🌹🌿#بیانیه_گام_دوم_انقلاب🌿🌹
#قسمت_سوم
آن روز که جهان میان شرق و غرب مادی تقسیم شده بود😦، و کسی گمان یک نهضت بزرگ دینی را نمی برد انقلاب اسلامی ایران با قدرت و شکوه 🇮🇷پا به میدان نهاد چارچوب ها شکست کهنگی کلیشه ها را به رخ دنیا کشید، و دنیا را در کنار هم مطرح کرد و آغاز عصر جدیدی را اعلام نمود😁 طبیعی بود که سردمداران گمراهی و ستم😡 واکنش نشان دهند، اما این واکنش ناکام ماند. چپ و راست مدرنیته از تظاهر به نشنیدن این صدای جدید و متفاوت با تلاش گسترده و گوناگون برای خفه کردن آن هر چه کردند 😱و اجل محتوم خود نزدیک شده اند😏 اکنون با گذشت ۴۰ جشن سالانه انقلاب و ۴۰ دهه فجر یکی از آن دو کانون دشمنی نابود شده😇 و دیگری با مشکلاتی که خبر از نزدیکی احتضار می دهند و پنجه نرم میکند و انقلاب اسلامی با حفظ و پایبندی به شعارهای خود همچنان به پیش میرود☺️🇮🇷💪
#تیم_سایبری_مدرسه_عشق
====================
✌️🇮🇷@Basij_Madreseh_Eshgh
❣#وصیت_نامه_سردار_سلیمانی ❣
#قسمت_سوم
💕🌱خداوندا! تو را شکرگزارم😇🤲🏻 که پس از عبد صالحت خمینی عزیز💕، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است😞 بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز که جانم فدایِ جان او باد قرار دادی🌙✨
#تیم_سایبری_مدرسه_عشق
[ @basij_Madreseh_Eshgh ]
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
♡﷽♡
#قسمت_سوم🍃
#رمان_رؤیاےوصــــــــال ♥ویرایش جدید
✍بہ قلم : #زهراصادقی_هیام
از افکارم خارج شدم و بدون گفتن حرفے به اتاقم رفتم.
با خودم گفتم :
"تا یار کِہ را خواهد و میلش بہ کِہ باشد"
روی تخت دراز کشیدم و از گوشیم یک مداحی گذاشتم.
چشم هایم را بستم و زمزمه کردم:
شب های جمعــــــہ مے گیـــــــرم هواتو
اشکـــــــــــ غریبـــــــے می ریزم براتو
بیچـــــــــاره اون کہ حرم رو ندیده
بیچــــــــاره تر اون که دید کربلا تو...
دلم شکست و اشکهایم سرازیر شد .
شروع کردم درد دل کردن
اشک ریختم وحرف زدم:
تا کِے دیگه ؟ مے دونے سختہ ...آره عاشقے سختہ ...تقصیر خودم بود ادعاے عاشقے کردم وگرنه این قدر براے رسیدن بهت سختے نمے کشیدم .
کِے منو دعوت مے کنے ؟؟؟ !!!
گریه ام تبدیل به هق هق شد .
هرچقدر تلاش کردم اسمش را بیاورم. نشد...
مے دونی چقدر تلفظہ اسمت سختہ؟ چرا من مثل بقیہ مردم نیستم؟ نمیتونم عادے زندگے کنم؟چیکار کردے با من ؟
چرا هر چیزے رو خاص میخوام؟
احساس کردم بدنم گُر گرفتہ است. برای کاستن گرماے درونم با لباس رفتم توی حمام.
یعنے بہ این میگن تَبِ عشــق؟
❤️عشــــق❤️ چہ واژه عجیبے...
هنوز مانده تا عاشقی را تجربه ڪنم .
کدام عشق زمینے میتواند چنین شوری در انسان ایجاد ڪند؟
اما آیا براستے من عاشقم ؟
جایی خوانده بودم همین که ادعا میکنی میخواهی به سمت خدا قدم برداری تمام عالم و آدم سر راهت قرارمی گیرند تا تو را از مسیرت منحرف کنند.
این همان امتحان و آزمون است که بدانند کدامیک عاشقی واقعی هستند.
چند روزی گذشت. شب شهادت امام رضا علیہ السلام بہ هیئت رفتم . قرار های همیشگی من و زهرا برای مراسم ها توی هیئت بود.
باخودم گفتم از امام رضا اذن کربلایم را میگیرم . این را با اطمینان به خودم قبولاندم.
شاید یک جور تلقین !
از دور دیدمش. با یکے از خانمها مشغول حرف زدن بود. به محض دیدنم خداحافظی کرد و به سمتم آمد .
بعد از سلام گفت:
_خب دکتر قلابے چه خبر از درس و مشق؟
با واژه دکتر قلابے لبخند زدم
_خواهشا اینجا دیگه اسم درس و مشق رو نیار، پوستمون رو کندن .ببین به جای مو روی سرمون علامت سواله .
آهی کشید و گفت: راست میگی . باور کن گاهی میگم چه اشتباهی کردیم دبیرستان رو اونجوری جهشی خوندیم و بعد عمومی هم یه استراحت به خودمون ندادیم.
دستش را به سمت گرفت
_همش هم تقصیر تو بود. چه عجله ای داشتی آخه، میخواستیم به کجا برسیم؟
با قیافه ای وار رفته گفت: باور میکنی گاهی اینقدر درسها بهم فشار میاورد چندین بار قیدش رو زدم که بیخیال بشم ولی محسن و طاهره سادات نذاشتن.
پس فقط من نبودم که دوست داشتم قید درس را بزنم.
سرم را به تایید تکان دادم
_تو نمیبینی زیر چشمم چطوری گود افتاده.باور کن خیلی سخته اما خب من هدفم برام مهم بود، میگفتم پزشک زن کم هست. اگر در توانمون هست باید حتما تلاش کنیم.
_حسنا خودمونیم، به چه قیمت؟
به نظرت ما میتونیم یه زندگی راحت داشته باشیم؟
سرم را به علامت ندانستن تکان دادم.
دستش را کشیدم و گوشه ای نشستیم.
آهی کشید و گفت:نمیدونم، گاهی میگم کی حاضره با ما زندگی کنه با این مشکلاتی که ما توی کارمون داریم.کشیک و شب زنده داری و ...
دستش را گرفتم
_باور کن زهرا منم به این چیزها فکر کردم و میکنم، منتها بعد به آخرش که فکر میکنم اینها برام حل میشه.
میدونی خدمت به مردم چقدر مهمه ؟
دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:
چه میدونم میترسم پیر شیم و آخر همین جایی که هستیم باشیم.
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش ! خدا بزرگه ما هم شوهر میکنیم.
قیافه اش دیدنی بود، دستش را جلوی دهانش گرفت تا شلیک خنده اش را کسی نشود.صورتش قرمز شده بود
_چیه؟ حرفم خنده داشت؟
چند قطره اشک از چشم هایش به پایین ریخت
_شنیدن این حرف ها از زبون تو خیلی خنده داره
خودم هم خنده ام گرفته بود.
اشکش را پاک کرد و گفت:
_راستی یه خبر، دلت بسوزه دارم میرم کربـــــلا
ذوق زده گفتم: وای جدأ؟ چقدر عالی!
_انگار تو میخوای بری اینقدر ذوق کردی.
با حسرت نگاهش کردم.
_تنها میری ؟
زهرا پوزخندی زد و گفت: آره البته با خُرزو خان ، آخہ منو میذارن تنها برم کربلا؟
_چه میدونم
_ نه عزیزم با داداش محسن و طاهره سادات و ... سیــــد طوفان
متعجب پرسیدم :سیدطوفان کیہ؟
_داداش طاهره سادات
_آها ، خوشــــا به سعادتت زهرا
با بغض تکرار کردم :
خوشا بہ سعادتت... برا منـــــم دعا کن زودتر روزی منم بشه
با نام "کربلا" بغضے بے امان گلویم را فشرد.
شما دارید با من چیکار میکنید؟