#داستان_شب
#حکایت
#مگر از این بدتر هم هست؟
#اختصاصی_پویالطیف
داستان 4
دو وزیر بودند که سالها با هم دوست بودند یکی خیلی بلندپرواز بود و شکر نعمت الهی نمیکرد. روزی حاکم بر او خشمگین شد و دستور داد اموالش رامصادره کرده و خودش را به زندان بیندازند.
وزیر دیگر با اجازه از حاکم به دیدار دوست خود در زندان رفت دید بسیار ناامید است گفت: شکر کن که از این بدتر نشدی
وزیر زندانی گفت : مگر بدتر از این هم هست که خودم زندانی و اموالی که تمام عمرزحمت کشیدم از کفم رفته است؟
فردایش باز وزیر به دیدار زندانی رفت دید اورا با زنجیر به یک زندانی گبر پیرمرد بستهاند.
وزیر پرسید: درچه حالی؟
وزیر زندانی گفت : مگر بدتر از این هم هست که زنجیر کم آوردهاند و من وزیر سابق را با این پیرمرد نامسلمان به یک زنجیر بستهاند؟
وزیر گفت: خدا را شکر کن که بدتر از این سرت نیامده است.
وزیر فردا باز به دیدار زندانی رفت دید با پیرمرد گبر زنجیرکشان و دوان دوان از سویی به سوی دیگر میرود و دائم میگوید: خدا را شکر
وزیر پرسید: چه شده است؟
وزیر زندانی گفت: پیرمرد اسهال شده است و تاکنون ده مرتبه مستراح رفتهایم! خدارا شکر میکنم تا بدتر نشود.
وزیر نزد حاکم آمد و داستان را گفت.
حاکم بسیار خندید.
وزیر فرصت را غنیمت شمرد و درخواست عفو دوستش را کرد.
حاکم قبول کرد و دستور داد اموالش را هم به او پس دهند.
به نقل از کتاب«جامع التمثیل»
نوشته محمدعلی جبله رودی قرن یازدهم ص ۲۵۴
با تصرف و تخلیص
«پویالطیف»
پویانمایی، داستانهای جالب و سوژههای جذاب
@poyaLatif