🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۷)
اگر تیر عالم بجنبد ز جای 🔻
بعد از ساعاتی استراحت تصمیم گرفتم سرکی به بقیه اتاقای روبرو بکِشم ، شاید آبی یا کنسروی پیدا بشه. میترسیدم از اتاق خارج بشم و ترکش بخورم، چون مرتب توپ و خمپاره میخورد توی پایگاه و ترکش همه جا پخش بودن و یا اینکه گشتیهای دشمن منو ببینن. با خودم میگفتم نکنه گشتیهای دشمن در این اطراف پرسه بزنن، یا با دوربین منو ببینن و افرادی رو بفرستن اسیرم کنن. بعد از مقداری که با خودم کلنجال رفتم آخرش در یه لحظه تصمیم گرفتم اتاق رو ترک کنم و با سینهخیز رفتم سمت اون طرف.
فکر میکردم داخل اتاق برام امنتره ، ولی خدا به گونهای دیگر مقرر کرده بود که در مخیله من نمیگنجید. هنوز چند متری از داخل اتاق فاصله نگرفته بودم که صدای انفجاری مهیب تمام وجودم را لرزوند و گرد و خاک زیادی در اطرافم بلند شد و مقداری خاک و پارههای سنگ و سیمان و آجر در اطرافم فرود اومد. خودم را به زمین چسباندم که ترکش نخورم. بعد از چند لحظه که به زمین میخکوب شده بودم سرم رو برگردوندم ببینم چه اتفاقی افتاده. متعجب وحیران از عنایت و امداد الهی در کمال ناباوری دیدم همون اتاقی که چند لحظه قبل از اون اومدم بیرون کاملا تخریب شده و سقفش ریخته بود. قسمتی از سقف خورده بود روی همون تختی که روش استراحت میکردم. اینجا بود فهمیدم شهید شدنی نیستم و ظاهرا تقدیرم جوری دیگه رقم خورده. اینکه دقیقا لحظاتی قبل از اصابت گلوله خمپاره روی اتاقی که توش بودم، این فکر به ذهنم خطور کنه و برای پیدا کردنِ آب و مواد غذایی بروم بیرون، جز امداد الهی و تقدیرم که زنده موندن بود چیز دیگهای نمیتونه باشه. گر چه هیچ آب و کنسروی پیدا نکردم ولی حداقل جانم محفوظ موند.
به هر حال روز دوم را تا شب در اون پایگاه سپری کردم و صبر کردم تا هوا کاملا تاریک بشه. نمازو که خوندم با توکل بر خدا حرکت رو شروع کردم. خیلی امید داشتم تاریکی شب و پنهان بودن از دید دشمن کمکم کنه و بتونم بعد از دو شباه روز خودم رو به خط خودی برسونم. گاهی با سینه خیز ، گاهی با نیم خیز و گاهی نیز با دویدن بر روی پای راستم تمام تلاش و توانم رو بکار گرفتم. شب تاریک بود و منطقه پر از موانع گوناگون و سیم خارادارهای حلقوی . جبهه هم مقداری آروم شده بود. هیچ نشونهای که بتونم راهم رو پیدا کنم وجود نداشت. نه ستارهای بود و نه در آن منطقه کوهی قرار داشت که راهنمام باشه و نه قطبنمایی داشتم که بتونم مسیر رو تشخیص بِدم. مسیرها و راههای مختلف رو میرفتم و امتحان میکردم و مرتب دور خودم میچرخیدم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۱۸)
💢یه شبِ بی حاصل💢
اون شب بارها از روی اجساد متلاشی شده که نمیدونستم ایرانی هستند یا عراقی عبور کردم. بارها لابلای سیم خاردارها گیر افتادم و هر بار بخشی از بدنم خصوصا دستهام پاره و زخمی شد. این گشت و گذار بی هدف و رنجآور تا سپیده صبح ادامه داشت. هوا کمکم داشت روشن میشد. یه جایی توقف کردم و نماز صبحرو خوندم. اطرافم رو به دقت نگاه کردم دیدم در فاصلهی نسبتا دوری (البته برای من که توان و رمقی نداشتم) پایگاهی دیده میشه بدون معطلی و با خوشحالی به سمتش راه افتادم.
هوا گرگ و میش بود و با زحمت زیاد خودم رو به نزدیکی پایگاه رسوندم . بنظر خیلی شبیه پایگاهی بود که سرِ شب از اون حرکت کرده بودم. خیلی احتیاط میکردم که مبادا منو ببینن به همین خاطر بیشتر سینهخیز میرفتم. از اینکه ناغافل اسیر بشم خیلی میترسیدم و ترجیح میدادم شهید بشم و گیرِ بعثیا نیفتم. وقتی نزدیکتر شدم با تعجب دیدم خودشه. برای اینکه مطمئن بشم سری به اتاقها زدم و همون اتاق مخروبه و تخت شکسته، دبه ی سوراخِ داخل محوطه و خمیر ریش وباقی ماجرا. میخواستم از شدت عصبانیت داد بکشم و بزنم توی سرِ خودم. چه اتفاقی افتاده! چرا دوباره برگشتم اینجا؟
لحظاتی مات و مبهوت بودم و متحیر از اینکه پس این همه تلاش و بی وقفه ساعتها سینهخیز و دوِ مارتن با یکپا رفتن و یه شب کامل از اون همه موانع عبور کردن، حالا به نقطه شروع ختم شده!. ساعتها فقط دور خودم چرخیده بودم و دوباره برگشته بودم سرِ جای اول. خدا نکنه انسان ناامید و درمونده بشه و بفهمه تلاشهاش بینتیجه اس. آیا دوباره تا شب اینجا بمونم تا آفتاب غروب کنه و تلاشم رو برای دور شدن از دشمن و رسیدن به جبهه خودمون آغاز کنم؟ با چه امیدی. با چه توشه و توانی؟ داشتم از تشنگی هلاک میشدم. مگه میشه بیشتر از این تلاش کرد؟ چقدر زجراور بود وقتی میدیدم این شده نتیجه از سرِ شب تا سپیده صبح تلاش کردن و آخرشم هیچ و پوچ.
سرگیجه گرفته بودم و فقط دورِ خودم چرخیده بودم. تلاش برای هیچی، بلکه بدتر از هیچی. اگه میموندم و این همه انرژی مصرف نمیکردم لااقل جونی برام باقی مونده بود. حسابی به هم ریخته بودم. هیولای مرگ دور سرم میچرخید و مرتب چشمام سیاهی میرفت. جسمم که هیچ درب و داغون بود، روحیهم رو هم باختم! خیلی ناامید شدم. احساس میکردم ساعات و لحظات آخرِ عمرمه. تشنگی و گشنگی امونم رو بریده بود و ضعف بر همه اعضای بدنم حاکم شده بود. دیگه به زحمت میتونستم بدنم رو تکان بِدم. مثل تنه درختی خشکیده گوشهای افتادم و از شدت خستگی ناخواسته چشمام روی هم قرار گرفت و خوابم برد. انگار نه انگار وسط معرکه و آتش دوطرف گیر افتاده بودم. نمیدونم چقدر خوابیدم ولی بنظر می اومد یکی دو ساعت با اون همه صدای انفجار خواب بودم. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms 👈
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۱۹)
💢 تسلیم سرنوشت🔻
از خواب که بیدار شدم. کمی بدنم آرم گرفته بود. راستش نمیدونم خواب بود یا بیهوشی ولی هر چه بود باعث شد مقداری تجدید قوا کنم. مدتی رو با خودم کلنجال رفتم که چه کنم. به امید پیشروی رزمندهها همینجا بمونم شاید فرجی بشه ، یا کار دیگهای انجام بِدم. اگه نیومدن چه؟ اصلا چقدر بمونم. نه عاقلانه نبود. پیاده روی شبانه هم که فایده نداشت. روز هم اگه حرکت کنم منو میبینن. دیگه داشتم کلافه میشدم.
بعد از دقایقی طولانی و مرور نقشههای مختلف بالاخره به این نتیجه رسیدم که تنها راه چاره اینه که با چشمِ روز حرکت کنم، بلکه به جایی برسم. حداقل مثل دیشب دَور خودم نمیچرخم. هر چه بادا باد. دیگه بدتر از این وضعی که توش گرفتارم پیش نمیاد. این بود که عزمم رو برای حرکتی جدید جزم کردم و با برانداز کردن چهار طرف ، به سمت و سویی که بیشتر احتمال میدادم جبهه خودی باشه حرکتم کردم. خیلی امیدوار بودم روشنی روز به من کمک کنه تا بتونم بسلامت به مقصد رسیده و از این مهلکه خلاص بشم. ناگفته نمونه احتمال اسارات هم بود و بیشتر از روزاای قبل احتمال داشت در دام دشمن گرفتار بشم. لذا دوراندیشی اقتضا داشت وسیلهای همراه داشته باشم که اگه احیانا ناغافل با دشمن مواجه شدم، بتونم از آن استفاده کنم. یه دونه زیر پوش سفید برداشتم و زیرِ پیراهنم گذاشتم و راه افتادم.
افتان و خیزان ،با سینهخیز در جاهایی که در معرض دید بودم تا دویدن روی یه پا جاهایی که مقداری استتار و پوشش بود. خلاصه همه جوره ترفندی رو بکار بستم و با خودم گفتم این دیگه روز آخره . اگه بجایی نرسم از تشنگی هلاک میشم. نزدیک ظهر از دور خاکریزی رو دیدم که بنظرم متفاوت بود از خاکریزی که به آن حمله کرده بودیم. بافت و ترکیب منطقه هم کمی فرق داشت. حجمِ نیزار بیشتر بود و تعداد نخلهای سوخته هم بنظر بیشتر از اون منطقهای بود که سه شب فقط از اون عبور کرده بودیم.
قبل از خاکریز فقط یه مرداب بود و هیچ نشون و اثری از نیروهای خودی یا دشمن پشت خاکریز دیده نمیشد و مردد بودم که به اون سمت برم یا نه. از سوئی بافتِ متفاوت منطقه به من امید می داد که احتمالا این خاکریزِ ایران باشه ، یا حداقل متروکه باشه و به خط خودمون نزدیک شده باشم. از طرفی نگران بودم مبادا بعد از سه شبانه روز تلاشِ طاقت فرسا، با پای خودم برم تو دلِ عراقیها و گیر بیفتم. لحظاتی این تردید و دودلی ادامه داشت تا اینکه دل رو به دریا داده و خودم رو به دست تقدیر سپردم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵 روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۰)
💢 آغاز اسارت💢
وارد مرداب شدم آب مثل تگرگ سرد بود بناچار با شنا از اون عبور کردم. دیگه بین من و خاکریز مانعی دیگه جز تعدادی نی که پشت اونا قایم شده بودم وجود نداشت. فاصله هم حدود سی متری بود. اگه عراقیا پشت خاکریز باشن حتما منو می بینن. تردید و دو دلی عجیبی داشتم. مقداری توقف کردمو با دقت گوش میدادم ببینم صدایی شنیده میشه تا متوجه بشم بچههای خودمون هستند یا دشمنه. ولی سر ظهر بود و هیچ صدایی بگوش نمیرسید.
تقریبا مطمئن شدم این خاکریز خودیه. چون سه شب پیش از جائی که عملیات را شروع کرده بودیم، بعد از مرداب یه کانالِ آب نزدیک خط عراق بود و اینجا خبری از کانال نیست. تصورم این بود پس این همون مرداب بوده که پشت سر گذروندم و بسمت ایران حرکت کردهام. این جای خوشحالی داشت. گفتم احتمالا جبهه خودمان باشه و الا حتما باید کانال اینجا میبود. منطقه هم نسبت به سه روز قبل آرامتر شده بود و از حجم آتیشباری دو طرف به میزان زیادی کاسته شده بود، گر چه هنوز در جایجای منطقه صدای انفجارهای متعدد توپ و خمپاره بگوش میرسید.
همانطوریکه که گفتم، از قبل و برای پیشبینی و اینکه مبادا ناغافل با عراقیها مواجه بشم و یا در دام گشتیهای عراقی گرفتار بشم یک زیر پوشِ سفید همراه داشتم. که برای شرایط مبادا ازش استفاده کنم. واقعا اگه میدونستم این خاکریز دشمنه ، تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم تسلیم بشم و یواشکی برمیگشتم و دوباره با تحمل سختیهای بیشتر برای برگشت به وطن تلاش میکردم ، اما تردید در اینکه دشمنه یا خودی. از طرفی دیگه جون نداشتم و مرگ جلو چِشام بود. از درون وسوسه میشدم و انگار یکی بهم میگفت برو جلو شاید ایران باشه. بین حالتی از بیم و امید گرفتار شده بودم. بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم. با خودم گفتم بلند میشم و اگه بچههای خودمون بودند داد میزنم نزنید ایرانی هستم. نیها روکنار زدم و بلند شدم ببینم چه خبره و اینجا کجاست که با نعرهی سرباز عراقی و صدای ایست (اوگف) او تمامی آمال و آرزوهام بر باد رفت و خودم رو در چنگال دشمن دیدم. نگهبان عراقی که در اون وقتِ ظهر به تنهایی پست می داد اسلحه شو به سمتم نشانه رفته بود و داد می زد تعال(بیا) و من به زمین میخکوب شده بودم.چارهای جز تسلیم نداشتم. شاید حکمت و تقدیر در اسارت بود. شاید اگه میموندم از تشنگی و ضعف همونجا جون میدادم . بناچار زیر پوش رو بلند کردم و با سینهخیز به طرفش حرکت کردم.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر 🌿
قسمت :(۲۱)
💢لحظات پرالتهاب اسارت💢
مسافت سی متری تا خاکریز رو بکُندی طی میکردم. در واقع دیگه داشتم خودم رو به سختی میکشوندم تا برسم به خاکریز. بدنم تحلیل رفته بود و اون نگهبان مرتب سرم فریاد میزد. با هر زحمتی بود به سه،چهار متری خاکریز رسیدم و با تعداد زیادی مین از انواع مختلف روبرو شدم. ترسیدم و توقف کردم.
اونم مرتب با دست اشاره میکرد بیا و چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم چی میگه ولی دستشو به علامت نه تکان میداد و با داد و فریاد میخواست که از روی اونا عبور کنم و اسلحه شو سمتم گرفته بود و بالا و پایین میکرد که یالله زود باش.فقط تعال و تعالش رو میفهمیدم. بالاخره با خود گفتم حالا چه فرقی میکنه روی مین برم و شهید بشم یا اینکه این بابا منو بکشه. دِل رو به دریا زدم و وارد میدان مین شدم. چشمام رو بسته بودم و هر آن منتظر بودم که با منفجر شدن یکیشون برم هوا و تموم. ولی وقتی خبری نشد و بپای خاکریز رسیدم دیدم اون عراقی بیچاره حق داست . چاشنی مینها رو دراورده بودن وخنثی شده بودن.
همینکه به لبه خاکریز رسیدم اون سرباز وقتی فهمید زخمیام پرید این طرف و منو بلند کرد و روی دوشش گذاشت و دواندوان از داخل کانالی که پشت خاکریز کنده بودن منو برد داخل یه سنگرِ سرپوشیده. از لهج اش متوجه شدم از کردهای عراقیه. حدود ۳۵ ساله بود با چهرهای مهربون، دلسوز و بسیار جوانمرد. شش نفر دیگه داخلِ سنگر بودن و یکی از اونا کم سن و سال بود و تقریبا ۱۸سال یا کمترداشت. منم که اصالتا کوردِ ایلامی بودم و کمی هم لهجه کردستانی بلد بودم خیلی خوشحال شدم. مقداری عربی گفت من چیزی نفهمیدم بهش گفتم کوردم اونم خوشحال شد و شروع کرد به کردی حرف زدن. ازین بهتر نمیشد. یه همزبون در اون شرایط میتونست خیلی کمکم کنه و حداقل نذاره اینجا منو اعدام کنن. خودم رو معرفی کردم و اونم دلداری میداد و میگفت نترس اینجا کسی کاریت نداره. انگار یه دوست قدیمی پیدا کرده بود، و مرتب باهام حرف میزد. گفت: آتیشباری ایران خیلی سنگینه و یکی از عراقیا رو نشون داد، همون که کم سن و سال بود و چهرهای سبزه داشت ، گفت این عربستانیه و میترسه. من تو دل خودم گفتم ای بی۰خپدر از عربستان پا شده اومده اینجا با ما بجنگه. به درَک که میترسه. بعدا متوجه شدم که منظورش از عربستان، خوزستان خودمونه. عراقیا به خوزستان میگفتن عربستان. در اون نیم ساعتی که داخل اون سنگر بودم خیلی ملاطفت و محبت کرد.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت: (۲۲)
💢خداحافظی با وطن💢
نه فقط سرباز کورد، بقیهی عراقیا هم در خط مقدم کاری به من نداشتن و با بیتفاوتی و تعجب فقط نِگام میکردن و شاید پیش خودشون میگفتن این وقت روز و تنهایی این از کجا سر و کلهاش پیدا شد!
خودم هم اگه بودم تعجب میکردم. همون کورد عراقی وقتی دید لباس هام خیسه و دارم از سرما میلرزم. رفت یه دَست لباس اورد و لباسهای خیس رو از تنم کند و لباس خشک به من پوشوند. چشمش به ساق پام افتاد و دید تیر خورده مثل یه پرستار مهربون زخمها رو پانسمان و باندپیچی کرد. گفتم انگشت پام هم زخمیه. چکمه پلاستیکی رو کشید ناخواسته آه کشیدم. متوجه شد خیلی درد دارم رفت یه تیغ جراحی اورد و چکمه رو از دو طرف پاره کرد و انگشت پام رو پانسمان کرد.
هنوز داشتم از سرما میلرزیدم. پرسید میترسی؟ گفتم نه سردمه. توی آب بودم بدنم یخ زده. یه پتو روی دوشم انداخت و محکم منو چند دقیقه بغل کرد تا کم کم بدنم گرم شد ولرزش بدنم تموم شد. پرسید چیزی میخوای؟ روم نشد بگم گشنمه.فقط گفتم سه روزه آب نخوردم تشنمه. یه قمقمه آب اورد وقتی داشتم میخوردم انگار تو عمرم آبی به این گوارایی نخورده بودم. بعدش بدون اینکه چیزی بپرسه مقداری نان اورد و یه کنسرو غذای بادمجان برام باز کرد و منم مقداری خوردم و ازش تشکر کردم. می گفت ما دو ملت مسلمان و برادر هستیم. از جنگ ناراحت بود. شاید خیالش راحت بود که بقیه کوردی نمیدونن خیلی راحت حرف می زد. راستش رو بخواید مقداری توی شک و شبهه افتاده بودم. اون همه تبلیغات ایران که عراق با اسرا بدرفتاری می کنن و شکنجه میدن کجا و این رفتاری که با من شد کجا؟ کجای اینها به خونخوار و جنایتکار میخوره؟
رفتاری که در اون نیم ساعت با من شد بالاترین جلوه انسانیت بود. شاید اگه موفق میشدم و برمیگشتم به ایران، در بیمارستانهای ایران بهتر از این امکان نداشت با من رفتار بشه. اینکه یه دشمن پتو بیاره و منو بغل کنه تا گرم بشم خیلی متفاوت بود از اون تصوری که از ارتش عراق داشتم که به صغیر و کبیر رحم نمیکنه و اُسرا رو تا سر حد مرگ شکنجه میکنه! ما همه ی ارتش عراق رو جنایتکار و بعثی میدونستیم، ولی واقعیت اینجور نبود بین اونا کم و بیش افراد خوبی هم وجود داشت.
همهی این رفتارها تردید منو بیشتر میکرد و به جای اسارت و عواقب اون فکر و ذهنم شده بود همین مسئله و با خودم وَر میرفتم که قضیه چیه؟ تا اینجای کار چیزی جز محبت و انسانیت از عراقیا ندیدم. حدودا نیم ساعتی گذشت و یکی اومد داخل سنگر و چیزی به اون سربازِ کورد گفت. اونم اومد گفت که یه وسیله آمادهاس تو رو پشت خط منتقل کنه. گفت هر چه زودتر از اینجا بری بهتره. چونکه هرآن احتمال داره بعلت آتیشباری ایران اینجا کشته بشی، ولی نگرانی توی چهرهش موج میزد و ظاهرا میدونست چی در انتظارمه .
وقتی مسائل بعدی پیش اومد و رفتارهای وحشیانه بعثیا رو در ادامه دیدم ، تازه فهمیدم اون بنده خدا چرا اون همه نگران بوده. می دونست پشتِ خط چه رفتاری با اسرا میشه. بعنوان آخرین خدمت زیر کتفم رو گرفت و تا نزدیکی یه نفربر که آماده برگشتن به پشت جبهه بود، همراهی کرد و با من خداحافظی کرد و رفت سرِ پُستش. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms 👈
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت:(۲۳)
💢 ورق برگشت 💢
پای نفربر- که ظاهرا از نوع پیام پی بود- ورق برگشت و ارتش بعثی ماهیت درنده خویی خودشو کمکم بهم نشون میداد. متوجه شدم اون ملاطفت و رفتار انسانی در خط مقدم ربطی به حزب بعث نداشته و محصول رفتار نیروها و افراد معمولی ارتش عراق است که مثل خودِ ما گرفتار نظام بعث و رهبرِ دیکتاتورش صدام بودن و چارهای جز اطاعت نداشتن و چه بسا بیشتر از ما از صدام و حزب بعث متنفر بودن.
بتدریج صحنههایی رو دیدم که بسیار فراتر از چیزاایی بود که در باره خشونت و سنگدلی بعثیا شنیده بودم.
دو نفر امدن و دست و پای منو گرفتن و انداختن بالای نفربر و از دریچه پرت کردن داخل.
کف نفربر پر از اسلحه و مهمات بود و من افتادم روی اونا. خودم رو جم وجور کردم و نشستم. هنوز دستهام باز بود.
از بدِ حادثه نشسته بودم روی یه کلاش و تیزی گلنگدن فرو رفته بود توی رانم و بشدت آزارم میداد. دست بردم و اسلحه رو بلند کردم که کنار بزارم. سربازِ بغل دست راننده من رو در همین حال دید و تفنگش رو بسمتم گرفت و چیزی نمونده بود به رگبار ببنده، سریع اسلحه رو پرت کردم و با اشاره به رانِ پام حالیش کردم که روی اسلحه نشسته بودم. عجب اشتباهی کردم ،نزدیک بود به قیمت جونم تموم بشه.
خلاصه قضیه ختم بخیر شد و اونم اسلحه شو کنار گذاشت. اومد تنفگها رو از اطرافم دور کرد و با اشاره بهم فهموند که اگه دست از پا خطا کنم همینجا کشته میشم. دقایقی رو داخل نفربر سپری کردم تا اینکه به مقر جدیدی در پشت خط عراقیا رسیدیم. دریچه رو باز کردن و دستامو گرفتن و بیرون کشیدن و با کمال بیرحمی پرتم کردن پایین و دستام رو از جلو بستن و یه گوشه نشوندن روی زمین.
یکی دو ساعت اونجا بودم و ظاهرا منتظر بودن ماشینی بسمت بصره بِره و منو تحویلش بدن. بالاخره یه آیفا اومد و دو سرباز پیاده شدن و با اشاره به من گفتن که سوار بشم. طفلکیا عقل که تعطیل!، چشمم نداشتن ببینن دستام بستهاس و زخمیام، چطوری میتونم از اون ارتفاع برم بالا و سوار بشم! با خنده و مسخرهبازی یکی دستهام و گرفت و یکی پاهام رو و مثل مشک مقداری تاب دادن و پرت کردن بالای آیفا. اومدن بالا چشمام رو هم بستن و دو تایی روبروم نشستن. آیفا با سرعت حرکت میکرد و من از این طرف و اونطرف پرت میشدم. ناچار شدم دو تا دستمو که بهم بسته شده بود به کف ماشین بچسبونم. از زیر چشمبند میتونستم مقدار کمی اطرافم رو ببینم. یکیشون بلند شد و پوتینش رو کوبید پشتِ دستامو و دور خودش چرخید طوریکه پوست دستم لِه و زخمی شد و رفت نشست سرِ جاش. جرات نمیکردم دستام رو بزرام کف ماشین، بلند میشد و همون کار تکرار میکرد و با پوتین به پا و کمرم میکوبید. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین 👇
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت: (۲۴)
💢 اقامه نماز با آتیش سیگار 💢
دم دمای عصر بود و هنوز نمازم رو نخونده بودم.جابجاییهای مختلف سبب شده بود فرصتی برای خوندن نماز پیش نیاد. در اون وقت هیچی برام مهمتر از این نبود که هرجوری شده نمازم رو بخونم و قضا نشه. جهادِ ما برای نماز بود. دیدم الان وقتشه .نیت کردم و سرم رو پایین انداختم و با همون حالت شروع کردم نماز خوندن. اذکار نماز رو زیرِ لب میخوندم. ظاهرا سربازها متوجه شده بودن لب من تکان میخوره و چیزهایی میگم. شاید اصلا تصور نمیکردن دشمنشون که کافرش میدونستن توی این شرایط بحرانی و با این وضع اینقدر نماز براش مهم باشه که مشغول نمازشده باشه. بعثیا در تبلیغاتشون ایرانی جماعت رو مشرک و مجوس معرفی میکردن و خودشون رو مسلمان واقعی.!
سایهای روی سرم احساس کردم و دستم آتیش گرفت. از بوی سیگار متوجه شدم که آتیش سیگاره. یکیشون آتیش سیگار رو میچسبوند پشت دستام. سوختگی هم به زخمهای روی بدنم اضافه شد. نمازم قطع شد. فکر نمیکردم با این وضع نزاری که داشتم و چشم و دست بسته اینقدر سنگدل باشن و اینجور رفتارهای وحشیانه رو انجام بدن. با سوزش دستِ من دلش خنک شد و رفت نشست. دوباره نمازم رو از اول شروع کردم و دوباره قضیه تکرار شد. شکر خدا که با عنایت و کمک او ، با وجودِ درد شدیدی که داشتم حسرتِ داد زدن و آه و ناله کردن رو به دلشون گذاشتم. چه نمازی بود نمازِ اون روز. بیطهارت و وضو. روی آیفا و دو مامور عذاب. به هر صورتی که شد نماز ظهر و عصرم رو با آتیش سیگار و پوتین وبعد از چند بار شکسته شدن بجا اوردم و روسیاهی برای اون دو جنایتکار باقی موند. پشت دستهام میسوخت و پام بشدت درد میکرد و اونا مستانه قهقهه میزدن.
اون دو نانجیب برای آزار دادنم با هم رقابت میکردن و مرتب یکی بلند میشد و یکی مینشست و لابد به مسلمونی خودشونم افتخار میکردن که مثلا یه دشمنِ مجوسی رو گیر اوردن و برای رضای خدا دارن اونو آزار میدن. چقدر در اون شرایطِ غربت و تنهایی که به اسیری می بردنم، با قافله اسرای کربلا احساس یگانگی میکردم. دست و چشمم بسته بود و دست دشمن باز. زخمی بودم و اونا سالم. تنها بودم و اونا با هم. غریب بودم و اونا توی وطنشون. ولی من همه چیز رو داشتم و اونا نداشتن. خدایی که منو فراموش نکرده بود و به من توفیق هم کلام شدن با خودشو در این وضع بحرانی داده بود. من حضرت زینب و زینالعابدین رو داشتم و اونا وارثِ شمر و خولی. در رذالت و شقاوت با هم مسابقه میدادن و من به قافله اهلبیت دلخوش بودم.
مطمئنم هرگز آیهی «فاستقبوالخیرات» به گوششون نخورده بود و اگه هم شنیده بودن معنای خیرات رو براشون کج تفسیر کرده بودن که برای شکنجهی یه مسلمانِ زخمی و در حال نماز با هم مسابقه میدادن. وقت و زمان برای من و اونا هر دو سپری شد. برای من با عشق به محبوب و راز و نیاز با معشوق وبرای اونا به غیض و غضب و عقدهگشایی. اذیت میکردن و میخندیدن و فراموش کرده بودن روزی خواهد رسید که مؤمنان در حالیکه غرق خوشی و نعمتهای الهی هستند به آنان خواهند خندید. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت: (۲۵)
💢زندان تک نفره بصره💢
بالاخره بعد از چند جابجایی و تحمل سختیهای مختلف به بصره رسیدیم. آیفا در مقر سپاه هفتم عراق توقف کرد. همون سپاهی که جلادی خونآشام بنام سپهبد ماهر عبدالرشید اونو فرماندهی میکرد. هوا تاریک شده بود. همان دو سرباز، دست و پاهامرو گرفتن و مثل یه کیسه گچ انداختن پایین و از بخت بَد با پای زخمیام خوردم زمین. هر بار مرگ رو با چشمام میدیدم و از خدا تقاضا میکردم خلاصم کنه. دیگه زندگی رو دوست نداشتم و مرگ برام شیرینتر شده بود. از خدا متضرعانه میخواستم زودتر به شهادت برسم. بعد از دقایقی اومدن دست و چشمام رو باز کردن و مثل قاتلی که ببرنش پای چوبه اعدام، کتفام رو گرفتن و با هُل، کتک وتحقیر به اتاقی با دری قلعهمانند بردن و پرتم کردن داخل و بعنوان حسن ختام و خداحافظی دو سه لگد به پشت و پهلوهام کوبیدن و در رو بستن و رفتن. وقتی مطمئن شدم در بسته شده و فعلا کسی نیست، نگاهی به در و دیوار اتاق کردم. فهمیدم این اتاق بازداشتگاه موقت اسرای ایرانیه و آثارِ خونی که روی دیوارها مونده بود، خون هموطنای منه.
گوشه اتاق یک توالت وجود داشت. خداخدا میکردم آب داشته باشه. خودمرو کشوندم سمت توالت. یه شیر آب داخلش بود. خوشبختانه آب داشت. دست و صورتم رو شستم و با کف دست سیر آب خوردم. در اون شرایط یه شیر آب از گنج قارون برام با ارزشتر بود. به محضِ خوردن آب از زخمهام خونابه جاری شد، میدونستم آب برام ضرر داره اما اصلا مهم نبود. در سه شبانه روز گذشته غیر از اون قمقمه آب در خط مقدم آبی نخورده بودم. نمازمرو نشسته خوندم و مضطرب و منتظر، چشم به در دوخته بودم که در ادامه چه خواهد شد!
شب نهم بهمن سال ۶۵ وارد زندان تکنفرهی بصره شدم و تا شب دوازدهم بهمن تنها بودم و در حالیکه ایران غرق شادی جشنهای دهه فجر و سالروز ورود امام خمینی به وطن بود، من با تنهایی خودم میسوختم و میساختم. کف اتاق مانند یخچال سرد بود. از شدت سرما کلافه شده بودم و به گوشهای از اتاق پناه بردم و خودم رو مچاله کردم که کمتر از سرما اذیت بشم. نه خبری از لباسِ گرم بود و نه از زیر انداز و غذا و بیمارستان. بعد از ساعاتی که سر درگریبان در افکار و سرنوشتِ خودم غوطهور بودم و از دردِ به خودم میپیچیدم ، با سر و صدای زیاد درب اتاق باز شد و کشانکشان منو از اتاق بردن بیرون و با کتک و پسگردنی انداختن داخل یه اتاق که کفِش موزائیک بود و همه جای در و دیوارش خونمالی بود و مشخص بود اتاق شکنجهاس و اسرای قبلی رو تو این اتاق کتککاری و شکنجه کرده بودن. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
🆔 @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت: (۲۶)
💢 من و ژنرال بعثی 💢
چند لحظه بعد سربازی قویهیکل و با هیبتی ترسناک وارد شد و بدون اینکه چیزی بپرسه منو زیر ضربات مشت و لگد گرفت و مثل یه توپ به در و دیوار میکوبید و به این طرف و اون طرف پرت میکرد. بعد که خوب بیحال و کوفته شدم و خودش هم خسته شد، زیر کتفام رو گرفتن و بُردن اتاقی که پر بود از افسرها و ژنرالهای بلندپایه بعثی.
من رو وسط اتاق رو زمین نشوندن و روبروی من یه ژنرال که از فرماندهان سپاه هفتم عراق بود با هیبتی عجیب و چشمهای نافذ، پشت یه میز مجلل نشسته بود و یه نفر مترجم هم که کاملا به فارسی مسلط بود کنار من قرار گرفت و بازجویی شروع شد. ناگفته نمونه با توجه به اینکه حدود دو سال در جبهههای مختلف حضور داشتم و در چندین عملیات شرکت کرده بودم و از طرفی در شهر ایلام تلویزیون عراق براحتی دریافت میشد، با درجات نظامی عراقیها آشنایی داشتم. ژنرال عراقی رو به من کرد و گفت: اگه بخوای دروغ بگی دوباره میفرستمت همون اتاقی که الان بودی و حسابی دوباره شکنجه میشی. تازه فهمیدم اون سرباز قوی هیکل و اون اتاق ترسناک برای زهرِچشم گرفتن و به اصطلاح کشتن گربه دم حجله بوده. اون میگفت و مترجم ترجمه میکرد و من جواب میدادم.
روشو طرف من کرد و گفت تو نیرو اطلاعات عملیات هستی و برای شناسایی منطقه اومدی که تیر خوردی و اسیر شدی. با توجه به وضعیت اسیر شدنم شک کرده بودن که نیروی اطلاعات عملیات باشم. تهدید میکرد که اگه اقرار نکنی طوری شکنجه میشی که آرزوی مرگ بکنی. واقعا قضیه داشت به جای باریک و خطرناک کشیده میشد. معلوم بود از بچههای اطلاعات عملیات دلِ پرخونی داشتن و از طرفی دنبال کسب اطلاعاتی بودن که به دردشون بخوره. البته شک اونا پُر بیراه هم نبود. در منطقهای اسیر شده بودم که نسبتا اروم بود و منم با پای خودم وارد محور و جبههی دیگهای شده بودم که حداقل در هفتهی گذشته اونجا عملیاتی انجام نشده بود. یه نفر با پای خودش تا نزدیک خط عراق اومده و ناغافل اسیر شده.! منم بودم شک میکردم این آدم باید نیروی گشتی و اطلاعات عملیات باشه. همه اینا میتونست نشونههایی از یک نیروی اطلاعات عملیاتی باشه که از تیمش جدا شده، یا راهش رو گم کرده و یا بیش از حد فضولی کرده و تا سی، چهل متری خاکریز اومده و نهایتا اسیر شده. داشت حسابی تهِ دلم خالی میشد. اما واقعیت این نبود و حداقل در این عملیات من فقط یه نیرو رزمی،تبلیغی بودم که بعنوان روحانی به گردان فتح معرفی شدم و هفت، هشت روز بعدش با اون وضعیت به اسارت در اومدم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت : (۲۷)
💢زخمهای نجاتبخش💢
هر چه دلیل میاوردم پذیرفته نمیشد و هرلحظه به مرگی وحشتناک زیر شکنجه نزدیک میشدم. زورم میومد به چیزی که نبودم اعتراف کنم و بخاطر کاری شکنجه بشم که نکرده بودم. تازه بعدش اطلاعات میخواستن و من چیزی از اون منطقه نمیدونستم. در اون شرایط حساس دلم رو بخدا سپردم و از خودش کمک خواستم که این هیولای ترسناک دست از سرم برداره. بارها امتحان کرده بودم که در شرایط اضطرار و درماندگی که انسان هیچ چاره و پناهی جز خدا نداره، خودش به دادِ انسان میرسه. یاد زخمهام افتادم. با خودم گفتم: آره خودشه این سند خوبیه.
پاچه شلوارم رو بالا کشیدم و زخمها رو نشونش دادم و گفتم ببینید این زخمما کهنهس و مال چند روز قبله. اگه فکر میکنید دروغ میگم دستور بدید کارشناس پزشکی بیاد بررسی کنه. اگه گفت این زخمها تازه هستن من اقرار میکنم نیروی اطلاعات عملیاتم. اصلا نیازی به کارشناس نبود، چون زخمها عفونت کرده بود و بجای خون از اونا چرک و عفونت بیرون میومد. بعدش گفتم ما چهار شب قبل عملیات کردیم و براش توضیح دادم که من همون شبِ اول زخمی شدم و سه شبانه روز وسط آتش دو طرف بودم و راهم رو گم کرده بودم تا بالاخره اینجوری اسیر شدم.
منتظر عکسالعملش بودم، ببینم حرفم رو باور میکنه و نجات پیدا میکنم یا باید غزل خداحافظی رو با دنیا بخونم!
با تعجب نگاهی به چند نفر که اکثرا از ژنرالها و افسران بلندپایه بودن انداخت و چیزهایی پرسید که من نفهمیدم چی میگه. فقط امیداوار بودم یکی از اونا حرف منو تصدیق کنه. دیدم یکیشون سرشو تکون داد و چیزهایی گفت. با توجه به اینکه پنج سال درس عربی تو حوزه خونده بودم، کم و بیش و دست و پا شکسته متوجه شدم چی میگه.
گفت: سیدی تو فلان منطقه چند شب پیش ایران عملیاتی انجام داده که شکست خوردن. حالا دیگه یقین پیدا کردم در جایی اسیر شدم که فاصله زیادی با منطقه عملیاتی خودمون داشته و سر از جای دیگه دراورده بودم. بالاخره از مهلکهای که بسمتش میرفتم نجات پیدا کردم و باورش شد که من یه رزمنده ساده هستم و چیزی از منطقه و عملیات نمیدونم و از اتهام نیروی اطلاعات عملیات بودن تبرئه شدم.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۲۸)
💢سرباز لشکر ۹۲ زرهی 💢
از درجه نظامی و یگان خدمتیم پرسید. ترسیدم بگم بسیجیام. گفتم: سرباز لشکر ۹۲ زرهی اهوازم. با تعجب دادیِ سرم کشید و گفت با اطلاعاتی که ما داریم در این منطقه یگان ارتش وجود نداره. گفتم من سربازم و خبر از این مسائل ندارم ولی این رو میدونم که سپاه از لشکر ما تقاضای کمک کرده بود و فرمانده لشکر ۹۲ هم تعدادی از نیروهاش رو در اختیار سپاه قرار داد و منم یکی از اونا بودم.
داشت قضیه براش جالب میشد. آروم شد و پرسید رستهات چه بود. گفتم دژبان. پرسید چند ماه خدمتی گفتم هفت ماه. از اون جایی که ۲۰ سالم بود، سنم به سربازی میخورد و باورش شده بود.
میگن دروغ دروغ میاره واقعا درسته. برای توجیه دروغم ناچار بودم دروغهای بعدی رو ردیف کنم و همینجوری سریالی از دروغهای جوراجور رو تحویلش میدادم. از فرمانده دسته تا گروهان و گردان پرسید و منم یه سری اسامی رو گفتم. از محل استقرار و وضعیت لشکر ۹۲ اهواز پرسید، نمیدونستم چی بگم . من فقط اسمی از این لشگر شنیده بودم. اسم بعضی از مناطق اهواز رو هم بلد بودم. با اعتماد بنفس گفتم مقر لشگر توی منطقه گلستانِ اهوازه. گفت چجور جاییه؟ گفتم یه منطقه کاملا سرسبز و پر از نخلهای بزرگ. خدایی نه اون زمان و نه الان نمیدونم محله گلستان کجای اهوازه و اصلا مقر این لشکر کجا بوده و الان کجاس. در اون وقت به عواقب این همه دروغ فکر نمیکردم. فقط میخواستم با صحنهسازی و اعتماد بنفس ذهنشون رو از بسیجی بودنم منحرف کنم. چون تنها اسیر شده بودم خیالم از اینکه شک کنن روحانی هستم راحت بود ، ولی نمیخواستم بفهمن بسیجیام.
سؤالات مختلفی از استعداد لشگر و ادوات و تعداد نیروها تا جیره غذایی پرسید و منم با توجه به تجاربی که داشتم یه مشت دروغِ شبیه راست تحویلش دادم و یه کاتب هم مینوشت. از ته دل میترسیدم، مبادا اینا اطلاعاتی داشته باشن و من گیر بیفتم و لو برم که دیگه حسابم با کرام الکاتبینه و جون سالم بدر نمیبرم ، در عین حال خیلی سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم که به من شک نکنه. بعد از یه بازجویی مفصل دستور داد منو برگردونن اتاقم. تو اون گرفتاری از ته دل خوشحال بودم که ژنرال بعثی رو فریب دادم و اطلاعاتی که بتونه ازش استفاده کنه رو نتونست از زبونم بکشه.خدا قبول کنه تو یه ساعت اندازه ۲۰ سال عمرم دروغ گفتم.!! ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms