eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
431 دنبال‌کننده
470 عکس
647 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 💢قسمت:(۳۵) 💢احمد جان، اینجا شهرِ زبیره💢 در اون جمع تازهِ وارد، جوانی خوش‌سیما با ریشی پرپشت و بسیار نورانی وجود داشت که ترکش خورده بود توی سرش و پشتِ سرش رو شکافته بود ، ولی بنظر نمی‌اومد که خطر خیلی جدی باشه و به‌شهادتش منجر بشه. رو پاهاش راه می‌رفت و حرف می‌زد ، اما گاهی تعادلش بهم می‌خورد و از خودش بی‌خود می‌شد و فکر می‌کرد ایرانه و بعضی چیزها رو ناخواسته به زبون می‌آورد. ،خیلی درد می‌کشید. نمی‌دونم ترکش توی سرش بود یا نه ولی قسمتی از استخون جمجمه شکسته بود. گاهی با عربیِ فصیح بلند‌بلند حرف می‌زد و می‌گفت من روحانیم من پاسدارم. من فلان جاها بودم و خدمت کردم. رفتم کنارش نشستم و گفتم احمدجان خواهش می‌کنم ساکت شو. ما اسیر شدیم و اینجا شهر بصره و کشور عراقه. منم مثل تو طلبه‌ام. اینا اگه بفهمن روحانی هستی شهیدت می‌کنن. تو نباید عربی حرف بزنی و این حرفا رو بگی. ناخواسته چیزهای می گفت که در واقع به منزله صدور حکم اعدامش بود. متوجه شدم اونم مثل من روحانی گردان بوده و اسمش احمد متقیان فرد و ساکن قم هستش. کمی که حالش بهتر می‌شد می‌گفت باشه، ولی همینکه حالش خراب می‌شد دوباره شروع می‌کرد همون حرفا رو تکرار می‌کرد. هر چه التماس کردم که تکرار نکنه و خودش رو لو نده فایده نداشت. اصلا حالش خوش نبود و بی‌اختیار اون حرفا رو می‌زد. علی‌اصغر حکیمی می‌گفت: نگهبانی که مرا به اتاق بازداشتگاه می بُرد از من خواست ریش شهید متقیان رو با دست بکنم و من خودم رو به اون راه زدم که یعنی نمی‌فهمم چی میگی و خود نامردش محکم ریش ایشان رو با دست محکم می‌کشید و نشان من می‌داد ولی هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و در نهایت چند سیلی و مشت و لگد به من زد و انداختم پیش بقیه بچه‌ها توی اتاق. خلاصه هر چه من و بقیه دوستان تلاش کردیم که دشمن متوجه نشه، نشد. اول عراقیا نمی‌دونستن چی میگه ولی تو بازجوییا که مترجم حضور داشت همه چیز رو در باره‌اش فهمیدن و متوجه شدن احمد روحانیه و توی پرونده اسمش بنام ملا احمد ثبت شد و از اون به بعد کمتر ساعتی بود که کتک نخوره و بیشترین شکنجه‌ها و رفتارهای وحشیانه رو نسبت به این جوان رعنا انجام می‌دادن و هر بار وضعش وخیم‌تر می‌شد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms azadenews.ir
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿 قسمت:(۴۰) 💢 قافله در مسیر بغداد💢 روز هفتم اسارتم بود که جمع سی‌و هشت نفره ما رو با پس‌گردنی و اولدنگی و زیر ضربات کابل و با دست و چشمای بسته سوار یه اتوبوس کردن. نمی‌دونستیم ما را کجا می برن تنها چیزهایی که بگوشمان می‌رسید فحش و ناسزاهایی بود که نثارمون می‌کردن. طی کردن فاصله ۶۵۰ کیلومتری بصره تا بغداد با بدنای زخمی و پاره پاره و کتک خورده و ضعف مفرط ، و دستایی که از پشت بسته شده بود ،کاری طاقت فرسا بود و روزی بسختی قافله شام رو برامون رقم زد. گاهی چشمای ما رو باز می‌کردن اما همین‌که به یه دژبانی یا نزدیک مرکز نظامی می‌رسیدیم مجددا می‌بستن ،ولی دستا تا بغداد همچنان بسته بود. اون روز اونقد طولانی بنظر می رسید که انگار اتوبوس سرِ جاش میخکوب شده بود و اصلا حرکتی نداشت. گر چه بسمت سرنوشت نامعلومی در حرکت بودیم و احتمال میرفت اوضاعی بدتر و وخیم تر از وضع فعلی برامون پیش بیاد ولی سختی فوق العاده راه باعث میشد آرزو کنیم زودتر به مقصد برسیم و هر چه پیش آید خوش آید. دریغ از یه جرعه آب. چشمامون داشت از تشنگی از حدقه بیرون می‌زد ولی نانجیبا هر جایی می رسیدن جلو چشمای ما آب می‌خوردن و پذیرایی می‌شدن و ما ذره ای بزاق تو دهنمون نبود که قورت بدیم. دهان و گلو خشک بود و اطراف لبمون سفیده زده بود. نمی‌دونم چن ساعت طول کشید تا رسیدیم بغداد ولی هر ساعتش به اندازه ده ساعت برامون می‌گذشت. بالاخره بعد از ساعتا مسیر طاقت فرسا و همراه با اعمال شاقه به بغداد رسیدیم. وارد مقری شدیم که نفهمیدیم کجاست و تا آخر هم ندونستیم. از اتوبوس پیاده مون کردن و ماشینی شبیه نیسان آوردن که مخصوص حمل زندانیان سیاسی بود و همه اطراف آن فنسای قوی و قفلای ضخیم بود. و هیچگونه منافذی نداشت. ماشین حداکثر ده نفر ظرفیت داشت ولی همه ما را با زور و فشار وارد این ماشین کردن و در حالی هوا بشدت سرد بود،اما بعلت شدت ازدحام که بر روی هم انباشته شده بودیم عرق از سر و رومان می‌ریخت و نفسامون به شماره افتاده بود و چیزی نمونده بود که تعدادی از بچه ها تلف بشن و همونجا جون بِدن. مسیر کوتاه بود و بعد از دقایقی به مقصد رسیدیم شاید اگه چن دقیقه بیشتر ادامه پیدا می‌کرد حداقل پنج،شش نفر شهید می‌دادیم. @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود الاثر🌿 قسمت:(۴۱) 💢 رسم مهمان نوازی بعثیون 💢 آمده بودن برای خوشامدگویی و آماده بودند برای پذیرایی ، سفره رنگین بود و کام ما تشنه و چه کامروا آن مسافر خسته ای که میزبانش خوب رسم مهمان نوازی بداند. بعد از مهمان نوازی زبیریان در بصره اینبار نوبت به بخور بخور بر سر خوان گسترده یاران سندی بن شاهک یهودی رسیده بود. دور از ادب بود کسی از اهالی صاحب خانه جا بماند و به مهمانان خوشامد نگوید. میزبانان اینجا حرفه ای هستند و آداب معاشرت با اسیر را سالهاست که آموخته و مشق کرده اند. به استخبارات (سازمان اطلاعات و امنیت) بغداد رسیدیم. همانجایی که ضجه ی انسان برایشان آرامبخش و صدای در هم شکستن استخوانِ مظلومان برایشان چون نت های موسیقی فرحبخش بود. جمعی از شقی ترین و بی رحم ترین انسانایی که از زدن و کشتن لذت می بردند و رنگ خون برایشان خوشتر از دیدن رنگ شقایق ها در بهاران بود. سی و هشت اسیر دست بسته با تن خسته، لب تشنه و زخمای بی شمار بر بدن چون کبوترانی پر و بال شکسته در محاصره دهها شکنجه گر حرفه ای و آموزش دیده قرار گرفتند. هر چه نیرو در استخبارات داشتند در دو ردیف مقابل هم بشکل تونلی مخوف به صف شده بودند و با حرص و ولع خاصی منتظر پیاده شدن ما بودند تا شجاعت و قدرت بازوشان رو به رخ ما بکشن. هر کس هر چه تونسته بود فراهم کرده بود تا بغض درونش را بر پیکر نحیف و نیمه جان بچه ها جاری کنه. تعدادی کابل بدست، برخی با چوب و افرادی با لوله آب و میله آهن و بعضیا با شاخه های پر از تیغ درختان نخل و جمعی هم با لایه های سیم خاردار به هم بافته. باید یکی یکی از داخل این تونل مرگ و وحشت عبور می کردیم و اونا هم با کمال سخاوت آنچه در دست داشتند در طبق اخلاص قرار میدادن. لنگان لنگان و یکی یکی وارد صف شدیم و این اولین تجربه تونل وحشت یا دیوار مرگی بود که در روز آغازین ورود به استخبارات بغداد با تمام وجودمان لمس کردیم. از هر طرف بارانی از کابل و چوب و سایر ابزارای کُشنده بر پیکر بچه ها فرود می‌اومد و جایی از بدن باقی نمیموند که ضربه ای بهش نخورده باشه. پا و دست و کمر همه کبود و سیاه شده بود و صدای خنده ی میزبان با ضجه مهمان در هم آمیخته بود و حق داشتن ملائک که گفتند: قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود‌الاثر قسمت:(۴۲) 💢تونل مرگ💢 چگونه مُشتی اسیر با بدنای زخمی و نحیف، زنده به آن سوی تونل وحشت میرسیدن و در میانه راه و این همه ضربات کشنده جان نمیدادن ، رازی است سر به مُهر که با هیچ معیار مادی توجیه بردار نیست. برای خودِ ما که در حلقه دامِ بلا گرفتار بودیم هنوز باورش سخته که زنده ایم و داریم نفس میکشیم.تو شرایط عادی با آمادگی کامل و قوتِ بدن هر کدوم از اون ضربات می تونست منجر به مرگ بشه. چجوری و با چه زبان و حس و حالی اون واقعه و وقایع بعدی رو باید توصیف کنیم که دیرباوران بپذیرند که دفاع مقدس ما و نبرد نابرابر فرزندان این مرز و بوم جز با امداد الهی بدینجا نرسید. برخی اذهانِ امروزی، وقتی سخن از امداد و نصرت الهی و غیبی میشه با تمسخر با اون برخورد می‌کنن رو چگونه میتوان متوجه حقایقی کرد که اُسرا با تموم وجودشون اونو لمس کرده اند. هر چه بود گذشت و زنده موندن هزاران اسیری که نه یه بار بلکه بارها از این تونلای مخوف عبور داده شدند ،گواهی بر این حقیقت است که دست یاریگر الهی همواره در دوران هشت ساله دفاع مقدس و ده ساله اسارت آزادگان همراه و پشتیبان رزمندگان ما بوده و بسیاری از خطرات رو از اونا دور کرده و پیروزی را به پاس مجاهدتای خالصانه و مقاومت بی نظیر نصیب ملت ایران کرده است. با فضل و عنایت الهی همه بچه ها زنده به انتهای تونل رسیدن و جای شکرش باقی بود که هنوز نفسی میومد و میرفت. بعد انداختنمون تو اتاقی که زیراندازش یه دونه پتوی کهنه و کثیف بود. سی و هشت نفر و یه پتو. بچه هایی که حالشون وخیم بود رو روی پتو نشوندیم که کمتر اذیت بشن و بقیه به دیوارای سردِ اطراف اتاق تکیه زدیم. ساعاتی بعد اومدن و دستور دادن همه لباساتون رو در بیارین و بندازید بیرونِ اتاق. بچه ها از هم حیا میکردن و لباسای زیر رو در نیاوردن ولی بزور کابل مجبور شدیم اونا رو هم بکنیم. بعد از اینکه تمام لباسا رو با دقت تفتیش کردن اونا رو پرت کردن داخل و هر کسی لباس خودشو پوشید. بدبختا در حالیکه یه هفته از اسارتمون گذشته بود هنوز از بچه ها وحشت داشتن و به همین خاطر تمامی لباس‌ها رو تفتیش کردن که مبادا چیزی داخلشون قایم کرده باشیم. ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقود‌الاثر قسمت:(۴۳) 💢سریال بازجویی‌ها💢 با ورودمون به استخبارات بازم سریال بازجوییا و با روشی خشن تر از بصره شروع شد. اینا حرفه ای بودن و متخصص اعتراف گرفتن از زندانیان سیاسی. استخبارات، سازمان اطلاعات و امنیت بود مثل ساواک زمان شاه و موساد اسرائیل.ماموران استخبارات از بین وفادارترین افراد به صدام و نظام بعثی انتخاب میشدن . محل نگهداری و شکنجه زندانیان سیاسی و امنیتی عراق بود و هیچ حد و مرز و محدودیتی برای به سلاخی کشیدن انسان با وحشیانه ترین شیوه‌ها نداشتن و در یک کلام مرکز تخصصی شکنجه و بی‌رحمی حزب بعث بود. بصورت نوبه ای بچه‌ها رو می‌بردن و با شیوه های خاص خود عذاب می‌دادن. اینجا محل شقاوت و جایگاه سنگدل‌ترین نیروهای حزب بعث عراق بود. بعدها فهمیدیم در مقایسه با زندانیای سیاسی خودشون ، خیلی خوب با ما تا کردن و اگه با زندانیای سیاسی خودشون مثل ما رفتار می‌کردن خیلی خوش بحالشون بود. از همین زندانای استخبارات بغداد بود که بعد از سقوط صدام چرخ گوشتای بزرگِ برای چرخ کردنِ انسان زنده کشف شد. از اسناد بدست اومده از استخبارات نقل شده که بعضی از زندانیای سیاسیِ اعدامی رو جلو چشم پدر و مادر و سایر بستگان از پا مینداختن توی اون چرخ گوشت و از اون طرف گوشت چرخ کرده بیرون میومد تا وقتی که سینه و سر اعدامی هم بلعیده می‌شد و کوپه ای از گوشت و استخون چرخ شده مقابل چشم اقوام قرار می‌گرفت. از همون روز اول بازجویی با وحشیانه ترین روش ها شروع شد و اضطراب دائمی و آینده ای نامعلوم روح و روان بچه ها رو آزار می‌داد. یکی رو می‌بردن و یکی رو می‌آوردن. بارها و بارها بازجویی با شیوه خشن از تک‌تک ما انجام شد و ما که حرفی برای گفتن و اطلاعاتی جز معرفی خود و یگان مربوطه نداشتیم همون حرفای قبلی رو تکرار می‌کردیم. بعضی وقتا مسخره رو هم چاشنی کار می‌کردن و خلاصه از هر روشی برای آزار دادن بچه ها استفاده می کردن. یادم میاد یه بار همه رو بردن بیرون از اتاق و یکیشون اومده بود یه لنگه کفش دست گرفته بود و بطرف بچه‌ها می گرفت که مثلا داره برای پرونده عکس می گیره. غذای ما هم تکه صمونی بود که از همون در اتاق پرت می‌کردن رو کفِ خونی و چرکیِ اتاق و ما ناچارا می‌خوردیم. آب هم با یه طرف شبیه ماهی تابه پر می کردن و همه ما باید از لبه اون می‌خوردیم. ادامه دارد✅ @pow_ms