eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
423 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو خاطرات 💢 #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت: (۲۸): ماه چهارم سرگردانی هفتۀ اول ماه چهارم
💢 💢 خاطرات :(۲۹) بوی ادرار آنها با چراغ‌قوه برای یافتن لاستیک رها شده به سمت در ورودی مقر گردان راه افتادند. اضطراب و نگرانی سراسر وجودم را فراگرفته بود. احساس می‌کردم به پایان راه رسیده‌ام و عفریت مرگ این بار جانم را خواهد گرفت. دیگر نیازی نبود مرا بکشند؛ چون با آن حوادث و پیش‌ آمدهای وحشتناک پیشاپیش مرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. نیروهای ایرانی، که در خودرو بودند، با بی‌سیم مشغول صحبت بودند و به نظر می‌رسید درخواست کمک می‌کنند. کافی بود آن دو سرباز ایرانی نور چراغ‌ قوه‌هایشان را یکی دو متر این‌طرف‌تر بگیرند تا مرا ببینند. مانند موشی که در تله افتاده باشد از هر عکس‌العملی عاجز بودم. پس از گذشت یکی دو ساعت، که برایم به اندازۀ دو سه روز طول کشید، خودروی دیگری آمد. جعبه‌های مهمات را از خودروی اول به خودروی دوم انتقال دادند و همگی سوار خودروی دوم شدند و رفتند. احتمال می‌دادم یکی از نیروهای ایرانی برای نگهبانی از خودروی به‌ جا مانده در آن حوالی حضور داشته باشد. به همین جهت منطقه را خوب کنترل کردم. همه رفته بودند. با ترس و لرز، ضمن عبور از منطقۀ دیوارۀ توری، به اتاقک کنار جاده برگشتم. با طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم. با روشن شدن هوا، نه می‌توانستم به مخفیگاهم برگردم و نه به مقر گردان بروم. خستگی و ترس و نگرانی و گرسنگی دست به دست هم داده بود تا مرا از پای درآورد؛ اما من به این سادگی‌ها تسلیم سرنوشت نمی‌شدم. هر لحظه احتمال داشت یکی از نیروهای ایرانی، سر راه خود، برای یافتن چیز به‌ دَرد بخوری به اتاقک بیاید؛ اما چاره‌ای نبود. باید تا تاریک شدن هوا همانجا می‌ماندم و در صورت چنین پیش‌آمدی غزل خداحافظی را می‌خواندم خودروهای زیادی در جادۀ اصلی تردد می‌کردند؛ اما هیچ خودرویی از مقر گردان خارج یا به آن وارد نمی‌شد. با وجود ترس و اضطراب زیادی که داشتم، نفهمیدم کی خواب چشمانم را دَر ربود. حوالی ظهر از سر و صدای زیاد وحشت زده از خواب پریدم، یواش نگاه کردم یک جرثقیل آمده بود تا خودروی آسیب‌دیده را یدک کشیده و ببرد. هنوز دید زدنم تمام نشده بود که حس کردم یکی از آنها مرا دید و با حرکتی سریع به سمت اتاقک آمد، خود را به انتهای اتاقک چسباندم آماده کشته شدن و یا در بهترین حالت اسارت بودم. درب با شدت باز شد و رگباری داخل اتاقک پیچید. خود را کف اتاقک چسباندم. از ترس به خود می‌لرزیدم هر آن امکان داشت یکی از گلوله ها به من بر خورد کند. سرباز وارد اتاقک شد. با آنکه داخل اتاقک تاریک بود با پایش چیزهایی که جلو پایش بود رو کنار زد، حدس زدم هنوز مرا ندیده است صورتم را محکم به زمین چسبانده و چشمانم را بستم تا قصد کردم از جایم بلند شده تا با او گلاویز شوم او به سرعت از اتاقک خارج شده و به سمت جرثقیل شروع به دویدن کرد... سرک کشیدم دیدم سوار جرثقیل شده و ماشین خراب را به سمت فاو یدک کشیده و رفتند... آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا ندیده و فقط به قصد تخلی ادرارش به سمت اتاقک آمده و شلیک رگباریش هم احتمالا برای حیوانات وحشی که ممکن بود داخل اتاقک باشند بوده است.. قیافه نزار من زارتر شده بود و مثل موش آب‌کشیده شده بودم و حالم از بوی ادرار بهم می‌خورد.... اما بازهم نفهمیدم کی خوابم برد. بدنم واقعا ضعیف شده بود. اندکی پیش از غروب آفتاب از خواب بیدار شدم. هوا رو به تاریکی می‌رفت که به راه افتادم. از معبر دیوارۀ توری عبور کردم و خودم را به کنار جادۀ اصلی رسانده و بعد از کنترل منطقه، غلت‌زنان، خودم را به آن‌طرف جاده رساندم. پس از آنکه در قسمت پایین آن‌طرف جاده قرار گرفتم، به حالت سینه‌خیز خودم را به اتاقک نگهبانی رساندم. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت:(۲۹) بوی ادرار آنها با چراغ‌قوه برای یافتن
💢 💢 خاطرات : (۳۰) نان خشک با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی، برای روشن کردن منطقۀ المعام و جادۀ اصلی ام‌القصر، پی‌درپی گلوله‌های منور شلیک می‌کردند که اطراف مقر گردان را، که هموار و کاملاً مسطح بود، روشن می‌کرد. با شلیک هر گلولۀ منور بخش وسیعی از منطقه قابل رؤیت می‌شد و احتمال اینکه نیروهای ایرانی مرا ببنند به‌شدت افزایش می‌یافت. چند جنازۀ عراقی در زمین باتلاق‌ مانند کنار مقر گردان افتاده و فضای اطراف مقر را متعفّن کرده بودند.وارد مقر شدم و اتاق‌های جلویی را جست‌وجو کردم. مقداری پنبه و چند پماد در یکی از اتاق‌ها دیدم که به دردم نمی‌خورد. در بقیۀ اتاق‌ها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. به اتاق غذاخوری افسران رفتم و آنجا را به‌دقت جست‌وجو کردم؛ ولی هیچ نیافتم. از آنجا به آشپزخانۀ مقر رفتم. در آشپزخانه مقداری نان خشک پیدا کردم و همۀ آن‌ها را در گونی ریختم؛ اما کمتر از نصف گونی پر شد. با ترس و واهمۀ فراوان، خودم را به مقر گردان رسانده بودم به امید آنکه غذایی پیدا کنم؛ اما آنچه یافته بودم کفاف بیش از دو یا سه روز مرا نمی‌داد. با خودم گفتم حالا که خودم را به اینجا رسانده‌ام همۀ گوشه و کنار مقر را می‌گردم شاید آذوقۀ بیشتری پیدا کنم. نصف گونی نان خشک ارزش آن همه ریسک کردن و دو روز معطلی همراهِ ترس و دلهره را نداشت. گونی نان خشک را گوشه‌ای گذاشتم و به طرف محل انباشت پسماندۀ غذاها و زباله‌ها رفتم. زباله‌دانی گودالی بزرگ بود که به وسیلۀ لودر پشت آشپزخانۀ گردان کنده شده بود و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه زباله‌ها و پسماندۀ غذاها را داخل آن گودال می‌ریختند و هر‌ چند وقت یک بار با لودر آن‌ها را به جای دورتری انتقال می‌دادند و رویش را با خاک می‌پوشاندند. چند گونی برداشتم و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه به داخل گودال پریدم. چند توله‌ سگ واق‌واق‌کنان از گودال گریخته و به سوی مادرشان، که بیرون گودال بود، دویدند. برای اینکه به تاریکی گودال عادت کنم چشمانم را یکی دو دقیقه بستم. چشمانم را که باز کردم شیئی سیاه‌ رنگ را دیدم که روی مقدار زیادی نان خشک افتاده بود؛ ولی قادر به تشخیص آن نبودم. شبرنگ را از جیبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر صفحۀ شبرنگ دیدم یک جنازه، که از آن فقط ستون فقرات و قفسۀ سینه و کفش‌هایش باقی ‌مانده، روی تلی از نان‌خشک افتاده است. به نظر می‌رسید سگ‌ها گوشت تن او را خورده بودند. این صحنه برایم خیلی تکان دهنده بود و تا دقایقی همانطور خشکم زده بود. پس از دقایقی چند به خودم آمدم و جنازۀ سرباز عراقی را با فشار پا از روی نان خشک‌ها کنار زدم و با خوشحالی مشغول پُر کردن گونی‌هایم از نان خشک شدم. شش گونی را پر کردم. ابتدا دو گونی را برداشتم، از مقر گردان خارج شدم، و پس از عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به اتاقک پشت جاده رساندم. سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا گرگ و میش. معمولاً در چنین ساعاتی تردد نیروها و فعالیت توپخانه و ادوات طرفین جنگ به حداقل می‌رسید و من برای تردد در منطقه مشکل خاصی نداشتم. همۀ گونی‌های نان خشک را در سه نوبت به اتاقک بردم. استراحت کوتاهی کردم. بعد، دو گونی را برداشتم و خودم را به مخفیگاه رساندم. دیگر هوا کاملاً روشن شده بود و امکان تردد وجود نداشت. من هم، که خسته بودم، تا حوالی ظهر خوابیدم. از خواب که بیدار شدم کیسه‌های نان خشک را کف حمام خالی کردم و مشغول پاکسازی آن‌ها شدم. مقداری از آن‌ها را، که خونی یا کرم‌زده بود، بیرون ریختم. مقداری را برای خوردن کنار گذاشتم و بقیه را داخل گونی ریختم و گوشۀ حمام جا دادم. با تاریک شدن هوا از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را به اتاقک رساندم. دو گونی دیگر را برداشتم و به حمام بردم. پس از استراحتی کوتاه، به اتاقک رفتم و دو کیسۀ باقی‌مانده را هم به حمام رساندم. شش گونی نان خشک حاصل تلاش فراوان من در چند شبانه‌روز بود. نان خشک برایم حکم خوراک اصلی را داشت و در آن اوضاع و احوال اندک رمقی برای زنده ماندن به من می‌داد. در مدت سه ماه و نیم سرگردانی در منطقه، از بس نان خشک خورده بودم دلم را زده بود. ولی چاره چه بود؟ یا باید با آن وضع می‌ساختم یا می‌مردم یا اسارت را برای مدتی نامعلوم و در سخت‌ترین شرایط می‌پذیرفتم. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت: (۳۰) نان خشک با تاریک شدن هوا، نیروهای عرا
💢 💢 خاطرات قسمت: (۳۱) دستبرد به مواضع ایرانی‌ها اطراف روستای عبید، یک مقر استقرار کاتیوشا و یک مقر توپخانۀ نیروهای ایرانی قرار داشت. با توجه به اینکه مواضع فوق پشت جبهه بود، از آن‌ها کمتر محافظت می‌شد و به‌آسانی می‌توانستم وارد آن مواضع شوم. دیگر از خوردن نان خشک، آن هم نان خشک سه ماه پیش، عاجز شده بودم و معده‌ام آن را تحمل نمی‌کرد. تصمیم گرفتم، با رعایت کامل جوانب احتیاط، خودم را به مواضع کاتیوشا و توپخانه‌های نیروهای ایرانی برسانم و از پس‌ماندۀ غذای آنان، که تازه‌تر بود، استفاده کنم. پس از غروب آفتاب، به سمت مقر کاتیوشا حرکت کردم و خودم را به صد و پنجاه متری مقر رساندم. سروصدای نیروهای ایرانی حاضر در مقر را از آن فاصله به‌ راحتی می‌شنیدم. نیروهای ایرانی بیرون سنگرها بودند. من هیچ‌ شناختی از سنگرهای استراحت و نگهبانی‌شان نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم صبح زود، که آن‌ها در خواب‌اند و من هم دید کافی دارم، نقشه‌ام را عملی کنم. صبح روز بعد، تازه سپیده زده بود که خودم را به پشت خاکریز مقر کاتیوشا رساندم. موشک‌ها و چند قبضه کاتیوشا داخل محوطۀ مقر بدون‌نگهبان رها شده بود. سنگرهای استراحت در فاصلۀ دویست متری کاتیوشاها قرار داشت. وارد یکی از اتاق‌ها شدم که حکم آشپزخانه را داشت و به سنگر استراحت نیروهای ایرانی متصل بود. اضطراب و ترس سراسر وجودم را گرفته بود. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد یک کیسه نان خشک و تازه‌و نازک و مقداری گوشت بود که لای نان پیچیده بودند. گوشت‌های پخته را همراه مقداری شکر و چند شیشه آبلیمو داخل کیسۀ نان خشک ریختم و بدون اینکه کوچک‌ترین سروصدایی ایجاد کنم از سنگر خارج شدم. در محوطۀ مقر کسی دیده نمی‌شد. به‌ سرعت از مقر خارج شدم و خودم را به نهر رساندم. در حالی که کیسۀ مواد غذایی را، که برایم مانند گنجینه‌ای گران‌‌بها بود، زیر بغل گرفته بودم، به موازات نهر به سمت مخفیگاهم حرکت کردم. اضطراب و دلهره وجودم را فراگرفته بود. بدنم از شدت ترس و وحشت می‌لرزید و خیس عرق بودم؛ اما از اینکه گوشت و نان و شکر و آبلیمو و نان خشک تازه به دست آورده بودم در پوست خود نمی‌گنجیدم. خوشحالی و ترس و بیم و امید در هم آمیخته و در جانم نشسته بود به حمام که رسیدم اول درِ یکی از شیشه‌های آبلیمو را باز کردم و آن را سر کشیدم. ولی به‌سرعت از کردۀ خود پشیمان شدم و شیشۀ آبلیمو را از دریچۀ حمام به بیرون پرت کردم. آن‌قدر ترش بود که فکر کردم اسید داخل شیشه ریخته‌اند. فکر می‌کردم آبلیموی ایرانی‌ها هم مثل آبلیموی عراق شیرین و خوشمزه است. بعدها فهمیدم در عراق به آبلیمو شکر‌اضافه می‌کنند؛ ولی در ایران موقعی به آبلیمو آب و شکر اضافه می‌کنند که بخواهند شربت آبلیمو درست کنند. غذایی که از مقر کاتیوشا آورده بودم دو سه روزه تمام شد. تصمیم گرفتم صبح زود دوباره خودم را به مقر کاتیوشا برسانم و شانسم را امتحان کنم. هوا کاملاً تاریک بود که به مقر کاتیوشا رسیدم. قدری تأمل کردم تا مطمئن شوم کسی در محوطۀ مقر نیست. هوا که روشن‌تر شد، با احتیاط وارد مقر شدم و خودم را به سنگری که نزدیک خاکریز بود رساندم. با احتیاط داخل سنگر را برانداز کردم. خبری نبود. وارد سنگر شدم و به جست‌وجو پرداختم. یک کیسه نان و قابلمه‌ای را که پس‌ماندۀ برنج شب گذشتۀ سربازان ایرانی در آن بود برداشتم و خوشحال بودم از اینکه بعد از سه ماه و نیم برنج پخته خواهم خورد. با عجله و در حالی‌ که چپ و راست را می‌پاییدم، راه بازگشت را در پیش گرفتم. به حمام که رسیدم، بدون درنگ مشغول خوردن برنج و خورشت آن شدم، که عبارت بود از سیب‌زمینی و نخودفرنگی. با اینکه برنج و خورش داخل حداقل می‌توانست دو تا سه روز غذای مرا تأمین کند، همه را یک‌جا‌خوردم. بعد از سه ماه و نیم دربه‌دری و آوارگی، اولین بار بود که یک وعده غذای درست و حسابی می‌خوردم. کیسۀ نانی را هم که همراه آورده بودم در مدت دو سه روز تمام کردم. خوراکی‌هایم که تمام شد، برای اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده باشم، تصمیم گرفتم به جای مقر کاتیوشا این بار به مقر توپخانه، که در همان حوالی بود، بروم. صبح زود خودم را به پشت خاکریز مقر توپخانه رساندم. در آن مقر بزرگ، پنج قبضه توپ مستقر بود و هر یک از توپ‌ها یک خاکریز جداگانه هم داشت. در کنار هر توپ، یک اتاق مخصوص مهمات قرار داشت. نیروهای آتش‌بار در خانه‌ها و سنگرهای اطراف می‌خوابیدند. چند بار خواستم وارد مقر توپخانه بشوم؛ اما میسر نشد و هر بار ناکام ماندم. ادامه دارد... 👇 @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت: (۳۱) دستبرد به مواضع ایرانی‌ها اطراف روستای
💢 💢 خاطرات قسمت:(۳۲) گرسنگی با توجه به اینکه در مخفیگاه چیزی برای خوردن باقی نمانده بود و نفوذ به مقر توپخانه در آن وضعیت میسر نبود، برای یافتن غذا باز هم به مقر کاتیوشا رفتم. با احتیاط زیاد، وارد سنگری شدم که قبلاً از آن آبلیمو برداشته بودم. چند قوطی کنسرو و کمپوت و مقداری نان برداشتم و با احتیاط از مقر خارج شدم و خودم را به حمام رساندم. در مدت ده روز، چهار بار از مقر کاتیوشا مواد غذایی آورده بودم. در این مدت از نظر جسمی تا حدودی بهتر شده بودم و تا حد زیادی ترسم ریخته بود و هر وقت می‌خواستم، بی‌مهابا، وارد مقر نیروهای ایرانی می‌شدم و مایحتاج خود را تأمین می‌کردم. بار پنجم که برای یافتن به مقر کاتیوشا رفتم، در نهایت تعجب دیدم چند نگهبان مسلح در محوطۀ مقر گشت می‌زنند. صبح روز بعد، که دوباره به مقر کاتیوشا رفتم، دیدم یک نگهبان مسلح کنار آشپزخانه روی یک جعبه مهمات نشسته و مشغول نگهبانی است. بعد از چند ساعت که مقر را زیر نظر داشتم، متوجه شدم آنجا یک پست نگهبانی‌ثابت است و هر دو ساعت یک نفر مأمورِ نگهبانی از آشپزخانه و سنگرهای اطراف است. به یقین رسیدم آن‌ها متوجه کم شدن مواد خوراکی از آشپزخانه شده‌اند. تصمیم گرفتم در مصرف مواد خوراکی موجود صرفه‌جویی کنم تا شاید ظرف چند روز آینده راه دیگری برای تأمین خوراک بیابم. ادامه دارد. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت:(۳۲) گرسنگی با توجه به اینکه در مخفیگاه چیزی
💢 💢 خاطرات قسمت:(۳۳)حادثه‌ای‌تأسف‌بار عصر روز بعد، اسلحه کلاشینکف را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی، به‌خصوص نیروهای مستقر در کاتیوشا، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای اولین بار اسلحه همراه خودم ‌بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر‌ از ‌چند گاهی صدای انفجار گلوله‌ای سکوت شب را می‌شکست. گلوله‌های منور مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن می‌شد و دقایقی بعد به سردی می‌گرایید و خاموش می‌شد در راه بازگشت، ناگهان متوجه یک سرباز ایرانی شدم که در فاصلۀ ده متری روبه‌رویم ایستاده بود. خستگی، گرسنگی، و نگرانی وجودم را فرا گرفت. یک زیرپوش و یک شلوار سبز عراقی به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند نارنجک و یک سرنیزه به کمر بسته بود و کیسه‌ای را بر دوشش حمل می‌کرد. هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و راه‌های خلاصی از بن‌بست را مرور می‌کردیم. مانده بودم چه بکنم. او را اسیر کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم سربار من می‌شد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود. خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب نارنجک مرا بکُشد یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با شلیک یک تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. مرده بود. او را کشان‌کشان به داخل گودالی که بر اثر انفجار موشک ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت ترکش جان خود را از دست داده است. خون‌های روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از کردۀ خود ناراحت بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه می‌توانستم بکنم؟ عصر روز بعد به همان کوچه رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهرا‌ً دوستانش او را برده بودند. همین‌طور که در کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم می‌زدم، متوجه نخ‌هایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانی‌ها بود. آن‌ها فکر می‌کردند من فقط شب‌ها در منطقه تردد می‌کنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخ‌ها را پاره می‌کنم و آن‌ها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد نگهبانان مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود. صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی روستای عبید زدند. صدای انفجار پی‌درپی نارنجک‌هایی که به خانه‌ها می‌انداختند با طنین رگبارهای ممتد از هر گوشه شنیده می‌شد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. ترس و وحشت بی‌سابقه‌ای وجودم را فراگرفته بود. با خودم فکر می‌کردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ به‌خصوص که یکی از آن‌ها را کشته بودم. تشویش و دلشوره بدجوری آزارم می‌داد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت. غذایم تمام شده بود و نمی‌دانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به مقر گردان بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز مخازن نفتی رساندم. گلوله‌های منور فضای منطقه را تا حدودی روشن می‌کرد. به همین دلیل، سینه‌خیز خود را به جادۀ اصلی و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبت‌های لازم، وارد مقر شدم و یک‌راست سراغ محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها رفتم. توله‌سگ‌ها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند سرباز ایرانی را شنیدم که در آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریک‌تر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و توله‌سگ‌ها را با پرتاب چند پاره‌سنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به مقر تیپ۱۱۱ بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب موشک اسکاد و اف‌اف۲۰ در مجاور مقر تیپ قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آن‌ها کشتی‌های‌ایرانی را هدف قرار می‌دادند. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢#زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت:(۳۳)حادثه‌ای‌تأسف‌بار عصر روز بعد، اسلحه کلاش
💢 💢 خاطرات :(۳۴) به دنبال غذا برای رسیدن به مقر تیپ باید اول خودم را به خاکریزهای مخازن نفتی می‌رساندم. با توجه به حضور نیروهای ایرانی در مقر گردان و شلیک پی‌درپی گلوله‌های منور لازم بود برای رسیدن به مخازن نفتی خیلی احتیاط کنم. به همین دلیل، مقداری از مسیر را سینه‌خیز و بقیه را دولا‌دولا طی کردم تا خودم را به پشت خاکریز مخازن نفتی رساندم. پس از قدری استراحت، به ‌راه افتادم و با عبور از مخزن اول و دوم پایگاه موشکی را زیر نظر گرفتم. نیروهای ایرانی در پایگاه موشکی مستقر شده بودند و تردد خودروها و نفرات و روشنایی سنگرها به‌آسانی دیده می‌شد. با عبور از کنار خاکریز مخازن سوم و چهارم، خودم را به خاکریز مخزن پنجم رساندم و از آنجا جادۀ فاو ام‌القصر را زیر نظر گرفتم. سپس به حالت سینه‌خیز به سمت جاده رفتم. ناگهان چند گلولۀ منور اطرافم را روشن کرد و دیدم تعداد زیادی از اجساد نیروهای عراقی اطراف جاده روی زمین افتاده‌اند. با توجه به اینکه زمین منطقه شوره‌زار بود، احتمال می‌دادم منطقه مین‌گذاری شده باشد. ترس بَرَم داشت و از خودم پرسیدم کجا می‌روی؟ چرا خودت را بی‌جهت به خطر می‌اندازی؟ در آن دشت هموار، خطر اصابت ترکش گلوله‌های توپ و خمپاره بسیار زیاد بود و هر لحظه امکان داشت، زیر نور گلوله‌های منور، نیروهای ایرانی مرا شناسایی و دستگیر کنند. تصمیم گرفتم به مخفیگاهم برگردم؛ اما همین که به یاد آوردم هیچ خوراکی در حمام باقی نمانده، پشیمان شدم و به سمت مقر گروهان به راه افتادم. هوا داشت روشن می‌شد که به مقر گروهان رسیدم. خسته و کوفته وارد مقر شدم و در یکی از اتاق‌ها خوابیدم. ضعف و ناتوانی ناشی از سوءتغذیه به حدی رسیده بود که وقتی برمی‌خاستم ده پانزده دقیقه چشمانم سیاهی می‌رفت و دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار می‌شد. هجوم افکار و اندیشه‌های یأس‌آلود و تشویش خاطر روحیه‌ام را به‌شدت ضعیف کرده بود. با تاریک شدن هوا برای بررسی وضعیت اسکلۀ اول، که در حاشیۀ اروندرود قرار داشت، به راه افتادم. واحدهای توپخانه و ادوات عراق منطقه را با شدت هر چه بیشتر زیر آتش گرفته بودند. هر‌ چند قدم که پیش می‌رفتم، با شنیدن صدای سوت گلوله، روی زمین دراز می‌کشیدم و پس از انفجار بلند می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم. ترس از نیروهای ایرانی از یک طرف و خطر اصابت ترکش گلوله‌های توپخانۀ عراق از طرف دیگر همواره تهدیدم می‌کرد. با گذشتن از تأسیسات شرکت نفت، به اسکلۀ اول رسیدم. حرکت نیروهای ایرانی و تردد خودروهایشان همچنان ادامه داشت و آتش گستردۀ توپخانۀ عراق اثری در جابه‌جایی آن‌ها نداشت. در حوالی اسکلۀ اول کمی استراحت کردم و بعد به سمت اسکلۀ العمام حرکت کردم. در مسیر، از چند باغ و مزرعه عبور کردم و اثری از حضور نیروهای ایرانی در آن حوالی ندیدم. از روی جادۀ اصلی مشرف بر شهر فاو، که از سطح زمین بلندتر بود، وضع منطقه را بررسی کردم. در حالی که به مزارع سرسبز چشم دوخته بودم، نگاهم به کنارۀ اروندرود افتاد و در آن‌سوی رودخانه نهری دیدم که قبلاً ندیده بودم. ایرانی‌ها توانسته بودند، با هدایت بخشی از آب اروندرود به آن منطقه، نهر دیگری ایجاد کنند؛ طوری که غیر از درختان سدر و خرما همه‌چیز زیر آب رفته بود. می‌خواستم از آن منطقه، که بین جادۀ اصلی و خاکریز واقع شده و آب نهر آن را فرا گرفته بود، عبور کنم. برای عبور از آن منطقه تنها راه شنا کردن بود؛ اما این کار سروصدا ایجاد می‌کرد و احتمال داشت نیروهای ایرانی متوجه حضور من در منطقه بشوند. جوانب امر را سنجیدم. تصمیم گرفتم از خاکریز عبور کنم. البته عبور از خاکریز هم، که محل تردد نیروهای ایرانی بود، بسیار دشوار بود. آسمان کاملاً صاف بود و ستارگان با زیبایی بسیار می‌درخشیدند. محو تماشای سوسوی ستارگان بودم که دیدم ده‌ها گلولۀ توپ اتریشی، مثل نقطه‌های قرمزرنگ، در آسمان می‌درخشند و به سمت منطقه‌ای که در آن حضور داشتم می‌آیند. یکباره و ظرف مدت کمتر از پنج دقیقه همۀ توپخانه‌ها، کاتیوشاها، و خمپاره‌های ارتش عراق منطقه را گلوله‌باران کردند. برق شلیک گلوله‌ها در افق همانند رقص نور از چپ به راست و از راست به چپ دیده می‌شد. دقایقی بعد، صدای بم شلیک آن‌ها به گوش می‌رسید. سپس، انفجارهای پی‌درپی زمین را به لرزه درمی‌آورد. در اثر آن گلوله‌باران، شهر فاو در آتش می‌سوخت و شعله‌ها از هر گوشۀ شهر زبانه می‌کشید. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت:(۳۴) به دنبال غذا برای رسیدن به مقر تیپ بای
💢 💢 خاطرات قسمت:(۳۵) درهای بسته در فکر بودم چگونه از آن تنگنا نجات یابم؛ مضاف بر اینکه منطقه برایم غریب بود و قبلاً موفق به شناسایی آن نشده بودم. در آب تأمین جانی و امکان فرار نداشتم؛ بنابراین، به سمت خاکریز حرکت کردم. با اینکه می‌دانستم نیروهای ایرانی در آن خاکریز دائم رفت و آمد می‌کنند و برای رفتن به خطوط مقدم بیشتر از آنجا استفاده می‌کنند، راه افتادم و در زیر آتش سنگین توپخانۀ عراق خودم را به خاکریز رساندم و وارد یکی از سنگرهای متروکه شدم. نفسی تازه کردم. احساس کردم جای امنی برای استراحت انتخاب نکرده‌ام و هر لحظه امکان دارد نیروهای ایرانی وارد سنگر شوند و مرا دستگیر کنند. نگاهی به حاشیۀ نهر انداختم. آنجا را با سیم‌های خاردار کاملاً پوشانده بودند و عبور ناممکن شده بود. در آن لحظات بحرانی، تسلیم قضا و قدر شدم و با خواندن شهادتین دوان‌دوان، با پای برهنه، به سمت مقر گروهان شروع کردم به دویدن. تپه‌های خاک، که در مسیرم قرار داشت، در فرار کردن یاری‌ام کرد و به سلامت به مقر گروهان رسیدم. وقتی به مقر گروهان رسیدم دامنۀ گلوله‌باران توپخانۀ عراق هم به مقر گروهان رسیده بود. هر لحظه احتمال داشت گلولۀ توپی روی سقف اتاقی که در آن بودم فرود بیاید. بعد از نیم ساعت، به مرور از حجم آتش توپخانۀ عراق کاسته شد و خواب چشمانم را دَر ربود. صبح روز بعد، از خواب که بیدار شدم، متوجه شدم آن همه آتشی که توپخانۀ عراق ریخته و نیز پاتک مکانیزۀ ارتش که صبح زود شروع شده بود بی‌ثمر مانده بود. نیروهای ما نتوانسته‌ بودند کاری از پیش ببرند. هوا روشن شده بود و من نمی‌توانستم خودم را به مخفیگاه برسانم. مقر نیروهای ایرانی و حضور عدۀ کثیری نیرو در آنجا بزرگ‌ترین مانع برای رفتن به مخفیگاه بود. مجبور بودم تا تاریک شدن هوا همان‌جا بمانم. با تاریک شدن هوا انتظارم به سر رسید و با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه خودم را به مخفیگاه رساندم. پرندۀ افکارم در حال و هوای پاتک ناموفق‌ارتش‌عراق و تلاش‌های بی‌ثمر خودم برای رهایی از آن وضع اسف‌بار پر می‌زد. با ناکام ماندن پاتک روز گذشتۀ عراق، هواپیماهای عراقی صبح زود منطقه را بمباران کردند. ستون‌های دود و آتش از هر گوشۀ منطقه به هوا برخاسته بود. پس از آرام شدن منطقه، احساس کردم روحیه‌ام را باخته‌ام. اعصابم به هم ریخته بود. توان جسمی و روحی خود را از دست داده و کاملاً عصبی شده بودم. به هر دری که می‌زدم همه جا بسته بود. می‌ترسیدم دچار جنون بشوم. در آن بحران روحی، در حمام خوابم برد. با لرزش شدید و وحشتناک زمین از خواب پریدم. مثل اینکه آتشفشانی زیر پایم منفجر شده بود. ابر غلیظی از گرد و خاک فضای اتاق و حمام را پوشانده بود و چیزی دیده نمی‌شد. بر اثر شدت انفجار و لرزش زمین، کمد جلوی در حمام بر زمین افتاده بود. بیش از یک ربع ساعت طول کشید تا گرد و غبار فرونشست. لایۀ ضخیمی از گرد و خاک روی اسلحه و بسترم نشسته بود. سقف اتاق از وسط شکافی بزرگ برداشته بود. یکی از دیوارها دو نیم شده و در اتاق و چهارچوب آن از جا کنده شده بود. بوی تند باروت و مواد انفجاری فضای اتاق را پر کرده بود. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت:(۳۵) درهای بسته در فکر بودم چگونه از آن تنگن
💢 💢 خاطرات :(۳۶) دفترخاطرات از خانه بیرون رفتم تا ببینم چه خبر شده است. بیشتر خانه‌های روستا منهدم و با خاک یکسان شده بود. به پشت‌بام یکی از خانه‌ها، که آسیب کمتری دیده بود، رفتم. از ساختمان دوطبقه، که با بلوک ساخته شده بود، هیچ اثری نمانده بود. خودروهای ایرانی با سرعت در حال نقل و انتقال نیرو و مهمات به خطوط مقدم بودند. از میان خانه‌های منهدم‌شده، سینه‌خیز، خودم را به ساختمان دوطبقه، که کاملاً منهدم شده بود، رساندم. موشک درست وسط ساختمان اصابت کرده بود. گودالی به قطر هفت متر ایجاد شده و قسمت اعظم خانه درون گودال فروریخته بود. با خراب شدن خانه‌های اطراف مخفیگاهم، می‌توانستم از شکاف پشت حمام تردد خودروهای ایرانی را در جادۀ اصلی ببینم و متقابلاً اگر کسی از جادۀ اصلی به خانه‌ای که در آن مستقر بودم نگاه می‌کرد، به‌راحتی می‌توانست درون آن را ببیند. با وضعی که پیش آمده بود، تصمیم گرفتم مخفیگاه را ترک کنم و به هر قیمتی شده خودم را به خط مقدم نیروهای عراقی برسانم. یا موفق می‌شدم یا کشته می‌شدم. در هر صورت از آن وضع نجات پیدا می‌کردم. دفتر خاطراتم را، که حوادث را به صورت روزشمار در آن می‌نوشتم، برداشتم و وصیت‌نامۀ خود را در صفحات آخر آن نوشتم و در پایان از فرد عراقی یابندۀ آن تقاضا کردم دفتر خاطرات و وصیت‌نامه‌ام را به دست خانواده‌ام برساند تا اگر نتوانستم به عراق برگردم، مادر و خانواده‌ام از رنج‌ها و سختی‌هایی که در آن مدت به خاطر دیدار آن‌ها تحمل کرده بودم آگاه شوند. در مدت سه ماه و نیم، که در منطقۀ فاو سرگردان و محبوس بودم، هر بار که به کنار رودخانه می‌رفتم مشخصات خود را همراه آدرس خانه و خبر سلامتی‌ام روی کاغذی می‌نوشتم و داخل یک بطری خالی قرار می‌دادم و به رودخانه می‌سپردم تا شاید یکی از بطری‌ها به دست نیروهای عراقی برسد و خبر سلامتی مرا به خانواده‌ام برسانند. معمولاً جریان آب آن بطری‌ها را به ‌طرف تنومه، ابوالخصیب، گطعه، و سیبه می‌برد.(البته با توجه به جهت جریان اصلی آب که به سمت خلیج فارس می‌باشد، این امر میسر نیست حتی در زمان مد هم احتمال آن کم است). پس از نوشتن وصیت‌نامه، اسلحه و دفترخاطراتم را در یک کیسۀ پلاستیکی و یک گونی سنگری گذاشتم و آن را در باغچۀ حیاط، نزدیک محل اختفای آرپی‌جی٧ خاک کردم تا شاید روزی ارتش عراق منطقه را باز پس گیرد و با پیدا کردن اسلحه و دفتر خاطرات آن را به خانواده‌ام برساند. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢#زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت:(۳۶) دفترخاطرات از خانه بیرون رفتم تا ببینم چ
💢 💢 خاطرات :(۳۷) راهی برای فرار با طلوع آفتاب، روز ١١٣ سرگردانی‌ام در منطقۀ فاو آغاز شد. روز قبل، اسلحه و دفترچۀ خاطراتم را در باغچۀ حیاط پنهان کرده بودم و در نهایت ناامیدی و یأس نقشۀ خروج نهایی از مخفیگاه را مرور می‌کردم. از شدت گرسنگی و ضعف داشتم از حال می‌رفتم. ٢ روز بود که چیزی برای خوردن نیافته بودم؛ جایی هم نمانده بود که برای یافتن خوراکی سر نزده باشم. پس، فقط یک راه برایم مانده بود؛ آن هم رساندن خودم به نیروهای عراقی بود. تنها مسئله‌ای که به آن فکر نمی‌کردم اسارت بود. اگر می‌خواستم تن به اسارت بدهم، همان روزهای اول تسلیم می‌شدم و این همه مشکلات و سختی‌ها را تحمل نمی‌کردم. خواستم به سمت خشکی بگریزم؛ ولی با توجه به روشن بودن هوا و تردد بسیار زیاد نیروهای ایرانی این طرح عملی نبود. راه کنارۀ رودخانه را، که به اسکلۀ اول ختم می‌شد، انتخاب کردم. آن مسیر، علاوه بر اینکه استتار و امنیت بیشتری داشت، کمتر هدف توپخانه‌های عراق قرار می‌گرفت. مسیری را که باید تا اسکلۀ اول می‌پیمودم چیزی در حدود ١۵ کیلومتر بود. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اسکلۀ اول برسانم و سپس با در نظر گرفتن موقعیت جدیدم خودم را برای حوادث بعدی و انتخابِ راهکارهای ممکن آماده کنم. وسایلم را آماده کردم و با این فکر که دیگر به آن منطقه باز نخواهم گشت حرکت خود را به موازات سیم‌های خاردار شروع کردم. با طی کردن مسافتی کوتاه، می‌ایستادم و اطراف را کنترل می‌کردم تا مبادا نیروهای ایرانی غافلگیرم کنند؛ سپس به راهم ادامه می‌دادم. پس از پیمودن مسافتی طولانی، که یک روز طول کشید و با ترس و دلهره همراه بود، خسته و کوفته به اسکلۀ اول رسیدم. زمانِ جزر آب بود و سطح آب رودخانۀ اروند به پایین‌ترین حد خود رسیده بود. با خودم فکر کردم اگر از روی گیاهان حاشیۀ رودخانه یا از داخل آب حرکت کنم، سر‌ وصدا ایجاد می‌شود و احتمال دارد نیروهای ایرانی متوجه حضورم در منطقه بشوند. با توجه به پایین بودن سطح آب، تصمیم گرفتم عرض رودخانه را شناکنان پشت ‌سر بگذارم و به موازات طول رودخانه حرکت کنم و خود را مقابل منطقۀ سیبه برسانم و در فرصتی مناسب، با عبور از عرض اروند، خودم را به منطقۀ تحت کنترل نیروهای عراقی برسانم بارها و بارها در اروندرود کوسه دیده بودم و خطر حملۀ آن‌ها همواره مرا در آب تهدید می‌کرد؛ اما این خطر هم نمی‌توانست مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند. عبور از رود آخرین و تنها راه برای خلاصی از آن وضع نابه‌سامان بود. لباس‌هایم را درآوردم. ساحل و اطراف آن را به‌دقت از نظر گذراندم. بعد، وارد آب شدم و شناکنان به آن‌سوی رودخانه حرکت کردم. حدود٢٠_٣٠ متر از ساحل رودخانه فاصله گرفته بودم که حالت جزر به حالت مدّ تبدیل شد و آب بالا آمد و مرا به کنارۀ رودخانه و نزدیک سیم‌های خاردار عقب راند. در حالت مدّ رودخانه، توان اینکه خودم را به آن‌سوی رودخانه برسانم نداشتم. به محل سابقم برگشتم. لباس‌هایم که کمی خشک شد آن‌ها را پوشیدم و میان دو ردیف از سیم‌های خاردار به سمت جلو راه افتادم. همان‌طور که جلو می‌رفتم، متوجه دو لنج(احتمالا طارق رو میگه) مسطح بزرگ شدم که یک خودروی بزرگ و حدود١٠٠٠ نفر از نیروهای تازه‌نفس ایرانی را به این‌طرف رودخانه منتقل می‌کردند. نیروهای ایرانی خاکریز کنار رودخانه را، که قبلاً واحدهای مهندسی عراق آن‌ را احداث کرده بودند، برداشته بودند و با استفاده از خاک آن و شن و ماسه جاده‌ای تا کنارۀ اروندرود احداث کرده بودند. قایق‌ها و لنج‌های ایرانی هم ابتدای جاده پهلو می‌گرفتند. جادۀ خاکی در شب به صورت خطی سفید میان درختان و باغ‌های منطقه نمایان بود و کسی که رویش حرکت می‌کرد به‌راحتی در معرض دید قرار می‌گرفت. هنوز به جاده نرسیده بودم که لنج اول کنار جاده پهلو گرفت و پس از تخلیۀ نیروهای ایرانی و خودروی سنگین به آن‌سوی اروندرود بازگشت. به‌سرعت دویدم و خودم را به جادۀ خاکی رساندم و با احتیاط عرض جاده را پشت‌ سر گذاشتم و از بین ردیف دوم و سوم سیم‌های خاردار به سمت لنج دوم، که تازه پهلو گرفته بود، حرکت کردم. لنج دوم، برخلاف لنج اول، کج و معوج، نزدیک خاکریزی که به رودخانه ختم می‌شد پهلو گرفته بود. ارتفاع خاکریز بیشتر از کنارۀ رودخانه بود و فاصلۀ بین خاکریز و رودخانه مانند گودالی عمیق به نظر می‌رسید. بین سیم‌های خاردار و گیاهان انبوه مخفی شدم. نیروهای ایرانی با سرعت مشغول تخلیۀ محمولۀ لنج بودند و توجهی به اطراف خود نداشتند. احساس کردم در آن لحظه هیچ خطری تهدیدم نمی‌کند. برای عبورِ دوباره از عرض جادۀ خاکی، از میان گیاهان و سیم‌های خاردار بیرون آمدم و با احتیاط روی جاده رفتم. وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای ایست نگهبان ایرانی مرا به خود آورد. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت:(۳۷) راهی برای فرار با طلوع آفتاب، روز ١١٣
💢 💢 خاطرات قسمت:(۳۸) فرار وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای ایست نگهبان ایرانی مرا به خود آورد. نور چراغ‌قوه‌اش را روی من انداخته بود و به طرفم می‌آمد. لحظات نفس‌گیری بود. هر لحظه فاصلۀ نگهبان ایرانی با من کمتر می‌شد. نور چراغ‌قوه چشمم را می‌زد و قادر به دیدن پایین جاده نبودم. نگهبان ایرانی به صد متری‌ام رسیده بود که با یک جهش خودم را به پایین جاده انداختم و شروع کردم به دویدن. نگهبان ایرانی، ضمن شلیک به طرف من، با داد و فریاد دوستانش را برای کمک صدا می‌کرد. من هم، بدون توجه، میان گیاهان اطراف جاده می‌دویدم. برای اینکه صدای پایم نیروهای ایرانی را متوجه حضورم در آنجا نکند، خود را میان سیم‌های خاردار و گیاهان مرتفع ساحل رودخانه پنهان کردم. به‌رغم ترس و وحشتی که داشتم، به علت گرسنگی و ضعف شدید، از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. به خو است. نیروهای ایرانی، بعد از پیاده شدن، شروع کردند به پرتاب نارنجک به سمت نقطه‌ای که نگهبان ایرانی مرا در آنجا دیده بود. بعد از پرتاب کردن چند نارنجک میان گیاهان اطراف جاده، به جست‌وجوی منطقه پرداختند شاید اثری از من بیابند. بعد از سی چهل دقیقه جست‌وجو، از یافتن من ناامید شدند و به مقر خود در آن‌سوی رودخانه بازگشتند با رفتن آن‌ها نفس راحتی کشیدم و به خوابی عمیق فرورفتم. آفتاب کاملاً بالا آمده بود که از خواب بیدار شدم. بدنم درد می‌کرد. شب پیش، در حین فرار، چند بار به سیم‌های خاردار گیر کرده بودم و لباس‌هایم پاره‌پاره و بدنم مجروح و خون‌آلود شده بود. تماس آب شور رودخاندم که آمدم، دیدم یک قایق موتوری حامل نیروهای ایرانی در حال پهلو گرفتن در کنار جاده با زخم‌هایم دردم را مضاعف کرده بود. زخم‌هایم می‌سوخت. به‌رغم سوزش شدید، زخم‌ها و بدن خون‌آلودم را با آب رودخانه شست‌وشو دادم. ماهی‌های کوچک و چند خرچنگ داشتند از نی‌های کنار آب تغذیه می‌کردند. در آن لحظه، فقط به رهایی از آن وضع و یافتن پوششی برای حفظ بدنم می‌اندیشیدم. با پایین رفتن سطح آب رودخانه، به ردیف سوم سیم‌های خاردار نزدیک خاکریز، که پوشیده از گیاهان انبوه بود و از بالای خاکریز هم کسی در آن دیده نمی‌شد، رفتم و مشغول خوردن ریشۀ گیاهان و علف‌های خودرو شدم. سه شبانه‌روز در همان منطقه ماندم. ظهر روز چهارم سطح آب رودخانه با سرعت بالا آمد و تقریباً بالای خاکریز را هم فراگرفت. من هم، که میان نیزارها شده بودم، داخل آب قرار گرفتم؛ طوری که فقط سرم از آب بیرون مانده بود. در همین حال، متوجه پوست نصفه هندوانه‌ای شدم که روی آب شناور بود. شناکنان خودم را به پوست هندوانه رساندم و آن را از آب گرفتم و با حرص و ولع آن را خوردم و دلی از عزا درآوردم. همان شب نیروهای ایرانی آمدند و با پرتاب نارنجک و تیراندازی شروع کردند به جست‌وجو و پاکسازی منطقه و بدون اینکه نتیجه‌ای بگیرند بازگشتند. صبح روز پنجم روی خاکریز رفتم و منطقه را زیر نظر گرفتم. از نیروهای ایرانی خبری نبود. با احتیاط به سمت جلو رفتم و خودم را به اسکلۀ العمام رساندم. گوشه و کنار منطقه را به‌دقت بررسی کردم. اثری از سربازهای ایرانی در آن حوالی نیافتم. با خودم گفتم بعید است ارتش ایران برای جلوگیری از نفوذ نیروهای عراقی این منطقه را حفاظت نکند. احتمال دادم، با توجه به اوضاع منطقه، آن اطراف را مین‌گذاری یا به سیم‌های خاردار جریان برق وصل کرده باشند. با وجود این احتمالات، تصمیم گرفتم به طرف خاکریز و خط مقدم نیروهای ایرانی حرکت کنم. به خاکریز که رسیدم، سنگری را دیدم که خالی به نظر می‌رسید. با احتیاط وارد سنگر شدم. چند تکه لباس نظامی ایرانی، که برای خشک کردن روی طنابی آویزان کرده بودند، نظرم را جلب کرد. یک شلوار گشاد روی بند بود. آن را برداشتم و پوشیدم؛ اما پیراهن پاره‌ام را، که لباس ارتش عراق بود، عوض نکردم تا در صورت رسیدن به نیروهای عراقی، با دیدن آن، بفهمند عراقی‌ام و اگر ایرانی‌ها دستگیرم کردند، حداقل به عنوان جاسوس و نفوذی تیربارانم نکنند.پای برهنه به راه افتادم. از خاکریزی که نیروهای ایرانی ساخته بودند بالا رفتم و به سنگرهای اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع خاکریز چهار پنج متر بود و پشت آن سنگرهای اجتماعی نیروهای ایرانی قرار داشت. در حالی ‌که به چیزی جز نجات از آن ورطۀ مرگ‌بار فکر نمی‌کردم، روی خاکریز پیش می‌رفتم. دیگر از حضور نیروهای ایرانی و احتمال دیده شدن هراسی نداشتم. خسته شده بودم. قایم‌باشک‌بازی را باید تا کی ادامه می‌دادم. دنبال معبری می‌گشتم که نیروهای ایرانی برای نفوذ به خط اول عراق ایجاد کرده باشند. اگر آن معبر را می‌یافتم، می‌توانستم خودم را به نیروهای عراقی برسانم. تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ آخرِ سرگردانی‌ام باشد. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢#زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت:(۳۸) فرار وسط جاده قرار گرفته بودم که صدای ایس
💢 💢 خاطرات : (۳۹) مهمان تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ آخر سرگردانی‌ام باشد. اگر به نیروهای عراقی می‌رسیدم، چه بهتر! و اگر قرار بود هدف گلولۀ نیروهای ایرانی قرار بگیرم یا اسیر شوم، به آنچه برایم مقدّر شده بود تن در می‌دادم، اما موفق نشدم. از یافتن معبر ناامید شدم و به پشت سرم نگاه کردم. عده نسبتاً زیادی از نیروهای ایرانی را دیدم که از سنگرهایشان بیرون آمده‌اند و به من نگاه می‌کنند. دیگر به آخر خط رسیده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که کنار تانکر آب، داخل تَشتی، مشغول شستن لباس‌هایش بود. آرام از خاکریز پایین رفتم و کنار تانکر آب ایستادم. سرباز ایرانی چهره‌ای نورانی و مهربان داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و به عربی گفتم: «من‌سرباز عراقی هستم.» در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: «نترس! تو مهمان‌ما هستی.» با شنیدن این جمله، انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. تبلیغات تلویزیون عراق و کشورهای_عربی حوزۀ خلیج فارس دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با اسرای عراقی مثل فیلم از جلوی چشمانم می‌گذشت. صحنۀ کشتن آن سرباز ایرانی در روستای عبید را به خاطر آوردم؛ نگاه مظلومانۀ او را و پیکر غرق در خونش را. از خودم بدم می‌آمد. دوست داشتم به جای شنیدن آن جمله، ایرانی‌ها مرا زیر مشت و لگد می‌گرفتند و تا حد مرگ می‌زدند. دوست داشتم بدن مجروح و ناتوانم را آماج گلوله‌های خود قرار می‌دادند و ... . حدود پنجاه سرباز ایرانی، که بعدها فهمیدم بسیجی‌اند، دورم حلقه زده بودند و هر یک به فارسی چیزی می‌گفتند. رفتار خوب آن‌ها و جملۀ «نترس! تو مهمان ما هستی.»، به‌رغم تعارض روحی‌ای که در من ایجاد کرده بود، آرامش و اطمینان خاصی به من داده بود. دقایقی بعد، مرا به سنگر فرمانده خط بردند. همان سربازی که کنار تانکر آب لباس می‌شست به عنوان مترجم آمده بود تا سؤالات فرمانده خط و جواب‌های مرا ترجمه کند. به مترجم گفتم: «من چند روز است که چیزی نخورده‌ام.» دست مرا گرفت و به سنگر دیگری برد و مقدار زیادی خوراکی‌های متنوع برایم آورد. من، که از شدت گرسنگی دچار ضعف شدید شده بودم، با حرص و ولع مشغول خوردن شدم. پس از آنکه شکمی از عزا درآوردم، همان سرباز از من پرسید: «از کجا آمده‌ای؟» گفتم: «جمعی تیپ ١١١ هستم که در حملۀ فاو و اشغال آن به دست ایرانی‌ها منهدم شد.» یکی دیگر از آن‌ها پرسید: «سه روز پیش دوازده نفر از نیروهای عراقی از همان محلی که تو پنج روز پیش آنجا بودی آمدند و خود را تسلیم کردند. اسم آن‌ها چیست؟» گفتم: «من آن‌ها را نمی‌شناسم.» جلسۀ اول بازجویی، که در سنگر فرمانده خط بود، یکی دو ساعت طول کشید. در جریان بازجویی به آن‌ها گفتم که پناهنده هستم و تازه از عراق آمده‌ام و هیچ اشاره‌ای به اینکه چهار ماه در منطقه سرگردان بوده‌ام نکردم. ساعاتی بعد مرا سوار خودرویی کردند و به مقر سابق تیپ ١١١ بردند که نزدیک ورزشگاه شهر فاو بود. آنجا یکی از مقرهای نیروهای ایرانی بود. یک نفر، که کاملاً به زبان عربی مسلط بود، وارد اتاق بی‌سیم شد و سؤالات متعددی از من کرد؛ از جمله دربارۀ محل سکونت و تولد، یگان‌های نظامی محل خدمت، درجۀ حزبی، موقعیت من هنگامی که به فاو حمله شد، زندان ابوغریب و شعبه‌ای که بر اساس ادعایم پس از فرار از ارتش در آنجا زندانی بودم، و ... دربارۀ یگان‌های مستقر در حد فاصل بصره و منطقۀ فاو هم چیزهایی پرسید. من، که در مقام مسئول پست دید‌بانی در طول یک سال بارها به شهر بصره رفت و آمد کرده بودم، دربارۀ یگان‌های مستقر در منطقه اطلاعات زیادی داشتم؛ ولی اطلاعاتی که دربارۀ موقعیت تیپ‌ها و گردان‌ها و لشکرها به آن‌ها می‌دادم مربوط به چهار ماه قبل بود و من نمی‌دانستم در آن مدت چقدر تغییر کرده‌اند. احساس می‌کردم در طول مدت بازجویی بازجو با تعجب به من نگاه می‌کند. بعد از پایان جلسۀ دوم بازجویی، بازجو به پیرمردی که کنارش بود گفت که برایم یک استکان چای بیاورد. سپس رو به من کرد و گفت: «تو را به عنوان پناهنده به اردوگاه پناهندگان در اهواز می‌فرستم و بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی آزاد خواهی شد.» ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت: (۳۹) مهمان تصمیم گرفته بودم آن روز روزِ آ
💢 💢 خاطرات قسمت چهلم (پایانی) پناهنده با شنیدن کلمۀ «آزادی» خیلی خوشحال شدم. فکر نمی‌کردم به این سادگی‌ها بازجوی ایرانی دست از سرم بردارد. بعد از خوردن چای، مرا سوار ماشین کردند و به سمت اهواز حرکت کردیم. در مدت کوتاهی که در جمع نیروهای ایرانی بودم متوجه نکات جالبی شدم. اول اینکه همۀ نیروهایی که در حملۀ فاو شرکت کرده بودند بسیجی بودند. دوم اینکه بسیجی‌ها از پانزده‌ساله تا هفتاد و پنج ساله در منطقۀ جنگی حضور داشتند. و سوم اینکه بسیجی‌ها پیشانی‌بند می‌بستند و در صفوف نماز جماعت شرکت می‌کردند. وارد شهر اهواز که شدیم مرا به اردوگاه پناهندگان بردند. به علت زیاد بودن اسرای عراقی و کمبود جا در اردوگاه، قرار شد مرا همراه پناهندگان دیگر به یکی از اردوگاه‌های اسرای عراقی ببرند. به اردوگاه اسرا که رفتیم عدۀ زیادی از پرسنل گردان٣ و برخی از افسران مافوق خود را دیدم. نزد یکی از افسران گردان رفتم و بعد از سلام و علیک پرسیدم: «موقع‌حمله کجا بودی؟» جوابم را نداد. سؤالم را دوباره تکرار کردم. باز هم جوابم را نداد و به سمت دیگری از اردوگاه رفت. دیگر افسران و سربازان گردان هم همین رفتار را با من می‌کردند و در جواب سؤال‌هایم سکوت اختیار می‌کردند. در اردوگاه، یکی از اعضای جیش‌الشعبی را، که در عراق همسایه‌مان بود و با هم دوستی دیرینه داشتیم، دیدم. بعد از سلام و علیک و روبوسی، از من پرسید: «این همه مدت کجا بودی؟ کی اسیر شدی؟» من هم همۀ ماجراهایی را که در مدت چهار ماه برایم اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. دوستم، که از شنیدن شرح احوالم متعجب شده بود، یک‌دفعه از جایش بلند شد و شروع به بوسیدن و مدح و ستایش من کرد؛ طوری که احساس غرور کردم و خودم را در زمرۀ قهرمانان جنگ قرار دادم. دوستم همان شب با عده‌ای از افسران اردوگاه صحبت کرد و ماجرایم را برایشان تعریف کرد. روز بعد جمعی از افسران گردان و تیپ آمدند تا ماجرای چهار ماه سرگردانی و نحوۀ اسارتم را از زبان خودم بشنوند. یکی از افسران حاضر افسرِ اطلاعات تیپ بود که قبل از حملۀ ایرانی‌ها به فاو گزارش‌های مرا در خصوص حملۀ قریب‌الوقوع ایرانی‌ها باور نکرده و مرا میان جمع به باد استهزا گرفته بود. ضمن تعریف کردن سرگذشتم، درگیری لفظی بین من و افسر اطلاعات تیپ درگرفت و من او را به خاطر باور نکردن اطلاعاتی که از تحرکات نیروهای ایرانی می‌دادم به باد ناسزا گرفتم. بعد از اینکه ماجرای خود را به‌اختصار شرح دادم، از آن‌ها خواستم در این‌ باره با هیچ‌کس صحبت نکنند. دو سه روز از ورودم به اردوگاه اسرای جنگی گذشت. یک روز یکی از مسئولان اردوگاه از اسرا خواست یک جا جمع شوند تا خبر سلامت خود را از طریق رادیو به اطلاع خانواده‌شان برسانند. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و به محل تجمع اسرا رفتم. وقتی نوبت به من رسید که خودم را معرفی و خبر سلامتی‌ام را از طریق رادیو اعلام کنم، مسئول آنجا به من گفت: «تو پناهنده‌ هستی و اگر به خانواده‌ات پیام بدهی، مأموران امنیتی عراق برای خانواده‌ات مزاحمت ایجاد می‌کنند.»، ولی من با اصرار از او خواستم اجازه بدهد پیام سلامتی‌ام را به خانواده‌ام اعلام کنم. او هم پذیرفت. پس از پخش خبر سلامتم از رادیو، به مسئول اردوگاه گزارش دادند که من در ارتش عراق مسئول پست دید‌بانی بوده‌ام. مسئول اردوگاه مرا احضار کرد و دربارۀ مسئولیت پست دید‌بانی از من سؤال کرد. من هم، ضمن اعتراف به دروغ‌هایی که گفته بودم، همۀ ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کردم. فرمانده اردوگاه، بعد از شنیدن حرف‌هایم، گفت: «چرا قبلاً حقایق را صادقانه نگفتی؟» گفتم: «قبلاً می‌ترسیدم حقیقت را بگویم؛ اما حالا با اطمینان خاطر همۀ حقایق را خدمتتان عرض کردم.» بعد از این ماجرا، به یکی از اردوگاه‌های اسرای جنگی منتقل شدم. *پایان* @pow_ms