eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
422 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت شانزدهم: پاکسازی منطقه صبح روز هفتم، با صدا
💢 💢 خاطرات قسمت هفدهم: دوستان جدید ساعت شش صبح روز ، داخل کمد خوابیده بودم که با صدای باز شدن در خانه بیدار شدم. صدای پای چند نفر را شنیدم که وارد اتاق شدند. سرفه‌های شدید آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. اسلحه‌ام را برداشتم و آمادۀ درگیری شدم. از سوراخ کمد آن‌ها را دیدم. سه نفر بودند. اطراف را برانداز کردند و سپس به گوشۀ تاریک اتاق، که محل استراحت من بود، رفتند و نشستند روی زمین. از حالات و رفتار و لباسشان احتمال دادم عراقی باشند. صبر کردم تا مطمئن شوم. چند دقیقه بعد، در حالی که سرفه امانشان نمی‌داد، شروع به صحبت کردند. به زبان عربی حرف می‌زدند. خیلی خوشحال شدم. از تنهایی درآمده و دوستان جدیدی پیدا کرده بودم. این امید در من تقویت شد که با رایزنی با آن‌ها بتوانم راهی پیدا کنم و به کمکِ هم خودمان را به نیروهای عراقی برسانیم. در کمد را باز کردم و بیرون آمدم. هر سه نفر با دیدن من وحشت کردند. یکی از آن‌ها سراسیمه از اتاق بیرون رفت و دو نفر دیگر، در حالی که از ترس می‌لرزیدند، پشت به من و رو به دیوار ایستادند. به زبان عربی گفتم: «نترسید! من هم عراقی هستم.» شنیدن این جمله، با ناباوری برگشتند و خیره مرا نگاه کردند. ترسشان که ریخت، دوست دیگرشان را، که از اتاق بیرون رفته بود، صدا کردند و دور هم روی زمین نشستیم. چشمانشان کاملاً سرخ شده بود و انگار داشت از حدقه بیرون می‌آمد. آب دهانشان به‌ طور غیر ارادی سرازیر بود. می‌خواستند حرف بزنند، اما سرفه امانشان نمی‌داد. بریده‌بریده حرف می‌زدند. از صحبت‌هایشان فهمیدم که بعد از حملۀ ایرانی‌ها گردان آن‌ها، همراه فرمانده منطقۀ جیش‌ الشعبی، خود را تسلیم کرده‌اند و این سه نفر به مزارع حومۀ شهر گریخته‌اند و چند روز بعد، بر اثر بمباران ارتش عراق، شده‌اند. یکی از آن‌ها معاون فرمانده منطقۀ جیش‌الشعبی و دو نفر دیگر راننده و آشپز گردان ۳ تیپ ۱۱۱ بودند. آن‌ها در مدت چهارده روز سرگردانی از (پنیرنخل) و برخی گیاهان حاشیۀ رودخانه، مانند چولان، تغذیه کرده و از فرط گرسنگی به حالت ضعف افتاده بودند. مقداری شیرخشک و شکر و نان خشک، که همۀ آذوقه‌ام بود، در اختیارشان گذاشتم و مقداری میوۀ نارس درخت کُنار برایشان چیدم و آوردم تا بعد از مدت‌ها گرسنگی جانی تازه بگیرند. آن‌ها با حرص و ولع مشغول خوردن خوراکی‌ها شدند. من هم از خانه بیرون رفتم تا ببینم اوضاع منطقه چطور است. بر اثر بارندگی، کف کوچه پوشیده از گل و لای بود. ردّ پاهای برهنۀ آن سه نفر به‌ راحتی قابل تشخیص بود. اگر نیروهای ایرانی می‌آمدند، یقیناً ردّ پاها را برای یافتن ما تا خانه تعقیب می‌کردند. از طرف دیگر، سرفه‌های شدید آن‌ها هم به‌راحتی می‌توانست محل اختفای ما را لو بدهد. بنابراین، تصمیم گرفتم برای خودم پناهگاه دیگری پیدا کنم و از آن‌ها جدا شوم. بعد از مدتی جست‌وجو، خانه‌ای پیدا کردم که سه اتاق و دو در جداگانه داشت. درِ اصلی مشرف به خیابان و درِ پشتی، که از جا کنده شده و روی زمین افتاده بود، به کوچه باز می‌شد. وارد خانه شدم و هر سه اتاق را بررسی کردم. سقف یکی از اتاق‌ها ریخته بود؛ اما سقف دو اتاق دیگر سالم بود. در حیاط خانه باغچه‌ای با یک درخت خرمای کوچک وجود داشت. گیاهان هرز اطراف نخل روییده بود. یک درخت انار کوچک هم گوشۀ باغچه بود. اتاقی که برای مخفی شدن در نظر گرفته بودم تقریباً هجده متری بود. یک تخت چوبی شکسته در کناری بود و مقداری لباس کهنه و مندرس کف اتاق به چشم می‌خورد. یک کمد سه‌طبقه، که دو در آن شکسته بود و فقط یک در سالم داشت، روی زمین افتاده بود. یک حمام با ابعاد حدوداً یک متر و نیم در یک متر و نیم پشت یکی از دیوارها قرار داشت. ورودی حمام از داخلِ همان اتاق بود. اگر کمد جلوی حمام قرار می‌گرفت، هیچ‌کس متوجه نمی‌شد پشت کمد حمام یا محلی برای اختفا وجود دارد. به هر زحمتی بود، کمد را از روی زمین بلند کردم و جلوی در حمام قرار دادم. به وسایل کف اتاق هم دست نزدم تا حالت متروک و خاک‌آلود خود را حفظ کند. مزیت اصلی خانه این بود که دو در جداگانه داشت. اگر نیروهای ایرانی از یک طرف وارد می‌شدند، امکان فرار از طرف دیگر را داشتم. در حالی که از پیدا کردن چنین مخفیگاهی خوشحال بودم، به خانۀ قبلی برگشتم. آن سه نفر از من خواستند که همراه آن‌ها به خط مقدم نیروهای ایرانی بروم و از آنجا خودمان را به نیروهای خودی برسانیم؛ اما چون آن‌ها قدرت بدنی و بینایی خوبی نداشتند و مرتب سرفه می‌کردند و در راه احتمال لو رفتن زیاد بود، پیشنهادشان را رد کردم و گفتم: «من تا آمدن نیروهای عراقی در همین منطقه می‌مانم. اگر شما بنای رفتن دارید، روی من حساب نکنید ...» بعد از مدتی جر و بحث، اسلحه و آر‌پی‌جی و باقی‌ماندۀ شیر‌خشک و نان خشک را برداشتم و با آن‌ها خداحافظی کردم و به مخفیگاه جدید رفتم. ادامه دارد... @pow_ms