با من شب و روز یادِ شیرینت هست
خوشبخت کسی که در نگاهِ تو نشست
هرجا ببرندم،چه جهنم چه بهشت
از عشقِ تو باز برنمیدارم دست
#نوید_نیّری
2.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️زنده ترین روزهای فرزندان خمینی، روزهایی است که در مبارزه میگذرد. آتشی پنهان در سینه داریم که اگر مَجال بیابد عالَم سوز خواهد بود.
حاشا که میدان را خالی کنیم!
داریم روی لب همه «عجّل فرج» ولی
دل را به دستِ بازیِ دنیا سپردهایم
این شهرِ بیحیا نفَسِ عشق را بُرید
ای شعرِ عاشقانه بیا تا نمردهایم
#نوید_نیّری
باسمه تعالی
🔘اتوبوس اولین ایستگاه خیابان ولیعصر_عجل الله فرجه_ را به مقصد امامزاده صالح_علیهالسلام_سوار شدم.
نشسته بودم روی صندلی و از پنجره بیرون را نگاه میکردم. از شدت گرما خیس عرق بودم.
🔘بلندگوی اتوبوس مثل همیشه نام ایستگاه را اعلام کرد: ایستگاه «پارک وی»
نوجوانی حدودا ۱۴ ساله با تیپ و ظاهری لاکچری و هندزفری در گوش وارد شد. معلوم بود از آن بچه هایی هست که عزیز دردانهی مامان جان و باباجان است.
آمد صاف نشست جلوی من.
همچنان از پشت شیشه های غبار گرفته اتوبوس مشغول تماشای بیرون بودم که متوجه نگاه خاص پسرک شدم.
نگاهش کردم، زل زده بود به چشمانم. باز نگاهم را به منظره های خیابان معطوف کردم. بعد از چند لحظه دوباره نگاهش کردم. به من خیره شده بود و چشم از من برنمیداشت.
با خودم گفتم من هم چند ثانیه چشم در چشمش خیره بمانم ببینم عکس العملش چیست. همانطور که به چشمانم خیره شده بود من هم به چشمانش خیره شدم اما با لبخندی بسیار ملایم که چیزی زیادی از جدیت چهرهام نمیکاست.
🔘هیچ پیام منفی و تنفرآمیزی در نگاهش نبود که گمان کنم چون سر و وضعم نشان حزباللهی و طلبه بودنم است،به خاطر این به من خیره شده و احیانا در ذهنش نسبت به من حس بدی دارد. برعکس، در نگاهش آرامش و مهربانی آمیخته با تمنایی غریب موج میزد. انگار با نگاه خیره اش میخواست پیامی به من برساند.
پیامش را گرفتم. او میخواست با من ارتباط برقرار کند اما نمیدانست چطور.
پس خودم سر صحبت را باز کردم.
_سلام خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
_ممنونم سلامت باشی. اسمت چیه؟
_نیکان
_قشنگه
_شماچی؟
_نوید
_خوشبختم
با لبخند گفتم: منم خوشبختم.
کمی از اوصاف و احوالش پرسیدم و کمی از خودم برایش گفتم.
حالا او بود که دلش میخواست حرف بزند. یخش باز شده بود.
بی مقدمه گفت:
_من تصمیم گرفتم طلبه بشم.
خیلی تعجب کردم.
_ جالبه،فکرشو نمیکردم. چرا میخوای طلبه بشی؟
_خیلی سوال توی ذهنم هست درباره خدا. میخوام بفهمم. من درباره همه ادیان مختلف هم تحقیق کردم.
_خیلی خوبه. خوشحالم که میبینم توی این سن اهل تحقیق و تفکری. ولی میدونی که، بچه های همسن تو دنبال این حرفها نیستن.
_بله ولی من خیلی تحقیق کردم. درباره خدا چند تا نظر وجود داره: نظر اول میگه همه چیز خداست و ... نظر دوم میگه خدا وجود محضه که منظورشون اینه که...
نظر سوم هم میگه ...
و همینطور شروع کرد به گفتن نتیجه تحقیقاتش. من با توجه کامل به حرفهایش گوش میدادم و این اتفاق برایم خیلی جذابیت داشت.برایم عجیب بود چون پسری ۱۴ ساله با آن سر و وضع امروزی و بزرگ شده در آن محیط خاص، از نظرات علمی و فلسفی دقیقی حرف میزد.
_چقدر خوب که اینها رو بلدی و پیگیر این مباحث هستی. البته این نظریههایی که گفتی نیاز به توضیح و بررسی داره ولی همین که میدونی و مطالعه کردی خیلی خوبه.
حالا مقصدت کجاست؟
_تجریش. خونه مون تجریشه.
_اتفاقا منم دارم میرم امامزاده صالح.
_پس منم با شما میام یه سر به امامزاده بزنم.
_باشه،خیلی هم خوب.
🔘از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم به سمت امامزاده.
در راه بازهم شروع کرد به حرف زدن از تحقیقاتش. اینبار از مباحث تاریخی و معماری اسلامی و معماری غربی میگفت و من به مناسبت صحبتهایش با او گفتگو میکردم.
معلوم بود او یک پسر عادی نیست. نبوغ از او میبارید. شاید از بین صدها نوجوان یکی شبیه او باشد. خدا چه کسانی را با ما آشنا میکند.سبحان الله!
🔘رفتیم داخل امامزاده نشستیم و باز باهم گفتگو کردیم.
دلم نمیآمد دیگر باهم گفتگو نداشته باشیم و همینطور رهایش کنم. اهل اندیشه و تحقیق بود با آن سن و سال کم و آن خانواده غیرمذهبی بالاشهری در آن محیط خاص تجریش.
_دوست داری شماره منو داشته باشی گاهی وقتها باهم حرف بزنیم؟
انگار منتظر بود همین را بگویم،با خوشحالی و اشتیاق گفت:
_بله حتما، چرا که نه.
گویا او هم نمیخواست این آخرین دیدارمان باشد.
در همان مدت کوتاه حسابی باهم رفیق شده بودیم.
این خاطرهی یکی از جالبترین و خوشایندترین آشناییهای من با یک نوجوان بود.
#نوید_نیّری
#خاطرات_روزانه
باسمه تعالی
🌱 دفتر انشایش را با دلهره،نگاهی مضطرب و با گامهایی آهسته نزد معلم آورد.
_آقا ببخشید، دفعه پیش که انشا نوشته بودم یه چیزی پایین صفحه برام نوشته بودید که راستش نتونستم بخونمش.میشه بگید چی نوشتید؟ ببخشید ...
معلم با اعتماد به نفس و نگاهی عاقل اندر سفیه،دانش آموز و سپس دفتر را نگاه کرد.
_نوشتهام: دانش آموز عزیزم خوش خط تر بنویس!
#نوید_نیّری
#داستانک
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون آفتابِ رو به غروبم که بیدلیل
با دیدنم هرآینه دلتنگ میشوی
#نوید_نیّری
من باختهام قمارِ چشمانت را
دلباختهام خُمارِ چشمانت را
درمانده شدم بگو چه تدبیر کنم؟
بیرحمیِ بیشمارِ چشمانت را
#نوید_نیّری
#حضرت_عشق_خمینی
از دوست بخواه اهل ایمان باشیم
در سفرهی پابرهنهها نان باشیم
حالا که هوای شهر آلوده شده
خوب است هواییِ شهیدان باشیم
#نوید_نیّری