🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت(۲۹)
💢 جوخه اعدام 💢
با خودم میگفتم هر کلمه حرفِ راستی که بگم خیانت به امام و خون شهداست و وحشت داشتم که مبادا زیر شکنجه نتونم طاقت بیارم و اطلاعاتی به ضرر جبهه اسلام رو از زبونم بکشن. اون شب بخیر گذشت و روسفید برگشتم داخل اتاقم و احساس رضایت و پیروزی داشتم.
شبِ اول نگهبانهای عقدهای مقر، دو سه بار در اوقات مختلف شب در رو وا کردن و هر بار به جونم میفتادن و چند تا مشت و لگد میزدن و میرفتن. انگار با هر تعویض پست، یه سهمیه کتک داشتم و پستهای نگهبانی با کتککاری من عوض میشد.
روز دوم اسارت، روز بازجوییهای متعدد بود و هر بار با یه پیشکتک و زهرِچشم گرفتن داخل همون اتاق مخصوص شکنجه همراه بود.
بیشتر سؤالها تکراری بود و میخواستن بدونن راست میگم یا نه؟ منم جوابها رو حفظ کرده بودم و همونا رو بدون کم و کاست تکرار میکردم و میتونم با اطمینان بگم باورشون شده بود دارم راستشو میگم. گاهی سربازهایی رو میفرستادن داخل اتاقم و منو زیر ضربات کابل قرار میدادن. در یکی از این هجومهای وحشیانه کابل چرخید و زیر چشم راستم خورد و چند سانت از اونو پاره کرد و خون روی گونهام جاری شد. اثر اون کابل بعد از ۳۴ سال زیر چشمم هنوز پیداست.
گاهی بعد از اینکه از اتاق میاوردنم بیرون، چوبی زیر بغلم میدادن و لنگانلنگان راه میافتادم و اونا پشت سرم گلنگدن رو میکشیدن و طوری وانمود میکردن دارن میبرنم سمت جوخه اعدام. منهم زیر لب شهادتین رو میگفتم. آروم و قلبا خوشحال بودم و با خود میگفتم دارم راحت میشم. اونقدر اذیت میکردن که مرگ رو به اینجور زندگی ترجیح میدادم ، ولی خبری از اعدام نبود و سر از اتاق شکنجه یا بازجویی در میاوردم. حقیقتا تو اون روزها قیامت رو بارها به چشمم دیدم و از خدا طلب شهادت میکردم. سه روزی که وسط آتش دو طرف بودم ،خوشبختانه عراقیا کسی رو به اسیرنکرده بودن و تنها اسیر کل منطقه شلمچه من بودم، لذا شده بودم زنگ تفریح فرماندهان بعثی. وقت و بیوقت حتی نصفِ شب با رعب و وحشت در رو وا می کردن و میبردنم.
در سه شبانه روز بیش از ۱۰ بار بازجویی شدم و هر بار یه کتک مفصل و همون سؤالهای تکراری و منم همون جوابهای تکراری.
ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۳۰)
💢چه ژنرالی هستی تو دیگه؟💢
یه چیز جالب در بازجوییهای ۳ روزه این بود که ژنرال بعثی براحتی فریب خورده بود و باورش شده بود من سرباز ارتشم و اینکه تعدادی از نیروهای ارتش در یگانهای سپاه ادغام شدن، راستش رو بِخاید بخاطر هوش و ذکاوت من نبود، من میترسیدم بگم بسیجیم. اون خیلی خِنگ بود. ولی آخرش شب سوم مچم رو گرفت و بدجوری گیر افتادم. شب سوم بعد از تکرار همون سؤالهای قبلی و چند تا سؤال جدید ، از وضعیت فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز پرسید که با چی تردد میکنه و تا حالا او را دیدهای یا نه؟ گفتم بله. چون من دژبان درِ ورودی لشکر بودم گاهی ایشون رو میدیدم که با جیپ فرماندهی و یه وقتایی هم با استیشن رفت و اومد میکرد.از درجه و نام فرمانده لشکر پرسید. من گفتم اسمش رو نمیدونم. اولش فکر کرد نمیخوام اطلاعات بِدم و میخش گیر کرد روی همین سؤال و وِلکن نبود. چی باید میگفتم من چه میدونستم اسمش چی بود؟
شروع کرد تهدیدکردن که اگر نگی همینجا دستور میدم اعدامت کنن. اول خواستم یه اسم الکی بگم ولی بعد به ذهنم اومد که اینا اسم فرمانده لشکرها رو حتما دارن و میفهمه که دروغ گفتم و کار برام سختتر میشه. توی دو راهی عجیبی گیر کردم نه اسم فرمانده لشکر رو میدونستم که بگم و از این وضع خلاص بشم و نه اون منو رها میکرد. البته دادن اسم فرمانده لشکر لو دادن اطلاعات نبود. اونا اسامی رو داشتن. فقط میخواستن بفهمن طرف داره راستش رو میگه یا دروغ بهم میبافه! چند لحظه سکوت کردم تهدیدا
که جدی شد و میخواستن ببرنم اتاق شکنجه اینبار برای گرفتن اطلاعات، ازش امان خواستم و گفتم اگه امانم بدی من راست رو براتون میگم و به همه چی اقرار میکنم. اونم گفت نترس در امانی حال بگو اسمش چیه؟
گفتم حقیقتش اینه در این سه روز بهتون دروغ گفتم. اصلا ارتشی و سرباز نیستم و بسیجیم. از عصبانیت چهرهاش سیاه شد و چیزی نمونده بود خودش به من حمله کنه که چرا در این سه روز ما روفریب دادی و این همه دروغ گفتی؟ من سعی کردم با خونسردی جواب بدم و با قیافه ای حق به جانب گفتم هدفم فریب دادن شما نبوده و فقط به این خاطر بود که فکر میکردم اگه بگم بسیجیام شاید کشته بشم. اونم چون نمیخواست جلوی جمع ضایع بشه و زیر قولش بزنه. گفت خیلی خب حالا که امان گرفتی راستش رو بگو ولی اگه یه کلمه دیگه دروغ ازت بشنوم کاری میکنم که دیگه پشیمونی هم برات فایدهای نداشته باشه. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
روز چهلم شهادتم در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۱۰
شادی روحم صلوات😄😄😄
#کانال_جهاد_تبیین
سرگذشت اسرای مفقودالاثر در اردوگاههای مخفی عراق
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۳۱)
💢تغییر عضویت💢
بعد از اینکه شب سوم اعتراف کردم بسیجیام، تموم پرونده قبلیام که طفلکیا اون همه برای پر کردنش زحمت کشیده بود باطل و پاره شد و یه پرونده جدید بنام متَطوِع (بسیجی) برام باز کردن و هر چه میگفتم توی اون مینوشتن. پیش خودمون بمونه و بعثیا نفهمن. اون روزها زبونم به راست نمیچرخید و دستِ خودم نبود.😏
گاهی از ته دل خندهم میگرفت که کاتب بیچاره مجبور بود فازِ دوم پروژه فریب و دروغ رو کتابت کنه.!
ژنرال پرسید: اهل کجایی و از کجا اعزام شدی؟ گفتم کاشان. گفت چند نفر بودید. گفتم ۴۰ اتوبوس. گفت اتوبوسها چند نفر جا میگیرن. گفتم حدود چهل نفر، چیزی در حدود ۱۵۰۰ تا۱۶۰۰ نفر.خدا برکت بده! میخواستم یجورایی بزرگنمایی کنم. گفت چند روز یه بار این تعداد از شهرتون اعزام میشه؟
گفتم تقریبا هر هفته یه اعزام دارن. واقعیتش این بود که ما تعداد کمی طلبه بودیم که بعنوان مبلغ اعزام شدیم.
آمار ۱۶ نفری خودمون را صد برابر کردم و پیشِ خودم گفتم : "سنگ مفت و گنجیشک هم مفت". اینجوری بیشتر توی دلشون خالی میشه. بزار فکر کنن هر بار همین تعداد از کاشان اعزام میشه و جالب این بود که دیگه به دروغهام شک نکردن. امان گرفته بودم و قسم خورده بودم که دیگه راستش رو بگم. نامردی بود دوباره دروغ و دَمبل سرِ هم بکنم. یه طوری هم خودمرو به موشمردگی زده بودم که اصلا تصور نمیکرد که جرات کنم و حتی یه نصفه دروغ تحویلش بدم. بقول امام علی علیه السلام الحرب خدعه(جنگ فریب دادنِ دشمن است) و این دروغها فریب دشمن بود که بخاطر مصالح و منافع ملی گریزی از اون نبود. بقول جنابخان طوری اون ژنرال نگونبخت رو بهم میبافتم که اصلا فکر نمیکرد برای بار دوم از یک بسیجی ۲۰ ساله رودست بخوره. اونا در مقابل همه رزمندههای ما حتی نوجوونای ۱۵ و ۱۶ ساله همینجور ذلیل و درمونده میشدن و چیزی گیرشون نمیاومد. از تدارکات جبهه، وضع غذا و همه چیز سؤال میکرد. گفتم در جبهه همه چیز پیدا میشه و حتی چیزایی که تو شهرهها کمیابه توی جبهه هست. از قیمت اجناس پرسید و من سعی میکردم قیمتها رو نصف کنم و تحویلش بِدم. خوب نبود گرانفروشی میکردم. به هر حال مهمونشون بودم و باید اجناس ایرونی رو ارزون تحویلشون میدادم.
از تاثیر بمبارانها پرسید. گفتم خبری از تلفات نیروهای نظامی تو پادگانها ندارم. من یه بسیجیم که اولین باره اومدم جبهه و مسئولین هم در این باره چیزی در رادیو و تلویزیون نمیگن، ولی از مردم عادی در بمباران شهرها خیلی کشته و زخمی میشن. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
May 11
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت (۳۲)
💢زبان سرخ !💢
جوان بودم و نپخته. گاهی ادم حرفایی میزنه و بدون اینکه به عواقبش فکر کنه کاری میکنه که ممکنه تموم هستی خودشو بیهوده به خطر بندازه. منم مثلا میخواستم یه جوری رو بعثیا تاثیر بذارم و بقول معروف ارشادشون کنم. حرفی از زبونم پرید که نزدیک بود بیهوده سر خودم و عدهای دیگه رو بباد بده.
مقداری عربی کتابی بلد بودم و کم و بیشی از حرفهای اونا رو میفهمیدم و بهزحمت چند کلمهای هم میتونستم صحبت کنم. بعثیا مرتبا از لفظ مجوس استفاده میکردن و به ما میگفتن فرسالمجوس. میخواستم یه جوری حالیشون بکنم که اینجور نیست و ما دو ملت مسلمانیم و حتی اهالی بعضی شهرهای مرزی ما رابطهی خویشاوندی با هم دارن و قبل از انقلاب رفت و اومد صمیمی با هم داشتن و هر کدوم از ما احتمال داره اقوام و نزدیکانی در کشور دیگه داشته باشیم.
این بود که دست و پا شکسته به یکی از عراقیا گفتم که ما مجوس نیستیم و دو ملت مسلمان و برادریم که رابطهای خویشاوندی با هم داریم و خود من اقوامی در بغداد دارم که سالها قبل رفتن اونجا و ساکن هستن. تا این حرفا رو زدم حساس شد و رو کرد به یکی دیگه گفت این احتمالا نفوذی و از نیروهای معارض عراقی باشه. اصلا فکرش رو نمیکردم این برداشت از صحبتاام بشه و در جا خشکم زد .عجب غلطی کردم. اگه ببرن زیر شکنجه و مجبورم کنن اقواممرو در عراق لو بدم، اون وقت سر اون بیچارهها چی میاد؟
تو دلم هزار لعنت به خودم فرستادم که آخه این چه حرفی بود زدی. بزار شب و روز هی بگن مجوس و مشرک. ساکت شدم و توی دلم متوسل شدم به اهلبیت که بخاطر اون بیچارهها هم که شده این نگهبان عراقی چیزی نگه و ماجرا کِش پیدا نکنه. نمیدونم چه اتفاقی افتاد، ولی خدا رو شکر اونم ترتیب اثر نداد و مشکلی پیش نیومد، ولی تا چن روزیکه بصره بودم توی دلم آشوبی بود و همش خودمرو سرزنش میکردم و البته درس عبرتی برام شد که بیجا هر حرفی رو به زبونم جاری نکنم.
اینقصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۳۳)
💢احساس دوگانه غم و شادی 💢
شکمم از گشنگی به پشتم چسبیده بود. در تموم شش شبانهروز گذشته فقط دو وعده چیزِ مختصری خورده بودم. یه بار روز سوم که توی خط مقدم عراقیا مقداری نون و کنسرو به من دادن و تو این سه روزِ اسارت هم فقط یه بار اونم قاچاقی یکی از سربازها که مقداری دل رحمتر بود. پنهونی یه تکه نون کوچیک بشکل ساندویچ که دو تا کوفته داخلش بود، دستم داد بود و با اشاره به من گفت که سریع بخورم تا کسی متوجه نشده و منم با حرکت سر ازش تشکر کردم. این تنها غذایِ من تو سهشبانه روز اسارت و تنهائیم در بصره بود. البته خدا رو شکر آب در اختیارم بود واز این بابت مشکلی نداشتم.
روز سوم با تنهایی سپری شد و شب چهارم در باز شد. طبق معمول خودم رو برای یه کتک و بازجویی دیگه آماده کردم، ولی برخلاف معمول با صحنهی متفاوتی روبرو شدم. هشت نفر از بچه بسیجیا رو در حالی که با کابل میزدن آوردن داخل اتاق. ای کاش هرگز چنین صحنههایی رو نمیدیدم. خدا نشناسها مثل یه عده کفتارِ گشنه افتاده بودن به جون اون طفلکیا و میزدن در حالیکه چند تا از بچهها لت و پار و زخمی بودن.
بعد از یه کتککاری مفصل رفتن و درب رو پشت سرشون بستن. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. احساس دوگانهی عجیبی بین غم و شادی داشتم. از طرفی در اون دیار غربت و وحشت از تنهایی دراومده بودم و بعد از شش شبانه روز (سه روز میون آتش دو طرف و سه روز اسارت)چشمم به جمال گلپسرای نازنین وطن روشن شد و مایه خوشحالی بود و از طرفی از اینکه جمعی از بهترین فرزندان ایران اسلامی توی چنگال این جلادهای بیرحم گرفتار شده بودن و اینجور بیرحمانه شکنجه میشدن ناراحت بودم و موقتا غمِ اسارت خودم از یادم رفت و دلم بحال اونا میسوخت و درک میکردم الان چه حالی دارن.
با رفتن بعثیا گپ و گفتگو بین من و بچهها شروع شد و من توضیحات مختصری از وضع و اوضاع و نحوه بازجویی و برخورد بعثیا حین بازجویی رو براشون شرح دادم و از وضعیت جبهه و عملیات و نحوه اسارتشون پرسیدم و چیزایی دستگیرم شد. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
قسمت:(۳۴)
💢مداوای زخمِ تیر و ترکش به شیوه بعثی💢
بچهها از پیروزیهای پیدرپی جبهه اسلام میگفتن و من امیدوارم میشدم که سال ۶۵ سال پیروزی و پایانی جنگ باشه. دو روز بعد هم تعداد دیگهای اسیر آوردن. در بین اسرا چهرههای شاخصی بچشم میخورد که تیپ و قیافه بعضیشون به روحانی و فرمانده میخورد. در بینشون چند نفر سن و سالشون از من بیشتر بود، و دو سه تا نوجوون هم بود. این بچهها در تک و پاتکهای مختلفِ عملیات کربلای پنج اسیر شده بودن. نه اونا و نه من فِکر نمیکردیم این آغاز چهار سال اسارت اونم بصورت مفقود و بینام و نشون باشه.
با اومدن این بچهها دیگه برای بازجویی سراغِ من نیومدن و دم به دقیقه چند نفر از بچهها رو با بزن بکوب میبردن و بعد از یکی دو ساعت با بدن کبود برمیگردوندن و درِ اتاق مدام در حال باز و بسته شدن بود. منم تا اونجاییکه از دستم برمیومد سعی میکردم اونا رو دلداری بدم که اینجور مسائل موقتیه و زود تموم میشه. جمعِ بسیار جمعِ باصفا و مقاومی بودن و در ادامه اسارت که بیشتر با اونا آشنا شدم، دیدم این منم که باید از اینا روحیه بگیرم و بتونم در کنارشون شرایط محنتبار اسارت رو تحمل کنم. یکی از بچههای یزد بنام علیاصغر حکیمی از من پرسید غذایی چیزی به شما دادن؟ یه صمون خمیری که روز آخر برام اورده بودن و نتونسته بودم بخورمش نشونش دادم، یعنی برادر همینه. اینجا خبری از غذا و چای و پذیرایی نیست.
شب چهارم شدیم ۹ نفر و روز چهارم و پنجم تعداد دیگهای رو آوردن و سرِ جمع شدیم ۳۸ نفر. نه روز آسایش داشتیم و نه شب. مرتب بچهها در حال امدن و رفتن به اتاق بازجویی بودن و حسابی بساط نامبارک سور و سات بعثیا برپا بود و ضعف و زبونی خودشون توی جبهه رو با قهرمان بازی رو سرِ یه عده اسیرِ بیپناه و زخمی جبران میکردن. نه خبری از اعزام زخمیهای بدحال به بیمارستان بود و نه حتی یه پانسمان و مداوای ساده انجام میدادن. صحنه خونریزی و درد کشیدن بچهها برای اونا تفریح و تماشایی بود و از دیدن اون صحنههای فجیع لذت میبردن و هر لحظه زخمی بر زخمهای بچهها اضافه میکردن و جای شکستگی و تیر و ترکش رو با کابل و چوب نوازش میدادن.
این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت:(۳۵)
💢احمد جان، اینجا شهرِ زبیره💢
در اون جمع تازهِ وارد، جوانی خوشسیما با ریشی پرپشت و بسیار نورانی وجود داشت که ترکش خورده بود توی سرش و پشتِ سرش رو شکافته بود ، ولی بنظر نمیاومد که خطر خیلی جدی باشه و بهشهادتش منجر بشه. رو پاهاش راه میرفت و حرف میزد ، اما گاهی تعادلش بهم میخورد و از خودش بیخود میشد و فکر میکرد ایرانه و بعضی چیزها رو ناخواسته به زبون میآورد.
،خیلی درد میکشید. نمیدونم ترکش توی سرش بود یا نه ولی قسمتی از استخون جمجمه شکسته بود. گاهی با عربیِ فصیح بلندبلند حرف میزد و میگفت من روحانیم من پاسدارم. من فلان جاها بودم و خدمت کردم.
رفتم کنارش نشستم و گفتم احمدجان خواهش میکنم ساکت شو. ما اسیر شدیم و اینجا شهر بصره و کشور عراقه. منم مثل تو طلبهام. اینا اگه بفهمن روحانی هستی شهیدت میکنن. تو نباید عربی حرف بزنی و این حرفا رو بگی. ناخواسته چیزهای می گفت که در واقع به منزله صدور حکم اعدامش بود. متوجه شدم اونم مثل من روحانی گردان بوده و اسمش احمد متقیان فرد و ساکن قم هستش. کمی که حالش بهتر میشد میگفت باشه، ولی همینکه حالش خراب میشد دوباره شروع میکرد همون حرفا رو تکرار میکرد. هر چه التماس کردم که تکرار نکنه و خودش رو لو نده فایده نداشت. اصلا حالش خوش نبود و بیاختیار اون حرفا رو میزد. علیاصغر حکیمی میگفت: نگهبانی که مرا به اتاق بازداشتگاه می بُرد از من خواست ریش شهید متقیان رو با دست بکنم و من خودم رو به اون راه زدم که یعنی نمیفهمم چی میگی و خود نامردش محکم ریش ایشان رو با دست محکم میکشید و نشان من میداد ولی هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و در نهایت چند سیلی و مشت و لگد به من زد و انداختم پیش بقیه بچهها توی اتاق.
خلاصه هر چه من و بقیه دوستان تلاش کردیم که دشمن متوجه نشه، نشد. اول عراقیا نمیدونستن چی میگه ولی تو بازجوییا که مترجم حضور داشت همه چیز رو در بارهاش فهمیدن و متوجه شدن احمد روحانیه و توی پرونده اسمش بنام ملا احمد ثبت شد و از اون به بعد کمتر ساعتی بود که کتک نخوره و بیشترین شکنجهها و رفتارهای وحشیانه رو نسبت به این جوان رعنا انجام میدادن و هر بار وضعش وخیمتر میشد. این قصه ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
#وبسایت_آزاده_نیوز azadenews.ir
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت:(۳۶)
💢حسین کافر بود یا مسلمان؟💢
روز دوم اسارت بچهها بعثیا ریختن تو اتاق و یکییکی اسم افراد رو میپرسیدن. رسیدن به یکی از بچههای تهران که از رزمندههای قدیمی بود و در چندین عملیات شرکت کرده بود. قویهیکل و باهیبت بود و همین باعث میشد بعثیا روی ایشان حساسیت بیشتری داشته باشن و بیشتر کتکش میزدن. ازش پرسیدن نامت چیه گفت حسین. یکی از بعثیا با مسخره پرسید مسلمانی یا کافر؟ گفت مسلمانم. گفت نه کافری. حسین تکرار کرد مسلمانم. چند نفری ریختن سرش و با کابل افتادن به جونش و مرتب میگفتن باید بگی کافرم. دید دست بردار نیستند گفت بابا کافرم کافر دست از سرم بردارید.
اونا میخندیدن و خوشحال بودن که به زور یه مسلمونو کافر کرده بودن و رهاش کردن. چقدر انسان باید بی منطق و عقدهای باشه که یه مسلمون رو شکنجه بده و با کابل بزنه تو سر و صورتش تا به کفر اقرار کنه. من یادِ این آیه افتادم که می فرماد: «و لا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مؤمنا»، هرگز به انسانی که ادعای مسلمانی میکنه نگید تو مؤمن نیستی. بعدها من و حسین خیلی با هم صمیمی شدیم و یه وقتایی سر به سرش میذاشتم و میگفتم راستی حسینجان هنوز کافری یا مسلمون شدی؟
حسین میخندید و میگفت آخه ولم نمیکردن و هی میزدن. ناکِسا داشتن میکشتنم .برای اینکه اون احمقخا رهام کنن ناچار شدم بگم کافرم. منم میگفتم حالا دیر نشده همین الان شهادتین رو بگو و به دست من مسلمون شو.خیلی با صفا بود.
یه وقت ازم پرسید سلطانی تو بچه ایلامی. یکی از بچههای ایلام به نام رضا سلطانی رو میشناسی. گفتم چطور. گفت یکی از فرماندهاای لشکر امیرالمؤمنین بود و مدتی فرماندم بوده ، شاید نسبتی با هم داشته باشین. گفتم حسین جان ،رضا داداشمه. این آشنایی ، بیشتر باعث نزدیکی و صمیمیت ما شد و بعد از اون علاقهاش به من بیشتر شد و بخاطر ده سالی که از من بزرگتر بود احساس میکردم داداش بزرگترمه و خیلی به هم انس و الفت پیدا کرده بودیم. حقیقتا انسانی والا، مؤمن ، دلاور ، با اعتقاد و ایمان قوی و راسخ و بشدت عاشق و مرید حضرت امام خمینی بود. حسین در روزهای پایانی اسارت، بعد از تحمل ۴۳ ماه اسارت در تاریخ ۲۶ مرداد سال ۶۹ و دقیقا روز اول تبادل رسمی اسرا و در حالیکه داشتیم خودمون رو برای بازگشت به وطن آماده میکردیم به ضرب گلوله یکی از بعثیا بشهادت رسید. داستان رشادتها و ماجرای غمانگیز شهادتش رو بعدا جای خودش براتون نقل میکنم. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿
💢قسمت:(۳۷)
💢یک روز در شام یک روز در بصره💢
روز دوم ورود بچه ها به بصره و آشنایی من با اونا بود که بعثیا در رو واکردن و گفتن همه بیاید بیرون. رمق و توانی برام نمونده بود .بچهها همه رفتن بیرون و تا اومدم به خودم بجنبم در بسته شد و من جا موندم. هزار جور فکر و خیال توی سرم میچرخید. میگفتم نکنه بچهها رو از اینجا بُرده باشن اردوگاه و باز هم من اینجا تنها بمونم. بشدت ناراحت بودم که چرا منو نبردن. نکنه هنوز به قضیه اطلاعاتی بودنم شک دارن و میخوان بازم بازجوییهای انفرادی رو شروع کنن. نکنه فهمیده باشن من روحانیم و بخوان حسابم رو جداگونه برسن. خلاصه همینجور فکرهای مختلف به مغزم فشار میاورد. چند ساعت گذشت و من مثل سه روز اول توی اون اتاق با تنهایی خودم در خیالات مختلف غوطهور بودم. که با سر و صدای سربازهای بعثی و بچهها خودم و جمع و جور کردم. اولش فکر کردم یه عده اسیر جدید اوردن. ولی وقتی در باز شد دیدم همون رفقای خودم ولی با سر و وضعی بسیار آشفته و رقت بار و خونی.
مات و مبهوت بودم چه اتفاقی افتاده و بچهها رو کجا بردن؟. بعثیا که رفتن و در بسته شدم از یکی پرسیدم کجا رفتید و چه اتفاقی براتون افتاد. چرا اینجوری برگشتید. گفت خوش بحالت که جا موندی. چشمت روز بد نبینه. ما را بُردن و هر چهار نفر رو سوار یه ایفا کردن و توی شهر بصره با دستهای بسته چرخوندن و تعدادی از خونوادههای بعثی رو آورده بودن و هر که چه دستش بود بطرفمون پرت میکردن. یکی با سنگ میزد.یکی با چوب و یکی آب دهان سمتون مینداخت. این سنتی بود که بعثیا از یزید و شامیان سنگدل آموخته بودن. بدجوری بچهها زخم و زیلی شده بودن. اوضاع بشدت رقتانگیز شده بود. یه عده اسیرِ مجروح، گشنه و بیرمق و این همه مصیبت!
واقعا در اون لحظات غمِ خودم و زخمها و همه گرفتاریهام از یادم رفت. گاهی دیدن اینجور صحنهها از قرار گرفتن در اون زجرآورتره. تا چند لحظه قبل چه فکر میکردم و حالا چه دارم میبینم!همون وقتی که میگفتم خوش بحال بچهها که بردنشون اردوگاه و از این وضع خلاص شدن طفلکیا زیر رگبار سنگ و کلوخ بعثیا بودن. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿
قسمت:(۳۸)
💢فریب کاری بعثیها💢
زمانی که بچهها زیر وحشانهترین شکنجهها بودن، زمانی که در بصره مثل بردههای قدیم توی خیابونا میچرخوندن و سنگ و چوب بر سر و صورتشان میبارید و آب دهان توی صورتشون مینداختن ، هیچ دوربینی نبود که این صحنهها رو به تصویر بکشه، اما همینکه جرعه آبی و لقمه نونی میدادن، باید تمام دنیا میفهمید.
بعد از اون وحشیگری و نمایش مظلومیت فرزندان خمینی و هتک حرمت شیر بچههای علوی در بازار مکاره بصره، حالا نوبت اجرای یه نمایش مضحک و به تصویرکشیدن انساندوستی ، مهر و عاطفهی بعثی بود که با لنز دوربین به دنیا نشون بِدن چقدر انسانیت دارن و چجوری با اسرا خوشرفتاری میکنن.
ساعاتی وضع و اوضاع آروم بود و خبری از بگیر و ببند و زدن نبود تا اینکه دوباره در اتاق زندان وا شد و تعدادی سرباز با مقداری صمون و مربای هویج وارد شدن و بین بچهها تقسیم کردن و گفتن نترسید و راحت باشید و غذاتون رو بخورید. همینکه بچهها مشغول خوردن شدن دوربین فیلمبرداری وارد شد و از زوایای مختلف شروع کردن فیلم و گزارش تهیه کردن.
تازه فهمیدیم چرا یهوئی انسانیتشون گُل کرد و بعد از چند روز گشنگی کشیدن لقمه نونی به ما دادن. حیف بود این همه کرَم و جوانمردی در تاریخ گم بشه. بالاخره یجوری باید رحم و شفقت بعثی با اسرای ایرانی به گوش تموم مردم دنیا و نسلهای بعدی میرسید که یه وقت کسی تو بورکینافاسو پیدا نشه و بگه بعثیا با اسرای ایرانی بدرفتاری میکنن. تا جایی که یادم میاد این تنها خوردنی بود که بعثیا در طول سه شبانهروزی که بچهها اومده بودن و در زندان بصره بودیم به ما داده شد و نه قبل و نه بعدش دیگه خبری از نون و مربا و چیز دیگهای تا زمان انتقالمون به بغداد نشد. ادامه دارد✅
#کانال_جهاد_تبیین
@Pow_ms