eitaa logo
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
22.2هزار دنبال‌کننده
47.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
76 فایل
﷽ درانتخــاب عكسهاے پروفايلتان دقت كنيـد☺️ 🌈مجموع کانال های ما در ایتا 👇 ╭┈────── 🌿 @tarfandony 🌄 @profile_ziba 🏠 @jahaze_shik ╰─────── تبلیغات پربازده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3100835840C12e7f70ce5
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت310 #معشوقه متاسفم که چهره ام ، تنم ... تنهایم رنگ سیاهی گرفت ... متاسفم براي کسی که حتی نمی تو
منظورم این نبود ... اما بهتر نبود یه مدت با هم زندگی می کردید ... باید بدونی که برگشت فرکان 0 درصد نیست ... این رو زمانی می تونی بگی که باهش بیش از5 سال زندگی کنی ... با این وجود باز هم بیماري ممکن هست برگرده ... نمی خوام بترسونمت یا قصد داشته باشم رابطه تو کارن رو به هم بزنم ... این مسئله روي دیگري هم داره ... ممکنه با تو ، کارن حالش خوب تر از تنهاي که بهش دچار شده و افسرده ترش کرده ، بکنه ... ولی هر دو حالت هست ... باید هر دو رو بسنجی ... فرکان به همان اندازه که کارن خوبه ، بی عاطفه و خطرناکه !!! هیما : همه چیز به سرعت و تکاپویی دوست داشتنی مبدل شده بود ، مهسا درست مثل یک خانم اشرافی رفتار می کرد و دستور می داد ، به خواست من و کارن مراسم در ویلاي تابستانه بود ، خوشحال بودم و نمی توانم انکارش کنم ، اما این را هم نمی توانستم انکار کنم که فرکان هنوز سایه اش کامل از زندگیمان پاك نشده بود ، کارن در این چند روز که مراسم را دنبال می کردیم تا دیر وقت در اتاقم می ماند و ماهان بازي می کرد . گاهی وقت در تق صدا می داد و فرهاد به بهانه هاي داخل اتاق می شود ، کارن هم هر بار می گفت که فرهاد نگران من هست و او از این بابت بسیار ناراحت می شد . ـ کارن ... عزیزم بهش حق بده ... خب من تنها دختر پدرم هستم !!! لبخندي به چهره ام زد و موهایم را به پشت گوشم برد : ـ ناراحت بازرسی پدر زنم نیستم ... ناراحت اینم که نگران اون درست مثل نگرانی منه !!! ـ کارن ... تو فرصت می خواهی ... !!! نگاه ام کرد : ـ ابدا ... منظورم این بود که بهتر است که به حرف فرهاد گوش کنیم ... مدتی با اون زندگی کنیم ... چه می شود !!!؟ با دست آزادم گونه اش را نوازش کردم : ـ من به عشقم اعتماد دارم ... می دونم به من و ماهان صدمه نمی زنه !!! لبخندي زد و گونه ام را بوسید و من در حالی که ماهان را به بغل داشتم نزدیک تر شدم . چشم باز کردم و به چشمایی بسته او خیره شدم ، سرم را عقب کشیدم ، کارن چشمایی جادویش را باز کرد و به من نگاه کرد : ـ دوستت دارم تا ابد !!! با لبخند گفتم : ـ ما هم دوستت داریم ...مگه نه پسر خوشگلم !!!؟ هر بار که می گفت پسرم ماهان در دلم قند آب می شد ، هر کاري که می کرد لجهه و ماهان گفتنش مرا می خنداند وقتی علت را می پرسید می گفتم هیچ نشده و این خوشحالی من از شادي بسیار هست .
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت311 #معشوقه منظورم این نبود ... اما بهتر نبود یه مدت با هم زندگی می کردید ... باید بدونی که برگ
روز موعد به سرعت نزدیک می شد من و کارن هر دو خانه ي کوهستانی را انتخاب کرده بودیم هم بزرگ بود و هم تا فرسنگاه کسی نبود ، محیط دلبازش با آن چشمه هاي طبیعی هر دو ما را ذوق زده کرده بود ، با این وجود مخالفت هاي زیادي هم داشتیم . در هر صورت زندگی در آن خانه تنها دغدغه من و کارن بود ، او می گفت که من دارم آرزوي دیرینه او را براورده می کنم و من با رضایت کارن حس بسیار متفاوتی را در درونم حس می کردم ، حس می کردم که اکنون دارم براي زندگی سه نفر تصمیم می گیرم هر قدمم الویت اولش خوشحال کردن و راحتی هر سه ما بود و وقتی کارن می گفت همان هست که می خواسته از سر انگشت پا تا تار موهایم خوشحال می شدم . در اتاق بودم و مهسا به لباس عروس ساده ام خیره بود و می گفت بسیار زیباست و به من می آید . بعد از آرایشم استرسم به یک باره بالا رفت ، هر کاري می کردم نمی توانستم جلوي اشک هایم را بگیرم ، مهسا و حتی خانم دکتر شهره به من دلداري و اعتماد به نفس می دادند ، اما هر چه بیشتر می گفتند بیشتر استرس می گرفتم . مهسا بیرون رفت و با فرهاد برگشت ، فرهاد زانو زد و دستانم را گرفت ، نگاهم به چشمان سیاه و مهربان فرهاد بود . ـ می ترسم بابا ... می ترسم ... !!! لبخندي زد : ـ می دونم که می ترسی ... ممکنه پاشنت باعث بشه بی افتی یا مست کنی ... یا یهو کیکت لباست آرایشت خراب بشه ... اما همه این ها حتی اگر بشه ... اون پسري که در جایگاه منتظر تو تو رو با تمام وجود می خواد ... با تمام قلبی که به تو داده منتظرت می مونه ... دست هاتو می گیره و بلندت می کنه ... اشک هات تو پاك می کنه و می گه زیباترین عروس دنیا رو در روش ایستاده !!! در آغوشش گرفتم و حلقه دستم را محکم کردم ، می خواستم همه چیز زودتر از انتظارم پایان بخورد ، می ترسیدم از هر چه که قرار بود اتفاق بی افتد یکی از آن ترس ها در وجود مردي بود که او را می پرستیدم . فرهاد بازویش را حلقه کرد و من دستم را در بازویش گذاشتم ، قلبم را در گلویم حس می کردم ، آن لحظه واقعا سخت ترین لحظه دنیاست ، به کارن که در جایگاه بود و به ما خیره و منتظر ، نگاه کردم لبخندي زد و من از سر تا پایش را نگاه کردم ، فقط یک اخم و عینک دودي کم داشت که شبیه فرکان شود . ایستادم همه نگاهم کردند ، فرهاد اما دستی به دستم زد که بازوي او را زخمی می کرد : ـ تا فردا هم بگی اینجا بایست ... می استم دخترم ... حتی یه لحظه تردید داري همه چیز رو به هم می زنم !!! دوباره به کارن نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم نگاه ام به سمت مهسا که ماهان را به اغوش گرفته بود کردم . نفس هایم را نظم دادم و به فرهاد گفتم : ـ دختر فرهاد جا نمی زنه !!! لبخندي زد و ما به سمت کارن رفتیم ، فرهاد دستم را به دست کارن داد و او با لبخند فشاري به دستم داد و من را مطئن کرد که می توانم به او تکیه کنم و خوشبخت شوم
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت312 #معشوقه روز موعد به سرعت نزدیک می شد من و کارن هر دو خانه ي کوهستانی را انتخاب کرده بودیم ه
هیما تمام لحظه ي که داشت به عقد کارن در میامد فکرش به حرف هاي خانم دکتر بود ، با این وجود خوشحالی و رضایت کارن مغز او را خشک کرده بود . نه می توانست بگوید کارش درست هست نه می توانست بگوید غلط . در جایگاه نشستند و به رقص و پایکوبی بقیه خیره شدند . کارن به هیما نگاه کرد که گرفته بود : ـ عشق من ... چه چیزي باعث شده ناراحت باشی ... !!! به کارن نگاه کرد که در لباس دامادیش فرکان می زد ، قلبش از تصورش مچاله شد ، اما وقتی بوسه کارن را روي گونه اش حس کرد ، فرکان فراموش شد ، کارن در گوش او گفت : ـ دلم بیمارعشق تو ئه ... فقط یکم آرامش بهم هدیه کن ... تمناي منی... برده تو این دلم ... می خوام در آغوشت بگیرم ...( دستش هیما را روي سینه اش گذاشت و هیما از صداي قلب کارن حس آرامش بیشتري کرد ) دست روي قلبم بزار فقط بخاطرتو می زنه ... من پیش تو به آرامش مطلق می رسم ... توي که همه چیز منی ... هرگز ترکم نکن ... هرگز !!! هیما لبخند زد و چشمانش را باز و بسته کرد . همه شاد بودند هیما به تک تک کسانی که در سالن جشن بودند نگاه کرد ، هر کدام از آنان دنیاي از غم و شادي داشتند ، او باور کرده بود که جهان در یک نگاه نمی تواند زیبا یا زشت باشد ، دنیا گرد بود که هر چشم یک زاویه را ببیند و تفسیر کند . فرهاد دخترش را به رقص دعوت کرد و هیما همراه پدرش رقصید . ـ هیمام ... یه چیزي بگم نمی خندي !!!؟ هیما لبخندي زد و گفت : ـ نه ... شوهر خواهر شوهرم !!! فرهاد خنده کوتاهی کرد : ـ دیوانه ...هیما من می تونم خوشحالش کنم ... نمی خوام بازم اشتباه کنم !!!؟ ـ البته که می تونی ... تو تا حالا خوشحالش کردي خبر نداري !!! باران به شدت می بارید و فضا خانه به شکل رویاي گرم و دلپذیر شده بود ، چوب هاي که خانه را سر و پا نگه داشته بودند با سقف مجلل خانه هاي هر دو فرق می کرد ، نوعی آرامش عجیب داشت . کارن ماهان را در گهواره اش نوازش کرد و به هیما نگاه کرد : ـ ماهان خیلی شبیه به فرهاد ئه !!! هیما در حالی که به زیر ملافه می رفت گفت : ـ آره ... خیلی !!! هر دو مضطرب بودند ، هر دو از یک چیز می ترسیدند ، ولی به هم لبخند می زدند ، گویی انگار سعی می کردند ، هم دیگر را ناراحت نکند و شب اول ازدواجشان را بهترین کند
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت313 #معشوقه هیما تمام لحظه ي که داشت به عقد کارن در میامد فکرش به حرف هاي خانم دکتر بود ، با ای
کارن موهاي سیاه اش را نوازش می کرد : ـ عشقم !!!؟ ـ جانم !!! ـ خوشحالی ... یا مثل من هم خوشحالی هم نگرانی !!!؟ هیما به چشمان او خیره شد و اخمی کرد : ـ براي چی نگرانی ... من می دونم که هیچ اتفاقی نمی افته ... باور کن که ما خوشبخت میشیم !!! حلقه دست کارن محکم تر شد : ـ معلومه که باور دارم که با تو و پسرم خوشبخت خواهم شد ... اما نمی توانم بگویم که تو با من خوشبخت می شی ... این مثل نفس کشیدن روي زمین ئه ... نمی تونم تا وقتی که خورشید فردا بالا بیاد باورکنم خوشبختی !!! ـ کارن ... عزیزم ... فردا رو فردا باید سنجید نه امروز ... من امروز بهترین روز زندگیم بود ... هو راستی ... بابام از مهسا خواستگاري کرده !!! مبهوت به او خیره شد و نشست و به تاج تخت تکیه داد : ـ من نمی دونستم ... مهسا ... !؟ اسم اون لیزاست !!! هیما دید که نگاه کارن نوعی نارضایتی به همراه دارد به همین دلیل گفت : ـ عشقم ... ببخشید خوب من عادت کردم بهش بگم مهسا ... اما اگه بخواهی می گم لیزا ... این رو ول کن ... خواهر تو میشه مادر خوانده من ...جالب نیست !!!؟ کارن دوباره در جایش دراز کشید : ـ اگه لیزا راضیه با فرهاد باشه ... من نمی تونم کاري کنم ... تو هم بخواب دیر وقت شده !!! هیما به چهره ناراحت او خیره ماند و از خود پرسید آیا اشتباه کرده ست که او به کارن درباره رابطه مهسا و فرهاد گفته ست !!!؟ اما به ناچار در جایش دراز کشید و مچ دست کارن که مشت شده بود را به دست گرفت و بوسید : ـ ببخشید !!! کارن چشم باز کرد : ـ عزیز دلم ... تو چرا معذرت خواهی کنی زندگی اون دوتا مال خودشون تصمیم گیرنده هم خودشونن !!! هیما را به خود نزدیک کرد و پیشانی او را بوسید . هیما چشم باز کرد و به کارن که در آغوشش آرام و معصومانه به خواب رفته بود خیره شد ، لبخندي زد . نگاهش از سرشانه کارن سر خورد و به گهواره ماهانش خورد
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت314 #معشوقه کارن موهاي سیاه اش را نوازش می کرد : ـ عشقم !!!؟ ـ جانم !!! ـ خوشحالی ... یا مثل
انگار که می توانست حال با خیال راحت چشم ببند ، با خود گفت سختی ها پایان یافته اکنون زمان آرامش هست ، اکنون زمان رنگ بوي مشترك دارد و او می خواهد همسري نمونه باشد ، بی خبر از سوالی که کارن در مغزش می پرسید ، آیا او می تواند براي هیما همسر فداکار و تکیگاهی امن و بی خطر باشد !؟ هر دو می خواستند به سوالات خود جوابی قاطع دهند ، اما شکی زنبور مانند به آن دو خبر هاي بد می داد . هنوز خواب هیما عمیق نشده بود که چیزي سنگین را روي خود حس کرد چشم که باز کرد لبخند فرکان و نگاهش در تاریکی نسبی اتاق رخ دواند . نفسش گرفت وقتی صدایی او را شنید : ـ ترسیدي !!! و نیشخندي زد ، هیما فرصت فرار نداشت همان یک تلاش باعث شد دست هاي فرکان دور گردنش بپیچند و فشار باعث شود ، صدایش خس خس کند . همان لحظه صدایی گریه ماهان بلند شد ، اما کسی در آن اطراف نبود ، اکنون هیما پیشمان شده بود که پیشنهاد داد که خانه کوهستانی را براي زندگی انتخاب کنند . هوا هنوز هم بارانی بود و صدایی گریه ماهان در دل رعد و برق هوایی بارانی گم شده بود . تقریبا ناامید از نجاتش شده بود نمی دانست بعدي را می تواند تصور کند ، چشمانش پر از اشک شده بودند و چشم بست ، آماده شده بود که خود را مرده و کودك دلبندش را بی مادر ببیند ، که دست هاي کارن شل شدند همه اتفاقات در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتادند ، اما براي کارن و هیما و پرده آینده زندگیشان رنگی به سیاهی تردید جا گذاشت . کران ترسیده و گیج به هیما که به سرفه افتاده بود خیره ماند ، ماهان گریه اش تبدیل به هق هق هاي خسته شده بود . ـ هیما ... !!! با یک حرکت بلند شد و از اتاق خارج شد ، هیما به زحمت نشست و به ماهان خیره شد ، با همان جان نصف و نیمی که در تنش باقی مانده بود بلند شد و به سمت ماهان رفت ، فرزندش را به آغوش گرفت و به او امید داد که پیش او می ماند . کارن روي تخته سنگی نشسته بود و به ماه نقري خیره بود . هیما : کنارش نشستم و به قطره اشکی که در زیر نور ماه می درخشیدند ، خیره شدم حتی وجودم را حس نمی کرد : ـ کارن !!!؟ نفسی کشید : ـ نمی تونم ... نباید ازدواج می کردیم ... نباید بهش فرصت می دادم ... !!! کاملا برگشت سمتم و شانه هایم را گرفت : ـ چطور می تونم ... به چه حقی داشتم ...!!! سرش را پایین گرفت و دستانش سر خوردند
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت315 #معشوقه انگار که می توانست حال با خیال راحت چشم ببند ، با خود گفت سختی ها پایان یافته اکنون
لعنت به من ... من یه هیولام ... یه هیولا !!! صورتش را قاب گرفتم : ـ کارن عشقم ...تو هیولا نیستی ... تو بودي که نجاتم دادي ... دکترت گفت ممکن دوباره اون شخصیتت برگرده ... !!!! داد زد : ـ پس چرا با من ازدواج کردي ... چرا داري با من این طوري رفتار می کنی ... هیما من از این دست ها متنفرم ... داشتم خفه ات می کردم ... تو جات پیش من امن نیست ... نباید این طوري تموم بشه ... من نمی خوام به تو و ماهان صدمه بزنم ... هیما از اینجا برو ... بزار تا ابد با خیالت زندگی کنم ... شاید لیاقت من همین که تا ابد تنها باشم !!! به آغوشش پناه آوردم ، من نمی خواستم از او جدا شوم ، شاید حرفم اغراق محض بود ، اما من مردن به دست او را از ترك کردنش بیشتر دوست داشتم . ـ اگه هم من می کشتی هیچ گله نمی کردم ... چون تو خودت که نبودي !!! ـ هیما اینقدر احمق نباش !!! ـ اگه حماقت من می خوام این حماقت رو کرده باشم ... اگه تاوان عشق به تو این باشه من تاوانش و بغل می گیرم !!! با اینکه او هنوز هم می خواست که در باره پیوندمان به صورت منطقی فکر کنیم ، ولی من منطقم دستور می داد با تمام وجود پیش کارن بمانم ، زیرا دلم در دست او بود خوشحالی من دور از کارن امکان نداشت . من می خواستم من و کارن و ماهانم زندگی شاد و سراسر خوشحالی را داشت باشیم ، این را هم می دانستم که خوشبختی مطلق وجود ندارد ، تنها بدي این بود که کارن وقتی سویچ می کرد که می فهیمد دارد به من صدمه می زند ، همین تفکرات گاهی ساعت براي ما بحثی پر تنش می شود ، تغییر رفتار کارن و تبدیلش به فرکان در این مدت کاملا دستم آمده بود ، او هفته یک یا در دو هفته یک بار سراغم میامد ، هر بلایی که سرم می آورد نوعی درگیري روانی پریشانی به کارن و نوعی حس همدردي شدي به من منطق می کرد . اما هر چه بود من و کارن بودیم ، او عذاب می کشید و من سعی می کردم بگویم زندگی ما زیبباست ، اما وقتی بیرون می رفت ساعت ها گریه می کردم ، نه توان ترکش را داشتم نه توان مقابله با فرکان . به هر دلیلی که سویچ می خورد داشت هر دوي ما را عذاب می داد ، هیچ وقت به آن قدر شکنجه هاي دقیقه ي فرکان من را عذاب نداد تا وقتی که بعد این مدت که کارن براي دوام زندگیمان شرط گذاشته بود که جدا از هم بخوابیم ، این تصمیمش را هر کار کردم نتوانستم تغییر بدهم . من و ماهان با تصمیم او فرصت زیادي نداشتیم که کارن را داشت باشم زیرا هر وقت که میامد در اتاقش خود را زندانی می کرد . در حالی که ماهان را در جاي بازیش می گذاشتم که به اتاقش بروم و تا آمدنش اتاق را مرتب کنم که راه ام به سمت تلفن کج شد : ـ بله !!!؟
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت316 #معشوقه لعنت به من ... من یه هیولام ... یه هیولا !!! صورتش را قاب گرفتم : ـ کارن عشقم ...
سلام ... دختر خوشگلم ... یه زنگ هم نمی زنی ببینی مردم یا زنده !!! به دیوار تکیه دادم و به ماهانم خیره شدم که داشت با اسباب بازي هایش بازي می کرد : ـ نه ... خب ... !!! خنده کوتاهی کرد ، چقدر شادي بود برعکس تصورم ولی هرچه بود هیچ وقت غم او را نمی خواستم : ـ زنگ زدم بگم من و مهسا پس فردا می ریم نمیایی خداحافظی !!!؟ نفسی کشیدم و گفتم : ـ باشه میام !!! شاید غم صدایم را حس کرد که لحنش به یکباره تغییر کرد : ـ هیما چیزي شده ... ناراحتی !!!؟ زود خود را پیدا کردم و سعی کردم دروغم در صدایم مشخص نشود : ـ نه بابا ... فقط چند روزئه مریضم همین !!! نگران تر شد : ـ مریضی مریضیت چیه ... هیما من نگران نکن ... کارن کجاست ... گوشی بده بهش !!! سرم به دیوار تکیه دادم و لبم را گزیدم که بغضم را فرو ببلعم : ـ نه نگران نباشید ... فقط یه سرما خوردگی ساده بود ... الان هم خیلی بهترم ... کارن خیلی مواظبمه نمی زار آب توي دلم تکون بخور ... الان فردا میایم می ببینی که ما چه خوشبختیم !!! وقتی قانعش کردم گوشی را گذاشتم و از روي دیوار سر خوردم با صدا گریه کردم ، برایم مهم نبود که ماهان هم دارد نگاهم می کند مهم نبود که آن لحظه برسد و بفهمد آن لبخند و رضایت ها همه نوعی فریب بود و من به جدایی حتی اتاقی هم راضی نیستم . آن لحظه می خواستم بیاید و ببیند که چقدر محتاجشم ، چقدر شکسته ام و به آغوش و نوازشش نیاز دارم ، اما من ماندم و صدایی منعکس شدم و نگاه خیره ماهان رو به من . ماهان را در گهواره اش گذاشته بودم و به او خیره بودم ، لبخندي زدم و پیشانیش را بوسیدم و موهایی نرمش را نوازش کردم ، روز به روز بزرگ تر می شد و نگاه سیاه و ابروهاي سیاهش بیشتر به دل می نشستند، چهره زیبا و معصومش دلم را قفل کرده بود . سر که بلند کردم از روي آینه کمد کارن را دیدم برگشتم ولی او با دیدنم زود از چارچوبه در جدا شد و رفت سمت اتاقش . نمی خواستم که همه چیز من شود سایه ي در زندگیم ، نفسی کشیدم و به سمت کمدم رفتم ، لباس خواب حریرم را به تن کردم و موهایم را مرتب کردم ، قلبم تند می زد ، می دانستم او هم دلتنگم هست ، شاید دربرابر نیازش مقاومت کند اما مطمئن بودم در مقابل عشقمان کوتاه خواهد آمد
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت317 #معشوقه سلام ... دختر خوشگلم ... یه زنگ هم نمی زنی ببینی مردم یا زنده !!! به دیوار تکیه دا
به در اتاقش خیره شدم ، از ته دل دعا می کردم که همه چیز نرمال پیش برود ، نمی خواستم دوباره اتفاقی بی افتد و هر دویمان دوباره عذاب بکشیم . دستگیره را پایین کشیدم ، اوایل قفل می کرد ، اما وقتی توافقی جدایی اتاقی را به طلاق ترجعی دادیم او اتاقش را دیگر قفل نمی کرد . در را آرام باز کردم ، کارن پشت پنجره ایستاده بود ، در را بستم و دیدم که سرش را به سمتم خم کرد . ـ لطفا نخواه که برم !!! برگشت سمتم و من به او و تصمیمش فکر کردم ، به تصمیم خودم هم فکر کردم ، همه چیز را سنجیده بودم ، هر اتفاقی که بی افتد ، من در خودم اعتماد زیادي را یافته بودم ، می توانستم حتی آن برگشت هاي کوتاه اما بسیار خطرناك فرکان را از زندگیمان دور کنم . کارن پیشانیم را بوسید و من بیشتر در آغوشش فرو رفتم : ـ ماهان و خیلی دوست داري ... گاهی حسودیم میشه !!! لبخندي زدم : ـ تو و ماهان همه چیز من هستید ... تمام زندگیم به خاطر شماست !!! نمی دانستم چطور مطرح کنم ، من نمی خواستم تمام شب زیبایی مان به یک بار پر تنش و اما این را هم نمی خواستم که هر لحظه ما پر از ترس و عذاب وجدان باشد . ـ کارن ...!!!؟ ـ جان کارن !!! لبخندي زدم و در جایم نشستم : ـ می دونم گفتنش باعث میشه ناراحت بشی ... می دونم اگه بگم فکر می کنی کم آوردم یا ازت می ترسم ... اما من به حرفت گوش دادم و منطقی فکر کردم ... بیا با هم بریم پیش دکترت ... تو قبل ازدواج هیچ حمله ي نداشتی اما همه چیز بعد ازدواجمون شروع شده ... می دونم هر دومون خیلی تو فشار بودیم ...!!! ـ من بعد ازدواج این طوري نشدم ... دکترم می دونم چی گفته ...!!! او هم نشست و دستم را در دست گرفت : ـ می دونی وقتی تشخیص بیماریم رو دادند براي درمان مدت ها جلسه هاي روانکاوي و هیپنوتیزم شدم ... گاهی چند روز یا چند هفته حس بهتري داشتم ... اما وقتی دوباره به خودم میامدم می دیدم که چقدر پست و حقیرم ... وقتی به دکترم گفتم که گاهی دچار بی ارزشی می شم و تصمیم به خودکشی در من زیاد شده ... می گفت که درمان کردن من به یک روز و یک ماه و شاید یک سال نیاز نمی برد ... ممکن هست تا ابد آن شخصیت در من بماند ... زیرا من بعد از هیپنوتیزم اون شخصیت رو به شخصیت خودم نزدیک کردم ... نمی دونم حرف هایش خیلی گیج کننده بود ... من فقط یه چیز می خواستم اینکه دیگر دستور قتل ندهم و کسی رو نکشم ... با این وجود گاهی وقت متوجه می شودم که اوینجاست در من مانده ... منتظر
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت318 #معشوقه به در اتاقش خیره شدم ، از ته دل دعا می کردم که همه چیز نرمال پیش برود ، نمی خواستم
هست که به اون دستور بدهم .... اما باور کن من هیچ وقت نمی خواهم به تو پسرم صدمه بزنم ... منکر این هم نمی شم که گاهی حس می کنم ماهان ...!!! سرش را پایین انداخت منظورش را فهمیدم و به او نزدیک شدم : ـ کارن ... به من نگاه کن ... فرکانی وجود نداره ... تو یه مرد کاملی ... خوبی ... موفقی ... هنر مندي ... (لبخندي زدم ) جذاب و عشق منی ... نه فرکان به تو احتیاج داره نه تو به اون ... من و تو ماهان براي هم کافیم ... مگه نه !!!؟ بوسش را روي شانه ام حس کردم ، می دانستم که کارن بهترین هست ، اما انگار خود او هنوز هم خودانکاري می کند ، این مسئله هم ممکن بود که بیماري او را تشدید کند . ـ کارن حالا مگه چی میشه بریم پیش روانشناست ... براي هر دومون و شرایط جدیدمون لازمه !!! آن شب هم با سکوت کارن براي پیش دکتر رفتنش گذشت گویی که می گفت دیگر خسته شده و نمی خواهد درمانش را ادامه دهد . فرهاد با دیدن هر دوي ما که بیشتر از کارن من نقش بازي می کردم و می دانستم که آن کسی که براي او نقش دختر خوشبخت را بازي می کنم ، می داند که مشکل دارم ، می داند زندگیم با کارن اکنون در یک تونل وحشت می گذرد ، بهر حال ااو گفت که آغوش و تکیه گاهش را هرگز از من نمی گیرد ، من اراده کنم همه چیز را به نفع من پایان می دهد ، اما من فکر هاي شیرین داشتم ، نمی دانم چرا آن شب هم اصرار داشتم که می توانم کارن را خوب خوب کنم . فرهاد با مهسا برگشت ایران و ما هم بعد از بدرقه آنان به خانه خود برگشتیم ، کارن اخم کرده داشت رانندگی می کرد : ـ چرا اخم کردي !!!؟ نگاه ام کرد و دوباره مشغول رانندگی شد : ـ کارن !!!؟ چنان ترمز گرفت که سرم به شیشه خورد و آخم بلند شد ، رفتارش گاهی واقعا من را می ترسند ، نمی دانستم کارن خوب و آرام چه بر سرش آمده هست چرا اینقدر تند مزاج می شد ، نفس کشید و به دستانم که ماهان را محکم به بغل گرفتم نگاه کرد . از ماشین پیاده شد و منم هم دنبالش پیاده شدم ، او داد می زد ، بی دلیل فقط داد می زد ، از صداي دلخراشش حس ضعف کردم ، نمی دانستم به او همراه با ماهان نزدیک شوم یا نه ! ـ کارن ...!!! براي ثانیه اي سکوت کرد ، اما تند برگشت سمتم و در صورتم فریاد کشید : ـ من چرا باید به تو صدمه بزنم ... چرا اینجا ... چرا ازم می ترسی ولی بازم پیشم می مونی ... تو و پدرت چه فکر کردید... نمی تونم ... راه بازگشت هست دور می زنیم ... فردا جدا می شویم !!! خشک شده بودم توان تکان خوردن هم نداشتم ، تنها اشک هایم بودند که از چشمانم سرازیر شدند ، و او که مرا در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت319 #معشوقه هست که به اون دستور بدهم .... اما باور کن من هیچ وقت نمی خواهم به تو پسرم صدمه بزنم
ـ هیما تو نمی دونی من دارم چی می کشم ... درکم کن هر شب با کابوس اینکه تو رو کشتم از خواب می پرم ... هم تشنتم ... هم می خوام در مقابله احساساتم و نیازم مقاومت کنم تا به تو صدمه نرسه ... تا خوشبختی رو کم رنگ حتی بهت بدم ... وقتی می بینم دارم تو رو نه خوشبخت بلکه در یه توهم خشک گذاشتم عذاب می کشم ... هیما دارم عذاب می کشم !!! زبانم قفل شده بود و نمی تونستم از زندگیم از عشقم دفاع کنم ، نمی توانستم آن شب را چشم روي هم بگذارم تنها زمانی که توانستم چشم بر هم بزارم زمانی بود که دیدم خورشید دارد طلوع می کند و پلکی سوزان از اشک هایم پایین می پرند و من نمی توانم در مقابل تمنایی خواب آنها مقاومت کنم . صدایی در باعث شد از خواب سبکم بپرم به کارن نگاه کردم ، روز که گفته بود رسیده بود ، به صدا بلند شدم به سمتش رفتم ، می خواستم با چنگ و دندان هم که شده از زندگیم نگه داري کنم ، از خوشبختی ماهانم محافظت کنم . ـ کارن ... به خودت ... به من فرصت بده ... !!! با نیشخندش در جایم ایستادم ، نگاهش به جان دل من بود ، بخاطر چه نمی داستم ، وقتی به سمت ماهان رفت ، در دلم ترسی کهنه را حس کردم ، قبل از حفاظت از فرزندم با ضرب دست او پرت شدم و سرم به پایه تختم خورد و از حال رفتم . وقتی چشم باز کردم ، زمان و مکانی که در آن بودم تغییر کرده بود ، گویی که آنچه می دیدم یا خواب بود یا آنچه قبل از دیدن آن اتاق سراسر سفید . کارن با چشمانی قرمز داخل اتاق شد ، رنگ به رخ نداشت ، قلبم ، ذهنم ، تمام وجودم می پرسید ه فرزندم جان و دل من کجاست و در چه حال هست !!!؟ اما تنها عضویی که یاریم نمی کرد زبانم بود ،کارن روي صندلی نشست و دستم را در دست گرفت و به لب هایش نزدیک کرد : ـ عشقم ... منو ببخش ... من مرد خوشبختیم که با این همه بدي من تو هنوز پاي حرفت هستی ... من آدم ترسویم ... هیچ وقت خودم رو نمی بخشم !!! در تعجبم روي پاسمان سرم را بوسید و دوباره به چهره ام لبخند زد : ـ نگران ماهان نباش پیش مارگارت هست ... !!! سر به زیر شد : ـ نمی توانم خودم رو بخاطر اینکه قصد جان بچه خودمو داشتم ببخشم ... به همین دلیل حرفتو گوش کردم و از خانم دکتر براي هر دومون وقت گرفتم . لبخندم و اشکم یکی شدند ، هم از اینکه فرکان تلاش می کرد و عشق کارن به ما مانع او می شد خوشحال بودم . خانم دکتر تنهاي با کارن حرف زد و می دانستم آنچه که خصوصی بیان می شود را به من هرگز نمی گوید و آنچه من بگویم هم به کارن گفته نمی شود . خانم دکتر بر خلاف باور قبلم خیلی خوشحال بود زیرا داشت می گفت که درمان کارن جواب دهد هست ، اگر فرکان همچون حباب میاید و می رود بخاطر این هست که کارن به زمان نیاز دارد ، و صد البته دوباره وسط راه تمامش نکند و تا
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت320 #معشوقه ـ هیما تو نمی دونی من دارم چی می کشم ... درکم کن هر شب با کابوس اینکه تو رو کشتم از
پایان این راه سخت پیش دکترش برود آنچه که من را می ترساند هیچ ربطی به حال کارن نداشت ، تنها رفتار فرکان و رابطه ي که با من داشته بود مرا همیشه در تطبیق آن دو می گذارد ، ترس من نوعی برگشت به حالتی بود که ذهنم را افسرده کرده بود . اما من و کارن هر دو به هم قول داده بودیم که براي ماهان پدر و مادري سالم و خوشحال باشیم و براي این کار از هیچ چیزي دریغ نمی کردیم . هر دو کنار هم روي نیمکت پارك نشسته بودیم ، سرم روي شانه اش بود و دست هاي مردانش در دستم گره خورده بودند ، تمام تن و روحم احساس آرامش می کرد ، با حرف هاي خانم دکتر ، وجودم ، ترسم اندکی گویی آرامش را درك کرده بود ، ماهان در کالسکش به ما نگاه می کرد و من به او لبخند می زد و خوشحال بودم که آن دو را دارم . 1395/6/29 00:17: س Parya 26 پایان