eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
423 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۲) *ایران را ول کن* آن وقت‌ها انگار در مص
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۳)*عشق بزرگتر*  من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با‌‌ همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم. من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تسلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیز‌ها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته و همین طور بود. @ pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۳)*عشق بزرگتر*  من ترسیدم، فکر کردم چه کسی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۴)؛ *نوید شهادت* مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم. خیال می‌کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟   گفت: نه، من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند اراده‌اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می‌کرد که: من فردا از اینجا می‌روم. می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای داد که وصیت‌اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمی‌شود. ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار می‌کنند؟ گفت: آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زن‌های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: می‌دانم. می‌خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی‌کنم. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۴)؛ *نوید شهادت* مصطفی گفت: من فردا شهید
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت: (۳۵)مناجات شبِ قبل از شهادت غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می‌گفت: نمازتان خراب می‌شود. و او نمی‌فهمید شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می‌کرد و می‌دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می‌رود، صورتش را به خاک می‌مالد، گریه می‌کند، چقدر طول می‌کشید این سجده‌ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، غاده تحمل نمی‌آورد می‌گفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی و مصطفی جواب می‌داد: تاجر اگر از سرمایه‌اش را خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می‌شویم. اما او که خیلی شب‌ها از گریه‌های مصطفی بیدار می‌شد، کوتاه نمی‌آمد می‌گفت: اگر این‌ها که این قدر از شما می‌ترسند بفهمند این طور گریه می‌کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق‌هق می‌شد، می‌گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می‌کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی‌بینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم‌هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم. شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب واقعا چی بود.  👇👇 @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت: (۳۵)مناجات شبِ قبل از شهادت غاده همیشه دوست
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۶) می‌خواستم مصطفی را با کلت بزنم. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این‌ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود. نور نمی‌دهد، تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می‌کرد امروز ظهر شهید می‌شود. مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی‌گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و‌‌ همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد می‌کردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی‌گذاشتند. فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چکار کنم. در ستاد قدم می‌زدم، می‌رفتم بالا، می‌رفتم پایین و فکر می‌کردم چرا مصطفی این حرف‌ها را به من می‌زد. آیا می‌توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می‌کردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. باهم کار می‌کردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوه‌ای سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید می‌شود. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۶) می‌خواستم مصطفی را با کلت بزنم. صبح که
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۷)خدایا این قربانی را از من بپذیر او عصبانی شد گفت: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور می‌گویی؟ چرا مدام می‌گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می‌گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می‌شود. هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که می‌خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می‌بینی اینطور نیست، تو داری تخیل می‌کنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می‌دادم که چه می‌گوید و او فقط می‌گفت: نه! نه! بعد بچه‌ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را می‌شناختم، آنجا کار می‌کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم می‌دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسد‌ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص. وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۷)خدایا این قربانی را از من بپذیر او عصبان
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت: (۳۸) با آرامش خوابیده بود مصطفی ظاهر زندگی‌اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی‌صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شب‌ها گریه می‌کرد، راه می‌رفت، بیدار می‌ماند. احساس می‌کردم مصطفی دیگر نمی‌تواند تحمل کند دوری خدارا. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می‌خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان‌ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم. نمی‌دانم چرا اینجا جسد را به سردخانه می‌برند. در لبنان اگر کسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه‌اش، همه دورش قرآن می‌خوانند، عطر می‌زنند.  برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی‌کرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بد بود. خیلی گریه می‌کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت‌تر بود. چون با همین هواپیمای c-۱۳۰ بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان‌ها او را صدا می‌کردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می‌رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می‌کردند. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت: (۳۸) با آرامش خوابیده بود مصطفی ظاهر زندگی‌
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۹) * وداع سخت* وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر‌جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه می‌گفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمی‌گفت. فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی‌تابی می‌کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می‌دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کار‌ها را می‌کنید؟ و گریه می‌کردم. گفتند: می‌رویم او را می‌آوریم. گفتم اگر شما نمی‌آورید خودم می‌روم سردخانه نزدیکش و برای وداع تا صبح می‌نشینم. بالاخره با اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه‌گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی‌گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی‌فهمد. همین که وارد حیاط نخست‌وزیری شدم و چشمم به آن زیرزمین افتاد، دردی قلبم را فشرد، زانو‌هایم تا شد. زیر لب نجوا کردم: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه دادم. نگاهم روی همه چیز چرخید، این دوسال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می‌شدم به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک‌های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می‌کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایم خالی شده بود، انگار ریشه‌ام را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتادم و آن فال حافظ. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۹) * وداع سخت* وقتی رسیدیم تهران، رفتیم م
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۰)؛ *کنار قبر مصطفی* غاده آن وقت‌ها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمی‌فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می‌خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که: الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می‌فهمیدم که مردم رحم می‌کنند، می‌گویند این خارجی است، آداب ما نمی‌فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را می‌گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه‌مان بمباران شده بود و خانواده‌ام رفته بودند خارج. از همه سخت‌تر روزهای جمعه بود. هر کس می‌خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می‌رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می‌کردم دل شکسته‌ام، دردم زیاد است. از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد» یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۰)؛ *کنار قبر مصطفی* غاده آن وقت‌ها او اص
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۱)؛ او دشمن ما بود به خاطر این چیز‌ها احساس می‌کردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر می‌کردم، می‌دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسان‌ها. من و یادم هست یک بار که از ایران می‌آمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام «غاده چمران» بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی! وگاهی فکر می‌کرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه، از او حساب می‌کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی می‌گفت: توحضرت علی نیستی. کسی نمی‌تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده‌اش باز می‌شد و چشم‌هایش نم‌دار، می‌گفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می‌بندید. راه باز است. پیامبر می‌گوید هر جا که من پا زدم امتم می‌تواند، هر کس به اندازه سعه‌اش. همه جا مصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می‌گفتم: من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش نمی‌آید روی فرش. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۱)؛ او دشمن ما بود به خاطر این چیز‌ها احسا
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۲) قاشق و چنگال هم نداشتیم از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن‌ها را شکستیم. می‌گفت: این‌ها برای چیست؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می‌آورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود.  ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. می‌گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می‌گوئید (مستضعف)، مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم.‌‌ همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم‌ها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می‌خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را می‌داد به بچه‌ها. می‌گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی. در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می‌دید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی‌تواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساخته‌اند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمی‌دانست که مصطفی چه می‌خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه‌ای ساخته‌اند. می‌دانست در تهران هم یکی از خیابان‌های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده‌اند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال می‌شد ولی‌ای کاش باطن شهر هم این طور بود.‌گاه آدم‌هایی را در این خیابان‌ها می‌دید که دلش می‌شکست. می‌ترسید، می‌ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۲) قاشق و چنگال هم نداشتیم از خانه ما در ل
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۳) *مصطفی زنده است.* اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر می‌کنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می‌کردند این دلم را خنک می‌کند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می‌کند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا. مصطفی کسی نیست که مجسمه‌اش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم‌ها، در قلب آن‌ها است. آدم‌ها بین خیر‌ و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می‌کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه می‌گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می‌میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان و‌ شهر صور در تصور من نمی‌آمد. به مصطفی می‌گفتم: اگر می‌دانستم انقلاب پیروز می‌شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی‌دانم قبول می‌کردم این ازدواج را یا نه، اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه‌ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می‌کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می‌سوختم بیرون کشید. می‌شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهران و برادر‌هایم.‌ @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۳) *مصطفی زنده است.* اینکه خواب مجسمه چمر
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۴۴)(پایانی)؛ *گیرین‌کارت غاده* گاهی که از ایران برای دید و بازدید می‌رفتم لبنان به من می‌خندیدند، می‌گفتند: ایرانی‌ها هم صف ایستاده‌اند برای گیرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست می‌دهی؟ به آن‌ها گفتم: بزرگ‌ترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته‌ام. با همه وجودم این نعمت را احساس می‌کنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمی‌توانم شکر خدارا بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می‌خواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:  «خدایا! من از تو یک چیز می‌خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تن‌هایش نگذار! من می‌خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالا‌تر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می‌خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی‌‌‌نهایت.» @pow_ms