🟣(ناگفته های تاریخ | حقیقت پشت پرده) ۴۶
🔸حضرت زهرا رفت سر قبر پیغمبر نشست
زهرا تا این زمان اصلا گریه نمی کرد
خدای متعال میفرماید مومنین کسانی هستن که به رضای خدا راضی هستن
امام حسین علیه السلام روز عاشورا که همه رو از دست داده بود فرمودند الهی راضیم به رضای شما
پیغمبر وقتی از دنیا میره آیا مورد رضايت خدا هست یا نیست
بله دیگه
حضرت زهرا هم چون راضی هست به رضای خدا گریه نکرد
بله گریه عاطفی میکنه....
ولی بعد از اینکه ابوبکر گفت برو هر کاری دوست داری بکنی
رفت سر قبر پیغمبر شروع کرد به گریه کردن و شکایت کردن
که یا رسول الله تو از دنیا رفتی امتت چه کردن
همین که گریه رو شروع کرد
زنهای مدینه آمدند..
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها حسرتی که به دل یوسف ماند😔
چه زیباست حتی تصورش...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/556269673C99ece90b30
در میان كوچه و گرد و غبار... 🕊️
مادری بود و دل او غصهدار 💔
دشمنی پاشید بر زخمش نمك
خواست تا گیرد از او برگ فدك 📜
✨ اینهارو امام حسن میگه… ✨
دست من در دست مادر بود و بس
مرغ جانم بود آزاد از قفس
(كنایهفهمها…)
ناگهان بر مادرم سیلی زدند 😢👋
یاس را رنگی چنان نیلی زدند
مادر و خشمش خدا داند چه شد…
گوشهی چشمش خدا داند چه شد… 💧😔
فقط همینقدر بگم…
اینقدر محكم زد،
كه بیبی تا آخر عمر…
روش رو از علی میگرفت… 😭💔
آری آن دم در میان كوچهها
دست من از دست مادر شد جدا…
شد میان كوچه روی او كبود 🖤
چشمهای او سیاهی رفته بود…
دیدید تا حالا…
این نابیناها وقتی میخوان چیزی رو پیدا كنن
دست میكشن دنبالش؟… ✋😢
چشم او از ضربهی دشمن ندید…
بهر پیدا كردنم دست میكشید… 💔( وای مادرم ....)
«حسنِ مادر جان…
تو رو كه نزد پسرم…
مادر نكنه بلایی به سرت اُمده باشه…» 😭
آمد آنجا در تلاطم خشم من
سیل اشكی جمع شد در چشم من
میكشیدم دامن آن اهرمن
چی میخواد بگه امام حسن علیهالسلام؟
میكشیدم دامن آن اهرمن
«جانِ پیغمبر… دگر بر او مزن…» 💔
امام حسن علیهالسلام:
«دستم تو دست مادرم بود…
قبالهی فدك رو گرفته بودیم…
راهی خونه بودیم…
تو كوچهها راه میرفتم و خوش بودم…
آخه مادرم حقشو گرفته…»
یهو دیدم سایهای سیاه روبروی مادرم ایستاد…
«فاطمه! قبالهی فدك رو بده به من!»
مادرم گفت: «نمیدم… حق منه…»
یه قدم جلو اُمد…
مادرم عقبعقب میرفت…
تا اینكه پشت مادرم به دیوار خورد… 💔
دیگه نمیگم چی شد…
فقط همینقدر بگم…
✨ یه وقت حسن نگاه كرد…
دید مادر رو زمین اُفتاده… 😭
شاید اونجا نشست بالا سر مادر…
گوشهی نقاب مادر رو كنار زد…
صدا زد:
«وای مادر… چرا صورتت این رنگی شده…؟» 💔
نشست آروم،
با دستای كوچیكش…
خاكای چادر مادر رو پاك كرد…
هی میگه:
«مادر… حسن قربونت بشه…
پاشو بریم مادر…» 😭🖤
https://eitaa.com/joinchat/556269673C99ece90b30
سلام
امروز فعالیتی توی کانال نداریم
معمولا جمعه ها فعالیتی ندارم
التماس دعا