پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت313 #معشوقه هیما تمام لحظه ي که داشت به عقد کارن در میامد فکرش به حرف هاي خانم دکتر بود ، با ای
#پارت314
#معشوقه
کارن موهاي سیاه اش را نوازش می کرد :
ـ عشقم !!!؟
ـ جانم !!!
ـ خوشحالی ... یا مثل من هم خوشحالی هم نگرانی !!!؟
هیما به چشمان او خیره شد و اخمی کرد :
ـ براي چی نگرانی ... من می دونم که هیچ اتفاقی نمی افته ... باور کن که ما خوشبخت میشیم !!!
حلقه دست کارن محکم تر شد :
ـ معلومه که باور دارم که با تو و پسرم خوشبخت خواهم شد ... اما نمی توانم بگویم که تو با من خوشبخت می شی ... این
مثل نفس کشیدن روي زمین ئه ... نمی تونم تا وقتی که خورشید فردا بالا بیاد باورکنم خوشبختی !!!
ـ کارن ... عزیزم ... فردا رو فردا باید سنجید نه امروز ... من امروز بهترین روز زندگیم بود ... هو راستی ... بابام از مهسا
خواستگاري کرده !!!
مبهوت به او خیره شد و نشست و به تاج تخت تکیه داد :
ـ من نمی دونستم ... مهسا ... !؟ اسم اون لیزاست !!!
هیما دید که نگاه کارن نوعی نارضایتی به همراه دارد به همین دلیل گفت :
ـ عشقم ... ببخشید خوب من عادت کردم بهش بگم مهسا ... اما اگه بخواهی می گم لیزا ... این رو ول کن ... خواهر تو
میشه مادر خوانده من ...جالب نیست !!!؟
کارن دوباره در جایش دراز کشید :
ـ اگه لیزا راضیه با فرهاد باشه ... من نمی تونم کاري کنم ... تو هم بخواب دیر وقت شده !!!
هیما به چهره ناراحت او خیره ماند و از خود پرسید آیا اشتباه کرده ست که او به کارن درباره رابطه مهسا و فرهاد گفته ست
!!!؟
اما به ناچار در جایش دراز کشید و مچ دست کارن که مشت شده بود را به دست گرفت و بوسید :
ـ ببخشید !!!
کارن چشم باز کرد :
ـ عزیز دلم ... تو چرا معذرت خواهی کنی زندگی اون دوتا مال خودشون تصمیم گیرنده هم خودشونن !!!
هیما را به خود نزدیک کرد و پیشانی او را بوسید .
هیما چشم باز کرد و به کارن که در آغوشش آرام و معصومانه به خواب رفته بود خیره شد ، لبخندي زد .
نگاهش از سرشانه کارن سر خورد و به گهواره ماهانش خورد
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت314 #معشوقه کارن موهاي سیاه اش را نوازش می کرد : ـ عشقم !!!؟ ـ جانم !!! ـ خوشحالی ... یا مثل
#پارت315
#معشوقه
انگار که می توانست حال با خیال راحت چشم ببند ، با خود گفت سختی ها پایان یافته اکنون زمان آرامش هست ، اکنون
زمان رنگ بوي مشترك دارد و او می خواهد همسري نمونه باشد ، بی خبر از سوالی که کارن در مغزش می پرسید ، آیا او
می تواند براي هیما همسر فداکار و تکیگاهی امن و بی خطر باشد !؟
هر دو می خواستند به سوالات خود جوابی قاطع دهند ، اما شکی زنبور مانند به آن دو خبر هاي بد می داد .
هنوز خواب هیما عمیق نشده بود که چیزي سنگین را روي خود حس کرد چشم که باز کرد لبخند فرکان و نگاهش در
تاریکی نسبی اتاق رخ دواند .
نفسش گرفت وقتی صدایی او را شنید :
ـ ترسیدي !!!
و نیشخندي زد ، هیما فرصت فرار نداشت همان یک تلاش باعث شد دست هاي فرکان دور گردنش بپیچند و فشار باعث
شود ، صدایش خس خس کند .
همان لحظه صدایی گریه ماهان بلند شد ، اما کسی در آن اطراف نبود ، اکنون هیما پیشمان شده بود که پیشنهاد داد که
خانه کوهستانی را براي زندگی انتخاب کنند .
هوا هنوز هم بارانی بود و صدایی گریه ماهان در دل رعد و برق هوایی بارانی گم شده بود .
تقریبا ناامید از نجاتش شده بود نمی دانست بعدي را می تواند تصور کند ، چشمانش پر از اشک شده بودند و چشم بست ،
آماده شده بود که خود را مرده و کودك دلبندش را بی مادر ببیند ، که دست هاي کارن شل شدند همه اتفاقات در کمتر از
یک دقیقه اتفاق افتادند ، اما براي کارن و هیما و پرده آینده زندگیشان رنگی به سیاهی تردید جا گذاشت .
کران ترسیده و گیج به هیما که به سرفه افتاده بود خیره ماند ، ماهان گریه اش تبدیل به هق هق هاي خسته شده بود .
ـ هیما ... !!!
با یک حرکت بلند شد و از اتاق خارج شد ، هیما به زحمت نشست و به ماهان خیره شد ، با همان جان نصف و نیمی که در
تنش باقی مانده بود بلند شد و به سمت ماهان رفت ، فرزندش را به آغوش گرفت و به او امید داد که پیش او می ماند .
کارن روي تخته سنگی نشسته بود و به ماه نقري خیره بود .
هیما :
کنارش نشستم و به قطره اشکی که در زیر نور ماه می درخشیدند ، خیره شدم حتی وجودم را حس نمی کرد :
ـ کارن !!!؟
نفسی کشید :
ـ نمی تونم ... نباید ازدواج می کردیم ... نباید بهش فرصت می دادم ... !!!
کاملا برگشت سمتم و شانه هایم را گرفت :
ـ چطور می تونم ... به چه حقی داشتم ...!!!
سرش را پایین گرفت و دستانش سر خوردند
👤 #نرگس_صرافیان_طوفان
کاش روزه ی خوب تر شدن می گرفتیم ،
روزه ی دروغ نگفتن ،
با وجدان بودن و بی انصافی نکردن...
و کاش یک ماه از سال را هم
اختصاص می دادیم به تعهد داشتن ،
به کارهای نیمه کاره را تمام کردن
و حل کردنِ مشکلاتِ بی پدر و مادری که هیچکس مسئولیتشان را نمی پذیرد...
کاش به اندازه ی لااقل یک ماه از سال را ؛ هرکس ، هرکارِ عاقلانه و بشر دوستانه ای که از دستش بر می آمد برای حلِ مشکلات و بهبودِ شرایط و زندگی ها می کرد و کاش بهانه ی ثابتی برای رفع کدورت ها ، حق و ناحقی ها و مالِ مردم خوری ها داشتیم ...
اگر سالی فقط یک ماه را هم برای همفکری ، همدلی ، تغییر و ساختن اختصاص می دادیم ؛ اینقدر مشکل و یأس و بلاتکلیفی روی هم تلنبار نمی شد.
@profile_ziba
☕️ در این فصل دمنوش بهار نارنج فراموش نشود
☕️ شکوفههای بهارنارنج برای کاهش و پیشگیری حملات قلبی بهترین انتخاب خواهد بود و در طب سنتی نیز از آن یاد شده است. این دمنوش میتواند ضربان قلب را منظم سازد و سطح فشار خون را نیز تنظیم خواهد کرد در نتیجه با نوشیدن این دمنوش از سکتهها و حملات قلبی خبری نخواهد بود
@profile_ziba
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺭﻭ وقتی ﺑُﺨﻮﺭﯼ، با ﻫﯿﭻ چیزی نمیتوﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،
مثلِ ﻣﺎﻝِ_ﺑﭽﻪ_یتیم
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ باﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ پدر و مادر
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،
ﻣﺜﻞِ ﻣُﺤﺒﺖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،
ﻣﺜﻞِ دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ،
ﻣﺜﻞِ ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪه
ﻣﺜﻞ ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،
ﻣﺜﻞِ تاوان
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺧﯿﻠﯽ تَلخه،
ﻣﺜﻞِ حقیقت
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،
مثلِ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،
ﻣﺜﻞِ ﻋِﺸﻖ
یکی ام هس که همیشه هَوامون رو داره اسمش خداست❤️
@profile_ziba