🍃چشم خدا
باید شبیه تو شد
راهی جز این نیست.
تو ملاک آدمیت همۀ آدمهای روی زمینی
هر کسی به تو شبیهتر، آدمتر.
برای آدم شدن و آدم ماندن
راهی جز این نیست که شبیه تو شویم.
افسار نگاه تو دست خود توست
هیچ نیم نگاهی از تو نیست
که خرج چیزی شود که خدا نمیپسندد
تو از هر نگاهی پله میسازی برای نزدیکترشدن به خدا
امّا من افساری دارم
که آن را دادهام به دست نگاهم
هر جا که او بخواهد، مرا میبرد.
گویی در برابر نگاه خویش ارادهای ندارم.
هر نگاهی کلنگی میزند به چاهی که
بیشتر مرا در قعر زمین فرو میبرد.
تو نگاهت را برای خودت نمیدانی
مگر میشود کسی که همۀ هستیاش را
ملک طِلق خدا میداند
نگاهش را از آن خودش بداند؟
استفاده از نگاه برای خیره شدن به چیزی که مالکش روا نداند
خیانت در امانتی است که صاحب آن امانت خداست.
تو در امانت قاتل جدّت خیانت نمیکنی
پس دیگر حساب امانت خدا در نزد تو معلوم است.
مشکل من آن است که حسّ مالکیت دارم
وقتی خودم را مملوک خدا نمیبینم
حساب نگاهم که دیگر معلوم است.
نگاه، برای من است
پس به هر جا که بخواهم خیرهاش میکنم.
وقتی که نگاه، امانت نباشد
دیگر خیانتی هم در کار نیست.
پس وقتی نگاهم را خرج هر چه دلم بخواهد میکنم
هیچ گاه احساس خیانت نمیکنم.
میبینی این فاصلههای کُشنده
دارد چه بلایی بر سرم میآورد؟
تو وقتی نگاهت را فقط خرج چیزی میکنی که خدا میخواهد
چشمت میشود چشم خدا
من وقتی نگاهم را خرج چیزی میکنم که دلم میخواهد
چشمم میشود چشم شیطان
نگاه شیطانی کجا میتواند
دنبال کسی برود که نگاهش الهی است؟
من اگر دنبال تو نیایم
مگر میشود تو را امام خویش بخوانم و خودم را مأموم تو؟
آرام آرام دارم میفهمم که چه زیبا گفتهاند
کور بودن، بهتر از چشم چرانی است.
جرأت ندارم که دعا کنم خدا چشمم را کور کند
ولی می توانم التماس کنم
که افسار نگاهم را خودت به دست بگیری.
شبت بخیر چشم خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🌙هلال ماه رمضان
هلال ماه رمضان رخ نمود
بی آن که هلال رخت
رخی بنماید.
باز هم رمضان دیگری آمد و تو نیامدی
من فقط به امشبی نگاه میکنم
که هلال را دیدم و تو را ندیدم
امّا آرزوی این که شاید سحر بیاید و تو هم بیایی را
از دلم بیرون نمیکنم.
نه این که میشود بیرون کرد
ولی من بنایش را ندارم
اصلاً این آرزوها بیرون کردنی نیستند
مگر میشود بدون این آرزوها زندگی کرد؟
من در این خیال امشب را میخوابم
که وقتی بیدار شدم
وضو بسازم و سر به شانۀ تو
دعای سحر بخوانم
یا نه، سکوت کنم و سر به شانهات
دعای سحر را از زبان تو نوش جان کنم.
آقا!
دعای سحر را که خواندی
خودم سفره پهن میکنم برایت
ما فردا سحر با هم سحری میخوریم.
هر چه میل داری برای سحر
بگو آماده کنم و بخوابم.
نماز صبح اولین روز ماه رمضان را
پشت سر تو اقامه خواهم کرد.
بعد از نماز هم اوّلین یا علی و یا عظیم را
همراه تو زمزمه میکنم
و به اللهم ادخل علی اهل القبور السرور تو
آمین میگویم.
دعای روز اوّل را که خواندی
رحل قرآن برایت میآورم
و قرآن خودم را در برابرت میگذارم.
تو که قرآن بخوانی
من فقط گوش میکنم.
گوش که کردم مست میشوم
این مستی که روزه را باطل نمیکند آقا!
میکند؟
من رفتم با همین آرزو بخوابم
و شب را سحر کنم.
شبت بخیر تنها آرزوی من!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃🌹🍃🌹
🍃قشنگ ترین خیرات عالم
باید عطش آمدنت را میان مردم پخش کرد
بالاتر از این خیرات، خیرات دیگری نیست.
کسی اگر چنین خیراتی را میان مردم منتشر کند
ثوابش به همۀ امواتش میرسد
و تازه باز هم اضافه میماند.
با اضافۀ این خیرات میشود دسته دسته گناهکار را
از آتش جهنّم نجات داد و بهشتی کرد.
چه باک اگر مرا اهل مبالغه بخوانند!
من اعتقادم را میگویم مردم هم اتّهامشان را بزنند
شکر خدا قیامتی هست که یوم تبلی السرائر است
پرده که کنار رفت
در روزی که یوم الحسرة است
چه بسیار آدمهایی که حسرت بخورند از این که
چرا از این خیرات غافل شدند
امّا سؤال این جاست:
چگونه میشود عطش آمدنت را میان مردم خیرات کرد.
این سؤال یک جواب بیشتر ندارد
کسی اگر شبیه تو شد
در میان مردم بودنش
میشود خیرات عطش آمدن تو.
مردم وقتی شبیه تو را میبینند
دلشان هوای آمدن اصل را میکند.
چه خوب است که وجود آدم
بشود خیرات عطش آمدن تو
و چه خوشبخت است این آدم.
نفس میکشد، فریاد میزند و سکوت میکند
گریه میکند و میخندد، مینشیند و بلند میشود
هر کاری میکند و هر کاری نمیکند
آدمها را یاد تو میاندازد.
خوش به حال اجداد این آدم
چه باقیات الصالحاتی از خودشان به جای گذاشتهاند!
عیبی ندارد اگر بگویم
هر چه قدر آدمهای شبیه تو کم شوند
تو بیشتر فراموش میشوی؟!
پس آنها که شبیه تو هستند
تو را از فراموش شدن بیرون میآورند
وای که چه کار بزرگی است مردم را به یاد تو انداختن!
چه خیراتی بالاتر از این!؟
دلم میخواهد وجودم بشود خیرات
خیرات عطش آمدن تو
دیگر نمیتوانم به چیزی جز این راضی شوم.
بدم میآید از هر عاقبتی جز این عاقبت.
دوست دارم در قیامت نامۀ عملم را که به دستم دادند
از ابتدا تا انتهایش فقط نوشته باشند: خیرات عطش آمدن تو.
اگر شبیه تو شوم، همین میشود
هر خیری از سوی من سر بزند
میشود یاد تو و میان مردم منتشر میشود.
چه کار کنم تا آرزوی خیرات شدنم محقق شود؟
اگر مدد نکنی، آرزو به دل میمیرم.
آرزویم که بد نیست
پس نگذار آرزو به دل بمیرم.
شبت بخیر قشنگترین خیرات عالم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🌹🍃🌹🍃
🍃مرد توحیدی
وقتی در خیال آمدنت غوطه میخورم
گاهی غرق شعف میشوم و گاهی درگیر ترس.
آمدن تو برای تو و دوستانت
جز زیبایی، چیز دیگری ندارد
امّا برای کسانی که از تو دورند پر از وحشت است.
شنیدهام وقتی بیایی
جماعتی که خودشان را محک دینداری میدانند
در برابرت سینه سپر میکنند
و تو را به اتّهام بدعت
سنگ گمراهی میزنند.
حالا که می خواهم شبیه تو باشم
باید آماده باشم؛ آمادۀ سنگهای اتّهام.
در پی شبیه تو بودن، همیشه سلام و صلوات نیست
گاهی هم لعن ونفرینِ تکفیر هست.
کسی که وحشت طردشدن دارد
هیچ گاه نمیتواند شبیه تو شود.
باید سر و صورت و سینه را
مهیّای سنگهای تهمت کرد
و گر نه آرزوی شبیه بودن به تو را باید به گور برد.
آقا!
من دوست دارم شبیه تو باشم
امّا به دلم که بر میگردم
دنیایی از ترس و وحشت را میبینم
وحشت از نگاههای خشمآلود و زبانهای تیز شده
من نمیخواهم آرزوی شباهت به تو را به گور ببرم.
باید شبیه تو شوم.
تو در دلت جز دغدغۀ رضای خدا نداری.
رضای خدا را میخری
حتّی اگر قیمتش خشم مردم باشد.
توحید در رضا روی دیگری از توحید توست
که چون من از آن محرومم
هزار دغدغه، گرفتار کرده دلم را.
وقتی پای رضای خدا و رضای مردم به میان میآید
میمانم به کدام سو راهم را کج کنم: خدا یا مردم؟
توحید در رضایی که تو داری
این دو راههها را توقفگاهت نمیکند.
خودت میدانی که چه قدر بر سر این دوراههها ماندم
و پس از تلف کردن عمرم زیر تیغ تردیدها
مشرکانه به بیراهۀ رضای مردم رفتم.
حالا منم و فرصتهای بر باد رفته
و دلی که هنوز در پی رضای مردم است
امّا دوست دارد شبیه تو باشد.
من توحید در رضا را میخواهم
از کجا بیابمش جز در خانۀ تو؟!
کاش این همه عمر بر باد رفته حاصلی داشت
و رضای مردم را به دست آورده بودم
تیغ این خسران، عجیب تیز است و دلم را تکه تکه کرده
چه خسرانی بالاتر از این:
نه خدا را دارم و نه مردم را.
به دادم برس آقای مهربانیها!
شبت بخیر مرد توحیدی!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃🌹🍃🌹
🍃قشنگی همه سرزمین ها
مرا ببخش برای عمری شعار دادن.
شعار دادم که منتظرت هستم
و حالا فهمیدهام که منتظرت نبودهام.
مرا ببخش برای این که
خودم را در صف منتظرانی جا زدم
که مقامشان بعد از مقام تو، بالایی ندارد.
من کجا و ادعای این مقام کجا؟!
مرا ببخش که گهگاهی در خیالم
به تو گلایه میکردم و میگفتم:
با وجود این همه منتظر
ماندنت در پسِ پردۀ غیب، چه معنایی دارد؟
حالا که دارم انتظار را مرور میکنم
دلم هر روز بیشتر از دیروز برایت میسوزد
غریبتر از تو کدام امام بود؟
مرا ببخش که داشتم میرفتم به سوی شبهۀ بودن و نبودنت
با خودم میگفتم: اگر او هست
با این همه منتظر، پس چرا نمیآید؟
و حالا چه خوب میفهمم
که راز سر به مُهر معمّای نیامدنت را
نبودن منتظرانت میگشاید.
باید منتظرانت بیایند تا تو هم بیایی.
گویی از امروز جز درد انتظار آمدن تو
باید درد انتظار دیگری را هم بچشیم: درد انتظار آمدن منتظران تو.
میخواهم منتظرت باشم
و میخواهم دلم را پاک کنم
از هر چیزی که دل تو از آن پاک است.
حب الوطن از ایمان باشد یا نباشد
این را میدانم که وطن من
آن جایی است که تو دوست داری باشم.
سرزمین مادری، هر کجا که میخواهد باشد، باشد
هر چه قدر زادگاهم را هم که دوست داشته باشم
وقتی که تو مرا در جای دیگری دوست داری
حب الوطن نباید مرا از هجرت به آن جا منع کند.
چنین حب الوطنی بدون تردید نشانۀ کفر است.
باید دل بست به جایی که تو دوست داری
و باید دل کند از هر جایی که باب میل تو نیست.
من اگر وطنم را جایی قرار دهم که به آسمان نزدیکتر است
وقتی که تو دوست نداشته باشی
مرا به قعر زمین فرو میبرد
حتّی اگر آن جا مدینه باشد یا مکه، نجف یا کربلا.
منتظر، کسی است که به هیچ سرزمینی دل نمیبندد
مگر آن جا که تو نشانش بدهی.
میخواهم منتظرت باشم
بگو کجا را برایم میپسندی آقا؟!
شبت بخیر قشنگی همۀ سرزمینها!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃🌹🍃🌹
🍃زبان خدا
باز هم دوست دارم انتظار را نقّاشی کنم.
میخواهم بروم در طبیعت
طبیعتی که دوست آدمها و رفیق آدمیت است
همان که سالهاست با او قهر کردهایم.
میگردم و میگردم و میگردم
تا خود طبیعت ایدهای را نشانم دهد
که وقتی نقشش را کشیدم
آدم را یاد انتظار بیندازد.
چه قدر محتاج یادآوری انتظاریم!
ما انتظار را فراموش کردهایم که تو از یادمان رفتهای.
باید باور کنیم که زندگی بدون انتظار، مرگ تدریجی است
باورمان که شد، دنبال کسی میگردیم
که شایستۀ انتظار کشیدن باشد
و مگر میشود در این پیجویی به کسی جز تو رسید؟
نشستهام در میان درختهای یک باغ
چشمم خورده به یک درخت سیب.
در میان انبوه سیبهایی که روی درخت نشستهاند
سیبی را میبینم که از رسیدنش خیلی گذشته و دارد خراب میشود.
دلهره را در نگاه آن سیب میشود دید.
زبان حالش را هم میشود شنید
که دارد میگوید اگر باغبان نیاید و مرا نچیند
همۀ عمرم بر فنا میرود.
کاش کسی باغبان را صدا میزد که مرا بچیند.
چه خوب فریاد میزند این سیب
حال منتظری را که به اضطرار رسیده.
منتظر میداند که اگر نگاه منتظَر به او نیفتد
عمرش بر باد میرود و خراب میشود.
ما منتظر نیستیم؛ چون دلهرۀ خراب شدن بدون تو را نداریم.
چه قدر بد است توهّم سلامت بدون تو!
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
آقا!
تو زبانت را از هر چه آلودگی است پاک کردهای.
برای همین هم بوی دهانت
مشک و عنبرهای عالم را خجل میکند.
زبان تو زبان خداست
زبانی که ذرّهای آلودگی داشته باشد
مگر میتواند زبان خدا باشد؟
تو اگر حرفی میزنی و تا عمق دل ما نفوذ میکند
برای آن است که با زبانی سخن میگویی
که هر چه بگوید، همان است که خدا دوست دارد.
تو که با آدمها حرف میزنی
با همۀ وجودشان احساس میکنند
خدا رو به رویشان نشسته و دارد با آنها سخن میگوید.
با وجود تو آرزوی با خدا سخن گفتن، آرزوی محالی نیست.
دوست دارم زبان من هم بشود زبان خدا
کمکم کن تا پاک کنم این زبان را از هر چه آلودگی است.
تو اگر مدد کنی، میرسد آن روزی که اگر با تو حرف زدم به من بگویی
از واژه واژۀ کلامت بوی خدا به مشامم میرسد.
شبت بخیر زبان خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃قیامت صغرای خدا
راستش را بگویم؟
من از فکر کردن به قیامت میترسم.
راستترش را بگویم؟
من از فکر کردن به قیامت فرار میکنم.
فکر کردن به قیامت، بدجور دنیا را به کامم تلخ میکند.
صحنه به صحنۀ قیامت وقتی از نظرم میگذرد
نمیگذارد دلم به دنیا خوش باشد
من با دنیا خوشم، از هر چه مرا از این خوشی جدا کند، فرار میکنم
ولی امشب میخواهم پا روی دلم بگذارم
و حسابی به قیامت فکر کنم.
میخواهم یک نقّاشی بکشم
از آدمی که در عرصۀ محشر ایستاده
و منتظر است نامۀ عملش را به دستش بدهند
نامه اگر به دست راستش داده شود
راه بهشت در برابرش گشوده میشود
امّا اگر نامه به دست چپش برسد
قعر جهنّم را نشانش میدهند.
عجب هول و ولایی در دل آدم میافتد!
مگر میشود این لحظه را توصیف کرد؟
وقتی قیامت را با این لحظههایش ترسیم میکنم
میبینم عجیب دلم از دنیا کنده میشود
آقا!
میگویند آمدن تو قیامت صغری است.
وقتی بیایی، آدم از نا آدم، مرد از نامرد، خوب از بد جدا میشود.
دوران غیبت تو، فرصت خدا به ماست برای آدم شدن
شنیدهام ظهورت ناگهانی است
اگر در فرصتی که خدا به ما داده
آدم نشدیم و تو ناگهان آمدی
باید چه خاکی به سر بریزیم؟
این طور نمیشود
فرصتی ندارم
باید منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
تو با این که از هر گناه و خطایی بری هستی
امّا وقتی که با خدا مناجات میکنی
اشک میریزی، ضجه میزنی از وحشت روز قیامت
من اگر بخواهم شبیه تو باشم
نباید دلم را لحظهای از ترس قیامت خالی کنم
فرار از فکر قیامت یعنی فاصله گرفتن از تو
میخواهم از همین حالا
صحنۀ قیامت را روی مردمک چشمم بکشم
تا حتی اگر چشم را هم بستم
باز هم قیامت را ببینم و ببینم
اصلاً قیامت را روی تک تک سلولهای مغزم میکشم
میخواهم خواب هم اگر بودم
قیامت را از یاد نبرم.
من میدانم اگر همیشه یاد قیامت باشم
دغدغهام میشوم شبیه تو شدن
چون فقط کسانی نامۀ عملشان به دست راستشان میرسد
که شبیه تو باشند.
هر گاه قیامت را فراموش کردم
منّت بگذار بر سرم و به یادم بینداز.
شبت بخیر قیامت صغرای خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃🌹🍃🌹
🍃یوسف بازار عشق
فصلهای زندگی همگی خزان است؛ زرد و بیجان
فقط انتظار توست که بهار میکند فصلهای زندگی را.
در خزانهای ممتد زندگی، مرگهایمان امتداد یافته
و ما را از نفس کشیدن خسته کرده.
انتظار تو آب حیاتی است که انسان آخرالزمان
برای بازگشتن به زندگی به آن محتاج است.
چگونه میشود به آخرالزمانیها فهماند
بیانتظار تو این خزانهای طولانی را پایانی نیست؟
مرگ و رخوت در زندگی آخرالزمانیها
بیهیچ مزاحمی دارند جولان میدهند.
کسی باید به آخرالزمانیها بفهماند
انتظار تو تنها سلاحی است
که میتواند به جنگ با این مرگ و آن رخوت برود.
کاش کسی پیدا میشد که زندگیش را وقف رساندن این سلاح
به دست آخرالزمانیها میکرد!
من خودم یکی از همین آخرالزمانیها هستم
که سالهای مدیدی است در امتداد این خزان
با مرگ و رخوت دست و پنجه نرم میکنم.
تا پیش از این گمانم این بود
«چند بار مردن» بیش از آن که واقعیت داشته باشد
تعبیری شاعرانه است
امّا حالا که مرگ را در محرومیت از انتظار تو چشیدهام
یقین دارم که میشود هر لحظه هزار بار مرد.
برای رهایی از این مرگهای ممتد
باید منتظر تو بشوم، راه دیگری نیست.
هنوز کار دارم با دلم.
پاک کردن دل، کار یک روز و دو روز نیست.
وقتی بناست دلم به پاکی دل تو بشود
باید عمری را خرج کنم تا شاید دلم پاک شود.
حتّی اگر به مقصد هم نرسیدم
دلم خوش است در مسیری جان دادهام
که تو دوست داری بپیمایم.
آقا!
وقتی بیایی شاید تکلیفمان شود
که دست از کار و کاسبیهایمان بکشیم
و با دکان و بازار خداحافظی کنیم
تا بشود در رکابت باشیم و شمشیر بزنیم.
حالا اگر دلمان خوش باشد با کار و کاسبیهایمان
و دلمان نیاید از آن جدا شویم
تکلیفِ در رکاب تو جنگیدنمان چه میشود؟
گاهی بستن در دکانمان
به اندازۀ باز کردن پنجرۀ مرگ برایمان سخت میشود.
ما خدا را رزّاق نمیدانیم
با باز و بسته شدن در دکانمان است
که در روزی را به رویمان باز و بسته میبینیم.
تو اگر بیایی و مجبور شویم در دکانمان را ببندیم
شاید خیال کنیم که در روزی به رویمان بسته شده
و اگر یقین نداشته باشیم که به یُمن وجود تو
خدا به همۀ خلائق روزی میدهد
در رکاب تو بودن هم خیالمان را بابت روزی آسوده نمیکند.
اصلاً از اینها که بگذریم
ما بدجور دل بستهایم به دکان و تجارتمان
و راستش آن را بیشتر از جنگیدن در رکاب تو دوست داریم.
پس نمیشود این محبّت را در دل داشت
و به جنگیدن همراه تو فکر کرد.
کسی که دکان و تجارتش را
بیشتر از تو و در رکاب تو جنگیدن دوست داشته باشد
منتظرت نیست.
ما را رها کن از هر محبّتی که
ناممان را از فهرست منتظرانت پاک میکند.
شبت بخیر یوسف بازار عشق!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃🌹🍃🌹
🍃خزانه دانش خدا
با این حوصلههای سر رفته چه باید کرد؟
حوصلههایی که به این راحتی
با هر چیزی سرکیف نمیشوند.
زندگی صبح تا شب برای این حوصلهها
یک سریال تکراری شده که تکرارهای مداومش
این حوصلهها را هر روز سر رفتهتر از دیروز میکند.
هر چه قدر وعده دادیم به این حوصلهها
که صبر کنند تا این که شاید چیزی سر برسد
که درمان سررفتگی آنها باشد
هیچ چیزی سر نرسید
و حوصلهها از دست بدقولیهای ما هم عاصی شدند.
بگذار بگویند که من میخواهم
همه چیز را به انتظار تو وصل کنم
راست میگویند.
چیزی جز این نیست.
همه چیز به انتظار تو ختم میشود.
بر سر حوصلههای سر رفته دیگر نمیشود شیره مالید.
هر چه میگذرد، حنای نیرنگهای آخرالزمانی
برای فریفتن حوصلهها بیرنگتر میشود.
این حوصلهها را فقط یک چیز سرکیف میکند
آن هم انتظار توست.
چه بد فهیمدهاند انتظار را
کسانی که خیال میکنند انتظار تو وقتی طولانی شود
حوصلهها را سر میبرد!
انتظار تو هر روز معنای جدیدی را به زندگی میدهد
مگر میشود منتظر تو بود و یک روزمان شبیه دیروزمان باشد؟!
و کیست که هر روزش با دیروز فرق داشته باشد
و گلایه کند از سر رفتن حوصلهاش.
آنهایی که انتظار تو را وقتی که طولانی میشود، حوصلهسربر میخوانند
انتظار را نشستن و تماشا کردن معنا کردهاند.
انتظاری که بلند شدن و حرکت کردن باشد
هیچ گاه حوصلهها را سر نخواهد برد.
من حوصلهام سر رفته از زندگی
میخواهم منتظر تو شوم تا برگردم به زندگی.
به دلم که نگاه میکنم میبینم یک دنیا تعلّق دارم
به این دفترها و کتابهایی که دور و برم را گرفتهاند.
شما هم دانش را دوست دارید
و همچنین کسانی را پیجوی دانشاند
امّا خودتان بهتر میدانید که گاهی محبّت دانش
چنان حجاب میشود که نمیگذارد نوری از شما به سوی ما بیاید.
دانش، خود شمایید
کسی که شما را نداشته باشد، از دانش بهرهای ندارد.
ما از شما یاد گرفتهایم سیاهههای روی برگهها را دانش ننامیم.
از خودم این سؤال را زیاد پرسیدهام:
اگر تو بیایی و به من فرمان دهی
بساط پیجویی دانش را از میان این دفترها و کتابها جمع کنم
چه غوغایی بر پا میشود در دلم؟
غوغای شوق یا غوغای دلهره؟
شوق پیجویی فرمان تو یا دلهرۀ دل کندن از دفتر و کتاب؟
چه قدر باریکاند برخی از این مرزها
و شیطان خوب استفاده میکند از این باریکهها.
چه بد عاقبت است
پیجوی دانشی که فرمان تو را بر زمین میگذارد؛ امّا کتاب و دفتر را نه!
من از دانشی که تو را از من میگیرد باید بدم بیاید.
از همین حالا باید تلاش کنم برای زدون محبّت چنین دانشی!
حتماً تو هم مرا کمک میکنی.
ریشه کن کردن این محبّتها
خیلی سختتر است از کندن ریشههای محبّتهایی که
ظاهرشان دنیا را فریاد میزند.
شبت بخیر خزانۀ دانش خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃ساقی شراب های شنیدنی
کسانی که منتظر نیستند
تکلیفشان معلوم است
آنها آدم نیستند.
کسانی که با انتظار زندگی میکنند
در حلقۀ آدمها وارد شدهاند
امّا هنوز راه دارند تا قلّۀ آدمیت
زیرا انتظار جزئی از زندگیشان شده؛ نه همۀ آن.
آدمها سر تا پای زندگیشان انتظار است.
نمازشان، نماز انتظار.
نماز انتظار یعنی مثل تو نماز خواندن
و نماز انتظار باز هم یعنی منتظر نمازخواندن با تو.
روزهشان روزۀ انتظار
روزۀ انتظار یعنی مثل تو روزه گرفتن
و روزۀ انتظار یعنی منتظرِ با تو سحری خوردن و افطار کردن.
حجّشان حجّ انتظار
حجّ انتظار یعنی مثل تو به حج رفتن
و حجّ انتظار یعنی منتظر با تو طواف کردن و با تو میان سعی و صفا راه رفتن
با تو در عرفه و مشعر و منی زیر آسمان بودن
و با تو رمی کردن و قربانی کردن.
نفس کشیدنشان هم نفس کشیدن انتظار
نفسهای منتظرانه یعنی در هر نفسی هزار هزار بار یاد خدا بودن
و نفسهای منتظرانه یعنی منتظر شنیدن صدای نفس تو.
مگر میشود لحظهای از زندگی را پیدا کرد
که در آن نشود منتظر تو بود؟
پس آدمها همۀ زندگیشان انتظار توست.
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
پیش از این گفتم که تو خوشاخلاقی
و من هم باید اخلاق خوشی داشته باشم
حالا میخواهم کمی ریزتر شوم
تو خوش اخلاقی یعنی این که زبانت مثل برگ گل نرم است
و مثل عسل شیرین.
کسی که زبانش خار دارد و مثل زهر هلاهل تلخ است
باید دهانش را ببندد از ادعای انتظار تو.
تو وقتی حرف میزنی
آدم دوست ندارد لحظهای چشم از دهانت بگیرد
و به اندازۀ نفس کشیدنی گوشش از شنیدن باز بماند.
واژه به واژۀ کلامت نه فقط گوش را
که همۀ وجودم را نوازش میکند
حرف زدنهای تو ثابت میکند
که شرابها فقط نوش کردنی نیستند، گوش کردنی هم هستند.
کسانی که با تو نشستهاند میدانند
وقتی تو برای آدم حرف میزنی
دیگر میلی به آب و غذا نمیماند
حرف شنیدن از تو، هم آدم را سیر میکند و هم سیراب.
حالا که میخواهم همرنگ تو باشم
کاش یک بار مرا به میخانۀ حرفهایت میکشاندی
تا کمی از شراب حرفهایت بنوشم
و بکوشم که حرف زدنهایم مثل تو شود.
قربان خوش زبانیات آقا!
مرا هم خوش زبان کن.
شبت بخیر ساقی شرابهای شنیدنی!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Basijezadi
🍃گل خوشبوی نرگس
نقاشی انتظارها دارد بلایی سرم میآورد
که باید سالها پیش بر سرم میآمد.
من باید شب و روزم در فکر انتظار تو طی میشد.
شب و روزهایی که بیانتظار تو گذشت
بر باد رفت و دیگر به دست نمیآید.
وقتی نقاشیهای انتظار تو را میکشم
آرام آرام بی آن که بخواهم
همه چیز مرا یاد نبودنت میاندازد
و دیگر راه فراری برای غفلت از تو نمیماند.
از پنجره داشتم حیاط خانه را تماشا میکردم
جایی که برای یاکریمها درست کرده بودم
تا حفاظشان باشد از باران و آفتاب.
جوجههایش چند روزی است که سر از تخم در آوردهاند.
مادرشان پیششان نبود.
هوا کمی سرد شده بود.
از تنی که میلرزید و از نوکی که هی باز و بسته میشد
چه خوب میشد فهمید انتظار جوجهها را.
آنها بدون مادرانشان میمیرند
این را با همۀ وجودشان میفهمند
و همین درک است که آنها را این طور منتظر نگه داشته است.
من بدون تو ترسی از مرگ ندارم
باورم این است که در زنده ماندن محتاج تو نیستم
پس من منتظر نیستم
از همین حالا جوجههای یاکریم حیاط خانهمان
آینه دقم شدند و نشانهای برای منتظر نبودنم
ولی من میخواهم منتظر باشم
پس باید شبیه تو شوم.
آقا!
از زبان پاک تو گفتم و از خدایی بودنش.
میخواهم همین جا کمی بیشتر مکث کنم.
زبان تو هیچ گاه به گوشت برادر مردهات نخورده.
زبان ما عادت کرده به طعم گوشت برادرهای مردهمان.
عجیب ذائقهمان عوض شده آقا!
مینشینیم پای جنازۀ برادرمان
چنگ میزنیم به گوشت تنش
با ولع زیر داندان میگیریم و میخوریم و لذّت میبریم.
ما خو گرفتهایم به غیبت کردن از دیگران
و دهانمان بو گرفته است، بوی جنازه.
این دهان با هیچ مُشک و عنبری معطّر نمیشود
و در عجبم که چرا دنبال راز بینفوذ بودن کلاممان میگردیم!
مگر کلامی که از دهان بوگرفته بیرون بیاید
میتواند روی دلها اثر بگذارد
آن هم چه بویی، بوی جنازه.
ما تا دهانمان را از تکه گوشتهای برادرهای مردهمان پاک نکنیم
زبانمان مثل تو، زبان خدا نمیشود
و تا زبانمان زبان خدا نشود، شبیه تو نمیشویم.
کاش خودت به کاممان تلخ میکردی
گوشت برادرهای مردهمان را.
به دادمان برس که با این مردهخواریها
زندگیهایمان بوی تعفّن گرفته.
شبت بخیر گل خوشبوی نرگس!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Madreseh_eshgh
🍃آبروی عالم
من دیدهام بیماری را که
از شدّت درد آرزوی مرگ دارد.
دنیا برایش هیچ کششی ندارد
گویی که او را انداختهاند در یک قفس
و لحظه به لحظه شکنجهاش میدهند.
در بستر بیماری چشم به پنجره دوخته
و از آن جا نگاهش را به آسمان خیره کرده
منتظر است، منتظر مرگ.
مرگ برای او یک اتّفاق ناگوار نیست
شیرینتر اتّفاقی است که بناست بیفتد
او بیتاب مرگ است و لحظهها را برای آمدنش میشمارد.
دوست دارم نقّاشی این بیمار را بکشم
و انتظارش را لباس تصویر بپوشانم
ولی آرام آرام دارم میفهمم
که چه سخت است انتظار تو را به تصویر کشیدن.
آقا!
دنیا برای من بدون تو شکنجهگاه نیست
تفرّجگاهی است که در آن خوب خوش میگذرد به من
برای همین هم نه تنها منتظرت نیستم
گاهی میترسم از آمدنت.
اگر بیایی و این تفرّجگاه را به میدان رزم بدل کنی
من رزمندهای میشوم در رکاب تو
یا ... ؟
نمیدانم، واقعاً نمیدانم
ولی میدانم تا بزرگترین زجر زندگی من، نبودنت نباشد
من هیچ گاه منتظرت نخواهم شد.
من میخواهم منتظرت شوم
پس باید شبیه تو شوم.
میخواهم زبانم را شبیه زبان تو کنم
که وقتی حرف میزنم هر کدام از واژههایم
قطرههای بارانی باشد که وقتی میبارند
دلهای تشنه را سیراب کند.
تو با زبانت آبرونداشتهها را آبرومند میکنی
و آبروهای ریخته را جمع میکنی
و با واژههای آسمانیات
برای آبروی آبرومندان، قلعهای میسازی
که هیچ حسودی طمع نفود به آن قلعه را نداشته باشد.
من زبانهایی را میشناسم
که کارشان این است:
آبروی آبرومندان را بریزند
گویی لذّت میبرند از بیآبرو شدن مردم!
آبروهای ریخته را بیشتر پخش کنند روی زمین
طوری که دیگر کسی توان جمع کردنش را نداشته باشد
مثل این که دلشان خوش است به این تفریح!
و سدّی بشوند در برابر آبرو نداشتهها
تا هیچ آبرویی به سویشان روان نشود.
گویی کسی اگر آبرودار شود، از آبروی آنها کم میشود.
در جمع اینها که مینشینی
آبروی مردم مثل نقل و نبات است
در دهانشان میگذارند و میمکند
و آخرش را زیر دندانهایشان میجوند.
گاهی هم آبی میخورند روی آبروی مردم.
آقا! میترسم از این جماعت باشم
هر گاه دیدی دارم قدمی به سوی آنها بر میدارم
حتّی شده با شکستن پایم
نگذار رنگی از این جماعت را بگیرم.
کسی که نگهبان آبروی مردم نیست
دروغ میگوید اگر بگوید منتظر توست.
شبت بخیر آبروی عالم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
@Madreseh_eshgh