باسمه تعالی
🔹امروز مدرسه برای بچهها برنامهی مسابقات فوتبال داشت. محل برگزاری مسابقات زمین چمن نزدیک مدرسه بود. با تجربیاتی که از فوتبال در دوران نوجوانی داشتم و آموزشهایی که در آن روزها زیر نظر مربی دیده بودم نکاتی را به بچهها توصیه کردم و ترکیب تیم را چیدم. در همان چیدمان ترکیب، تعارض تمایلات و نارضایتی برخی بچهها که طبیعی هم بود ظهور پیدا کرد. بعضی دوست داشتند در ترکیب اصلی باشند اما صلاح این بود که بازیکن ذخیره بمانند. برخی دیگر تمایل داشتند در خط حمله بازی کنند اما صلاح این بود که در پست دیگری باشند و خلاصه برای برخی بچهها همهچیز آنطور که میخواستند پیش نمیرفت و بخشی از ماجرا را با برنامهریزی قبلی و عمدی انجام دادم تا برخی خلقیات و روحیات پنهان بچهها در مواقع حساس و سر بزنگاه ها برایم روشن تر شود و همینطور هم شد.
🔹عدهای از خود قهر و ناز نشان دادند اما چون دیدند به قهرشان بها داده نمیشود و نازشان در این مورد خریدار ندارد پشیمان شدند یا عذرخواهی کردند و در صلاحدید گروه و اهداف تیم حل و هضم شدند. عدهای حاضر شدند به خاطر تیم فداکاری کنند و گاهی بازی نکنند تا تیم پیروز شود و هدف بالاتری را میدیدند. ظاهرا فوتبال بازی میکردند اما درواقع صحنهی نمایش روحیات بچهها و مبارزه با تمایلات هم بود. این جمله را چندبار برای بچهها تکرار کردم: «همیشه همه چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره،باید سازگاری رو یاد بگیریم و در هیچ شرایطی خودمونو نبازیم».
🔹مسابقات شروع شد. اولین بازی را مساوی کردند و دومین بازی را باختند،در حالیکه رقیب اصلیشان دوبازی اول را برده بود و شش امتیاز داشت اما بچههای ما فقط یک امتیاز داشتند و در آستانهی حذف شدن قرار گرفتند. ناامیدی و ناراحتی و حس شکست در بچهها رخنه کرده بود و حتی بعضی گریه میکردند و همه چیز را تمام شده میدانستند.
بچهها را صدا زدم که همه جمع شوند تا برایشان کمی صحبت کنم. گفتم: «میدونم چقدر ناراحتید و حس میکنید دیگه تلاش فایدهای نداره و دارید حذف میشید و طبیعتا دیگه امیدی هم برای قهرمانی ندارید،اما از اول قرار نبوده برای برد و باخت بازی کنید. اومدید تلاشتونو انجام بدید و هرکس مسئولیتش رو درست انجام بده. این مهمه. به عنوان تفریح بهش نگاه کنید، برد و باخت اینجا اهمیتی نداره. حالا ازتون میخوام ناامید نشید و ادامه بدید.هنوز دوبازی مونده و ممکنه رقیب تون از بازی های بعدش امتیاز نگیره و خودتونو بهش برسونید.
اگه امیدوار باشید و اونطور که گفتم بازی کنید میتونید جبران کنید. پس ناامید نباشید و فقط تلاشتونو انجام بدید. سعی کنید با پاس کاری و کار گروهی،خوب و قشنگ بازی کنید و به برد و باخت فکر نکنید. حالا برید توی زمین.میدونم که برنده میشید.»
🔹بچهها وارد زمین شدند و بازی شروع شد.با تمام وجود و با همهی توان بازی میکردند. بازی را هم بردند و امید به جمع بچهها برگشت.آن تیمی هم که رقیب اصلی شان بود نتوانست از بازی خودش امتیاز بگیرد و بچه ها خودشان را نزدیک کرده بودند.
بچهها روحیه گرفته بودند و بازی بعدی را هم بردند. باورشان نمیشد و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. حالا آن تیمی که با یک امتیاز در آستانهی حذف شدن بود به همراه رقیب شان به مرحلهی بعد صعود کرده بودند. از دل شکست و رنج و ناامیدی، پیروزی و لذت و امید روییده بود و بچهها داشتند سرد و گرم روزگار و تغییر حالات زندگی را در موضوع کوچکی مثل مسابقات فوتبال تجربه میکردند. داشتند میدیدند گاهی که از پیروزی اطمینان دارند شکست میخورند و گاهی که به شکست رسیدهاند پیروزی روی خوش به آن ها نشان میدهد و برایشان گفته بودم که تمام زندگی همین است و هنر ما این باید باشد که از دل رنجها رشد کنیم و در ناامیدیها بایستیم و ادامه بدهیم.
🔹بچهها بازی بعد را هم بردند و در فینال با همان رقیب اصلی رو به رو شدند که در دوبازی اول پنج امتیاز از آنها عقب بودند و بازی را به آن ها واگذار کرده بودند. فینال از راه رسید و بچهها با یک عملکرد خوب این بازی را هم با پیروزی پشت سر گذاشتند. حالا پس از آنهمه ناامیدی و ناراحتی که در اوایل مسابقات تجربه کرده بودند، با خوشحالی و اعتماد به نفس خودشان را تیم اول میدیدند که همه را پشت سر گذاشته و قهرمان شده. این یک پایان دراماتیک بود.
🔹من هم از خوشحالی بچهها خوشحال بودم،اما بیشترین خوشحالیام به خاطر تجربههای ارزشمند و درسهایی بود که بچهها از اتفاقات امروز گرفتند.
🔹آری،زندگی آمیخته با رنج ها و سختی هاست.باید اینجا رنج ها و تلخیهای گذرا را به جان خرید به امید ابدیتی آرام و شیرین که همین تحمل رنج ها و صبوری در ناملایمات رمز رشد و شکوفایی انسانی و سعادت ابدی است.
➖خاطرهی مدرسه، ۲۶ مهر ۱۴۰۲
#نوید_نیّری
#خاطرات_روزانه
#تجربه_نگاری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
باسمه تعالی
🔘اتوبوس اولین ایستگاه خیابان ولیعصر_عجل الله فرجه_ را به مقصد امامزاده صالح_علیهالسلام_سوار شدم.
نشسته بودم روی صندلی و از پنجره بیرون را نگاه میکردم. از شدت گرما خیس عرق بودم.
🔘بلندگوی اتوبوس مثل همیشه نام ایستگاه را اعلام کرد: ایستگاه «پارک وی»
نوجوانی حدودا ۱۴ ساله با تیپ و ظاهری لاکچری و هندزفری در گوش وارد شد. معلوم بود از آن بچه هایی هست که عزیز دردانهی مامان جان و باباجان است.
آمد صاف نشست جلوی من.
همچنان از پشت شیشه های غبار گرفته اتوبوس مشغول تماشای بیرون بودم که متوجه نگاه خاص پسرک شدم.
نگاهش کردم، زل زده بود به چشمانم. باز نگاهم را به منظره های خیابان معطوف کردم. بعد از چند لحظه دوباره نگاهش کردم. به من خیره شده بود و چشم از من برنمیداشت.
با خودم گفتم من هم چند ثانیه چشم در چشمش خیره بمانم ببینم عکس العملش چیست. همانطور که به چشمانم خیره شده بود من هم به چشمانش خیره شدم اما با لبخندی بسیار ملایم که چیزی زیادی از جدیت چهرهام نمیکاست.
🔘هیچ پیام منفی و تنفرآمیزی در نگاهش نبود که گمان کنم چون سر و وضعم نشان حزباللهی و طلبه بودنم است،به خاطر این به من خیره شده و احیانا در ذهنش نسبت به من حس بدی دارد. برعکس، در نگاهش آرامش و مهربانی آمیخته با تمنایی غریب موج میزد. انگار با نگاه خیره اش میخواست پیامی به من برساند.
پیامش را گرفتم. او میخواست با من ارتباط برقرار کند اما نمیدانست چطور.
پس خودم سر صحبت را باز کردم.
_سلام خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
_ممنونم سلامت باشی. اسمت چیه؟
_نیکان
_قشنگه
_شماچی؟
_نوید
_خوشبختم
با لبخند گفتم: منم خوشبختم.
کمی از اوصاف و احوالش پرسیدم و کمی از خودم برایش گفتم.
حالا او بود که دلش میخواست حرف بزند. یخش باز شده بود.
بی مقدمه گفت:
_من تصمیم گرفتم طلبه بشم.
خیلی تعجب کردم.
_ جالبه،فکرشو نمیکردم. چرا میخوای طلبه بشی؟
_خیلی سوال توی ذهنم هست درباره خدا. میخوام بفهمم. من درباره همه ادیان مختلف هم تحقیق کردم.
_خیلی خوبه. خوشحالم که میبینم توی این سن اهل تحقیق و تفکری. ولی میدونی که، بچه های همسن تو دنبال این حرفها نیستن.
_بله ولی من خیلی تحقیق کردم. درباره خدا چند تا نظر وجود داره: نظر اول میگه همه چیز خداست و ... نظر دوم میگه خدا وجود محضه که منظورشون اینه که...
نظر سوم هم میگه ...
و همینطور شروع کرد به گفتن نتیجه تحقیقاتش. من با توجه کامل به حرفهایش گوش میدادم و این اتفاق برایم خیلی جذابیت داشت.برایم عجیب بود چون پسری ۱۴ ساله با آن سر و وضع امروزی و بزرگ شده در آن محیط خاص، از نظرات علمی و فلسفی دقیقی حرف میزد.
_چقدر خوب که اینها رو بلدی و پیگیر این مباحث هستی. البته این نظریههایی که گفتی نیاز به توضیح و بررسی داره ولی همین که میدونی و مطالعه کردی خیلی خوبه.
حالا مقصدت کجاست؟
_تجریش. خونه مون تجریشه.
_اتفاقا منم دارم میرم امامزاده صالح.
_پس منم با شما میام یه سر به امامزاده بزنم.
_باشه،خیلی هم خوب.
🔘از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم به سمت امامزاده.
در راه بازهم شروع کرد به حرف زدن از تحقیقاتش. اینبار از مباحث تاریخی و معماری اسلامی و معماری غربی میگفت و من به مناسبت صحبتهایش با او گفتگو میکردم.
معلوم بود او یک پسر عادی نیست. نبوغ از او میبارید. شاید از بین صدها نوجوان یکی شبیه او باشد. خدا چه کسانی را با ما آشنا میکند.سبحان الله!
🔘رفتیم داخل امامزاده نشستیم و باز باهم گفتگو کردیم.
دلم نمیآمد دیگر باهم گفتگو نداشته باشیم و همینطور رهایش کنم. اهل اندیشه و تحقیق بود با آن سن و سال کم و آن خانواده غیرمذهبی بالاشهری در آن محیط خاص تجریش.
_دوست داری شماره منو داشته باشی گاهی وقتها باهم حرف بزنیم؟
انگار منتظر بود همین را بگویم،با خوشحالی و اشتیاق گفت:
_بله حتما، چرا که نه.
گویا او هم نمیخواست این آخرین دیدارمان باشد.
در همان مدت کوتاه حسابی باهم رفیق شده بودیم.
این خاطرهی یکی از جالبترین و خوشایندترین آشناییهای من با یک نوجوان بود.
#نوید_نیّری
#خاطرات_روزانه
باسمه تعالی
📚 دو سال تحصیلی پیش،سه ماه آخر سال به مدرسه ملحق شدم و سه تا از درسهای دو کلاس چهارم و دو کلاس پنجم به من سپرده شد. مثل حالا نبود که تمام دروس پایه چهارم با من باشد.
زنگ مطالعات اجتماعی وارد یکی از کلاسهای پنجم شدم.کلاس شهید زمانینیا. چون محدودهی کتاب مطالعات تمام شده بود، از فرصت استفاده میکردم و مباحث معرفتی و عقاید به بچهها درس میدادم.
طبق معمول با بچه ها سلام و احوالپرسی کوتاهی انجام دادم. نمیدانم چرا اما ذهن و نگاهم ابوالفضل را نشانه گرفت. شاید او دلش آمادهتر بود و باید آن اتفاق برایش میافتاد.
📚 ابوالفضل،یکی از بچه های پرسشگر،اهل فکر،پر جنب و جوش و امروزیِ کلاس با مویی بور بود که معمولا رهبری جریانها و شلوغیهای کلاس را در دست داشت. حرفهایم را به راحتی قبول نمیکرد،همیشه دنبال دلیل بود و مدام با من بحث میکرد. از این روحیه اش خوشم میآمد.
با لحنی جدی به او رو کردم و با چاشنی لبخند گفتم:
_ابوالفضل یه خبر دارم برات.
_چه خبری؟
_میخوام بهت بگم که ممکنه امروز آخرین روز زندگی دنیاییت باشه و تا شب از دنیا بری. برنامهت برای این مدت کوتاه تا شب چیه؟
کلاس غرق سکوت و بُهت شد و ترس را میشد در چهرهی ابوالفضل دید. ابوالفضل وا رفته بود و پس از چندثانیه، مات و مبهوت پرسید:
_یعنی چی؟! شوخی میکنید؟ قل هوالله خوندید بهتون خبری دادن؟
آخر بر اساس روایتی به بچه ها توصیه کرده بودم زیاد قل هوالله خواندن چه آثاری دارد و ممکن است بر اثر مداومت بر خواندن این سوره خصوصا مداومت به خواندن هزار قل هوالله در یک یا چند روز درهایی از عالم غیب به روی انسان باز شود.
📚 به چهرهی پریشان ابوالفضل نگاهی انداختم ولی خیلی زود نگاهم را به میزم دوختم و چهرهای جدی و متاسف به خود گرفتم.
_نه، شوخی نکردم، کاملا جدی گفتم.
ابوالفضل رنگ به رخسارش نمانده بود و تحیّرش بیشتر شد.
حالا بچههای دیگر هم میپرسیدند:
_حاج آقا یعنی چی؟
_یعنی واقعا ابوالفضل امروز میمیره؟!
_حاج آقا ابوالفضل ترسیده!
امیرحسین هم که دوست صمیمی ابوالفضل بود وسط این اوضاع شوخی اش گرفته بود و رو به ابوالفضل گفت: خب دیگه مثل اینکه رفتنی شدی.
📚 ابوالفضل سرش را روی میز گذاشت و دستانش شروع کرد به لرزیدن به حدی که لرزش دستانش قابل مشاهده بود. رفتم کنارش نشستم.سرش را نوازش کردم و دستش را در دستانم گرفتم. همچنان دستانش میلرزید و سرش روی میز بود. هرکاری میکردم سرش را بلند نمیکرد. سرم را کمی پایین بردم و به سختی توانستم قسمتی از صورتش را ببینم. صورتش خیس اشک شده بود و قطرات بارانِ چشمهایش از نوک بینیاش در آستانهی چکیدن بود. مثل ابر بهار داشت گریه میکرد و کاملا منقلب شده بود.
بچهها هم دورش را گرفته بودند و انگار چنین صحنهای برایشان تازگی داشت چون به ابوالفضل که پسری قُدّ و قلدر بود نمیآمد اینطور بلرزد و اشک بریزد. از او بعید بود.
یکی از بچهها گفت:
_حاج آقا ابوالفضل رو جادو کردید؟!
لبخند زدم و گفتم:
_نه جادو نیست.فقط یه حقیقتی رو گفتم که برای همهی ما ممکنه اتفاق بیفته. نه تنها ابوالفضل، بلکه تک تک من و شما شاید امروز آخرین روز زندگی دنیایی مون باشه.
📚 با اینکه از منظور اصلیام تا حدودی پرده برداشته بودم اما ابوالفضل آرام نمیشد و به شدت منقلب شده بود. بار دیگر کنارش نشستم و دستش را در دستم فشردم.
پس از سکوت طولانی مدتی که داشت بالاخره به حرف آمد و گفت:
_من ممکنه کارهای بدی هم کرده باشم.میترسم.آماده نیستم!
و دوباره سرش را روی میز گذاشت و در سکوت فرو رفت.
کارهای بدی که او میگفت شاید گناه هم نبود.او هنوز مکلف نشده بود اما خودش را به یکباره در برابر مرگ و نتیجهی اعمالش بدون آمادگی میدید.
📚 در دل با خودم گفتم این بچهی یازده ساله که میگوید من کار بد کردم و آماده نیستم، پس من چه بگویم و حال من چگونه است؟ ...
به بچهها گفتم:
_دور ابوالفضل رو خالی کنید لطفا. بذارید توی حال خودش باشه. نگران نباشید،این اشکها علامت خوبیه.
ابوالفضل حرفهایم را میشنید اما گریهاش بند نمیآمد و سر از میز کوچکِ صندلی تک نفرهاش بلند نمیکرد.
پای تخته آمدم،درس را ادامه دادم و گفتم:
_خوبه که همهی ما هر روز رو روز آخر زندگی دنیاییمون بدونیم. اگه اینطور باشیم خطاهامون خیلی کم میشه چون نمیخوایم در حال گناه یا بدون توبه از دنیا بریم. بچهها من واقعا به حال ابوالفضل غبطه میخورم. ای کاش خدا به همهی ما چنین حالی بده که اینطور منقلب بشیم و به حال خودمون گریه کنیم.
📚 زنگ آخر دوباره ابوالفضل را در راهروی مدرسه دیدم. حالش بهتر شده بود. لبخندی به هم هدیه دادیم و از آن ساعت تا این لحظه ماجرای امروز را برای خودم بارها مرور کردم، شاید برایم تلنگری باشد و گاهی مثل ابوالفضل به حال خودم گریه کنم.
➖خاطرهی مدرسه، ۲۲ فروردین ۱۴۰۲
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#خاطرات_روزانه