#طنز_جبھہ 🌽•.°🧡
[ یدالله 😆 ]
چند ﻧﻔﺮ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗﺎق ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮ ﺑـﻪ ﺳـﺮ ﻳﺪاﷲ ﻣﻲﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ 😁
ﮔﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد، ﻣﻲرﻓﺘﻨـﺪ و ﻟﺒﺎﺳﺶ را ﺑﻪ ﭘﺘﻮ ﻣﻲ دوﺧﺘﻨﺪ 😆
وﻗﺘﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻣـﻲ ﺷـﺪ ، ﭘﺘﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻠﻨﺪ ﻣـﻲ ﺷـﺪ 🤪
ﻳـﻚ روز ﻇﻬـﺮ، آﻣـﺪ وﺳﻂ اﺗﺎق و ﺑﺎ ﺻـﺪاي ﺑﻠﻨـﺪ ﮔﻔـﺖ :
"اﻳـﻦ ﻛـﻪ آدم ﺧﻮاﺑﻪ ، ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻣﻴﺎن ﻣﻲدوزﻧﺶ ﺑـﻪ ﭘﺘـﻮ ﻛـﻪ
ﻫﻨـﺮ ﻧﻴﺴﺖ 😏اﻳﻦ ﻧﺎﻣﺮدﻳﻪ ، اﮔﻪ راﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﻦ ،
ﺗﻮ ﺑﻴـﺪاري ﻣﻨﻮ ﺑﺪوزﻳﻦ ﺑﻪ ﭘﺘﻮ "😝
ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﻛﻪ داﺷﺖ ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ ﻣﻲﻛﺮد ، ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫا
که ﻛﻨﺎرش ﺑﻮد، ﺳﻮزن و ﻧﺦ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﭘﺎﭼـﺔ ﺷـﻠﻮارش
را دوﺧـﺖ ﺑـﻪ ﭘﺘـﻮ !! ﺳﺨﻨﺮاﻧﻴﺶ ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ، آﻣﺪ ﻛﻪ ﺣﺮﻛﺖ
ﺑﻜﻨﺪ دﻳـﺪ ﭘﺘﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ درآﻣﺪ 😂
ﺑﭽﻪﻫﺎ زدﻧـﺪ زﻳـﺮ ﺧﻨﺪه. ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاي ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺖ ﮔﻔﺖ :
"آره، اﻳﻦ ﻃﻮري. اﻳﻦ درﺳﺘﻪ، اﻳﻦ ﻫﻨﺮه " 🤧
ﺻﺪاي ﺧﻨﺪة ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺷﺪ 🤣🤣🤣
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ 🍶•°.🌸
[تزریق هوائی 💉😂]
ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎي اﺗﺎق ﻣﺎ، ﺷﺐ ﻣـﺮﻳﺾ ﺷـﺪ 🤧
درِ اﺗﺎق ﻫﺎ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﺑﻮد دارو داﺷﺘﻴﻢ ؛ وﻟـﻲ دﻛﺘـﺮ اﺗـﺎق ﺑﻐﻠﻲ ﺑﻮد .
دﻳﻮار ﺑﻴﻦ اﺗﺎق ﻣﺎ و آن اﺗﺎق ﻳﻚ ﺷـﻜﺎف داﺷﺖ ζ
رﻓﺘﻴﻢ و ﺑـﻪ آن ﻫـﺎ ﮔﻔﺘـﻴﻢ ﻓﻼﻧـﻲ ﻣﺮﻳـﻀﻪ ، ﻣﺮﻳﻀﻴﺶ ﻫﻢ اﻳﻨﻪ ،
آﻣﭙﻮل ﭘﻨﻲ ﺳﻴﻠﻴﻦ ﻫﻢ دارﻳﻢ ،
دﻛﺘﺮ رو ﺻﺪا ﻛﻨﻴﻦ !دﻛﺘﺮ آﻣﺪ دم ﺷﻜﺎف دﻳـﻮار 👨🔬
ﮔﻔﺘـﻴﻢ ﭼﻲ ﻛﺎر ﻛﻨﻴﻢ دکتر ؟!
ﮔﻔﺖ ﺗﻨﻬﺎ راﻫﺶ اﻳﻨﻪ ﻛـﻪ آﻣﭙـﻮل رو ﺑﺪﻳﻦ اﻳﻨﻮر ﺗﺎ آﻣﺎده اش ﻛﻨﻢ،
ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﻳﺾ رو ﺑﻠﻨﺪ ﻛﻨﻴﻦ ﺑﭽﺴﺒﻮﻧﻴﻦ ﺑﻪ دﻳـﻮار 😳
ﺗـﺎ ﻣـﻦ از اﻳـﻦ ورِ ﺷﻜﺎف، آﻣﭙﻮل رو ﺑِﻬِﺶ ﺗﺰرﻳﻖ ﻛﻨﻢ 😬
وﻗﺘﻲ اﻳﻦ ﻛـﺎر را ﻛﺮدﻳﻢ، ﺻﺤﻨﺔ آﻣﭙـﻮل زدن از آن ور دﻳـﻮار ﺷـﺪ
ﻳﻚ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﻃﻨﺰ 🤣
ﻫﻢ اﻳﻦ وري ﻫـﺎ ، ﻫـﻢ آن وري ﻫـﺎ و ﻫﻢ ﻣﺮﻳﺾ ،
ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ🤦🏻♂😂 ﺑﻌﻀﻲﻫﺎ ﻣـﻲ ﮔﻔﺘﻨـﺪ اﻳـﻦ ﻫﻢ ﺗﺰرﻳﻖ ﻫﻮاﻳﻲ،
ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﻴﻦ 😂🤣
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ 🚎•●•🚌
[افسر عراقی○.°]
ﺷﺐ داﺧﻞ اﺗـﺎق، ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﺑـﺎزي مۍڪـﺮدﻳﻢ .🎭
ﻧﮕھﺒﺎنﻫﺎےﺧـﻮدێ از دو ﺳـﻤﺖ ﭘﻨﺠـﺮهﻫـﺎ ﺗـﺮدد نگھﺒﺎنﻫﺎۍ ﻋﺮاﻗـێ را ڪﻨﺘـﺮل مےڪﺮدﻧـﺪ . 👀
ﻳﻜـێ از ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﻧﻘﺶ اﻓﺴﺮ ﻋﺮاقے را ﺑﺎزۍ مۍﻛﺮد. 👮♂
ﺑﺎ ﻟﺒـﺎس و درﺟﻪ ﺗﻮے ﺻﺤﻨﻪ ﺑﻮد ﻛـﻪ ﻧﮕﻬﺒـﺎن ﻫـﺎ وﺿـﻌﻴﺖ ﻗﺮﻣﺰ اﻋﻼم ﻛﺮدﻧﺪ 🔴
ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻧﻘـﺶ ﻋﺮاﻗـے را ﺑـﺎزےمۍﻛﺮد رﻓﺖ داﺧﻞدﺳﺘﺸﻮیۍ ﺗـﺎ وﺿـﻌﻴﺖ ﻋـﺎدي ﺑﺸﻮد. ✅
ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ طول ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﻧﮕھﺒﺎنﻫﺎے ﻋﺮاﻗـێ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ.
وﻗﺘﻲ وﺿﻌﻴﺖ ﻋﺎدی اﻋﻼم ﺷـﺪ، ﺑـﺎزﻳﮕﺮ ﻧﻘﺶ اﻓﺴﺮ ﻋﺮاقێ از دﺳﺘﺸﻮیۍ آﻣـﺪ ﺑﻴـﺮون ﭼﻨـﺎن ﺳﺮ و وﺿﻌﺶ طبیعێ ﺑﻮد ﻛﻪ یڪۍ از ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﻓﻜـﺮ ﻛﺮد راﺳتێ راﺳتێ اﻓﺴﺮ ﻋﺮاقێ آﻣـﺪه ﭼﻨـﺪ ﺑـﺎر ﺑـا ﻟﻜﻨﺖ زﺑﺎن ﮔﻔـﺖ 😰
°°ق، ق، ق . زﺑـﺎﻧﺶ ﺑﻨـﺪ آﻣـﺪ و
آﺧﺮش داد زد . ﻗﺮﻣﺰ°°😫
ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﻛـﻪ دﻳﺪﻧـﺪ اﺷـﺘﺒﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ، اﻓﺘﺎدﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﻨﺪه . 🤣🤣
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ
•| سیاه بازی 🧟♂ |•
22 ﺑﻬﻤﻦ ﺳﺎل67، ﻗﺮار ﺷـﺪ ﻳـﻚ ﺑﺮﻧﺎمه ﻃﻨﺰ ﻣﺨﺘﺼﺮ و
ﺑـﻲ دردﺳـﺮ اﺟـﺮا ﺑـﺸﻮد 👍🏻
اﺗـﺎق ﻣـﺎ ، ﭼﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﻘﺮ ﻧﮕﻬﺒﺎنﻫﺎ . ﻧﻤﻲﺷﺪ ﺑﺮﻧﺎمه
ﻣﻔﺼﻞ اﺟﺮا ﻛﺮد 😑
ده ﻧﻔـﺮ آدم ﺷـﻮخ ﻃﺒـﻊ را ﻛـﻪ ﻇﺮﻓﻴـﺖ ﺑﺎﻻﻳﻲ داﺷﺘﻨﺪ ﻧﺸﺎﻧﻪ
ﻛﺮدﻳﻢ ﻣﻘﺪاري دوده ، ﺑﺎ روﻏﻦ ﻧﺒﺎﺗﻲ ﻗﺎﻃﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ﺗﺎ ﺧﻮب ﺑﭽﺴﺒﺪ 😁
ده ﻧﻔـﺮ ﻣـﺄﻣﻮر ﺷﺪﻧﺪ ، ﻫﻢ زﻣﺎن ﻫﺮ ﻛﺪام ﻳﻜﻲ را ﺳﻴﺎه ﺑﻜﻨـﺪ 😆
ﺑـﻪ ده ﻧﻔﺮ دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ اﻳﻨﺎ رﻓـﺘﻦ و ﻣﺄﻣﻮرﻳـﺖ ﺷـﻮن رو
اﻧﺠﺎم دادن، ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮش، ﺷـﻤﺎ ﻫـﻢ ﺻـﻮرت ﺧﻮدﺷﻮن رو ﺳﻴﺎه ﻛﻨﻴﻦ 🤣
ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ، ﻫﻤﻪ آﻣﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﺨـﺼﻮص را دادم .
ده ﻧﻔﺮ در ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ، ﺳﻴﺎه ﺳﻴﺎه ﺷﺪﻧﺪ 🌚 ﺧﻮد ده ﻧﻔــﺮ ﺳــﻴﺎه
ﻛﻨﻨــﺪه ﻫــﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻــﻠﻪ ﺳــﻴﺎه ﺷــﺪﻧﺪ 😝
ﺑﺪﺟﻮري رو دﺳﺖ ﺧﻮرده ﺑﻮدﻧﺪ ﻇﺮف ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴـﻪ ، ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺳﻴﺎه
ﭼﻬﺮه ﺗﻮي اﺗﺎق ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪﻧﺪ 🤪
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ آن ﻗﺪر ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ مسئول اﺗﺎق آﻣﺪ و اﻟﺘﻤـﺎس ﻣﻲ ﻛﺮد
ﻳﻪ ﻛﻢ ﻳـﻮاشﺗـﺮ ، اﻵن ﻧﮕﻬﺒﺎﻧـﺎ ﻣـﻲرﺳـﻦ 😬
ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺳﻴﺎه ﺷﺪه ﻫﻤﻪ دﻧﺒﺎل ﻣﻦ ﻣﻲﮔﺸﺘﻨﺪ وﻟﻲ من را ﻛــﻪ
ﻳــﻚ ﮔﻮﺷــﻪ ﻗــﺎﻳﻢ ﺷــﺪه ﺑــﻮدم ﭘﻴــﺪا ﻧﻤﻲﻛﺮدﻧﺪ 😜😂🤣
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ 🚎•.°🦋
•| مادر🧕 |•
پدر من بعد سال ها درد جانبازی از دوران جنگ به شهادت رسید.🥀
یک روز چند نفر برای ساختن مستند شهدا اومدن خونه مون مصاحبه ، مامان منم یک خانوم ساده و بی ریا هستن 😊
از مامانم پرسیدن که از خاطرات حاج آقا برامون بگین . 😃
مامانم هم گفت والا حاج آقا زیاد خاطره میگفتن اما من گوش نمیدادم 😌😉
کل فیلم بر دار ها نشستن به خندیدن 🤣🤣،.بیچاره منظور مامانم این بود که حضور ذهن ندارم انقد ناراحت بود واسه بابام .😔
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ [🖇•🗒]
اين قسمت : تولد صدام🍰
دﻛﺘﺮ ﺣﻤﻴﺪ👨⚕، ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ خيلى ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ.
ﻫﺮ ﻛﺎري از دﺳﺘﺶ ﺑﺮ مى آﻣﺪ ﺑﺮاى ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ اﻧﺠﺎم ﻣﻲ داد.
زﻣـﺎنىﻛـﻪ ﺗـﻮى ﺑﻴﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﺑـﺴﺘﺮى ﺑﻮدم🤒، آﻣﺪ ﭘـﻴﺶ ﻣـﺎ و ﮔﻔـﺖ اﻣـﺸﺐ، ﺷـﺐ ﺗﻮﻟـﺪ ﺻﺪاﻣﻪ🎂🤭
اﻓﺴﺮ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ و ﺑﻘﻴﻪ رﻓﺘﻦ ﻣﺮاﺳﻢ ﺟـﺸﻦ🎉🎊 اﻵن ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮای ﭘﺬﻳﺮايى از ﺷﻤﺎﺳﺖ،
ﻫـﻮا ﻛﻪ ﺗﺎرﻳﻚ ﺷﺪ ﻣﻴﺎم دﻧﺒﺎﻟﺘﻮن 🚗ﺳـﺎﻋﺖ 🕘، ﺑـﻪ اﺗﻔـﺎق دﻛﺘﺮ ﻛﺎﻇﻢ وﭼﻨﺪ ﺑﻬﻴﺎر ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮدﻧﺪآﻣﺪﻧـﺪ و ﻣﺎ را ﺑﻪ اﺗﺎق ﺧﻮدﺷﺎن ﺑﺮدﻧﺪ. كلى وسيله ﭘﺬﻳﺮايى آﻣﺎده ﻛﺮده ﺑﻮد😍
ﺑﻌﺪ از ﭘﺬﻳﺮايى، دﻛﺘﺮ ﺣﻤﻴـﺪ ﮔﻔـﺖ اﻣﺸﺐ، ﭘﻨﺠﺎﻫﻤﻴﻦ 0⃣5⃣ﺳﺎل ﺗﻮﻟﺪ ﺻﺪاﻣﻪ
ﻋﺒـﺎس رو ﻛﺮد ﺑِﻬِﺶ و ﮔﻔـﺖ:
ان ﺷـﺎءاﷲ ﺳـﺎل آﺧـﺮ ﻋﻤـﺮش ﺑﺎﺷﻪ😎👌🏻
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻴﻢ آﻣﻴﻦ🤲🏻و زدﻳﻢ زﻳﺮ ﺧﻨـﺪه😂🤣
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ
✨ابجی زن نگیری
روز عروسیش خیلی خسته شده بود، مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد.😩
شوخی میکرد و به هرکسی که میرسید
میگفت: زن نگیری، ببین به چه روزی افتادم ، زن نگیری.🙄🙈
حتی به ما خواهرها!!! هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیری...😐
🌱..↷
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ
✨اگر بدی دیده اند حقشان بوده😂😂
شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن، یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت:😁
«خوب، برادرا!
اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده
و اگر خوبی دیده اند، حتماً اشتباهی رخ داده است.»😁😁
بعضی ها هم می گفتند: «اگر ما را ندیدید عینک بزنید.»😂
↷✿°.
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ 🍋.•°🦋
•|شیوه درست کاهو خوردن 🥗|•
✨ خاطره ای منتشر نشده از ابراهیم هادی ✨
با ابراهیم به دیدن یکی از رزمندگان ساکن روستای
مسگر آباد تهران رفتیم 🚙
ما را به خانه اش دعوت کرد . یک سینی کاهو و شربت برای ما آورد 🥗🥛
من خیلی مودبانه چند تا برگ کاهو برداشتم و آرام خوردم 😌
ابراهیم گفت : خیلی با کلاسی 😃 اینجوری که کاهو نمیخورن .راحت باش😁
بعد یکدسته کاهو را برداشت و خلاصه همه را توی دهانش فرو کرد 😋
لپ های ابراهیم باد کرده بود و به زور میخواست کاهوها را بجود!😂
همان موقع پدر دوست ما وارد شد. به احترام ایشان بلند شدیم
و سلام کردیم. ابراهیم دست داد و دست دیگرش را جلوی دهانش
گرفته بود.🤭 اما با هر جمله ای که می گفت مقداری از کاهوها
بیرون می ریخت!🤦🏻♂😅
وقتی بیرون آمدیم گفتم:
راستی ابرام جون چه جوری باید کاهو خورد؟!😏🤣
خلاصه تا مدت ها یاد آن روز که می افتادیم حسابی می خندیدیم 😂
✅ راوی: برادر علی صادقی از همرزمان شهید
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ
•|غلام سیاه🧟♂|•
تئاتری در اسارت داشتيم که طنز بود. 🎭يكی نقش غلام سياه🧟♂ را در آن بايد ايفا میكرد. پس از تمرينات بسيار كه عليرغم محدوديتهای بسيار صورت پذيرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد كه در آخر شب اجرا شود.🎎
برای مواظبت، نگهبان گذاشتیم و تدابير امنيتی لازم رو دیدیم.👮♂ تئاتر آنقدر نشاط آور بود كه توجه همه بچهها از جمله نگهبانها به خود جلب كرد و به همين خاطر متوجه حضور سرباز عراقی💂♀ در پشت در آسايشگاه نشدند و هنگامی که كلمه رمز قرمز🔴 اعلام شد، درِ آسايشگاه با كليد🔑 باز شد و...
همه پراكنده شدند، از جمله همان برادرمان كه نقش غلام سياه را بازی میكرد. او هم رفت زيرپتوي و خودش را به خواب زد.😴
سرباز عراقی وارد آسايشگاه شد و در حالی كه دشنام میداد، 🤬گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نيست؟ ديد همه بچهها نشستهاند و دارند به او نگاه میكنند👀 اما يك نفر روی سرش پتو كشيده است. سرباز عراقی كه از عصبانيت میلرزيد😡😤، به تندی به طرف او رفت و در حالی كه با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش كشيد و با ديدن صورت سياه او از ترس نعرهای😱 كشيد و فرار كرد و خودش را از آسايشگاه بيرون انداخت و سپس خنده بچهها🤣🤣 بود كه مثل بمبی آسايشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بختبرگشته خراب كرد.
اين صحنه از صدها تئاتر طنز برای ما جالبتر بود😃 و بعد ازاين جريانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تميز كرديم و وسايل را هم جمع كرديم تا همه چيز را حاشا كنیم.😁
🌱..↷
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ
•|غلام سیاه🧟♂|•
تئاتری در اسارت داشتيم که طنز بود. 🎭يكی نقش غلام سياه🧟♂ را در آن بايد ايفا میكرد. پس از تمرينات بسيار كه عليرغم محدوديتهای بسيار صورت پذيرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد كه در آخر شب اجرا شود.🎎
برای مواظبت، نگهبان گذاشتیم و تدابير امنيتی لازم رو دیدیم.👮♂ تئاتر آنقدر نشاط آور بود كه توجه همه بچهها از جمله نگهبانها به خود جلب كرد و به همين خاطر متوجه حضور سرباز عراقی💂♀ در پشت در آسايشگاه نشدند و هنگامی که كلمه رمز قرمز🔴 اعلام شد، درِ آسايشگاه با كليد🔑 باز شد و...
همه پراكنده شدند، از جمله همان برادرمان كه نقش غلام سياه را بازی میكرد. او هم رفت زيرپتوي و خودش را به خواب زد.😴
سرباز عراقی وارد آسايشگاه شد و در حالی كه دشنام میداد، 🤬گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نيست؟ ديد همه بچهها نشستهاند و دارند به او نگاه میكنند👀 اما يك نفر روی سرش پتو كشيده است. سرباز عراقی كه از عصبانيت میلرزيد😡😤، به تندی به طرف او رفت و در حالی كه با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش كشيد و با ديدن صورت سياه او از ترس نعرهای😱 كشيد و فرار كرد و خودش را از آسايشگاه بيرون انداخت و سپس خنده بچهها🤣🤣 بود كه مثل بمبی آسايشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بختبرگشته خراب كرد.
اين صحنه از صدها تئاتر طنز برای ما جالبتر بود😃 و بعد ازاين جريانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تميز كرديم و وسايل را هم جمع كرديم تا همه چيز را حاشا كنیم.😁
🌱..↷
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|
#طنز_جبھہ
•|گربه🐈|•
...فقط دو نارنجک داشتیم.💣 با یک ماشین🚙 متعلق به جهاد به سوی آبادان حرکت کردیم. من که دوره نظامی💂♂ ده روزه بسیج را در ملاثانی طی کرده بودم و یک اردوی کوتاه هم در پادگان منظریه تهران داشتم، نامه ای 📜از عباس صمدی گرفتم مبنی بر اینکه کلیه آموزش های نظامی را گذرانده ام، به هر ترتیب خود را به خرمشهر و مسجد جامع رساندم. در آنجا نامه را به آقای موسوی از افراد سپاه خرمشهر، تحویل دادم و آماده تحویل گرفتن اسلحه شدم،🔫 اما از آنجا که اسماعیل فرجوانی مجروح شده بود، من اسلحه اسماعیل را گرفتم و آماده رفتن به مقر بچه های مسجد جزایری شدیم...
برنامه به این صورت بود که هر روز صبح به نزدیکی مسجد می رفتیم و به محل هایی که میگفتند اعزام می شدیم. خرمشهر برق💡 نداشت و آب و غذایمان را از مسجد میگرفتیم. معمولا غذای ظهر و شب برنج و خورشت و آن هم در نایلکس بود که به تعداد میگرفتیم. یک شب هنگام خوردن شام 🍲که همه دور هم نشسته بودیم و در سینی گردی غذاها را ریخته و مشغول خوردن بودیم - چون روشنی و دید خوبی نبود - وسط شام خوردن ناگهان یکی از بچه ها گفت: «نخورید نخورید.»❌❌ چراغ قوه قلمی کوچکی🔦 روشن شد و دیدیم یک گربه 🐱همراه ما در سینی مشغول خوردن غذاست که متوجه نشده بودیم. دیگر غذا گوارایمان نبود.🤢
#سَنڱرباݧ
|°○ @Sangarbanam 🌱|