eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
423 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت شانزدهم: پاکسازی منطقه صبح روز هفتم، با صدا
💢 💢 خاطرات قسمت هفدهم: دوستان جدید ساعت شش صبح روز ، داخل کمد خوابیده بودم که با صدای باز شدن در خانه بیدار شدم. صدای پای چند نفر را شنیدم که وارد اتاق شدند. سرفه‌های شدید آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. اسلحه‌ام را برداشتم و آمادۀ درگیری شدم. از سوراخ کمد آن‌ها را دیدم. سه نفر بودند. اطراف را برانداز کردند و سپس به گوشۀ تاریک اتاق، که محل استراحت من بود، رفتند و نشستند روی زمین. از حالات و رفتار و لباسشان احتمال دادم عراقی باشند. صبر کردم تا مطمئن شوم. چند دقیقه بعد، در حالی که سرفه امانشان نمی‌داد، شروع به صحبت کردند. به زبان عربی حرف می‌زدند. خیلی خوشحال شدم. از تنهایی درآمده و دوستان جدیدی پیدا کرده بودم. این امید در من تقویت شد که با رایزنی با آن‌ها بتوانم راهی پیدا کنم و به کمکِ هم خودمان را به نیروهای عراقی برسانیم. در کمد را باز کردم و بیرون آمدم. هر سه نفر با دیدن من وحشت کردند. یکی از آن‌ها سراسیمه از اتاق بیرون رفت و دو نفر دیگر، در حالی که از ترس می‌لرزیدند، پشت به من و رو به دیوار ایستادند. به زبان عربی گفتم: «نترسید! من هم عراقی هستم.» شنیدن این جمله، با ناباوری برگشتند و خیره مرا نگاه کردند. ترسشان که ریخت، دوست دیگرشان را، که از اتاق بیرون رفته بود، صدا کردند و دور هم روی زمین نشستیم. چشمانشان کاملاً سرخ شده بود و انگار داشت از حدقه بیرون می‌آمد. آب دهانشان به‌ طور غیر ارادی سرازیر بود. می‌خواستند حرف بزنند، اما سرفه امانشان نمی‌داد. بریده‌بریده حرف می‌زدند. از صحبت‌هایشان فهمیدم که بعد از حملۀ ایرانی‌ها گردان آن‌ها، همراه فرمانده منطقۀ جیش‌ الشعبی، خود را تسلیم کرده‌اند و این سه نفر به مزارع حومۀ شهر گریخته‌اند و چند روز بعد، بر اثر بمباران ارتش عراق، شده‌اند. یکی از آن‌ها معاون فرمانده منطقۀ جیش‌الشعبی و دو نفر دیگر راننده و آشپز گردان ۳ تیپ ۱۱۱ بودند. آن‌ها در مدت چهارده روز سرگردانی از (پنیرنخل) و برخی گیاهان حاشیۀ رودخانه، مانند چولان، تغذیه کرده و از فرط گرسنگی به حالت ضعف افتاده بودند. مقداری شیرخشک و شکر و نان خشک، که همۀ آذوقه‌ام بود، در اختیارشان گذاشتم و مقداری میوۀ نارس درخت کُنار برایشان چیدم و آوردم تا بعد از مدت‌ها گرسنگی جانی تازه بگیرند. آن‌ها با حرص و ولع مشغول خوردن خوراکی‌ها شدند. من هم از خانه بیرون رفتم تا ببینم اوضاع منطقه چطور است. بر اثر بارندگی، کف کوچه پوشیده از گل و لای بود. ردّ پاهای برهنۀ آن سه نفر به‌ راحتی قابل تشخیص بود. اگر نیروهای ایرانی می‌آمدند، یقیناً ردّ پاها را برای یافتن ما تا خانه تعقیب می‌کردند. از طرف دیگر، سرفه‌های شدید آن‌ها هم به‌راحتی می‌توانست محل اختفای ما را لو بدهد. بنابراین، تصمیم گرفتم برای خودم پناهگاه دیگری پیدا کنم و از آن‌ها جدا شوم. بعد از مدتی جست‌وجو، خانه‌ای پیدا کردم که سه اتاق و دو در جداگانه داشت. درِ اصلی مشرف به خیابان و درِ پشتی، که از جا کنده شده و روی زمین افتاده بود، به کوچه باز می‌شد. وارد خانه شدم و هر سه اتاق را بررسی کردم. سقف یکی از اتاق‌ها ریخته بود؛ اما سقف دو اتاق دیگر سالم بود. در حیاط خانه باغچه‌ای با یک درخت خرمای کوچک وجود داشت. گیاهان هرز اطراف نخل روییده بود. یک درخت انار کوچک هم گوشۀ باغچه بود. اتاقی که برای مخفی شدن در نظر گرفته بودم تقریباً هجده متری بود. یک تخت چوبی شکسته در کناری بود و مقداری لباس کهنه و مندرس کف اتاق به چشم می‌خورد. یک کمد سه‌طبقه، که دو در آن شکسته بود و فقط یک در سالم داشت، روی زمین افتاده بود. یک حمام با ابعاد حدوداً یک متر و نیم در یک متر و نیم پشت یکی از دیوارها قرار داشت. ورودی حمام از داخلِ همان اتاق بود. اگر کمد جلوی حمام قرار می‌گرفت، هیچ‌کس متوجه نمی‌شد پشت کمد حمام یا محلی برای اختفا وجود دارد. به هر زحمتی بود، کمد را از روی زمین بلند کردم و جلوی در حمام قرار دادم. به وسایل کف اتاق هم دست نزدم تا حالت متروک و خاک‌آلود خود را حفظ کند. مزیت اصلی خانه این بود که دو در جداگانه داشت. اگر نیروهای ایرانی از یک طرف وارد می‌شدند، امکان فرار از طرف دیگر را داشتم. در حالی که از پیدا کردن چنین مخفیگاهی خوشحال بودم، به خانۀ قبلی برگشتم. آن سه نفر از من خواستند که همراه آن‌ها به خط مقدم نیروهای ایرانی بروم و از آنجا خودمان را به نیروهای خودی برسانیم؛ اما چون آن‌ها قدرت بدنی و بینایی خوبی نداشتند و مرتب سرفه می‌کردند و در راه احتمال لو رفتن زیاد بود، پیشنهادشان را رد کردم و گفتم: «من تا آمدن نیروهای عراقی در همین منطقه می‌مانم. اگر شما بنای رفتن دارید، روی من حساب نکنید ...» بعد از مدتی جر و بحث، اسلحه و آر‌پی‌جی و باقی‌ماندۀ شیر‌خشک و نان خشک را برداشتم و با آن‌ها خداحافظی کردم و به مخفیگاه جدید رفتم. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هفدهم: دوستان جدید ساعت شش صبح روز #چهاردهم،
💢 💢 خاطرات قسمت هیجدهم: محل اختفای جدید همان شب به مقر گروهان خمپاره‌انداز رفتم و تعدادی پتوی نظامی برداشتم و برگشتم. پتوها را کف حمام پهن کردم. اسلحه و آر‌پی‌جی و مواد غذایی را گوشۀ حمام گذاشتم و بعد از خوردن مقداری نان خشک به استراحت پرداختم. صبح روز بعد، با طلوع آفتاب، به مخفیگاه قبلی برگشتم تا سری به آن سه نفر بزنم؛ اما از آن‌ها خبری نبود. دستمال یکی از آن‌ها، که به سرش بسته بود، و چفیۀ یکی دیگر روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم اگر نیروهای ایرانی آن‌ها را اسیر کرده باشند، دیر یا زود خواهند گفت که مرا دیده‌اند و نیروهای ایرانی برای پیدا کردنم منطقه را زیر و رو خواهند کرد. فوری آنجا را ترک کردم و به مخفیگاه جدید برگشتم. سرنوشت آن سه نفر فکرم را مشغول کرده بود. بیم و هراس در جانم ریشه دوانده بود و فکر آیندۀ تاریک و مبهم آزارم می‌داد. شامگاه روز شانزدهم، نیروهای ایرانی برای چندمین بار تصمیم گرفتند منطقه را پاکسازی کنند. ساعاتی بعد، وارد خانه‌ای شدند که در آن مخفی شده بودم. برای اینکه از تیراندازی آن‌ها در امان باشم، خودم را به گوشۀ حمام کشاندم. نیروهای ایرانی، ضمن اینکه به طرف دیوارها تیراندازی می‌کردند، یک رگبار هم روی کمد بستند و آن را سوراخ‌ سوراخ کردند. نفسم را در سینه حبس کردم و هر طور بود خودم را کنترل کردم. دقایقی بعد، نیروهای ایرانی، با اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، به خانۀ مجاور رفتند و من نفس راحتی کشیدم. در اثر تیراندازی آن‌ها چهار سوراخ در بدنۀ کمد ایجاد شده بود که می‌توانستم از آن سوراخ‌ها هر کسی را که وارد خانه می‌شد ببینم و در صورت لزوم از اسلحه‌ام استفاده کنم. نیروهای ایرانی، ضمن بازرسی منازل، نیزارهای اطراف را هم با تیربار زیر آتش گرفتند. ساعتی بعد، که منطقه آرام شد، با احتیاط از حمام بیرون آمدم و به مخفیگاه قبلی رفتم. کمدی که در آن مخفی شده بودم سوراخ‌ سوراخ شده بود و وضعیت اتاق به‌ هم ریخته بود. با مشاهدۀ آن صحنه فهمیدم آن سه نفر اسیر شده و محل اختفای مرا لو داده‌اند. یافتن غذا برای ادامۀ حیات فکرم را مشغول کرده بود. غذای من رو به اتمام بود و می‌بایست برای روزهای آینده فکری می‌کردم. با تاریک شدن هوا، باز هم به مقر گروهانِ خمپاره رفتم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ اما زهی خیال باطل! همان‌جا تصمیم گرفتم به مقر گروهانِ خودمان بروم. مقر گروهان یک کیلومتر با مخفیگاهم فاصله داشت و برای رسیدن به آنجا باید از نهر و سیل‌بند کنار آن عبور می‌کردم و پس از پشت‌ سر گذاشتن مخازن نفت و خاکریزهای پیرامون آن‌ها به مقر گروهان می‌رسیدم. مقر چند اتاق داشت و در واقع متعلق به شرکت نفت بودند. در اتاق‌ها ماشین‌ها و تلمبه‌های نفتی و دستگاه‌های الکترونیکی کنترل قرار داشت که قبل از جنگ از آن‌ها استفاده می‌شد. گروهان ما چهار اتاق را به خود اختصاص داده بود که مقر فرمانده گروهان هم جزء آن‌ها بود. مقر گردان پشت مقر گروهان، پس از جادۀ آسفالتۀ منتهی به فاو، قرار داشت. منطقۀ عملیاتی جیش‌الشعبی هم ‌بین گردان و گروهان بود. با استفاده از تاریکی هوا و نور منورها، خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت‌ سر گذاشتم تا به خاکریز مشرف به مقر گروهان رسیدم. مدتی نسبتاً طولانی مقر را زیر نظر گرفتم تا از خالی بودن آنجا مطئمن شوم. سینه‌خیز وارد مقر شدم و خودم را به یکی از اتاق‌ها رساندم. بوی تعفن جنازه‌ها آزارم می‌داد. یک‌ راست رفتم به اتاقی که قبلاً آشپزخانه بود. مقداری نان خشک و یک قوطی نصفه رب گوجه‌فرنگی پیدا کردم. رویش کپک زده بود. قسمت کپک‌زده را دور ریختم و بقیه را برداشتم. در انبار آذوقه هم چند کارتن بیسکویت، چهار کیسه کنسرو‌ سبزی، بیست قوطی کنسرو گوشت، و مقدار زیادی پسته پیدا کردم. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم. خیالم راحت بود که غذای بیش از یک ماه را یافته‌ام. با مصرف آن‌ها می‌توانستم به اختفای خود ادامه بدهم و در فرصت مناسبْ خودم را به نیروهای خودی برسانم. همۀ چیزهایی را که یافته بودم در چند گونی سنگری ریختم و در پنج نوبت تا سپیدۀ صبح به مخفیگاهم منتقل کردم. همۀ گونی‌ها را در حمام روی هم چیدم؛ طوری که جای کمی برای خودم مانده بود و مجبور بودم به ‌صورت چمباتمه بخوابم. روزها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند و فکر و ذهنم به دنبال راهی بود که خودم را از آن وضعیت رها کنم و به نحوی به نیروهای عراق برسانم. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هیجدهم: محل اختفای جدید همان شب به مقر گروها
💢 💢 خاطرات : عبور از اروند یک ماه و اندی از مخفی شدنم در آن منطقه سپری شده بود و در آن مدت ارتش عراق، به‌رغم حملات و پاتک‌های متعدد و سنگین، موفق به بازپس‌گیری منطقه نشده بود. من دیگر امیدی به موفقیت آن‌ها نداشتم. به همین سبب، تصمیم گرفتم برای نجات خودم راهی پیدا کنم. با تاریک شدن هوا، به سمت خاکریزی که قبلاً عراقی‌ها کنار ‌اروندرود زده بودند حرکت کردم. به موازات نهر کوچک و از میان نیزارهای اطراف به سمت خاکریز راهم را ادامه دادم. به خاکریز رسیدم. پشت خاکریز، اجساد عده‌ای از نیروهای عراقی روی زمین افتاده بود و بوی تعفن به مشام می‌رسید. اجساد نزدیک خاکریز و پست دید‌ه بانی‌ ای که قبلاً آنجا خدمت می‌کردم افتاده بودند. به احتمال قوی از افراد گروهان خودمان بودند. چون هوا تاریک بود نتوانستم آن‌ها را بشناسم روی خاکریز پلی که نیروهای ایرانی روی اروندرود زده بودند به‌راحتی دیده می‌شد. ایرانی‌ها، ابتدای پل، این‌طرف رودخانه، یک پست ایست ـ بازرسی مستقر کرده و یکی از خانه‌های نزدیکِ پل را سنگر استراحت خود قرار داده بودند. تاریکی هوا مانع از آن می‌شد که اطراف پل را دقیق شناسایی کنم. فقط نور ضعیفی که از چراغ‌ قوۀ نگهبانان پل می‌تابید به من امکان می‌داد که اوضاع منطقه را تا حد امکان بررسی کنم. عدۀ نگهبانان پل زیاد نبود و من می‌توانستم شناکنان از کنارۀ پل خودم را به آن‌طرف اروندرود برسانم و از آنجا، با استفاده از پوشش گیاهی منطقه، که استتار خوبی بود، مسافتی در حدود بیست کیلومتر را به سمت آبادان طی کنم و خود را به منطقۀ المعاصر برسانم و سپس از آنجا به منطقۀ سیبه بروم و با عبور از عرض رودخانۀ اروند، که در آنجا در حدود چهارصد متر بود، خودم را به نیروهای عراقی برسانم. آن مسیر طولانی را باید در سه چهار روز یا حداکثر یک هفته طی می‌کردم. خوبی آن مسیر این بود که از منطقۀ عملیاتی فاو خارج می‌شدم که، ضمن کم شدن آتش توپخانه و ادوات بر منطقه، از حساسیت منطقه تا اندازۀ زیادی کاسته می‌شد و امکان اینکه بتوانم خودم را به نیروهای عراقی برسانم به مراتب بیشتر می‌شد. بعد از طرح این نقشه، به مخفی گاهم برگشتم و استراحت کردم تا شب بعد نقشه‌ام را اجرا کنم. از صبح تا غروب آفتاب این نقشه را در ذهنم مرور کردم و همۀ جوانب آن را سنجیدم. مقداری نان خشک و شکر و شیرخشک داخل گونی سنگری ریختم و با تاریک شدن هوا دومین کار خطرناک خود را شروع کردم و از کنار نهر خودم را به خاکریز کنار اروندرود رساندم. منطقه را خوب بررسی کردم و اطراف پل را دید زدم. باورم نمی‌شد. از صحنه‌ای که دیدم فهمیدم اوضاع با شب قبل خیلی فرق کرده است. عدۀ نگهبانان پل چند برابر شده بود. نگهبانان دیگری هم با چراغ‌ قوه اطراف پل را تحت‌ نظر داشتند. مثل اینکه دنبال کسی یا چیزی می‌گشتند. از وجود آن ‌همه نگهبان روی پل دچار حیرت شدم. نقشه‌ام نقش بر آب شد و دست از پا درازتر به مخفیگاهم برگشتم. این اتفاق به ‌قدری در روحیه‌ام اثر گذاشت که تا دو روز در خانه ماندم و بیرون نیامدم. اشتهایم کور و طاقتم طاق شده بود. بی‌حوصله شده بودم و به زمین و زمان بد می‌گفتم. ادامه دارد.... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_نوزدهم: عبور از اروند یک ماه و اندی از مخفی
💢 💢 خاطرات : هنوز زنده‌ام شب سوم، با پای برهنه از حمام خارج شدم تا ببینم در مقر گروهان ما و اسکلۀ اول نیروهای ایرانی حضور دارند یا نه. گروهان ما، قبل از عملیات ایرانی‌ها، در سه اسکلۀ بارگیری نفت در کنارۀ اروندرود مستقر بود. محافظت و نگهبانی از آن سه اسکله به عهدۀ دستۀ ١١ گروهان بود. دستۀ ١٢ در کازینوی مشرف بر رودخانه مستقر بود. زمانی که مسئول پست دیدبانی خط مقدم بودم، در منطقۀ اسکلۀ اول تا المعام، که روبه‌روی ابوالخصیب و موازی با رودخانه بود، زیاد رفت و آمد می‌کردم و منطقه را کاملاً می‌شناختم. منطقه از کشتزارها و باغات و نخلستان وسیعی تشکیل شده بود. اگر می‌توانستم اسکلۀ اول عبور کنم و خود را به کشتزارها و باغات برسانم، می‌توانستم با عبور از نهری به نهر دیگر و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر خودم را به اسکلۀ المعام برسانم. برای اینکه موقع حرکت سروصدایی ایجاد نشود و ردّ پایم روی زمین‌های شنی و شوره‌زار نماند پابرهنه آمده بودم. به حوالی اسکلۀ اول که رسیدم، متوجه شدم نیروهای ایرانی روی اسکله مستقر شده‌اند. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به آن منطقه برسانم و در فرصت مناسب، با عبور از خط اول نیروهای ایرانی، خودم را به خط اول نیروهای خودی برسانم. با همین نقشه حرکت کردم؛ اما تاریکی هوا و تغییراتی که نیروهای واحد مهندسی در شکل ظاهری زمین داده بودند باعث شد راه را گم کنم و از آن‌طرف مقر گروهان، که دشتی هموار بود، سر در آورم. نیروهای ایرانی در آن منطقۀ رملی و شوره‌زار سنگرهایی با ارتفاع خیلی کم ساخته بودند که از دور به ‌صورت تلی از خاک دیده می‌شد. همان‌طور که حرکت می‌کردم، احساس کردم جایی که ایستاده‌ام از سطح زمین مرتفع‌تر است. شکافی زیر پایم بود و نور ضعیفی از آنجا به بیرون می‌تابید. بیشتر که دقت کردم، فهمیدم روی سقف یکی از سنگرهای ایرانی قرار دارم. از شدت ترس مدتی نتوانستم از جایم حرکت کنم. عقلم کار نمی‌کرد. نمی‌دانستم چه باید بکنم. ماه زیر ابرهای متراکم پنهان شده و تاریکی محض بر منطقه حکم‌فرما بود. آهسته، طوری که هیچ صدایی ایجاد نشود، از سقف سنگر ایرانی‌ها پایین آمدم و با سرعت دور شدم و خودم را به مخفیگاهم رساندم. آن‌قدر ترسیده بودم که تصمیم گرفتم دیگر ریسک نکنم و جانم را به مخاطره نیندازم. اما، چند روز بعد، باز هم تصمیم گرفتم هر طور شده از آن مهلکه جان سالم به در ببرم. یک ‌بار خواستم از پل عبور کنم؛ اما نشد. بار دیگر کوشیدم خودم را به اسکله برسانم؛ اما باز بخت یاری‌ام نکرد. هر بار که به نحوی جان سالم به در می‌بردم از کارم پشیمان می‌شدم و به مخفیگاهم بازمی‌گشتم و خودم را سرزنش می‌کردم. چند روزی به همین منوال گذشت. ترس و ناامیدی و یأس مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس می‌کردم روز به روز به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم. یاد و خاطرۀ پدر و مادر و برادرانم همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد. اما چاره چه بود؟ ذخیرۀ غذایی که تمام شد، تصمیم گرفتم بار دیگر به مقر گروهان بروم؛ شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. ساعت ده شب به سمت مقر گروهان به راه افتادم. با هوشیاری بسیار همه‌جا را زیر نظر گرفتم. وقتی به نزدیکی خاکریز مقر گروهان رسیدم، دیدم نیروهای ایرانی در مقر مستقر شده‌اند. خود را به جایی که آن‌ها پس‌مانده‌های غذای خود را می‌ریختند رساندم. نان‌های خشک، به علت شوره‌زار بودن زمین و قرار گرفتن در معرض نور خورشید، مانند سنگ سفت شده بود. با همۀ این اوصاف، در آن حال، همان نان‌ها هم برایم بسیار گوارا و خوشمزه بود. یک گونی سنگری را از نان خشک‌ پر کردم و همراه خود به پناهگاه بردم. در طول شبانه‌روز از ریشۀ گیاهان و نان خشک، که در آب نرم می‌کردم، تغذیه می‌کردم و خدا را شکر می‌کردم که هنوز زنده‌ام. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بیستم: هنوز زنده‌ام شب سوم، با پای برهنه ا
💢 💢 خاطرات کمد روزی در حمام خوابیده بودم که در اصلی خانه با ضربه‌ای محکم باز شد و بعد صدای پای چند نفر را شنیدم که وارد اتاق شدند. سربازان ایرانی معمولاً از در اصلی وارد خانه می‌شدند و از در پشتی بیرون می‌رفتند و به این ترتیب راه خود را کوتاه می‌کردند. اگر می‌خواستند خانه را بازرسی کنند، با نگاهی گذرا اتاق‌ها را می‌دیدند و می‌رفتند؛ اما آن دفعه با دفعات پیش فرق می‌کرد. از سوراخ‌های کمد آن‌ها را می‌دیدم. سه نفر بودند. یکی از آن‌ها میان‌سال بود، با محاسن پُرپشت و جوگَندمی و آرم سپاه روی جیب پیراهنش دیده می‌شد. دو نفر دیگر جوان‌تر بودند. یکی از آن‌ها خیلی کم سن و سال بود. باورم نمی‌شد. نوجوان‌ها ظاهراً بسیجی بودند. یکی‌شان، علاوه بر اسلحه، نارنجک هم به کمرش بسته بود. مرد میان‌سال جلوی در اتاق ایستاد و دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. آن‌ها آمده بودند تا شاید از میان وسایل به‌جاماندۀ ساکنان روستا چیز به‌دَردبخوری پیدا کنند. لباس‌های کف اتاق و زیر تخت را برداشتند و وقتی دیدند به دردشان نمی‌خورد آن‌ها را به گوشۀ اتاق پرت کردند. روی کمدی که جلوی در حمام گذاشته بودم، به مرور زمان و بعد از انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره، مقدار زیادی خاک نشسته بود. بی‌احتیاطی کرده بودم و آینه و شانه‌ام را روی لبۀ بالای کمد جا گذاشته بودم. آن که جوان‌تر بود به سمت کمد آمد. تنها درِ سالم کمد را باز کرد؛ اما چیزی پیدا نکرد. سرش را که بلند کرد چشمش به آینه و شانه افتاد. آن‌ها را برداشت و به گمان اینکه شاید روی کمد چیز دیگری هم باشد سعی کرد کمد را روی زمین بیندازد. در آن لحظات نفس‌گیر، مانده بودم چه کار کنم. تنها چاره این بود که هر طور شده مانع افتادن کمد روی زمین بشوم. به دیوار حمام تکیه دادم و چهار انگشتی لبۀ بالایی کمد را گرفتم. جوان بسیجی کمد را گرفته بود و جلو می‌کشید. من هم از عقب، با انگشتانم، تختۀ کمد را محکم گرفته بودم تا کمد برنگردد. این کش و قوس حدود پنج دقیقه طول کشید. اعصابم سست شده بود. دیگر قدرت نگه داشتن کمد را نداشتم. تصمیم گرفتم کمد را روی آن بسیجی جوان هل بدهم تا شاید بترسد و فرار کند یا خودم را برای اسارت آماده کنم. یک لحظه، کمد را با فشار به طرف جوان هل دادم. کمد با صدای زیادی بر زمین افتاد و گرد و غبار غلیظی فضای اتاق را فَراگرفت. من، که خودم را در پایان راه می‌دیدم، جلوی در حمام ایستادم و دست‌هایم را به نشانۀ تسلیم بالا بردم. گرد و غبار داخل اتاق که خوابید، در نهایت تعجب دیدم کسی داخل اتاق نیست. از روی کمد، که کف اتاق افتاده بود، رد شدم و خودم را به در پشتی رساندم. آن سه نفر، در حالی که با هم صحبت می‌کردند، از خانه دور و دورتر می‌شدند. از اینکه از مرگ یا اسارت حتمی نجات یافته بودم خدا را شکر کردم و به اتاق برگشتم. کمد را سر جایش، جلوی در حمام، گذاشتم و کف حمام نشستم. هنوز بدنم می‌لرزید. بعد از آن حادثه، فهمیدم ماندنم در حمام خطرناک و مرگ‌آفرین است. باید چاره‌ای می‌اندیشیدم. تصمیم گرفتم در دیوار کاهگلی حمام یک شکاف به طرف زمین متروکه ایجاد کنم تا در مواقع ضروری بتوانم از آنجا فرار کنم. با کلنگی که در خانه بود یک شکاف در پایین حمام باز کردم که به زمین متروکه راه داشت. سه طرف زمین را دیوار خانه‌های مجاور احاطه کرده بود و طرف چهارم آن رو به خیابان بود. به مرور زمان گیاهان هرز و نی‌های بلندِ خودرو رشد کرده و مانع از آن بود که نیروهای ایرانی شکاف را ببینند. اگر از راه شکاف وارد حمام می‌شدم، کسی که در خیابان بود نمی‌توانست مرا ببیند. ابعاد دریچه به قدری بود که فقط می‌شد اول سر و دست‌ها و سپس بدن را با غلتیدن از آن خارج کرد. برای جلوگیری از ورود سگ‌های ولگرد و گراز به داخل حمام، یک قطعه حصیر را جلوی شکاف قرار دادم. با این کار تا حدود زیادی خیالم راحت شد. اگر نیروهای ایرانی از داخل اتاق می‌خواستند مرا بگیرند، می‌توانستم از شکاف دیوار فرار کنم و اگر از سمت شکاف دیوار قصد نفوذ داشتند، بدون نیاز به مقاومت یا درگیری، از داخل ساختمان فرار می‌کردم روزها به‌سختی سپری می‌شد و ذخیرۀ خوراکم رو به اتمام بود. در مقر گروهان و خمپاره‌انداز هم چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. پاک مستأصل شده بودم. باید برای یافتن خوراکی به مقرهای دورتر می‌رفتم که در آن صورت جانم بیش از پیش به خطر می‌افتاد. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بیست_و_یکم کمد روزی در حمام خوابیده بودم ک
💢 💢 خاطرات : درخت سدر اگر برای یافتن خوراکی به مقرهای دورتر می‌رفتم که در آن صورت جانم بیش از پیش به خطر می‌افتاد. یک روز، که خانه‌های روستایی را می‌گشتم، وارد خانه‌ای شدم که در حیاط آن درخت سدر بزرگی وجود داشت. میوه‌های درخت درشت و مرغوب بود. تصمیم گرفتم چند قوطی با خودم ببرم و مقداری از میوه‌های درخت را بچینم و برای چند روز ذخیره کنم.صبح روز بعد، چند قوطی برداشتم و با رعایت احتیاط کامل خودم را به آن خانه، که در کوچه‌ای فرعی قرار داشت، رساندم. درخت سدر شاخ و برگ‌های زیادی داشت و ارتفاع آن کمی بلندتر از سطح خانه‌های روستا بود. بعد از کنترل محوطۀ اطراف، از درخت بالا رفتم و مشغول چیدن میوه‌های آن شدم. قوطی اول و دوم را پر کرده بودم که ناگهان در آهنی خانه با ضربۀ شدیدی باز شد و سه سرباز ایرانی با اسلحه وارد حیاط خانه شدند. سربازها حیاط خانه را برانداز کردند. یکی از آن‌ها وارد اتاق اولی شد و شروع به تیراندازی کرد. دو نفردیگر هم، اسلحه به دست و آماده، جلوی در ایستاده بودند. من، که بالای درخت بودم، ترسان و لرزان آن‌ها را نگاه می‌کردم. کوچک‌ترین حرکت یا صدایی آن‌ها را متوجه حضور من می‌کرد و در آن صورت معلوم نبود چه سرنوشتی برایم رقم می‌خورد. لحظاتی بعد، که برایم بیش از ساعت‌ها گذشت، نفر دوم و سوم هم وارد اتاق شدند. نفس راحتی کشیدم و کمی خودم را روی درخت جابه‌جا کردم. دقایقی بعد، آن سه نفر، بعد از بازرسی اتاق‌های دیگر، وارد حیاط شدند. چند تکه لباس کهنه همراه خود بیرون آوردند و بعد از اینکه دیدند به دردشان نمی‌خورد آن‌ها را کف حیاط انداختند و به اتاق روبه‌رویی، که حکم انبار داشت، رفتند. لحظات به‌کندی می‌گذشت. ترس سراسر وجودم را گرفته بود. کافی بود سرشان را کمی بالا بیاورند تا مرا بالای درخت ببینند. در آن صورت، باید غزل خداحافظی را می‌خواندم. لحظاتی بعد، آن سه نفر، که چیز به‌دَرد بخوری پیدا نکرده بودند، از انباری بیرون آمدند و از خانه بیرون رفتند. از بالای درخت آن‌ها را دیدم که راه خود را از کنار نهر و به موازات خاکریزهای مخازن نفت در پیش گرفتند و رفتند. با رفتن آن‌ها، با سرعت بیشتری بقیۀ قوطی‌ها را از میوه پر کردم و به حمام برگشتم. روزها و ساعت‌ها به همین منوال می‌گذشت. امیدی به نجات نداشتم. از زندگی سیر شده بودم و آن را پست و کوچک و بی‌مقدار می‌شمردم. با گذشت دو سه روز بعد، ذخیرۀ میوه‌های درخت سدر هم به پایان رسید و مجبور شدم دست به کار خطرناک‌تری بزنم. این‌ بار تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک به مقر نیروهای جیش‌الشعبی بروم که بین مقر گروهان و گردان قرار داشت. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، به مقر اطراف جادۀ اصلی زیاد رفت و آمد می‌کردم و آن حوالی را خوب می‌شناختم. آن‌موقع محافظت از مقر گروهان بر عهدۀ عده‌ای سرباز معلول و از کار افتاده بود که از خدمت نظام وظیفه معاف شده بودند؛ اما به دلیل کمبود شدید نیروی انسانی در ارتش، به‌رغم ناتوانی جسمی، به عنوان نگهبان و دژبان در مقرها به کار گرفته می‌شدند. شب‌هنگام از مخفیگاه خارج شدم و پس از عبور از نهر آب خودم را به خاکریزهای مخازن نفت رساندم. جلوتر رفتم و پشت خاکریزی که مشرف بر پست دژبانی مقر گروهان بود مستقر شدم. حدود یک ساعت مقر گروهان و اطراف آن را زیر نظر گرفتم تا اینکه مطمئن شدم کسی آنجا نیست. حد فاصل بین خاکریز تا مقر نیروهای جیش‌الشعبی زمینی باز و هموار بود. سینه‌خیز خودم را به دژبانی مقر رساندم. بوی تعفن اجساد عراقی فضا را پر کرده بود. هیچ تردد و سروصدایی داخل مقر محسوس نبود. کمی که جلو رفتم به جنازۀ یک سرباز عراقی رسیدم که فقط پاهایش بیرون بود و سر و سینه‌اش زیر خاک بود. از کفش‌های غیر نظامی‌اش فهمیدم او یکی از همان نیروهای معلول و از کار افتاده است که در مقر به عنوان نگهبان انجام وظیفه می‌کرد. از او گذشتم و خودم را به اتاق دژبانی رساندم و به جست‌وجو پرداختم. آنجا چیز به‌دَردبخوری پیدا نکردم. از اتاق دژبانی، به حالت سینه‌خیز، خودم را به مقر نیروهای جیش‌الشعبی رساندم. سقف مقر، که از صفحه‌های آهنی بود، بر اثر اصابت گلوله‌های توپ و خمپاره تخریب شده بود. در اتاق‌ها و آشپزخانۀ مقر هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. داشتم با ناامیدی از مقر خارج می‌شدم که چیزی توجهم را جلب کرد. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بسیت_و_دوم: درخت سدر اگر برای یافتن خوراکی
💢 💢 خاطرات نزدیک‌تر رفتم. یک کیسۀ بزرگ بود که زیر تکه‌ها و بقایای سقف مانده بود. تکه‌های سقف را کنار زدم و کیسه را بیرون آوردم. در نهایت ناباوری دیدم داخل کیسه حدود صد کیلو آرد هست. بهتر از این نمی‌شد. از شدت خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم. آردها را در چهار کیسۀ بیست تا بیست و پنج کیلویی ریختم و تصمیم گرفتم همان شب کیسه‌های آرد را به مخفیگاهم ببرم. ایرانی‌ها معمولاً، به علت بمباران هواپیماهای عراقی و آتش پُرحجم توپخانه، روزها کمتر از مواضع خود بیرون می‌آمدند و شب‌ها بیشتر رفت و آمد می‌کردند. این موضوع تردد را برای من دشوارتر می‌کرد؛ به‌خصوص که فاصلۀ مخفیگاه تا مقر جیش‌ الشعبی دو برابر فاصلۀ مقر گروهان تا مخفیگاهم بود. بنابراین، با احتیاط بسیار حرکت کردم. بعد از طی مسافتی می‌ایستادم و منطقه را کنترل می‌کردم و سپس به راهم ادامه می‌دادم. آن شب، با هر زحمتی که بود، صد کیلو آرد را در چهار نوبت، با هراس و دلهره، به حمام بردم. تصمیم گرفته بودم همۀ آردها را در یک نوبت به نان تبدیل کنم تا خطر لو رفتن آتش و بوی نان به حداقل برسد. برای این کار، باید کبریتی پیدا می‌کردم مدت زیادی به طلوع آفتاب نمانده بود. به‌رغم خستگی مفرط و بی‌خوابی، به مقر گروهان خمپاره‌انداز رفتم تا شاید بتوانم کبریت پیدا کنم. با کمک شبرنگی که همراه داشتم، توانستم یک قوطی کبریت و یک بسته نمک در آشپزخانۀ مقر پیدا کنم و به مخفیگاهم برگردم. هوا گرگ و میش بود و آفتاب می‌خواست از مشرق سر برآورد که از شدت خستگی و بی‌خوابی به خوابی عمیق فرورفتم. از شدت خستگی سراسر طول روز را خوابیدم. هوا تاریک شده بود که از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتم تا صبح همۀ آردها را خمیر کنم و نان بپزم. اولین بار بود که می‌خواستم نان بپزم. تا آن روز نه خمیر تهیه کرده بودم و نه نان پخته بودم. فقط در تلویزیون دیده بودم که مردم فقیر افریقا چگونه برای خود نان می‌پزند. برای یافتن وسایل مورد نیاز، گوشه و کنار خانه را گشتم. در‌پوش آهنی یکی از بشکه‌های آب را، که کثیف و زنگ‌زده بود، برداشتم و تمیز کردم تا از آن به جای ساج(تابه نان پزی) استفاده کنم. در اتاق مجاور، چاله‌ای برای روشن کردن آتش کندَم و اطراف آن را با آجر بالا آوردم تا ساج بالاتر قرار بگیرد. پتویی کهنه‌ را هم جلوی در اتاق نصب کردم؛ طوری که از بالا کاملاً چهارچوب را بپوشاند و نور دیده نشود و از پایین با سطح زمین فاصله داشته باشد تا دود بیرون برود.کارهای تنور و اتاق که تمام شد، با دو گالن آهنی، که در منزل بود، از نهر آب آوردم و شروع کردم به خمیر کردن آردها. با فراهم کردن هیزم کافی و روشن کردن آتش، کار پخت نان را شروع کردم. تا صبح بیش از چهارصد قرص نان پختم و پس از پایان کار کمدِ جلوی حمام را کنار کشیدم و نان‌ها را تا سقف حمام روی هم چیدم. روی آن‌ها را هم با چند پتو پوشاندم که زود خشک نشوند و بتوانم حداقل یک هفته نان نرم و تاره بخورم. بعد از جابه‌جا کردن نان‌ها، چالۀ آتش را با خاک پر کردم و هیزم‌های باقی‌مانده و نیم‌سوخته را هم بیرون بردم و همۀ آثار به‌جامانده از آرد و خمیر و هیزم و خاکستر را از بین بردن پتویی را هم که جلوی در اتاق آویخته بودم برداشتم. پس از اینکه کمد را سر جایش کشیدم داخل حمام شدم و با خاطری آسوده و دلی شاد خوابیدم. با اینکه می‌دانستم آن مقدار نانْ خوراکِ حداقل دو ماهم را تأمین می‌کند، در مصرف آن‌ها صرفه‌جویی می‌کردم و تا زمانی که گرسنه نمی‌شدم از آن‌ها نمی‌خوردم. یک هفته از مخفیگاهم بیرون نیامدم. در آن مدت، هواپیماهای عراقی مواضع نیروهای ایرانی‌ها را مرتب و به‌شدت بمباران می‌کردند. توپخانه و خمپاره‌اندازهای خودی هم با دست‌ودل‌بازی هر چه بیشتر مواضع ایرانی‌ها را زیر آتش می‌گرفتند. اطراف مخفیگاه من هم از آتش توپخانه و بمباران هواپیماها بی‌نصیب نمی‌ماند و هر از چند گاه با انفجار گلوله‌های توپ و بمب‌های سنگین به‌ لرزه درمی‌آمد. خدا را بر نعمت نان‌ها سپاسگزار بودم و از اینکه تا مدتی طولانی نیاز به جست‌وجوی خوراکی و بیرون رفتن از مخفیگاه و قرار گرفتن در معرض ترکش‌ و تیر نداشتم شاکر بودم. با ذخیره کردن آن همه نان در حمام جایم تنگ شده بود. به همین جهت، تصمیم گرفتم آر‌پی‌جی ٧ را، که جاگیر بود و از آن نمی‌توانستم استفاده کنم، جایی پنهان کنم. بهترین کار خاک کردن آن بود. برای جلوگیری از زنگ زدن، آن را خوب روغن‌ مالی کردم و در کیسه‌ای پلاستیکی گذاشتم. سپس آن را در گونی مخصوصِ ساختِ سنگر قرار دادم تا وسط باغچۀ حیاط، کنار درخت خرما، پنهان کنم. کلنگی که دیوار پشت حمام را با آن سوراخ کرده بودم در باغچۀ حیاط مشغول حفر گودالی شدم. یکی دو وجب زمین را کنده بودم که ناگهان سر کلنگ به شیئی آهنی خورد! ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بیست_و_سوم #نان نزدیک‌تر رفتم. یک کیسۀ بزر
💢 💢 خاطرات :بیست وچهارم : شیره‌خرما با کنجکاوی، اطراف آن را گود کردم. یک قوطی فلزی زیر خاک مدفون شده بود. درپوش قوطی زنگ زده بود و شکل و شمایل خاصی داشت که همانندِ آن را در جنوب عراق ندیده بودم. به هر زحمتی بود آن را از دل خاک بیرون کشیدم. با توجه به اندازه‌اش، بیش از حد سنگین بود. فکر کردم شاید صاحب‌خانه سکه‌ها و جواهراتش را داخل آن گذاشته و چونبردن آن برایش مقدور نبوده آن را در باغچه پنهان کرده است تا از دست نیروهای ایرانی در امان باشد. با کلنگ در قوطی را باز کردم و با دیدن محتوای آن یکه خوردم. ظرف فلزی پُر بود از شیرۀ خرما یا دِبِس، که همچون عسل شیرین بود. من در مدت دو ماه و اند پیش از آن فقط نان خشک خورده بودم و دچار سوءتغذیه شده بودم. آن‌قدر ضعیف بودم که رگ‌هایم کاملاً پیدا بود و وزنم به‌شدت کاهش یافته بود. در چنین وضع ناگواری، یافتن یک قوطی شیرۀ خرما ایده‌آل بود. شیرۀ خرما، در اثر گذشت زمان، از حالت مایع به ‌صورت لاستیکی درآمده بود. برای جدا کردن تکه‌ای از آن باید از زور بازو استفاده می‌کردم؛ اما در آن شرایط همان هم نعمت بزرگی بود. قوطی شیره را کنار گذاشتم و به کندن زمین ادامه دادم. آر‌پی‌جی را در گودال گذاشتم و روی آن را با خاک و خار و خاشاک و خرت و پرت‌هایی که کف حیاط ریخته بود پوشاندم. قوطی شیره را برداشتم و با خوشحالی به حمام برگشتم. برای رفع گرسنگی، تصمیم گرفتم مقداری نان بردارم و با شیرۀ خرما بخورم. پتوی روی نان‌ها را که کنار زدم متوجه شدم گوشه‌های نان‌ها کپک زده است. تعجب کردم. حصیر شکاف را کنار زدم تا فضای حمام روشن شود. کمد را هم مقداری کنار کشیدم. همۀ نان‌هایی که پخته بودم، از پایین تا بالا، کپک زده بود. بدتر از این نمی‌شد. کناره‌های کپک‌زدۀ نان‌ها را از وسط آن‌ها، که سالم مانده بود، جدا کردم و بیرون ریختم. به این ترتیب، نیمی از نان‌ها را، که قابل استفاده بود، داخل حمام روی هم چیدم. سه روز دیگر به همین منوال سپری شد و من از یافتن آن قوطی شیره خوشحال بودم. در آن مدت، نان‌های باقی‌مانده مثل سنگ سفت شده بود. موقع شکستن یک قرص نان تکه‌های آن به اطراف پخش می‌شد و اگر زیر پایم می‌ماند، مثل در پایم فرومی‌رفت. با اینکه دندان‌هایم سالم بود، خوردن آن نان‌های سنگی برایم دشوار بود. از اینکه همۀ آردها را در یک نوبت مصرف کرده و نان پخته بودم پشیمان شدم. اگر آن مقدار آرد را در سه یا چهار نوبت می‌پختم، نه کپک می‌زد و نه مثل سنگ سفت می‌شد؛ اما کار از کارگذشته بود و خودکرده را تدبیری نبود. هر وقت گرسنه می‌شدم، مقداری از نان‌های خشک‌ شده را مدتی در آب خیس می‌کردم و سپس به‌زحمت می‌خوردم. کم‌کم خوردن نان‌های سنگی برایم غیر ممکن شد و با دیدن آن‌ها حالم به هم می‌خورد. به همین دلیل، تصمیم گرفتم به مقر نیروهای جیش‌ الشعبی بروم بلکه کیسۀ آرد یا خوردنی دیگری بیابم پاسی از شب گذشته بود که به سمت مقر نیروهای جیش‌الشعبی حرکت کردم. با رعایت احتیاط و بررسی منطقه، پیش رفتم تا به آخر خاکریز اطراف مخازن نفت، که حد فاصل جادۀ‌اصلی و مقر_جیش‌ الشعبی بود، رسیدم. آن جاده محل تردد و عبور نیروهای ایرانی از اسکله تا خطوط مقدم و برعکس بود. مدتی طولانی به دید‌بانی و مراقبت پرداختم. هیچ سرباز‌ ایرانی در آن حوالی نبود. ایستاده از خاکریز بالا رفتم و روی جادۀ اصلی قرار گرفتم. هنوز عرض جاده را طی نکرده بودم که ناگاه چهار سرباز ایرانی را دیدم که صحبت‌کنان به سمت من می‌آیند. فاصله‌ام با آن‌ها بیست تا سی متر بود. نگاه‌هایمان که به هم افتاد، ایستادیم.ظرف چند ثانیه، به این نتیجه رسیدم که باید هر چه سریع‌تر از آن محل فرار کنم بدون توجه به اطراف، به سمت مخفیگاه شروع کردم به دویدن. صدای پای آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت:بیست وچهارم : شیره‌خرما با کنجکاوی، اطراف
💢 خاطرات 💢 قسمت بیست‌و‌پنجم: سقوط هواپیمای عراقی پس از طی چهارصد متر، صدای پای سربازها قطع شد. در حال دویدن، نگاهی به عقب انداختم. از آن‌ها خبری نبود. مثل اینکه ایرانی‌ها هم با دیدن من وحشت‌ کرده و خلاف مسیر حرکت من فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. ظاهراً آن‌ها هم مسلح نبودند؛ چون اگر اسلحه داشتند، حتماً به طرفم تیراندازی می‌کردند مخفیگاه که رسیدم، مقداری نان خشک را در ظرف آبی گذاشتم تا کمی نرم شود. صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سراغ خانه‌ای که درخت سدر در آن بود تا کمی میوه بچینم. اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. طی مدتی که در منطقه بودم همۀ میوه‌ها را چیده و خورده بودم. به طرف نهر آب رفتم تا از ریشۀ گیاهان تغذیه کنم. آنجا فقط گیاهانی پیدا کردم که حالم از دیدنشان به هم می‌خورد. در این مدت، بر اثر سوءتغذیه، بدنم سست و ضعیف شده بود. وزنم به‌ شدت کاهش یافته و پوست بدنم به استخوان‌هایم چسبیده بود. موهای سرم، که خیلی بلند شده بود، به علت حمام نکردن، می‌ریخت. ترس و دلهره و اضطرابم به حدی زیاد بود که به حمام کردن و شست‌وشوی سر و بدنم فکر نمی‌کردم. پشه و حشرات موذی به قدری نیشم می‌زدند که به گریه می‌افتادم. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم آیا زندگی ارزش تحمل این همه مشکلات را دارد؟ با طلوع خورشید، به پشت‌بام یکی از خانه‌های نزدیک مخفیگاهم رفتم تا منطقه را زیر نظر بگیرم. با حادثۀ شب گذشته، احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی دست به پاکسازی منطقه بزنند. کاملاً مراقب اطراف بودم و همه‌جا را زیر نظر داشتم. ناگهان پنج فروند هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شدند و پل متحرک روی اروندرود و مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. چهار فروند از آن‌ها به سمت اهداف حمله بردند و هواپیمای پنجم از ارتفاع بالاتر از آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. در دقایق اول بمباران، پدافندهای ایران هیچ‌ عکس‌العملی از خود نشان نداد. یکی از هواپیماها اسکله و یک ضدهوایی ۵٧ میلی‌متری را، که کنار آن مستقر بود، هدف قرار داد و منهدم کرد. هواپیماهای دیگر اسکلۀ قدیمی را با موشک منهدم کردند. دو هواپیما مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف اسکله و رودخانه بمباران کردند. در کمتر از یکی دو دقیقه، منطقه غرق آتش و دود شد؛ اما هیچ‌یک از هواپیماها موفق نشدند پل را، که هدف اصلی آنان بود، منهدم کنند. پدافندهای ایرانی لحظاتی بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند یکی از هواپیماها را منهدم کنند. خلبان هواپیمای ساقط‌شده با چتر بیرون پرید و لحظاتی بعد هواپیمایش در آسمان منفجر شد. وزش شدید باد خلبان را، که با چتر نجات در حال فرود آمدن بود، به سمت منطقۀ رأس‌البیشه برد. به‌رغم تصوراتم، نیروهای ایرانی به سمت خلبان_شلیک نکردند. من، که شاهد فرود آمدن خلبان بودم، تصمیم گرفتم دنبال او راه بیفتم. هر جا که باد او را می‌برد، بدون توجه به اطرافم، از بامی به بام دیگر به دنبالش می‌رفتم. تا اینکه باد او را بالای خانه‌ای که روی پشت‌ بامش ایستاده بودم کشاند. با حرکت دست‌هایم سعی کردم او را متوجه حضور خود کنم. نفهمیدم مرا دید یا نه. دوباره به دنبالش رفتم. باد او را از بالای درختان روستای عبید به سمت شهر فاو برد. من نیز به دنبال او حرکت کردم. مراقب بودم او را گم نکنم. سعی می‌کردم با حرکت بر بام‌ها و عبور از کوچه‌های فرعی خودم را تا حد امکان از دید نیروهای ایرانی مخفی نگه‌ دارم. در تعقیب خلبان، تا شهر فاو پیش رفتم. وارد شهر شدم و تعقیب و مراقبت خود را ادامه دادم. از کوچه‌ای به کوچۀ دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفتم؛ تا اینکه وارد جادۀ اصلی شدم. در جادۀ اصلی، شش کامیون حامل نیرو و چند موتورسوار در تعقیب خلبان هواپیمای ساقط‌شده بودند. وزش باد شدید خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت منطقۀ حایل بین فاو و رأس‌البیشه می‌برد. در آن منطقه، درختان خرما و مرکبات به‌وفور یافت می‌شد و نهرهای کوچک منشعب از اروندرود، به فاصلۀ صد تا دویست متر از یک‌دیگر، مزارع و باغات منطقه را آبیاری می‌کرد. نیروهای ایرانی، به صورت سواره و پیاده، خلبان را در جادۀ اصلی تعقیب می‌کردند. من، که نمی‌توانستم مثل آن‌ها در جادۀ اصلی حرکت کنم، مجبور بودم از میان درختان و باغات پیش بروم. ادامه دارد،،، @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو خاطرات 💢 #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت بیست‌و‌پنجم: سقوط هواپیمای عراقی پس از طی چه
💢 💢 خاطرات قسمت:بیست و ششم محل جدید در این تعقیب و گریز، نیروهای ایرانی هر جا که به نهر می‌رسیدند از روی پل عبور می‌کردند و من، که نمی‌توانستم روی پل بروم، به‌ناچار با شنا نهر را پشت ‌سر می‌گذاشتم. با گذشتن از میان باغات و مزارع و طی مسافتی طولانی، شناکنان نهر هفتم را هم پشت‌ سر گذاشتم. خلبان عراقی در فاصلۀ دویست متری من، میان نخل‌ها، با صورت به زمین خورد. چتر نجات هم رویش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زیر چتر بیرون بیاید تا صدایش کنم؛ اما هیچ حرکتی نکرد. با خودم گفتم حتماً با ضربه‌ای که به سرش خورده بیهوش شده است. یکی دو دقیقه بعد، نیروهای ایرانی از گرد راه رسیدند و یک‌راست سراغ خلبان بخت‌ برگشته رفتند. چتر نجات را از رویش کنار کشیدند. سالم و زنده بود. اسلحه‌اش را گرفتند و بعد از بستن دست‌هایش او را سوار ماشین کردند و همراه خود بردند. از اینکه او به این آسانی و بدون هیچ مقاومت یا تلاشی برای فرار خود را تسلیم سرنوشت کرد متعجب شدم. با دستگیر شدن خلبان، تعقیب و گریز من هم به پایان رسید. باید خود را به مخفیگاهم می‌رساندم. اما چطور؟! به‌رغم خستگی زیاد و گرسنگی، باید شناکنان از هفت نهر می‌گذشتم، وارد شهر فاو می‌شدم، از آنجا به روستای عبید می‌رفتم، و خود را به مخفیگاهم می‌رساندم. با توجه به ضعف جسمی و روحی‌ام، این کار به‌سادگی میسر نبود. پس، تصمیم گرفتم شب در همان محل بمانم و استراحت کنم و صبح زود به مخفیگاهم برگردم. وارد یکی از باغ‌ها شدم؛ باغی پر از علف و گیاهان بلند. در گوشۀ باغ، یک اتاقک گلی متروکه وجود داشت. به طرف اتاقک گلی رفتم. وقتی مطمئن شدم هیچ سرباز ایرانی در آن حوالی نیست، وارد اتاقک گلی شدم. با توجه به اینکه سگ و گراز در منطقه زیاد بود، تصمیم گرفتم تا طلوع آفتاب در همان اتاقک بمانم. به این ترتیب، هم از دید نیروهای ایرانی محفوظ بودم و هم از حملۀ حیوانات وحشی. در اثر خستگی بیش از حد، ناخودآگاه به خوابی عمیق فرورفتم، بی‌آنکه زیرانداز یا رواندازی داشته باشم صبح که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم من که این همه راه را آمده‌ام و خود را به این منطقه رسانده‌ام، چرا به مخفیگاهم برگردم؛ در حالی که می‌توانم از این فرصت برای رسیدن به خاکریز‌قدیمی عراق، که حد فاصل نیروهای ایران و عراق بود و مقابل خطوط مقدم ایران قرار داشت، استفاده کنم. آن خاکریز از رأس‌البیشه تا اروندرود ادامه داشت و قبلاً گردان٢ تیپ١١١ در آن مستقر بود. با توجه به اینکه نهرهای منشعب از اروندرود هم‌زمان با اروندرود دچار جزر و مد می‌شوند، تصمیم گرفتم با استفاده از پوشش گیاهی منطقه و از داخل نهر هفتم خودم را به خاکریز عراقی‌ها، که در ساحل اروندرود بود، برسانم. وارد نهر آب که شدم فقط سرم از آب بیرون بود. گوش‌هایم را تیز و چشمانم را باز کردم تا هر گونه حرکتی را ببینم و هر صدایی را بشنوم. آن‌قدر پیش رفتم که خاکریز قدیمی عراق را دیدم. مدتی در آب ماندم و خاکریز را زیر ‌نظر گرفتم. اطرافم را نگاه کردم. کسی آنجا نبود. از آب بیرون آمدم و خودم را به خاکریز قدیمی عراق رساندم که از تنۀ درختان_خرما و کیسه‌های شن ساخته شده بود بیشتر سنگرهای پشت خاکریز، بر اثر آتش توپخانه و ادوات، منهدم‌شده و متروکه بودند. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، برای اینکه در اثر جز و مدْ آبِ نهرها وارد سنگر نشود، اطراف سنگر سیل‌بند درست کرده بودیم که هر چند وقت یک‌ بار، بر اثر آتش توپخانۀ ایران، سیل‌بندها آسیب می‌دید و ما دوباره آن‌ها را ترمیم و بازسازی می‌کردیم. بعد از تصرف منطقه به ‌دست نیروهای ایرانی و استقرار آن‌ها در اسکلۀ المعام آن خاکریز و سنگرهایش بی‌استفاده ماند. بر اثر انفجار گلوله‌های متعدد به مرور زمان آب تقریباً همۀ سنگرها را فراگرفته بود و فضای آنجا متعفّن شده بود. سنگرهای پشت خاکریز را برای یافتن خوراکی، یکی پس از دیگری، جست‌وجو کردم؛ اما دریغ از تکه‌ای نان. نیروهای زیادی دو طرف اروندرود و حوالی پل متحرک مستقر بودند و این وضعیت عبور مرا از آن منطقه ناممکن می‌ساخت. آنجا ماندن و انتظار فرصتی مناسب برای عبور از آن منطقه را کشیدن بیهوده بود. زیاد بودن نیروها و خطر گذشتن از میان انبوه درختان و باغات، که میدان دید را محدود می‌کرد و احتمال غافلگیر شدن را افزایش می‌داد، باعث شد راه بازگشت را در پیش بگیرم. ادامه دارد... 🆔 @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت:بیست و ششم محل جدید در این تعقیب و گریز، ن
💢 💢 خاطرات : (۲۷) خطر از‌بیخ گوشم گذشت از باغات و نخلستان‌ها و نهرهای هفتگانه گذشتم تا به نهر‌اول رسیدم. مسیری را که باید از آن عبور می‌کردم زیر نظر گرفتم و به حرکت ادامه دادم. از خانه‌ای به خانۀ دیگر، از خیابانی به خیابانی دیگر، و از منطقه‌ای به منطقۀ دیگر ‌رفتم تا خود را به حمامی که مخفیگاهم بود رساندم. از شدت خستگی و گرسنگی کم مانده بود به حالت اغما بیفتم. از نظر روحی هم درهم‌ ریخته و افسرده بودم. برای رفع گرسنگی تکه‌هایی از نان را خیس کردم و به‌زحمت خوردم و همان‌جا خوابم برد. ظهر روز بعد با کسالت از خواب بیدار شدم. در اثر سوءتغذیه و از دست دادن قوای جسمانی، دچار سردرد و سرگیجه شده بودم. از خواب که بیدار شدم چشمانم سیاهی می‌رفت. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شده بود. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم تا خودم را در آینه ببینم. چون فضای بستۀ اتاق نسبتاً تاریک بود، کنار در اتاق ایستادم و آینه را کنار در، مشرف بر حیاط، قرار دادم. اولین چیزی که در آینه توجه مرا به خود جلب کرد ریش‌های بلندم بود. در همین لحظه ناگهان یک سرباز ایرانی، در حالی که از مقابلم رد می‌شد، سلام کرد. من هم، بدون هیچ‌ ترس و هیجانی، جواب سلامش را دادم. او یک شلوار جین آبی و یک کاپشن رنگ و رو رفتۀ نظامی به تن داشت. اسلحه نداشت؛ ولی چیزی شبیه جاخشابی به کمرش بسته بود و بر سر و دوشش یک چفیۀ سفید انداخته بود. طوری از در اصلی خانه وارد شد و از در پشتی بیرون رفت که احتمال دادم قبلاً از این خانه بارها به عنوان راه میان‌بُر استفاده کرده است. او از در پشتی خانه خارج شد و من هنوز در آینه خودم را برانداز می‌کردم. ناگهان به خودم آمدم و تازه فهمیدم چه خطری از_کنار گوشم‌رد‌شده است! اول به سمت درِ اصلی رفتم تا مطمئن شوم کس دیگری همراهش نیست. خیابان کاملاً خلوت بود و اثری از نیروهای ایرانی نبود. بعد، خودم را به‌سرعت به در پشتی رساندم تا ببینم آن سرباز‌ایرانی، پس از خروج از خانه، به کدام سمت رفت. او را دیدم که با حالتی کاملاً عادی از خیابان پشتی راهش را کشید و رفت. وارد ‌حمام شدم و کمد را جلوی در حمام جابه‌جا کردم. افکار و احتمالات و نگرانی‌ها از هر طرف احاطه‌ام کرده بود. با خودم می‌گفتم اگر او هم یک‌دفعه به خود بیاید و بفهمد من عراقی هستم، چه می‌شود؟ اگر او همراه تعداد دیگری از دوستانش برای دستگیری‌ام بیایند چه؟ اگر ... . ماه‌سوم سرگردانی من در منطقه در حالی به پایان می‌رسید که همچنان در منطقۀ فاو محبوس بودم و با انواع مشکلات، سختی‌ها، محدودیت‌ها، و حوادث خطرناک دست و پنجه نرم می‌کردم. در آن مدت، شاهد حملات و پاتک‌های سنگین و پی‌در‌پی اما بی‌نتیجۀ ارتش عراق برای باز‌پس‌گیری فاو بودم. اغلب اوقات گلوله‌باران منطقه به وسیلۀ گردان‌های توپخانه و ادوات سه چهار شبانه‌روز بی‌وقفه ادامه می‌یافت. هواپیماهای عراقی با انواع و اقسام بمب‌ها و راکت‌ها همه‌جای منطقه را بمباران کردند. بسیاری از تانک‌های عراقی تا جادۀ نزدیک مخازن نفتی پیش‌ می‌آمدند؛ اما در نهایت، در اثر و پایداری نوجوانان و پیرمردهای بسیجی، دست از پا درازتر عقب‌نشینی می‌کردند. تنها ثمرۀ حملات ناموفق ارتش عراق برای من این بود که ترس و نگرانی مرا از سرنوشت نامعلوم و تاریکم بیشتر می‌کرد. ادامه دارد... 👇 @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت: (۲۷) خطر از‌بیخ گوشم گذشت از باغات و نخلست
💢 خاطرات 💢 قسمت: (۲۸): ماه چهارم سرگردانی هفتۀ اول ماه چهارم را با مخفی شدن در خانه‌ها و تغذیه از نان‌های خشک و سفت که دیگر آب هم از نرم کردن آن‌ها عاجز بود و خوردن ریشۀ گیاهان اطراف نهر سپری کردم. روز هشتم، نان‌های خشک را، که بیش از حد سفت شده بودند، بیرون ریختم و تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک دوباره به مقر گروهان و مقر خمپاره‌انداز و مقر جیش‌الشعبی بروم. با تاریک شدن هوا، به هر سه مقر رفتم و با حوصله و دقت همۀ اتاق‌ها و محوطۀ اطراف را گشتم؛ اما جز دو تکۀ کوچک نان خشک در میان زباله‌ها چیزی نیافتم. به مخفیگاهم برگشتم و دو تکه نان را با مقداری ریشۀ نی خوردم. با خودم فکر کردم که برای یافتن مواد غذایی کجا باید بروم. همۀ اماکن و سنگرها و مقرهای اطراف را بارها گشته بودم و هر چیزی را که می‌شد خورد خورده بودم. جایی نمانده بود که نرفته باشم، جز مقر گردان۱ . مقر گردان ۱ کنار جادۀ منتهی به شهر ام‌القصر قرار داشت. قبلاً بارها به آن مقر رفته بودم و با همۀ قسمت‌های آن آشنا بودم. می‌دانستم آشپزخانه و انبار مواد خوراکی و محل انباشت پس‌مانده‌های غذاها و زباله‌ها کجاست. آن جاده مقر گروهان را به مقر جیش‌الشعبی و سپس دژبانی متصل می‌ساخت و در نهایت به جادۀ اصلی می‌رسید. بنا به دلایلی انتهای جاده را با انباشت خاک مسدود کرده بودند. شرکت نفت دو طرف آن جاده را تا روستای عبید، با استفاده از ستون‌های سیمانی و سیم‌های توری با ارتفاع دو متر، محصور کرده بود تا از ورود کودکان و حیوانات به محوطۀ جاده جلوگیری کند. با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه، خودم را به در ورودی منطقۀ گروهان رساندم. از کنار خاکریز مقر گروهان به سمت مقر گردان رفتم تا رسیدم به دیوارۀ توری که جلوی جادۀ اصلی قرار داشت. هوا کاملاً تاریک بود و فقط نور ضعیف چراغ‌های کوچک خودروها، هر از چند گاهی، از تاریکی می‌کاست. با کمک نور ضعیف خودروها، موفق شدم قسمتی از دیوار توری را، که بر اثر انفجار گلولۀ توپ یا خمپاره منهدم شده و برای عبور یک نفر مناسب بود، ببینم. جادۀ اصلی حدوداً یک متر از سطح زمین بالاتر بود. بنابراین، باید پیش از رفتن روی جاده اطمینان پیدا می‌کردم که کسی در آن حوالی نیست؛ زیرا با قرار گرفتن بر جاده، چون ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر بود، از فاصلۀ هفتصد تا هشتصد متری دیده می‌شدم در فاصلۀ بیست و پنج متری جاده، اتاقکی با پنجره‌ای رو به جاده وجود داشت. خودم را به اتاقک رساندم و تا صبح مقر گردان را زیر نظر گرفتم. با طلوع آفتاب، از شدت ترس و وحشت، جرأت نکردم از عرض جاده عبور کنم و مجبور شدم به مخفیگاهم بازگردم. غروب که شد، خودم را به همان اتاقک مشرف بر مقر گردان رساندم و تا نیمه‌های شب مراقب مقر گردان و تحرکات احتمالی نیروهای ایرانی در مقر بودم. وقتی مطمئن شدم که نیروهای ایرانی در آن حوالی نیستند. تصمیم گرفتم با عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به مقر گردان برسانم. فاصلۀ اتاقک با دیوارۀ توری جادۀ اصلی را سینه‌خیز طی کردم. به‌ قدری کند و با احتیاط حرکت می‌کردم که فاصلۀ سی متر را نیم‌ ساعته طی کردم. با عبور از معبر ایجادشده در دیوارۀ توری، خودم را به کنارۀ پایین جاده رساندم. می‌خواستم با یک جهش سریع خودم را به آن‌سوی جادۀ اصلی برسانم که عبور یک موتورسیکلت مرا در جایم میخکوب کرد. دفعۀ دوم که تصمیم گرفتم از عرض جاده عبور کنم خودرویی را دیدم که به سمت خطوط اول می‌رفت. کنار جاده، روی زمین نشستم تا خودرو عبور کند. ناگهان یکی از چرخ‌های عقب خودور دَر رَفت و سی چهل متر جلوتر، نزدیک در ورودی مقر گردان، متوقف شد. با جدا شدن چرخ، میلۀ چرخ، اتومبیل روی آسفالت جاده کشیده می‌شد و صدای مهیبی ایجاد می‌کرد. خودرو همان‌طور روی سه چرخ به حرکت خود ادامه داد تا اینکه در فاصلۀ چند متری من متوقف شد. مرگ را در یک قدمی خودم حس کردم. به سختی آب گلویم را پایین دادم...دو سرباز‌ ایرانی از خودرو پیاده شدند. ادامه دارد... @pow_ms