eitaa logo
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
22.2هزار دنبال‌کننده
47.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
76 فایل
﷽ درانتخــاب عكسهاے پروفايلتان دقت كنيـد☺️ 🌈مجموع کانال های ما در ایتا 👇 ╭┈────── 🌿 @tarfandony 🌄 @profile_ziba 🏠 @jahaze_shik ╰─────── تبلیغات پربازده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3100835840C12e7f70ce5
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس دونفره @profile_ziba
📸یه سری حرفا رو که میشنوی وسط جهنمم که باشی از سردی میلرزی.... @profile_ziba
جوری زندگی کن که خدالایکت کنه نه.... @profile_ziba
آدمى همه چيز را با اولينَش مقايسه ميكند... سعى كن اولين ات بهترينَت باشد... @profile_ziba
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت311 #معشوقه منظورم این نبود ... اما بهتر نبود یه مدت با هم زندگی می کردید ... باید بدونی که برگ
روز موعد به سرعت نزدیک می شد من و کارن هر دو خانه ي کوهستانی را انتخاب کرده بودیم هم بزرگ بود و هم تا فرسنگاه کسی نبود ، محیط دلبازش با آن چشمه هاي طبیعی هر دو ما را ذوق زده کرده بود ، با این وجود مخالفت هاي زیادي هم داشتیم . در هر صورت زندگی در آن خانه تنها دغدغه من و کارن بود ، او می گفت که من دارم آرزوي دیرینه او را براورده می کنم و من با رضایت کارن حس بسیار متفاوتی را در درونم حس می کردم ، حس می کردم که اکنون دارم براي زندگی سه نفر تصمیم می گیرم هر قدمم الویت اولش خوشحال کردن و راحتی هر سه ما بود و وقتی کارن می گفت همان هست که می خواسته از سر انگشت پا تا تار موهایم خوشحال می شدم . در اتاق بودم و مهسا به لباس عروس ساده ام خیره بود و می گفت بسیار زیباست و به من می آید . بعد از آرایشم استرسم به یک باره بالا رفت ، هر کاري می کردم نمی توانستم جلوي اشک هایم را بگیرم ، مهسا و حتی خانم دکتر شهره به من دلداري و اعتماد به نفس می دادند ، اما هر چه بیشتر می گفتند بیشتر استرس می گرفتم . مهسا بیرون رفت و با فرهاد برگشت ، فرهاد زانو زد و دستانم را گرفت ، نگاهم به چشمان سیاه و مهربان فرهاد بود . ـ می ترسم بابا ... می ترسم ... !!! لبخندي زد : ـ می دونم که می ترسی ... ممکنه پاشنت باعث بشه بی افتی یا مست کنی ... یا یهو کیکت لباست آرایشت خراب بشه ... اما همه این ها حتی اگر بشه ... اون پسري که در جایگاه منتظر تو تو رو با تمام وجود می خواد ... با تمام قلبی که به تو داده منتظرت می مونه ... دست هاتو می گیره و بلندت می کنه ... اشک هات تو پاك می کنه و می گه زیباترین عروس دنیا رو در روش ایستاده !!! در آغوشش گرفتم و حلقه دستم را محکم کردم ، می خواستم همه چیز زودتر از انتظارم پایان بخورد ، می ترسیدم از هر چه که قرار بود اتفاق بی افتد یکی از آن ترس ها در وجود مردي بود که او را می پرستیدم . فرهاد بازویش را حلقه کرد و من دستم را در بازویش گذاشتم ، قلبم را در گلویم حس می کردم ، آن لحظه واقعا سخت ترین لحظه دنیاست ، به کارن که در جایگاه بود و به ما خیره و منتظر ، نگاه کردم لبخندي زد و من از سر تا پایش را نگاه کردم ، فقط یک اخم و عینک دودي کم داشت که شبیه فرکان شود . ایستادم همه نگاهم کردند ، فرهاد اما دستی به دستم زد که بازوي او را زخمی می کرد : ـ تا فردا هم بگی اینجا بایست ... می استم دخترم ... حتی یه لحظه تردید داري همه چیز رو به هم می زنم !!! دوباره به کارن نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم نگاه ام به سمت مهسا که ماهان را به اغوش گرفته بود کردم . نفس هایم را نظم دادم و به فرهاد گفتم : ـ دختر فرهاد جا نمی زنه !!! لبخندي زد و ما به سمت کارن رفتیم ، فرهاد دستم را به دست کارن داد و او با لبخند فشاري به دستم داد و من را مطئن کرد که می توانم به او تکیه کنم و خوشبخت شوم
از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد نه آنچه را که آرزو داری زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار @profile_ziba
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت312 #معشوقه روز موعد به سرعت نزدیک می شد من و کارن هر دو خانه ي کوهستانی را انتخاب کرده بودیم ه
هیما تمام لحظه ي که داشت به عقد کارن در میامد فکرش به حرف هاي خانم دکتر بود ، با این وجود خوشحالی و رضایت کارن مغز او را خشک کرده بود . نه می توانست بگوید کارش درست هست نه می توانست بگوید غلط . در جایگاه نشستند و به رقص و پایکوبی بقیه خیره شدند . کارن به هیما نگاه کرد که گرفته بود : ـ عشق من ... چه چیزي باعث شده ناراحت باشی ... !!! به کارن نگاه کرد که در لباس دامادیش فرکان می زد ، قلبش از تصورش مچاله شد ، اما وقتی بوسه کارن را روي گونه اش حس کرد ، فرکان فراموش شد ، کارن در گوش او گفت : ـ دلم بیمارعشق تو ئه ... فقط یکم آرامش بهم هدیه کن ... تمناي منی... برده تو این دلم ... می خوام در آغوشت بگیرم ...( دستش هیما را روي سینه اش گذاشت و هیما از صداي قلب کارن حس آرامش بیشتري کرد ) دست روي قلبم بزار فقط بخاطرتو می زنه ... من پیش تو به آرامش مطلق می رسم ... توي که همه چیز منی ... هرگز ترکم نکن ... هرگز !!! هیما لبخند زد و چشمانش را باز و بسته کرد . همه شاد بودند هیما به تک تک کسانی که در سالن جشن بودند نگاه کرد ، هر کدام از آنان دنیاي از غم و شادي داشتند ، او باور کرده بود که جهان در یک نگاه نمی تواند زیبا یا زشت باشد ، دنیا گرد بود که هر چشم یک زاویه را ببیند و تفسیر کند . فرهاد دخترش را به رقص دعوت کرد و هیما همراه پدرش رقصید . ـ هیمام ... یه چیزي بگم نمی خندي !!!؟ هیما لبخندي زد و گفت : ـ نه ... شوهر خواهر شوهرم !!! فرهاد خنده کوتاهی کرد : ـ دیوانه ...هیما من می تونم خوشحالش کنم ... نمی خوام بازم اشتباه کنم !!!؟ ـ البته که می تونی ... تو تا حالا خوشحالش کردي خبر نداري !!! باران به شدت می بارید و فضا خانه به شکل رویاي گرم و دلپذیر شده بود ، چوب هاي که خانه را سر و پا نگه داشته بودند با سقف مجلل خانه هاي هر دو فرق می کرد ، نوعی آرامش عجیب داشت . کارن ماهان را در گهواره اش نوازش کرد و به هیما نگاه کرد : ـ ماهان خیلی شبیه به فرهاد ئه !!! هیما در حالی که به زیر ملافه می رفت گفت : ـ آره ... خیلی !!! هر دو مضطرب بودند ، هر دو از یک چیز می ترسیدند ، ولی به هم لبخند می زدند ، گویی انگار سعی می کردند ، هم دیگر را ناراحت نکند و شب اول ازدواجشان را بهترین کند
عکسنوشته دلتنگی @profile_ziba
بی نمک ترین جای جهان احتملادستهای.... @profile_ziba
خوشبختی یعنی یکی هواتو.... @profile_ziba
معجون خوشمزه برای کاهش وزن 6 صبح ناشتا یک قاشق مرباخوری تخم شربتی را با یک لیوان آب گرم و عسل مخلوط کرده و میل نمایید و یک ساعت بعد صبحانه بخورید. عسل حذف کنی ؛ عالیه مخصوصا برا کبد چرب @profile_ziba
💫 ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ " ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ... ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ ! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"! ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ! @profile_ziba