستش بود، پارچ را پُر کرد. حین برگشتن به اتاق نگهبان‌ها، محمد کاظم به طرفش دوید و پارچ را ازش قاپید. کاری به عواقبش نداشت، می‌خواست به هر قیمتی شده، برای مجروحان آب بیاورد. صباح که می‌دانست حریف محمدکاظم نمی‌شود. دژبان‌ها را صدا زد و به جان او افتادند. محمدصادقی‌فرد رفت به طرف محمدکاظم. صادقی‌فرد با صدای بلند به نگهبان‌ها گفت: «قاتلان حضرت عباس علیه‌السلام، فرزندان شمر لعنه‌الله‌علیه، آب رو خدا داده، چرا به بندگان خدا آب نمیدید!» شلنگ آب رو دور گردن صادقی‌ فرد انداختند و سه نفری کشیدند. چنان سه نفری شلنگ را کشیدند که گفتم الان خفه می‌شود. محمد دستش را بین شلنگ و گردنش قرارداده بود تا بتواند نفس بکشد. ◀️ ادامه دارد . . .
🏴 سالروز شهادت ابن الرضا، حضرت جوادالائمه علیه السلام تسلیت باد
🔰 عموجان! از خدا بترس ⭕️ جرعه نوشي از سيره آسماني امام جواد عليه السلام 1️⃣ 🔸 انسيه سادات هاشمي 🔺کودک بي تعارف بزرگ و کوچک ندارد. اگر کسي بدون اينکه شايستگي داشته باشد، منصبي را اشغال کرده باشد و بدون اطلاعات کافي در آن منصب مشغول به کار شود، بايد با او بدون رو در بايستي برخورد کرد. حتي اگر کودکي نُه ساله باشي و او عمويت باشد: امام رضا شهيد شده بود. امام جواد کودک بود. مردم دنبال جانشين امام رضا مي گشتند. ناگهان عده اي با عبدالله عموي امام وارد مسجد شدند و گفتند اين امام است. عبدالله روي منبر رفت. طبق معمول، بزرگان براي امتحان کردن او شروع کردند به سؤال کردن. چند حکم شرعي پرسيدند و او قاطعانه پاسخ هاي غلط مي داد. ناگهان جوادِ نُه ساله گفت: «عمو جان! از خدا بترس! نمي ترسي روز قيامت به خاطر فتواي اشتباه در مورد چيزهايي که نمي داني از تو بازخواست کنند؟!» سپس خود امام يکي يکي پاسخ درست سؤال ها را فرمود. 🔺مهريه: يک کتاب دعا مأمون پيشنهاد ازدواج دخترش را به امام جواد عليه السلام داد. چون امام مال و اموالي نداشت در مورد مهريه به مأمون نوشت: «خدا براي هر زني از اموال شوهرش، مهريه اي قرار داده. خدا اموال ما را در آخرت ذخيره نموده، همان طور که اموال شما را در همين دنيا به شما داده و گنج هايش بر روي همين زمين است. من مهرية دختر تو را اين دعاها قرار مي دهم که نامش «الوسائل الي المسائل» (راه رسيدن به حاجات) است. اين کتاب يک مجموعه مناجات است که از پيامبر صلي الله عليه وآله دست به دست گشته تا به من رسيده است. جبرئيل هنگام نزول اين دعاها به پيامبر صلي الله عليه وآله گفته: اي محمد! خداي بزرگ به تو سلام مي رساند و مي گويد اين مناجات کليد گنج هاي دنيا و آخرت است. اينها را وسيله رسيدن به آرزوهايت قرار بده. ولي مبادا از آن براي هدف هاي دنيوي استفاده کني که از آرزوهاي اخروي مي ماني.» 🔺تکاندن سفره در صحرا در سفر بودند. سفره پهن کردند. بعد از غذا غلام امام شروع کرد به جمع کردن ريزه نان ها و غذاهايي که روي زمين ريخته بود. امام فرمود: نه! بگذار باشد. جمع نکن. هر وقت در صحرا غذا خورديد، آنهايي که ريخته، جمع نکنيد، حتي اگر يک ران گوسفند باشد. اما اگر در خانه بوديد، هرچه افتاده را جمع کنيد. امام باقيمانده غذايي را که در صحرا مي خوردند، سهم جانوران صحرا مي دانست. 🔺اين چيزها در شأن شما هست؟ يک نفر از امام پرسيد: نظر شما دربارة مشک چيست؟ امام فرمود: پدرم امام رضا (عليه السلام) دستور داد برايش مُشک داني بسازند. فضل بن سهل گفت مردم اين کار را نمي پسندند! پدرم در جوابش گفت: مگر نمي داني، يوسف لباس زيبا و آراسته مي پوشيد و روي تخت طلا مي نشست. اين کار چيزي از مقام نبوت او کم نمي کند. سليمان هم دستور داد برايش عطرداني به قيمت چهار هزار درهم درست کنند. *** بعضي از مردم پاکيزگي و آراستگي را با تجملات اشتباه مي گرفتند و داشتن عطردان را در شأن ائمه نمي دانستند. اما عطر چيزي است که پيامبر صلي الله عليه وآله هميشه سفارشش را مي کرده است و اولادش هميشه به آن عمل مي کردند. امام رضا عليه السلام چون در قصر مأمون بود بيشتر در مظان تهمت قرار داشت و با مثال يوسف و سليمان که پادشاه بودند، ثابت کرد که اين جايگاه ها چيزي از مقام نبوت و امامت آنها کم نمي کند. مهم اين است که ثروت دنيا آنها را از ياد خدا غافل نکند و ايمان آنها با ثروت و بي ثروت يک اندازه باشد. ◀️ ادامه دارد... https://eitaa.com/porsemanmag/824
🌷 اگر چه هر چه امام است مظهر جود است ولی میان امامان، جواد یک نفر است
🔰 عموجان! از خدا بترس ⭕️ جرعه نوشي از سيره آسماني امام جواد عليه السلام 2️⃣ 🔸 انسيه سادات هاشمي 🔺 راه چارة زلزله علي بن مهزيار نماينده امام در اهواز بود. به امام نامه نوشت و گفت: «اينجا زياد زلزله مي آيد. اجازه مي دهيد از اين شهر خارج شوم؟» امام جواب داد: «از اهواز خارج نشو. در عوض اين کار را کن. چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه را روزه بگيريد. روز جمعه غسل کنيد و لباس تميز بپوشيد و دسته جمعي به در خانه خدا برويد و از او بخواهيد اين بلا را دفع کند.» اين کار را کردند و زلزله پايان يافت. *** چيزي که باعث دفع بلا از مردم اهواز شد، روزه و دعاي دسته جمعي بود. وقتي تمام مردم يک شهر براي رفع مشکلاتشان دست به دست هم دهند و همه با هم توبه کنند، خداوند بي شک بلا را از آنها دور مي کند. اما اگر عده اي به گناه مشغول باشند و عده اي ديگر به عبادت خود سرگرم باشند و نهي از منکر نکنند، بلايي که تر و خشک را با هم مي سوزاند، گريبان گيرشان خواهد شد. 🔺بهترين برخورد ممکن براي امام پارچه هاي کتاني گران قيمت مي آوردند. در بين راه دزد پارچه ها را دزديد. حامل پارچه ها جريان دزدي را براي امام نوشت. امام در نهايت خونسردي پاسخ داد: «اموال و جان ما هديه و امانت خداست. هرچه از آنها را که بتوانيم استفاده کنيم، باعث شادي ماست و هرچه را بدزدند خدا در عوض آن پاداش مي دهد. کسي که ناراحتي و جزع و فزعش از صبرش بيشتر باشد، اجر و پاداش خود را ضايع مي کند. به خدا پناه مي بريم از چنين صفتي.» *** شايد حامل پارچه ها وقتي پيغام ربوده شدن پارچه ها را مي داد، اضطراب داشت از اين که به او بگويند چرا مراقب نبودي؟ چرا سهل انگاري کردي؟ يا او را از کار بيکار کنند و ديگري را به جاي او منصوب کنند. ولي پاسخي که امام عليه السلام به او داد و او را به صبر به جاي جزع و فزع دعوت کرد، آرامش بخش ترين پاسخ ممکن به يک کارگزار بود. 🔺 مال حرام خوردي حلالت! وکيل امام سراغ امام آمد و گفت: آقا مرا به خاطر آن ده هزار درهم حلال کن. امام فرمود: حلالت باشد! وقتي از در بيرون رفت امام فرمود: حق آل محمد صلي الله عليه وآله را تصرف مي کنند و به فقرا هم نمي دهند و خودشان مصرف مي کنند، بعد مي آيند مي گويند ما را حلال کن! او فکر مي کند من مي گويم حلال نمي کنم! به خدا روز قيامت خدا از همه اين اموالي که خورده اند سؤال مي کند. *** مسئولاني که در اموال بيت المال دست مي برند و از آنها استفاده شخصي مي کنند، اگر در اين دنيا هم حلاليت بطلبند تا وقتي آن اموال را باز نگردانده اند، از عذاب آن دنيا محفوظ نيستند. https://eitaa.com/porsemanmag/824