🔴 عطش و عشق
🔸عبدالرحيم سعيدي
مي كشم از سينه دل خسته آه
منتظرم بلكه بتابي چو ماه
ماه «بني هاشم » اگر نيستي
خود بگو اي ماه ترين كيستي؟
اي همة عشق بگو كيستي؟
حضرت عباس مگر نيستي؟
سوره اخلاص! سلام عليك
حضرت عباس! سلام عليك
كيستي اي ساقي جام الست
جام هم از نام تو گرديده مست
آب كه شرمندة لب هاي توست
تشنه تر از قامت رعناي توست
ساقي اين لشكر عاشق تويي!
با خطر و عشق، موافق تويي!
ظهر شد و خيمه عطشناك شد
ولوله در آن سوي افلاك شد
نوبت جانبازي عباس شد
وقت سرافرازي عباس شد
جرعه اي از مشك تو آب حيات
قطره اي از اشك تو يعني فرات
عاشق و سرمست كه ديد اين چنين
ساقي بي دست كه ديد اين چنين
شعله اشك است اگر بشنويم
گريه مشك است اگر بشنويم
مشك عزادار لب تشنه ات
علقمه خونبار لب تشنه ات
ذره اي از عشق خود اين جا بپاش!
قطره نوري به دل ما بپاش!
ما همه لب تشنة جام توايم
تشنة يك جرعه كلام توايم
باز كن اين پنجرة بسته را
مست كن اين تشنه لب خسته را
تشنه لبم تشنه، بيا باز هم
تشنگي آموز مرا، باز هم
باز علم گير و به ميدان بيا
سوي حرم مشك به دندان بيا
باز علم گير و علمدار باش!
در سپه عشق ، سپهدار باش!
مثل تو سردار ندارد حسين!
چون تو علمدار ندارد حسين!
عالم و آدم به فداي تو باد
عشق ، دمادم به فداي تو باد
اي به فداي تو و همدردي ات
گشته جهان محو جوانمردي ات
بيرق نام تو تكان مي خورد
تا عطش و عشق مرا مي برد
🔴سه طلوع بی زوال
🔸محبوبه زارع
سه روز پي در پي؛ اين بار نه در کعبه، بلکه در ذات زمين، سه ميلاد عظيم روي مي دهد؛ سه رويش خجسته. سه طلوع بي زوال.
روز اول، ملائک سجاده بر دوش، بر خاک مدينه حلول مي کنند؛ تا سجده گاه خون خدا را به طواف آمده باشند؛ تا در شادي ازلي خانه پيامبر صلي الله عليه و آله، حضور يافته باشند.
روز دوم که ساليان بعد اتفاق مي افتد، مي آيند تا فدايي سالار شهيدان را، تا علمدار کربلاي حماسه را ميان حرير بال هاي خود به سجده بنشينند که شنيده اند نواي احسن الخالقين پروردگار را.
روز سوم، روز طلوع سيدالساجدين است آن که امتداد پرچم عاشورا را در جهان برمي افروزد؛ تا افشاگري بانوي کربلا را تجلي ديگري داده باشد.
اين سه روز، سه زاويه از منشور شادماني اهل آسمان و زمين است. اين سه روز، عصارة بشارت عرشيان بر اهل خاک است و تجلي گاه بهاري بي انتها در هماره زمان.
میلاد پربرکت حضرت سیدالساجدین، زین العابدین، علی بن الحسین علیه السلام مبارک باد
🔴 علی، شبیه ترین به علی
امام صادق عليه السلام مي گويد: در تمام اهل بيتمان [اهل بيت و اولاد پيامبر صلي الله عليه وآله] از لحاظ اين رفتارها و اين زهد و عبادت، هيچ کس به اندازه علي بن الحسين به اميرالمؤمنين عليه السلام شبيه تر نبود. امام سجاد عليه السلام، از همه شبيه تر بود. امام صادق عليه السلام فصلي در باب عبادت امام سجاد عليه السلام ذکر مي کند؛ از جمله مي فرمايد:
پدرم، حضرت ابي جعفر باقر يک روز پيش پدرش رفت و وارد اتاق آن بزرگوار شد. نگاه کرد؛ ديد پدرش از عبادت، حالي پيدا کرده که هيچ کس به اين حال نرسيده است؛ چنين شرح مي دهد: رنگش از بي خوابي، زرد شده، چشم هايش از گريه درهم شده، پاهايش ورم کرده و... امام باقر اينها را در پدر بزرگوارش مشاهده کرد و دلش سوخت. مي گويد: وقتي وارد اتاق پدرم شدم و او را به اين حال ديدم، نتوانستم خودداري کنم؛ بنا کردم زار زار گريه کردن. امام سجاد عليه السلام در حال فکر بود – تفکر هم عبادتي است – به فراست دانست که پسرش امام باقر عليه السلام چرا گريه مي کند؛ خواست يک درس عملي به او بدهد؛ سرش را بلند کرد و گفت: پسرم! در ميان کاغذهاي ما بگرد و آن دفتري که عبادت علي بن ابي طالب را شرح داده، بياور!
امام باقر عليه السلام مي فرمايد: رفتم آوردم و به پدرم دادم. مقداري به اين نوشته نگاه کرد و با حال ملامت آن را بر زمين گذاشت و فرمود: چه کسي مي تواند مثل علي بن ابي طالب عبادت کند؟ امام سجادي که آن قدر عبادت مي کند که امام باقر دلش به حال او مي سوزد ... امام باقري که خودش هم امام است و داراي آن مقامات عالي است، از عبادت علي بن الحسين، دل تنگ مي شود و دلش مي سوزد و نمي تواند خودش را نگه دارد و بي اختيار زار زار گريه مي کند؛ آن وقت علي بن الحسين با اين طور عبادات، مي گويد: چه کسي مي تواند مثل علي عبادت کند؟
◀️بيانات رهبر معظم انقلاب در خطبههاي نماز جمعه تهران، 78/10/10
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag
🔴 همه چيز اين جاست و ما اندر خم يك كوچه ايم
🔸25 فروردین، روز بزرگداشت عطار نيشابوري
🔹محبوبه زارع
روستاي كدكن نيشابور، عطار معروف خود را خوب به خاطر دارد. هم عطار را و هم آن روز بزرگ عطاري را:
روزي كه در دكان خود به فروش مشغول بود؛ درويشي رسيد و به سؤال، چنين زمزمه كرد: به خاطر خدا به من كمك كن!
عطار، اما هيچ كمكي به او نكرد و درويش گفت: تو چگونه مي خواهي از اين دنيا بروي؟
عطار پاسخش داد: همان طوري كه تو از اين دنيا مي روي.
درويش نگاه حيرت انگيزي به او كرد و پرسيد: يعني تو مي تواني مثل من بميري؟
عطار سري تكان داد و گفت: چرا نتوانم؟ مرگ، مرگ است.
به ناگاه در پاسخ خود، درويش را ديد كه كاسه چوبي زير سر نهاده و با ذكر كلمه الله، جان به حق تسليم كرده است.
عطار كنار جنازه درويش ايستاد و با دلي منقلب و حالي دگرگون، از دكان بيرون زد. رفت تا زندگي تازه اي براي خود آغاز كند. رفت تا اين سان مردن را در آغوش آن سويي زيستن، دريابد.
او هفت وادي شهر عشق را در نورديد. او رفت تا امروز ما در پي رد قدم هايش با مرور آن هفت وادي، دمي تشنه شويم. سي مرغ به سي مرغ، در اين هفت وادي بر مي خيزند؛ تا آن كه مي ماند، سيمرغ وادي حقيقت باشد.
🔸طلب
به طلب بايد برخاست. اين، اولين قاعده حركت است. طلب، از درون جان مشتعل مي شود و براي عطار شدن، اول بايد خواست. خواستن، مقدمه رسيدن است. هيچ عاشقي در عالم، بدون طلب، عشق را نفهميده؛ اما دلي را ياراي درك طلب است كه غبارهاي نسيان را از خود زدوده باشد و هواي نفس را در خود كشته باشد.
🔸عشق
چونان گياه عشقه كه بر تن درخت مي پيچد و شيرازه جان درخت را مي مكد، بايست تسليم عشق شد. عشق مي آيد و جسمانيت را به تحليل مي برد؛ تا روح، مجال عروج بيابد؛ تا در هواي محبوب، سرگردان و شيدا گردي؛ تا جز او را نبيني و جز او را نشنوي.
🔸معرفت
به سومين وادي كه مي رسي، جز معرفت، چراغي به كارت نيايد. در پرتو اين نور، به رويت معشوق، راه مي بري و مي بيني كه درك حقيقت او، هزار وادي تو در توست كه به اندازه ظرفت، مي تواني از آن چشمه، آبي برداري. مي بيني كه بايد بداني و به شناخت ماهيتش، راهي بجويي؛ هرچند كه تمامي وجود تو را ياراي درك قطره اي از اين اقيانوس بي كرانه نباشد؛ اما در اين وادي، تو تشنه خواهي شد؛ عطش زده درك آن نور و آن معرفت بي حد.
#ادامه_دارد
🔴 همه چيز اين جاست و ما اندر خم يك كوچه ايم 2⃣
🔸25 فروردین، روز بزرگداشت عطار نيشابوري
🔹محبوبه زارع
🔸استغنا
در وادي چهارم، خود را از همه هستي بي نياز مي بيني و جهان با تمامي جلوه هايش، برايت معنايي ندارد؛ در خود، سلطنتي را مي يابي كه همه گنج هاي عالم در برابرش به هيچ نمي ارزند و دنيا و هر چه غير از آن معشوق است، برايت مفهومي جز هيچ ندارد. اين جا وادي استغناست و تو در اين مرحله، خود را به عطار شدن، نزديك تر حس مي كني.
🔸توحيد
منزل پنجم، يگانه شدن با ذات عالم است. به هر سو مي نگري، خود را آميخته با او مي بيني و همه هستي برايت يكي است و آن، چيزي كسي جز او نيست. كثرت عالم امكان، برايت به وحدتي تبديل مي شود كه تفكيك اجزايش را نمي تواني؛ نه در خيال و نه در معنا؛ وادي پرشوري است. با خود مي پنداري که عطار در اين سرگرداني، چه ها كشيد و در اين كثرت توحيدي، به تماشاي چه حقايق در هم تنيدهاي نايل آمد.
🔸حيرت
درست در اين وادي است كه مي تواني حيراني عطار را درك كني؛ حيرت از وقوفي كه در آن هستي.
ششمين وادي، گذر تو را در خود سرگردان كرده است؛ حيرتي از جنس شهود. شهودي از نوع حيراني و تو مبهوت مي ماني. همين است؛ مثل حل شدن ذره اي در يك دريا؛ مثل دست و پا زدن هاي غريقي كه آخرين جرعه هاي حيات را مي نوشد. حيات مادي، از تو گرفته مي شود و كم كم به حيات بالا راه مي يابي؛ هرچند روي همين زمين و ميان همين مردم، نفس خواهي كشيد.
🔸فقر و فنا
مباركت باد رسيدن به وادي هفتم؛ همان جايي كه در آن، عطار، مقام جاودان عرفان را دريافت. آن چنان حيراني و چنان زيستن در سرگرداني ميان خلقي كه به زندگي روزمره خو گرفتهاند، تو را از خويش بريده كه جز ذات او، در عالم، چيزي در نمي يابي و لحظه به لحظه خود را فقيرتر و كوچكتر مي بيني؛ آن قدر هيچ كه ناگاه خود را در وجود او مغروق مي يابي؛ تلفيق شده با او؛ محو شده در دوست؛ به فنا رسيده در ذات كبريا.
در اين گم شدن ها، منتهاي پيدا شدن نهفته است و در اين وادي است كه نهايت كمال در تو شكوفا مي شود و فنا شدن در خدا، تو را به بقاي در عالم ملكوت مي رساند.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
لشكر تاتار، به نيشابور رسيده است. شهر زيباي عطار، اينك زير قدم هاي ظلماني قوم مغول، شكنجه مي شود و اهالي شهر، قتل عام مي شوند.
مغولي قصد جان عطار مي كند. شخصي امان مي دهد كه اين پير را مکش که به خونبهاي او هزار درم بدهم.
عطار با سير در عالم روحاني خود رو به جنگ جوي تاتار مي گويد: مفروش که بهتر از اين مرا خواهند خريد.
چندي نمي گذرد كه شخص ديگري ضمانت مي كند؛ اين پير را مکش که به خونبهاي او، يک کيسه کاه ترا خواهم داد.
شيخ رو به مغول مي فرمايد: بفروش که بيشتر از اين نميارزم.
مغول را كه راهي به درك عالم معنا نبود، خشمناك از جملات متناقض شيخ، ضربهاي بر بدن پير او وارد مي كند و او را به شهادت مي رساند تا در تذكره الاولياي تاريخ، نامش به ثبت جاودانگي برسد و سالكان طريقت، به عرفان روحاني او اقتدا كنند.
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag
🔴 ميهمان نواز پابرهنه
⭕️علي اکبر عليه السلام به روايت پدر 1⃣
🔸محبوبه ابراهيمي
🔺توي قاب چشمان بانوي خانه ام ليلا، تصوير نوزادي تو نقش بست؛ گويي آيينه اي در برابر رسول خدا صلي الله عليه و آله نهاده بودند وآن آيينه، تو بودي! گويي رسول خدا صلي الله عليه و آله دوباره متولد شده بود!
مادرت تورا در آغوش کشيد و بوسيد. از همان لحظه تولدت، دلش گواهي داد که سيرتت همچون صورت محمدگونه ات، ناب و محمدي خواهد شد. به خودش باليد و تو را در آغوش فشرد. تو با يازدهمين خورشيد شعبان چهل و سه، در خانه محقرم، طلوع کردي و مدينه را که نه، عالم را به نورت، روشن نمودي؛ مهتاب شب هايمان شدي و انيس ثانيه هامان!
🔺تو را به سينه چسباندم و نزد پدرم بردم. توي دامان پدربزرگت، علي عليه السلام، آرام گرفتي. پرسيد: اسمش را چه گذاشتيد؟ گفتم: اگر هزار پسر داشته باشم، اسم همه را علي مي گذارم. اين پسر، اولين علي من است؛ علي اکبرم.
🔺پدربزرگم رسول الله صلي الله عليه و آله که پيش خدا رفت، همه ناراحت بودند و مي گريستند؛ اما بي تابي من که کودکي بيش نبودم، چيز ديگري بود؛ بغض و گريه هايم، آتش مي زد به زمين و آسمان.
گاهي دلم براي جدم، رسول خدا صلي الله عليه و آله، سخت، تنگ مي شود؛ براي چهره اش؛ براي رفتارهاي يگانه اش که تنها و تنها در تو تبلور يافته، دلم که تنگ مي شود، به تو خيره مي شوم؛ تو که اشبه الناس به رسول اللهي. چه تکرار خجسته اي هستي تو پسرم!
🔺آماده نماز که مي شدم، برمي خواستي و اذان مي گفتي. و من، نماز نمي بستم؛ تو را بغل مي کردم و مي بوسيدم و از فرط شيريني و زيبايي ات. مي بوييدم و مي بوسيدمت؛ گاهي پيشاني و گاهي حنجره ات را.
تو براي من، تکرار نمي شوي علي اکبرم!
🔺مکتب جدت علي بن ابي طالب عليه السلام و دامن مهرانگيز من، محفل تربيت و رشد و کمالت بود. قرآن و معارف اسلامي را به توآموختم؛ تا به واسطه آنها زبانزد دوست و دشمن شدي!
🔺مردي نصراني وارد مسجد النبي شد. مسلمانان خواستند به خاطر نصراني بودنش، از مسجد بيرونش کنند. او گفت: ديشب، خواب پيامبر صلي الله عليه و آله را ديدم و به دست او مسلمان شدم و آمده ام اسلامم را به يکي از نزديکان پيامبر صلي الله عليه و آله عرضه کنم.
مردم او را پيش من فرستادند و گفتند: پيش حسين عليه السلام برو که نوه رسول خداست. پيشم آمد وخود را به پايم انداخت؛ تا پايم را ببوسد. خوابش را برايم تعريف کرد. گفتم: علي اکبرم را صدا بزنيد. وارد که شدي، نقابي که بر صورتت بود، کنار زدم.
وقتي چشمش به جمالت افتاد، بي هوش شد و نقش برزمين.
آب به صورتش پاشيدند؛ به هوش آمد. پرسيدم: چه شد؟
گفت: به خدا قسم! گويي پيامبر زنده شده است!
پرسيدم: اگر فرزندي مانند فرزند من داشته باشي و خاري به بدنش اصابت کند و خراشي بردارد، چه مي کني؟ گفت: مي ميرم.
اشک، تمام صورتم را پوشاند. آهي کشيدم و گفتم: علي اکبرم را مي بينم که در برابر چشمم، با شمشيرها، قطعه قطعه مي شود.
مرد، پا به پاي من گريست.
#ادامه_دارد
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag
🔴 ميهمان نواز پابرهنه
⭕️علي اکبر عليه السلام به روايت پدر 2⃣
🔸محبوبه ابراهيمي
🔺بين عرب ها رسم بود که اگر ميهمان دوست بودند، شب ها بالاي خانه يا بلندي، آتش درست مي کردند که هر ميهماني يا در راه مانده اي، بفهمد و به آن جا برود. شب ها هر کس به مدينه نزديک مي شد، آتشي را از دور مي ديد؛ آتشي بزرگ.
علي اکبرم! تو هميشه هيزم آتش مهمان نوازي ات را زياد مي کردي تا هر مهمان و فقير و درمانده اي آن را ببيند.
فداي ميهمان نوازي ات فرزند نازنينم!
🔺مسافري در مدينه، سراغ کاروان سرا گرفت. مردم، راهنمايي اش کردند. وقتي رسيد به در باز خانه اي، جواني سراسيمه و پابرهنه، آمد استقبال. مسافر، اندکي بعد فهميد که کاروان سرا، خانه تو بود و ميهمان نواز پابرهنه، تو بودي پسرم!
🔺معاويه، به اطرافيانش نگاهي کرد و گفت: به نظر شما سزاوارترين و شايسته ترين فرد امت، به امر خلافت کيست؟ گفتند: جز تو کسي را سزاوارتر به امر خلافت نمي شناسيم! گفت: نه. علي بن الحسين عليهما السلام از من براي خلافت سزاوارتر است. جدّش، رسول خداست؛ شجاعت و دليري بني هاشم، سخاوت بني اميه و زيبايي قبيله ثقيف در او جمع شده است.
🔺وقتي يزيد از برادرت سجاد عليه السلام نامش را پرسيد، گفت: علي!
تعجب کرد و گفت: شنيدم علي پسر حسين عليه السلام را خدا در کربلا کشت.
گفت: «او برادرم علي اکبر بود و به دست مردم نادان به شهادت رسيد».
يزيد باز هم تعجب کرد: «دو علي در يک خانواده»!
جواب شنيد: «سه علي که دوتايش را شما شهيد کرديد. پدرم اگر باز هم پسر مي داشت، نامش را علي مي گذاشت؛ به کوري چشم دشمنان علي عليه السلام.
🔺کاروان عازم کربلا بود؛ دشت پربلا.
ميان راه، روي اسب، به خوابي کوتاه رفتم. وقتي بيدار شدم، ناخود آگاه زمزمه مي کردم: «انّا لله و انّا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين».
پرسيدي: جانم به فدايت پدر! انا لله چرا و سپاس خدا چرا؟
گفتم: پسرم! سواري را ديدم که پيام مرگمان را با خود داشت؛ مي گفت: اين قوم، روانند و مرگ نيز در پي ايشان؛ فهميدم که مرگ در چند قدمي مان است.
نگاهت را از من گرفتي وبه زمين بخشيدي و پرسيدي: مگر نه اين که ما بر حقيم؟
گفتم: پسرم! قسم به آن که جانم در دست اوست و بازگشتم به سويش! ما حقيقت محضيم.
لبت به خنده شکفت؛ پس چه باکي از مرگ داري، پدر جان؟
تا کربلا دلم آرام تر از قبل رفت و تو را بزرگ تر از قبل حس مي کردم و آماده تر از هميشه براي شهادت.
#ادامه_دارد
#به_کانال_نشریه_دانشجویی_پرسمان_بپیوندید
https://eitaa.com/porsemanmag