باسمه تعالی
🌷هنوز اولین زنگ درسی شروع نشده بود. زنگ قبل، مراسم داشتیم. آقای موسوی معاونت آموزش مدرسه، وارد اتاق معلمان شدند.
_آقای نیّری، بچهها براتون سورپرایز دارند!
لبخند زدم و فورا اتفاقات دیروز که به خاطر بینظمی بیش از حد در کلاس، از بچهها دلخور شده، کمی با سردی با بچهها رفتار کرده بودم تا متوجه ناراحتیام بشوند و خودشان را جمع و جور کنند، در ذهنم مرور شد.
فکرش را نمیکردم به این زودیها به خودشان بیایند و قصد جبران داشته باشند. از شروع سال تحصیلی ارتباط خوبی با بچهها برقرار کرده بودم و پیوند عاطفی مطلوبی بین ما وجود داشت، اما به هرحال این بچهها هنوز با روش من و آداب کلاسم سازگار نبودند و زمان میبرد تا خودشان را وفق بدهند.
همیشه در معلمی سعیام بر این است که مقتدر مهربان باشم. مقتدر مهربان هم حق دارد گاهی دلخور شود و دلخوریاش را با نگاه، سکوت یا بیان، ابراز کند و این را در جا و موقعیت مناسبش یک عامل تربیتی و موثر میدانم. در این موقع خاص تشخیصم این بود که مقداری کمکردن از محبت و توجهم به آنها با چاشنی سردی موقتی در رفتارم، برایشان لازم است. حالا بچهها فهمیده بودند دلخورم و میخواستند دلخوری مرا برطرف کنند تا آن محبت و توجه و صمیمیت روزهای قبل دوباره به کلاس برگردد.
🌷همین که نزدیک کلاس شدم، درب کلاس باز شد. وقتی نگاهم به چشمان خندان و پر از شیطنت محمدسجاد و طاها افتاد که یکی با برف شادی در دست و دیگری در تلاش برای منفجر کردن بمب کاغذ رنگی به سمتم میآمدند و سایر بچهها هم پشتسر آنها در حرکت و تلاطم بودند، هم خوشحال و غافلگیر شدم، هم فهمیدم کارم درآمده و قرار است با سفیدیِ عمامهام خداحافظی کنم. کم لطفی نکردند و تمام برف شادی را روی سر و تنم پاشیدند و از آن طرف کاغذ رنگیهای اکلیلی منفجر شد و روی سرم ریخت. قطعا این کارشان را نشانهی ابراز محبت و عذرخواهی و جبران میدانستند، نه بیاحترامی و نگه نداشتن حرمت و جایگاه معلمشان و من هم همین را برداشت کردم. آنها این کار را به خاطر خوشحال کردن من انجام میدادند. بچهها را در آغوش کشیدم و غافلگیر شدن و خوشحالیام را به آنها ابراز کردم. چند نفرشان به خاطر رفتارهای دیروزشان عذرخواهی کردند و تعدادی هدیهی ساده و زیبا که میدانم تمام دارایی بچهها بود که میتوانستند به من ببخشند، روی میزم گذاشتند. انگار کادوها زبان داشتند و برایم از محبت و صفای قلب بچهها میگفتند.
🌷یک لحظه به خودم آمدم و متوجه شدم روی عمامهام را برف شادی پوشانده.حدس میزدم چه اتفاقی افتاده باشد.اما در برابر خوشحالی بچهها و کار قشنگشان چیزی نبود.به روی خودم نیاوردم و به آبدارخانه آمدم. عمامه ام را از سر درآوردم و دیدم بله ... لکههای درشت زرد رنگی روی عمامه نقش بسته که از دور هم مشخص است. دستان و لباس هایم هم کمی اکلیلی شدهبود.هرچند بیشتر از لباسهایم، به قول دختران امروزی، قلبم از خوشحالی، اکلیلی شده بود. دستمالی خیس برداشتم و هر طور که بود لکههای زرد را محو یا کمرنگ کردم و به کلاس برگشتم.
🌷همه دور هم نشستیم.کار خوب بچهها را تحسین کردم. گفتم: عزیزان دلم! ممنونم، واقعا غافلگیرم کردید. اینکه اشتباه خودتون رو پذیرفتید و امروز خواستید از دلم دربیارید و جبران کنید برام ارزشمنده و کار مهمی کردید. حالا منم دیگه دلخور نیستم و مشکلی که توی ارتباطمون ایجاد شده بود برطرف شد. همه لبخند زدیم و روز خوب کلاس شهید بالازاده را با صفا و صمیمیت ادامه دادیم.بچههای کلاس شهید بالازاده همیشه دوست داشتنی و فوق العادهاند.
🌱خاطرهای از امروز ۱۷ مهر ۱۴۰۳
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#خاطره_نویسی
#چهارم_دبستان