🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢#زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت چهارم: انتقال به فاو با توجه به پشتکار و علاق
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت پنجم : مرخصینیمهتمام
بعد از چند ماه، مرخصی گرفتم تا سری به خانواده و مادرم بزنم. روز هفتم
مرخصیام مطلع شدم دیدگاه ما در منطقۀ فاو هدف قرار گرفته است. همان روز، هواپیماهای ایرانی آمدند و شهر را بمباران کردند. با شنیدن صدای آژیر آمبولانسها خودم را به بیمارستانی که در نزدیکی منزلمان بود رساندم. با دیدن اجساد زنان و مردان حالم دگرگون شد. فوری به منزل بازگشتم و ساکم را بستم. وقتی مادر و برادرانم فهمیدند میخواهم به جبهه برگردم، با التماس، از من خواستند لااقل تا پایان مرخصی نزد آنان بمانم؛ اما من، که با دیدن کشتهها و مجروحان بمباران وجودم از کینه و خشم ایرانیها پر شده بود،
بدون توجه به التماس خانوادهام، همان روز خودم را به مقر گروهان رساندم. فرمانده گروهان تا مرا دید با تعجب پرسید: «چطور شد که اینقدر زود آمدی؟ مرخصیات که هنوز تمام نشده است.» گفتم: «در خانه راحت نبودم. خانه هم که با اینجا فرقی ندارد. ایرانیها هر روز شهر را میزنند ...»
همان روز، ساعت پنج عصر رفتیم دیدگاه. این ساعت ساعتی بود که نیروهای ایرانی معمولاً از سنگر بیرون میآمدند و مشغول پخت و پز میشدند. دود ناشی از آشپزی محل تجمع آنان را مشخص میکرد. با دوربین، منطقه را زیر نظر گرفتم. هوا ساکن بود و در چند نقطه دودِ آتش به هوا برخاسته بود.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت پنجم : مرخصینیمهتمام بعد از چند ماه، مرخصی
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت ششم: اجرای آتش
فوری مختصات محل تجمع را برای اجرای آتش به واحد خمپارهانداز و توپ ١٠۶ دادم. در مدت یک ساعت هر قبضه از توپ یا خمپارهانداز حدود بیست و چهار گلوله شلیک کرد و سرتاسر منطقۀ مورد نظر را پوشش آتش داد. حجم آتش به قدری زیاد بود که نیروهای خمپارهانداز و توپ ١٠۶ خسته شدند و تقاضای پایان مأموریت کردند. با ناراحتی گفتم: «تحرکاتی دیده میشود که باید سرکوب شود. اگر مأموریت را ادامه ندهید، به فرمانده گروهان گزارش میدهم.»
با این تهدید، تا حوالی غروب مواضع و مراکز تجمع ایرانیها را زیر آتش گرفتیم. آن شب، نیروهای ایرانی آمدند روی خاکریز و برای اولین بار شنیدم که به صدام و نیروهای عراقی ناسزا میگویند.
چند روزی از این قضیه گذشت. تردد و تحرکات ایرانیها خیلی بیشتر شده بود. لودرها و بلدوزرها مشغول خاکبرداری و ساختن سنگر بودند. در این مدت، چند برج و پست دیدبانی بر پا کرده بودند. اطراف نهرهایی که به اروندرود ختم میشد فعالیتهایی دیده میشد. این اطلاعات را هنگام رفت و آمد به #مسجد_فاو و از روی گنبد بلند آن به دست آورده بودم. ارتفاع گنبد مسجد فاو زیاد بود
و روی خطوط اول و دوم ایران دید خوبی داشت. ایرانیها، چون احتمال دیدبانی از روی گنبد را نمیدادند، معمولاً روی آن اجرای آتش نمیکردند. تحرکات ایرانیها را به اطلاع افسر اطلاعات و فرمانده گردان رساندم، اما افسر اطلاعات مرا به باد استهزا گرفت و گفت: «تو هنوز سرد و گرم جنگ را نچشیدهای. هنوز بچهای و از هر حرکتی که روبهروی پست دیدبانی صورت میگیرد واهمه داری.»
پست دیدبانی را به دلیل موقعیت حساسش با بِتون ساخته بودند. قطر دیوارههای آن حدود یک متر بود. بارها توپهای سنگین و دوربُرد ایرانیها آن را گلولهباران کرده بود؛ اما به دلیل استحکام زیادی که داشت آسیب جدّی ندیده بود.
ادامه دارد..
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت ششم: اجرای آتش فوری مختصات محل تجمع را برای
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت هفتم :خوابی که تعبیر شد
چند روز بعد از این قضایا، از فرمانده گروهان مرخصی گرفتم تا سری به خانواده بزنم و آب و هوایی عوض کنم.
در مرخصی که بودم، یک شب خواب دیدم از منطقۀ ما رودخانهای میگذرد. من به دست ایرانیها اسیر شدهام و آنطرف رودخانه خانوادهام، اسباب و اثاثیه بر سر، در حال فرارند. با صدای بلند خانوادهام را صدا میزدم؛ اما آنها، بدون اینکه به من توجهی بکنند، با عجله میرفتند و هر لحظه فاصلهشان با من بیشتر میشد
صبح که بیدار شدم، خوابم را برای مادرم تعریف کردم. او با ناراحتی گفت: «آخر حالا چه وقت خواب تعریف کردن است!» حسابی رفتم توی فکر و از شدت ناراحتی حتی سر سفرۀ صبحانه هم ننشستم
در تاریخ 1986/2/9 میلادی مرخصیام تمام شد و به منطقۀ فاو برگشتم. آن شب، از ساعت دوازده نیمهشب تا دو و نیم بامداد، نوبت من بود که به دیدگاه بروم. نگهبان دیدگاه، که از دستۀ مجاور به صورت کمکی آمده بود، سراسیمه وارد سنگر استراحت شد و بیدارم کرد. من، که تازه خوابم برده بود، با ناراحتی گفتم: «چه خبر است؟ چرا بیدارم کردی؟» نگهبان دیدگاه با ترس و لرز گفت: «بلند شو! یک قایق وسط رودخانه دیدم ...» فوری بلند شدم و به دیدگاه رفتم. با دوربین دید در شب منطقه را بررسی کردم؛ ولی چیزی ندیدم. به نگهبان گفتم: «شاید خیالاتی شدی یا ترسیدی! اینجا که خبری نیست.» اما او
همچنان تأکید داشت که قایق ایرانیها را هم با چشم و هم با دوربین دیده است. برای اینکه ترسش بریزد، اسلحه را برداشتم و حدود نود گلوله به سمت رودخانه شلیک کردم. وقتی میخواستم به سنگر استراحت برگردم، جلوی مرا گرفت و قسم خورد چیزی که میگوید حقیقت دارد. چنان مطمئن حرف میزد که تصمیم گرفتم این خبر را با تلفن به مسئول گروهان گزارش کنم. هر چه سعی کردم با تلفن مقر گروهان را بهگوش کنم فایده نداشت. فهمیدم که سیم تلفن قطع شده است. سیم را کشیدم. آزاد بود. بیشتر کشیدم. سر سیم، که قطع شده بود، به دستم رسید. با خودم گفتم: «در این چند ساعت که
انفجار گلوله یا تیراندازی نشده. حتماً ایرانیها با عبور از اروندرود سیمها را قطع کردهاند.»
دو عدد نارنجکی را که در دیدگاه داشتم برداشتم و رفتم روی سقف دیدگاه. خواستم ضامن نارنجک را بکشم و پرتاب کنم؛ اما هر چه سعی کردم ضامن درنیامد. چند دقیقه با ضامن نارنجکها کلنجار رفتم. بیفایده بود. خیلی عجیب بود. قبلاً چند بار ضامن نارنجکها را درآورده و دوباره جا زده بودم؛ ولی در آن لحظات هر چه تلاش کردم ضامن درنیامد. خواستم اسلحه را بردارم و میان درختهای بین دیدگاه و اروندرود را به رگبار ببندم که حملۀ ایرانیها شروع شد.
ادامه دارد..
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هفتم :خوابی که تعبیر شد چند روز بعد از این ق
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت هشتم :حمله ایران
از هر طرف آتش سلاحهای سبک و سنگین شروع به بارش کرد. در زیر آن آتش سنگین، نفهمیدم چطور جان سالم به در بردم و پایین آمدم.
در زمان کوتاهی، خط اول ما شکسته شد و ایرانیها پیشرَوی خود را در دل شب آغاز کردند. روی خاکریز اول، به فاصلۀ هر پنجاه متر یک دوشکا و یک پدافند ضد هوایی ٢٣ میلی متری و هر هزار متر یک شلیکای چهار لول مستقر بود. طوری خط را پوشش میدادند که حتی یک نفر هم نمیتوانست از تیررس آنها جان سالم به در ببرد. مانده بودم که نیروهای ایرانی چطور عرض هزار و دویست متری اروندرود، میدانهای مین، سیمهای خاردار، بشکههای فوگاز، و موانع دیگر را پشت سر گذاشته و به این سرعت خط اول ما را به تصرف درآوردهاند به سرعت خودم را میان نیزارهای روبهروی سنگرِ استراحت مخفی کردم. بعد از اینکه اوضاع کمی آرام شد، به سمت خانههای خشتی حرکت کردم. نیروهای ایرانی خط اول را شکسته و به سمت جادۀ اول فاو بصره در حال پیشرَوی بودند. برای همین، تردد برایم آسانتر شده بود. با پشت سر گذاشتن خانههای خشتی به منطقهای هموار رسیدم. آنطرف، مخازن نفت فاو دیده میشد. پشت این مخازن جادۀ اصلی قرار داشت. تصمیم گرفتم با عبور از این منطقۀ هموار خود را به مخازن نفت و سپس به جاده برسانم و از آنجا به امالقصر یا ابوالخصیب فرار کنم. میخواستم با حرکت به جلو از آن مهلکه
نجات پیدا کنم؛ اما پاهایم یاری نمیکردند و دلم برای رفتن به عقب راغبتر بود. از آنجا که حملۀ ایرانیها هنوز در مراحل اولیه بود، تمرکز آتش توپخانه و ادوات روی خط اول بود. شهر فاو و مخازن نفتی کمتر زیر آتش قرار داشتند. بهاجبار، به سمت خانههای خشتی برگشتم تا از دید و تیررس نیروهای ایرانی در امان باشم. وارد یکی از خانههای خشتی شدم تا محلی امن و دور از دسترس ایرانیها پیدا کنم. بهرغم جستوجوی زیاد، نتوانستم جای مناسبی پیدا کنم.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هشتم :حمله ایران از هر طرف آتش سلاحهای سبک
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت نهم: سقوط کامل فاو
گلولهباران منطقه همچنان ادامه داشت و ایرانیها مشغول تحکیم مواضع جدیدشان بودند. پس از جستوجوی زیاد، چشمم به مغازهای افتاد که درِ آن به سمت کوچۀ خاکی باز میشد. وارد مغازه شدم. یک میز چوبی مثلثشکل و توخالی در گوشۀ مغازه بود. دو طرف میز با چوب پوشیده بود و فقط یک طرف آن باز بود. داخل فضای خالی میز شدم و قسمت باز آن را به طرف دیوار هل دادم؛ طوری که اگر سربازان ایرانی وارد مغازه میشدند، چیزی جز یک میز چوبی کثیف و خاکآلود، که به دیوار چسبیده بود، نمیدیدند.سه روز و سه شب داخل میز، بدون آب و غذا، به سر بردم. در آن مدت، تنها مونس من صدای هواپیماهای جنگندۀ ایرانی و عراقی و صدای شلیک و انفجار گلولههای توپ و خمپاره بود. چند بار هم صدای سربازان ایرانی را شنیدم. آنها وارد خانهای شدند که مغازه در آن قرار داشت و به داخل اتاقها تیراندازی کردند. روز سوم، از شدت گرسنگی و تشنگی خوابم برده بود که با صدای نیروهای ایرانی بیدار شدم. سه یا چهار نفر بودند. همین که وارد خانه شدند، شروع کردند به تیراندازی و سپس وارد مغازه شدند. نفس در سینهام حبس شده بود. در این فکر بودم که اگر نارنجک بیندازند، چه میشود. اگر میز را به رگبار ببندند، اگر میز را جابهجا کنند، اگر ... .
در همین فکر بودم که با صدای لگد سرباز ایرانی به میز به خود آمدم. سربازها لباسهای کهنه و کثیف و به درد نخور کف مغازه را با پا اینطرف و آنطرف انداختند و از مغازه خارج شدند.
با رفتن سربازان ایرانی، نفس راحتی کشیدم. این بار هم جان سالم به در بردم و باید صبر میکردم تا در موقعیت و فرصتی مناسب خودم را به نیروهای خودی برسانم.
شب چهارم از شدت گرسنگی و تشنگی تصمیم گرفتم از مخفیگاهم بیرون بیایم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. از داخل مغازه، یک قوطی خالی شیرخشک برداشتم و به سمت نهر آبی که در چند متری مغازه قرار داشت و به اروندرود ختم میشد رفتم. از شلیک گلولههای منور بر فراز امالقصر و روستای_معابد فهمیدم که ایرانیها فاو را در کنترل کامل خود گرفتهاند و اثری از حضور نیروهای عراقی در آن حوالی نیست این چهار روز #فاو و خارج شهر ان کامل سقوط کرده بود. گوشهایم را تیز کردم و با چشمانی باز، آهسته و با احتیاط، خودم را به نهر آب رساندم. قوطی خالی شیر خشک را پر کردم و به مخفیگاهم برگشتم. تنها امیدم این بود که ارتش عراق با یک حملۀ بزرگ فاو را باز پس بگیرد و من نجات پیدا کنم.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت نهم: سقوط کامل فاو گلولهباران منطقه همچنان
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت دهم :حمله بزرگ
من دورههای آموزشی متعددی را گذرانده بودم و میدانستم که ارتش عراق، برخلاف ارتش ایران، نمیتواند بهخوبی از عهدۀ #رزم_شبانه برآید. با گذشت چهار شبانهروز از عملیات، ارتش عراق جز عقبنشینی و اجرای پاتکهای ناموفق کار دیگری نکرده بود. پیش خودم فکر میکردم ارتش عراق، با توجه به موقعیت جغرافیایی مهم و استراتژیک فاو، با استفاده از همۀ امکانات و حتی به قیمت دادن تلفات زیاد، برای بازپسگیری #فاو اقدام خواهد کرد. چند روز از عملیات گذشته بود؛ اما نیروهای عراقی هنوز واکنش قابل توجهی از خود نشان نداده
بودند. میدانستم که با گذشت زمان و تحکیم مواضع ایرانیها بازپسگیری فاو سختتر میشود. از دست دادن فاو و تجهیزات پیشرفتۀ موشکی مستقر در منطقه و از دست دادن کنترل بر #خلیج_فارس و آزاد شدن حرکت کشتیها و نفتکشهای ایرانی لطمۀ شدیدی بر پیکرۀ ارتش عراق بود که جبران آن بهسادگی میسر نبود.
شب بعد، به دلیل تشنگی و گرسنگی بیش از حد و ترس از رفت و آمد سربازان ایرانی، تصمیم گرفتم مخفیگاهم را عوض کنم. بعد از تاریک شدن هوا، از داخل میز بیرون آمدم و برای یافتن پناهگاهی مطمئنتر به جستوجو پرداختم. بعد از مدتی جستوجو، یک خانۀ دوطبقه در نزدیکی نهر آب و روبهروی #مخازن_نفت پیدا کردم. آن خانه، برخلاف خانههای دیگر، با بلوکهای سیمانی ساخته شده بود و میان خانههای فقیرنشین و خشتی خودنمایی میکرد. طبقۀ دوم خانه کامل نبود و فقط اسکلت آن ساخته شده بود. با حضور در طبقۀ دوم ساختمان، امکان کنترل تردد ایرانیها برایم فراهم میشد و
میتوانستم محل استقرار و مواضع آنها را شناسایی کنم و در صورت پیوستن به ارتش عراق میتوانستم اطلاعات مفیدی به آنها بدهم.
از استقرار در محل جدید، ارتش عراق با استفاده از آتش پرحجم توپخانه و بهرهگیری از تانکها و نفربرهای متعدد دست به پاتک زد و در مدتی کوتاه تانکها و نفربرهای زرهی تا نزدیکی پست بازرسی دوم پیشرَوی کردند. تانکها و نفربرهای زرهی عراقی، با گرفتن آرایش نظامی، به پست بازرسی دوم در جادۀ استراتژیک نزدیک میشدند. حرکت نیروهای عراقی به سمت محل اختفای من بود و از طبقۀ دوم ساختمان بهراحتی میتوانستم حرکت آنها را ببینم.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت دهم :حمله بزرگ من دورههای آموزشی متعددی را
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت یازدهم: سرخوردگی
با دیدن صحنۀ پیشرَوی تانکها و ادوات زرهی، شور و نشاطی وصفناپذیر وجودم را فَرا گرفت. تشنگی، گرسنگی، ترس، و خستگی رافراموش کرده بودم. برای رسیدن نیروهای خودی لحظهشماری میکردم. تانکها، منظم و با برنامه، به سمت مواضع ایرانیها شلیک میکردند و به پیشرَوی خود ادامه میدادند.
به احتمال زیاد، تیپ ١٠ زرهی، که از تیپهای درجۀ یک بود و هیچگاه شکست نخورده بود، برای بازپسگیری فاو وارد عمل شده بود.
نزدیک شدن تانکها و نفربرهای زرهی به مواضع ایرانیها، آتش پرحجم توپخانه و ادوات و آرپیجیزنهای ایرانی روی آنها باریدن گرفت.
در زمانی کوتاه، سربازان ایرانی بسیاری از ادوات زرهی ارتش عراق را به آتش کشیدند و بقیۀ تانکها هم عقبنشینی کردند.
همۀ رؤیاهای شیرینم یکباره بر باد رفت. اندوه و یأس در دلم لانه کرد. با شکست پاتک مکانیزۀ عراق، با خودم فکر کردم این ارتش شکستخورده به تلافی این شکست منطقه را بمباران خواهد کرد و توپخانههای سنگین هم منطقه را زیر آتش خواهند گرفت. خانۀ دوطبقه هدف مناسبی برای هواپیماهای عراقی بود. برای یافتن پناهگاهی دیگر تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم. بعد از بازرسی محوطۀ اطراف ساختمان و اطمینان از اینکه نیروهای ایرانی در آن حوالی نیستند، به خانۀ دیگری، که در صد متری آن ساختمان قرار داشت، نقل مکان کردم
خانۀ جدید هم مشرف بر شهر فاو و مخازن نفتی بود و با نهر آب هم فاصلۀ زیادی نداشت. خانه سه اتاق داشت و یک حیاط نسبتاً بزرگ. وسط حیاط یک درخت سدر بزرگ قرار داشت. میان اتاقی که برای مخفی شدن انتخاب کردم یک کمد سهدر دَمَر روی زمین افتاده بود. داخل آن چند تکه لباس مندرس بود. کنار کمد، یک تخت چوبی بزرگ با پایههای شکسته به چشم میخورد. سقف چوبی اتاق با نایلون پوشیده بود و قسمتی از نایلون سقف روی زمین افتاده بود. کمد را با زحمت بلند کردم و داخل آن رفتم و دوباره کمد را به حالت اول روی زمین گذاشتم. با اینکه کمد سهدر بود، داخل آن حایلی وجود نداشت و بهراحتی میشد درون آن استراحت کرد. فکر کردم، با توجه به وضع موجود، داخل کمد جای امنی برای پنهان شدن است.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت یازدهم: سرخوردگی با دیدن صحنۀ پیشرَوی تانک
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت دوازدهم: تلاش برای زنده ماندن
بعد از کمی استراحت، برای سیر کردن شکمم از کمد بیرون آمدم. میوۀ درخت سدر هنوز نرسیده بود؛ اما از روی ناچاری مقداری از آنها را چیدم و با ولع خوردم.
ضمن شناسایی منطقه و خانههای اطراف، به تعداد زیادی لاشۀ حیوانات برخوردم. با دیدن اوضاع منطقه و آثار به جا مانده، متوجه شدم ارتش عراق از سلاح شیمیایی استفاده کرده است. این کار با پاتکهای متعدد و بینتیجۀ ارتش عراق ادامه پیدا کرد. فهمیدم که ماندنم در آن منطقه طولانیتر از آن خواهد شد که تصور میکردم. هر بار که بمباران هوایی و آتش توپخانۀ عراق شدید میشد میفهمیدم که نیروهای عراقی خود را برای حملهای دیگر آماده میکنند و از این بابت احساس خوشی پیدا میکردم؛ اما ساعتی بعد، با شکست پاتک، دَمَغ میشدم و به آیندۀ تاریک خود میاندیشیدم.
من مسئول یکی از پستهای دیدبانی بودم و موقعیت جغرافیایی مقرهای گروهانهای خمپارهانداز و توپهای ١٠۶ را، که از آنجا مواضع نیروهای ایرانی را زیر آتش میگرفتیم، میشناختم؛ بنابراین، تصمیم گرفتم برای تهیۀ غذا به آن مقر بروم.
حوالی عصر از مخفیگاهم بیرون آمدم و به موازات خاکریز از خانهای به خانۀ دیگر رفتم. موقع حرکت، با احتیاط و هوشیاری کامل اطرافم را زیر نظر گرفتم
که مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند. به مقر گروهان_خمپارهانداز نزدیک شدم. مقر را بیش از دو ساعت تحت نظر گرفتم و اطراف را خوب شناسایی کردم تا مطمئن شوم نیروهای ایرانی آنجا نیستند. با تاریک شدن هوا، وارد مقر شدم.
سکوت همهجا را گرفته بود و هیچ جنبندهای در مقر دیده نمیشد. مقر خمپارهانداز عبارت بود از یک خانۀ خشتی با شش اتاق، سه اتاق برای انبار کردن مهمات، دو اتاق برای پرسنل، و یک اتاق که برای استحمام استفاده میشد. وسایل بهدَردنَخور اتاقها به هم ریخته بود. از خمپارهاندازها و مهمات
چیزی باقی نمانده بود. چند تکه زیرانداز و پتو و صندوقهای خالی مهماتْ کف اتاقها افتاده بود. تختهای پرسنل به هم ریخته و وسایلشان داخل اتاقها باقی مانده بود. بعد از جستوجوی زیاد، چند تکه نان خشک پیدا کردم. آنها را جمع کردم و به آشپزخانۀ مقر رفتم. آنجا هم مقداری چای و شکر و یک قوطی شیرخشک پیدا کردم. همۀ چیزهایی را که پیدا کرده بودم، همراه یک قطعه شبرنگ دایره شکل، که در تاریکی اندکی روشنایی میداد، داخل یک گونی سنگری ریختم. در آخرین اتاق هم یک اسلحۀکلاشینکف با خشاب و یک آرپیجی۷ پیدا کردم. آنها را همراه خوراکیها به مخفیگاه بردم و داخل کمد جاسازی کردم.
ادامه دارد ...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت دوازدهم: تلاش برای زنده ماندن بعد از کمی است
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت سیزدهم: دعوت به تسلیم
سربازان ایرانی طی آن مدت چند بار منطقه را پاکسازی و منازل را بازرسی کردند. همۀ اتاقها و خانهها و مغازهها را میگشتند و وسایل به جا مانده از عراقیها را، که به دردشان میخورد، با خود میبردند. چند بار هم وارد خانهای که من در آن بودم شدند و من هر بار، با شنیدن صدای آنها، داخل کمد میرفتم و آن را به صورت دَمَر روی زمین قرار میدادم تا آبها از آسیاب بیفتد و ایرانیها بروند.
صبح روز پنجم، با صدای ایرانیها، که با بلندگو و به زبان عربی از عراقیها میخواستند خودشان را تسلیم کنند، از خواب بیدار شدم. مخفیگاهم به مخازن نفت و جاده نزدیک بود و من صدای خودروها و موتورسیکلتها و بلندگوی ایرانیها را بهوضوح میشنیدم. با احتیاط از داخل کمد بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است. چند خودروی ایرانی، در حالی که روی یکی از آنها چند بلندگو نصب شده بود، بهآرامی روی جاده حرکت میکردند و با بلندگو از عراقیهایی که در منطقه سرگردان بودند میخواستند خود را تسلیم کنند. پنج سرباز عراقی، که من آنها را میشناختم، در حالی که دستهایشان را روی سرشان
گذاشته بودند، به سمت خودروهای ایرانی میرفتند. یکی از آنها زیرپیراهن سفید خود را از تن درآورده بود و به نشانۀ تسلیم تکان میداد. با دیدن این صحنه، خیلی ناراحت شدم. چون بارها و بارها از تلویزیون عراق رفتار خشن ایرانیها با اسرای عراقی و بریدن دست و پای اسرا را دیده بودم. با خودم گفتم اگر این احمقها صبر میکردند، شاید در آیندهای نهچندان دور، با تصرف منطقه به دست ارتش عراق، به آغوش گرم خانوادههایشان بازمیگشتند. در آن لحظه، برای آنها آرزوی مرگ میکردم و از سادگی و زودباوریشان در تعجب بودم.
نیروهای ایرانی با دیدن آن پنج نفر توقف کردند و دستهای آنها را از پشت بستند و سوار یکی از خودروها کردند و به حرکت خود ادامه دادند.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت سیزدهم: دعوت به تسلیم سربازان ایرانی طی آن م
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت چهاردهم: دلتنگی
بیشتر شبها، از روی دلتنگی و ناراحتی، میرفتم روی پشتبام خانه. تاریکترین نقطۀ بام را پیدا میکردم و مینشستم و به سوسوی چراغهای شهر بصره چشم میدوختم و تا صبح میگریستم. به یاد خانواده و همسایگان و دوستان میافتادم و خیابانها و کوچههایی که در کودکی در آنجا بازی میکردم. همۀ این مناظر چون رؤیایی شیرین و زیبا جلوی چشمم میآمد. هر از چند گاهی، با صدای پای سربازان ایرانی یا صدای سوت گلولۀ خمپاره، به خود میآمدم و هراسان و لرزان مخفی میشدم و به تلخی میگریستم. یادم میآمد روزی را که برادر بزرگترم داشت به جبهه میرفت و مادرم با چشمانی اشکبار بدرقهاش میکرد و هر وقت میشنید در منطقهای که برادرم خدمت میکرد حملهای شده است از فرط ناراحتی شبها نمیخوابید و از خواب و خوراک میافتاد. وقتی برادرم از جبهه میآمد، برای استقبالش تا وسط خیابان میدوید و با شور و حال خاصی او را در آغوش میکشید و میبویید و میبوسید.
دنباله دارد..
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت چهاردهم: دلتنگی بیشتر شبها، از روی دلتنگی و
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت پانزدهم: تلاشی دیگر
مادرم پیر بود و آن روزها بیخبر از من.
روزها بیخبر از من. میدانستم دوری من با مادرم چه میکند. همۀ سختیها و ناراحتیها و سرگردانیها را به خاطر مادر پیر و مهربانم تحمل میکردم تا روزی برگردم و خوشحالش کنم.
شب ششم یا هفتم بود که تصمیم گرفتم خودم را به خط اول نیروهای ایرانی برسانم تا اگر فرصت مناسبی پیش آمد، خود را به جبهۀ عراق برسانم و اگر نتوانستم، حداقل منطقه را شناسایی و محل استقرار نیروهای ایرانی را برآورد کنم و راهها و معابر موجود برای رسیدن به خط نیروهای خودی را پیدا کنم.
ساعت ده شب از مخفیگاه خارج شدم و خودم را به مخازن نفت رساندم. توپخانۀ عراق شهر فاو و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود. آن زمان، بزرگترین خطری که مرا تهدید میکرد گلولههای سرگردان توپ و خمپارۀ عراقیها بود.
نه راه پیش داشتم و نه راه پس. تصمیم گرفتم آن شب داخل خاکریز یکی از مخازن نفتی پنهان شوم. البته آنجا هم از شرّ آتش پراکندۀ گلولههای توپخانۀ عراق در امان نبود؛ اما به نظر میرسید در آن اوضاع بهترین جا همان خاکریز باشد.
در ساعتهای نخستین صبح، ارتش عراق برای چندمین بار پاتک زد. در اثنای پاتک، وقتی تانکهای عراقی را دیدم که به صورت گسترده به طرف مواضع نیروهای ایرانی پیشرَوی میکنند، امیدوار شدم که میتوانم از آن وضع نجات پیدا کنم. اما هر یک از تانکهای عراقی که آتش میگرفت انگار دل من هم آتش میگرفت. طولی نکشید که یأس و اندوه جای امید و شادی را گرفت.
حوالی ظهر پاتک تانکهای عراقی کاملاً در هم شکست. تانکهای زیادی منهدم شده بود و از هر گوشۀ میدانِ نبرد ستونی از دود و آتش به آسمان سر میکشید. با تاریک شدن هوا، منورهای ایران و عراق در آسمان تیره و تار درخشیدن گرفت و من، که چیزی برای خوردن نداشتم، خاکریز مخازن نفتی را ترک کردم و به سمت مقر گروهان خمپارهانداز حرکت کردم. با جستوجو در اطراف مقر، مقدار زیادی نان خشک پیدا کردم. آنها را در دو کیسه ریختم و
خودم را به مخفیگاه رساندم. در آن مدت، غذای من کُنار و نان خشک و مقداری شکر بود. ذخیرۀ غذایی من محدود بود و معمولاً در روز یک یا دو وعده غذا میخوردم تا بتوانم مدت بیشتری دوام بیاورم.
شش هفت روز از تصرف منطقه به دست نیروهای ایرانی میگذشت. دیگر ایرانیها کاملاً در شهر مستقر شده و چند پل متحرک روی اروندرود نصب کرده بودند. روزها پلها را جمع و شبها نصب میکردند. دو طرف رودخانه تیرآهنهایی قرار داده بودند تا لنجهای حامل نفرات و مهمات بهراحتی بتوانند پهلو بگیرند. تعداد قابل توجهی ضدهوایی دولول و چهارلول و توپهای ضدهوایی ۷۵ میلیمتری در منطقه و حوالی مخفیگاه من مستقر شده بود و این وضعیت پرواز هواپیماهای عراقی را محدود کرده بود. ایرانیها مهمات و نیروها و ادوات زرهی خود را معمولاً شبها جابهجا میکردند تا از بمباران هوایی و آتش پرحجم توپخانۀ ارتش عراق در امان باشند. موقعیت هموار زمین منطقه اجازۀ تردد در روز را به آنها نمیداد.
ادامه دارد....
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت پانزدهم: تلاشی دیگر مادرم پیر بود و آن روزه
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت شانزدهم: پاکسازی منطقه
صبح روز هفتم، با صدای رگبارهای پیدرپی از خواب پریدم. با این تصور که نیروهای عراقی وارد منطقه شدهاند با خوشحالی از داخل کمد بیرون آمدم و خودم را به پشتبام رساندم تا سَروگوشی آب بدهم. از آنجا دیدم که نیروهای ایرانی در چند گروه مشغول #پاکسازی منازلاند تا سربازان عراقی را، که در منطقه جا مانده بودند، بیابند. بلافاصله خودم را به نهر آبی رساندم که از اروندرود منشعب میشد. طول این نهر هزار متر بود و به سمت مخازن نفت شهر فاو ادامه مییافت. از میان نیزارها، به موازات نهر، به سمت اروندرودحرکت کردم. به سمت چپ متمایل شدم و از پشت نیروهای ایرانی سر در آوردم. پس از طی مسافتی نسبتاً طولانی، وارد خانهای شدم که قبلاً نیروهای ایرانی آن را بازرسی و پاکسازی کرده بودند. در و دیوار اتاقها، در اثر رگبار، سوراخسوراخ شده بود. تا رفتن نیروهای ایرانی همانجا ماندم و چند ساعت بعد، با احتیاط کامل، برگشتم. وارد اتاق که شدم، دیدم کمدی که مخفیگاهم بود، سوراخسوراخ شده است. از اینکه در آنجا نمانده بودم خوشحال شدم. هرچند از این اتفاق به وحشت و هراس افتاده بودم، خدا را شکر میکردم که هنوز زنده ماندهام
روزهای سخت سرگردانی و فرار یکی پس از دیگری سپری میشد و بهرغم همۀ مشکلات امید بازگشت نزد خانواده را از دست نداده بودم.
در مصرف غذا خیلی صرفهجویی میکردم و تا شدیداً گرسنه نمیشدم چیزی نمیخوردم. رفتن به دنبال غذا و نان خشک، در آن موقعیت، خطر بزرگی بود و احتمال موفقیت هم بسیار کم بود.
روز چهاردهم باران بارید. باران که بند آمد، رطوبت هوا بهشدت بالا رفت و پشهها و حشرات موذی بهسرعت در منطقه و میان نخلستانها و نیزارها زیاد شد. بدن من هم، که چهارده روز حمام نکرده بودم، برای پشهها میزبان خوبی بود. از دست پشهها کلافه شده بودم؛ بهخصوص وقتی که داخل کمد بودم از شدت آزار و اذیت پشهها به گریه میافتادم. آنها سر تا پای وجودم را جولانگاه خود کرده بودند. با اینکه مقداری پودر رختشویی داشتم، جرئت نمیکردم برای حمام کردن به نهر آب بروم. چون روزها احتمال داشت به
اسارت نیروهای ایرانی دربیایم و شبها از حملۀ گرازها میترسیدم.
در طول چهارده روزی که در منطقه سرگردان بودم سربازان عراقی با امکانات جنگی فراوان بارها پاتک کردند؛ اما ایرانیها، با اینکه تجهیزات و امکانات کافی نداشتند، با شجاعت و دلاوری پاتکها را دفع میکردند. دلاوری ایرانیها تحسین مرا برانگیخته بود.
ادامه دارد
#کانال_شقایقها
@pow_ms