🌧 هنگام نزول باران، سوره های انفطار و تکاثر را بخوانید
قالَ الصّادِقُ عليه السلام: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ الإنْفِطارِ عِنْدَ نُزُولِ الغَيْثِ، غَفَرَ اللهُ لَهُ بِكُلِّ قَطرَةٍ تَقْطُرُ. (تفسیر برهان، ج5، ص600)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هر کس هنگام نزول باران، سوره انفطار را بخواند، خداوند به تعداد قطره های باران، (گناهان وی را) می آمرزد.
قالَ الصّادِقُ عليه السلام: مَنْ قَرَأَ سُورَةَ التَّکاثُرِ وَقْتَ نُزُولِ الْمَطَرِ، غَفَرَ اللهُ لَهُ. (تفسیر برهان، ج5، ص743)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس هنگام نزول باران، سوره تکاثر را بخواند، خداوند او را می آمرزد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🌧🗣سوره انفطار و سوره تکاثر برای قرائت در حین نزول باران
سوره انفطار
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إِذَا السَّمَاءُ انْفَطَرَتْ(1) وَ إِذَا الْكَوَاكِبُ انْتَثَرََتْ(2) وَ إِذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ(3) وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ(4) عَلِمَتْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ(5) يَا أَيُّهَا الْإنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ(6) الَّذِى خَلَقَكَ فَسَوّاكَ فَعَدَلَكَ(7) فِى أَىِّ صُورَةٍ مَا شَاءَ رَكَّبَكَ(8) كَلاّ بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ(9) وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ(10) كِرَاماً كَاتِبِينَ(11) يَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ(12) إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِى نَعِيمٍ(13) وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِى جَحِيمٍ(14) يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّينِ(15) وَ مَا هُمْ عَنْهَا بِغَائِبينَ(16) وَ مَا أَدْراکَ مَا يَوْمُ الدِّينِ(17) ثمَُّ مَا أَدْراكَ مَا يَوْمُ الدِّينِ(18) يَوْمَ لَا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئذٍ لِلَّهِ(19)
سوره تکاثر
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. أَلْهَاكُمُ التَّكاثُرُ(1) حَتّى زُرْتُمُُ الْمَقَابِرَ(2) كَلاّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ(3) ثُمَّ كَلاّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ(4) كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ(5) لَتَرََوُنَّ الْجَحِيمَ(6) ثُمَّ لَتَرََوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ(7) ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئذٍ عَنِ النَّعِيمِ(8)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
#داســتــانــ_شــهدایــے
❤️ دومدافع
🔰 #قسمــــــت_سی_وششم
بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکردو سرشو میخاروند.
بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملو ها کہ راه نمیدݧ کہ ما از پشت بچہ هارو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست ودست اردلاݧ و فشار داد.
یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد ،طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش،اخم کردو آروم گفت: هیس
بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تهدید واسم تکوݧ داد.
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟؟؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت :بابا ایـݧ خانومتو جمع کـݧ امشب کار دستموݧ میده ها...
زدم بہ بازوشو گفتم .چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟؟؟
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار
ݧ داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیروݧ
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود
چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم.
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟؟
بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے ؟؟مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے؟؟؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم.
کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد
یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ
اسماء باز دوباره فوضولے کردے ؟؟؟
سرنو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟؟؟؟؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت :
بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش
داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم
داداش میشہ بگے؟خیلے مشتاقم بدونم درموردش
ݧ الاݧ نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم
باحالت مظلومانہ اے بهش نگاه
کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میـکنـݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ.
رفتیم تو حال
با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم و کنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده؟؟؟
اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم :ݧ چیزے مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مـݧ حالا بعدا بهت میگم
اردلاݧ کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالاوقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـݧ .
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست :بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما .بعدش هم دست ماماݧ بوسید
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم
اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت ،
ایـݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیر خنده
چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے؟؟؟
دوباره اخمے بهم کردو گفت:اسماء جاݧ دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مـݧ گیر میدے؟؟؟
سوالہ دیگہ پیش میاد...
ماماݧ و بابا کہ حواسشوݧ نبود
اما علے و زهرا زدݧ زیر خنده .
علے رو بہ اردلاݧ گفت :
اردلاݧ جاݧ مـݧ و اسماء انشااللہ آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشو داد بالا...
◀️ ادامــــہ دارد....
💙❣💙
#داســتــانــ_شــهدایــے
❤️ دومدافع
🔰 #قسمــــــت_سی_وهفتم
گفت:جدے؟؟با چہ کاروانے؟؟
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادو گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ ببیـݧ دوتا جاے خالے ندارݧ؟؟؟
براے کے میخواے؟؟
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم .
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـݧ
قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیاݧ
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت :نترس وقت زیاد هست.
بعد از رفتنشون منم رفتم تو اتاقم
علی هم اومد
ب علی گفتم
علے بشیـݧ اونجا رو صندلی
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادری ک اردلان برام اورده بود رو باز کردم .یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ ؟؟؟
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ...
یکے از انگشترارو برداشتم و دادم به علی و انداخت دستش
واے چقد قشنگہ علے .بدستت میاد
خودمم ا ن یکیو دستم کردم
درست اندازه ی دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم
اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت .
ساک هاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم ...
دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ.
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم .اے واے چرا نیومدݧ؟؟؟؟
هوا ابرے بود .بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ
علے اومد سمتم ،ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد و گفت :نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم
لبخند رو لبم نشست ، رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهاااا؟؟؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم .
سوار اتوبوس شدیم.اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم :سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے؟؟
کارت دارم اخہ
اهاݧ هموݧ فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے ݧ کنجکاوے.اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا...
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست
◀️ ادامــــہ دارد....
💙❣💙
#داســتــانــ_شــهدایــے
❤️ دومدافع
🔰 #قسمــــــت_سی_وهشتم
لباسشو کشیدم گفتم بگو دیگه
- خیل خب پاره شد لباسم ول کـݧ میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.
ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد اوݧ بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهےکشید و گفت .انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم کنار علے نشستم .
تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...
مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ،نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ،نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلاݧ،
یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے؟؟؟
آره نمیخوام ،نمیخوام بدݧ علے و تیکہ تیکہ برام بیارݧ نمیخوام بقیہ ے عمرمو با ے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ،نمیخوااام 😭
دوباره اوݧ صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـݧ ؟؟؟
اوناهم نمیخواݧ اونا هم دوست ندارݧ...
اما...
اماچے؟؟؟
خودت برو دنبالش ...
با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم
اسماء ؟؟؟اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم،هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود
لب مرز خیلے شلوغ بود ..
همہ از اتوبوس ها پیاده شده بودݧ و ساک بدست میرفتـݧ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ،آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـݧ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ ،اونم چہ سفرے
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بودݧ تا صبح هم شده وایســݧ ،آدما مهربوݧ شده بودݧ و باهم خوب بودݧ
عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ ؟؟؟
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچناݧ میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے گفت :بہ چے نگاه میکنے خانوم؟؟؟
گفتم :بہ آدما ،چہ عوض شدݧ
علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار ...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما،اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید؟؟؟؟
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ
خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟؟
هہ هہ😄
ݧ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم
زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے؟؟
دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآورد و بست دور گردنش
علی گفت :
اسما از وقتی تو اتوبوسی
انگار ناراحتی ،نه؟؟
بحثو عوض کردم ،یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد.
مانع رفتنم شد
اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟؟چرا نگرانے؟
بغضم گرفت و اشکام درومد
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم .چوݧ میدونستم یہ روزے میره.با رضایت منم میره.
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده.
گفت :باشہ نگو ،فقط ما ک داریم میریم کربلا پس خوشحال باش
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود.بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
ازاتوبوس پیاده شدیم
بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ،رو گردنش سفت کرد و زیپ کاپشنشو کشید بالا
بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .
نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود:"لبیک یا زینب"
لبخندے تلخی زدم،میدونستم ایـݧ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
سربندو براش بستم،ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء ؟؟؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـݧ .
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف رفتم زیارت حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد .
وارد حرم شدیم....
◀️ ادامــــہ دارد....
💙❣💙
•
.
بے خیال همه دلھره ها :)
چهࢪه حیدࢪے ات
مایہ ارامش ماست...!
۱:۲۰دقیقہبامدادبہوقتبغداد
•
.
اگࢪ اهل جھاد باشیم
هࢪ جا باشیم سنگࢪ است...!
۱:۲۰دقیقہبامدادبہوقتبغداد
#رفیقانھ
چقدࢪ خوبھ ڪہ داࢪمٺ . .💕
همیشگےترین دنیامے ࢪفیق😌
۱:۲۰دقیقہبامدادبہوقتبغداد
#حرف_قشنگ🌿
خدایا
بہعقلهامونجھشتولیدبده
کہقلبهامون
صادراتوارداتحسنہداشتہباشند
نہسَیئہ...(:
•
.
ما فࢪزندان مکتبی هستیم
کہ از دشمن امان نمیگࢪیم✌️🏻👊🏻
۱:۲۰دقیقہبامدادبہوقتبغداد
•
.
اولین مرحلہ شھادت
اطاعت از ولایت فقیہ است . . .
۱:۲۰دقیقہبامدادبہوقتبغداد
🌹🍃🌸🌺🌹سردار
شهيد حسين اسلامی در ميان عشاير آزاده فارس ، در طايفه لبوحاجي در بهمن ماه 1337 ديده به جهان گشود و در بیست و ششم بهمن ماه 1364 با اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نائل آمد .
سردار شهيد حسين اسلامي در ميان عشاير آزاده فارس ، در طايفه لبوحاجي در بهمن ماه 1337 ديده به جهان گشود. وی در چهارده سالگی به فسا عزیمت نمود .
حسین از ششم ابتدائي تا سوم متوسطه را در دبيرستان شهيد بهشتي ذوالقدر سابق و از سوم متوسطه تا پايان تحصيلات را در هنرستان شهيد رجائي حکمت سابق در رشته تراشکاري به پايان رساند .در سال 1356 فعاليت آشکار خود را بر ضد رژِيم ستم شاهي آغاز نمود و در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي حضرت امام شرکتي فعالانه داشت . با شروع جريانات کردستان از اولين کساني بود که عازم آنجا شد و مدت هفت ماه تمام از سنندج گرفته تا مريوان و مهاباد و سقز با دشمنان خدا و خلق جنگيد. با شروع جنگ تحمیلی در عملیاتهای : فتح المبين ، بيت المقدس ، عمليات رمضان ، والفجر یک ، نيز به عنوان مسئول محور ، والفجر دو، والفجر چهار ، عمليات خيبر ، عمليات بزرگ بدر، و والفجر هشت با سمت مسئول محور شرکت کرد.
در عمليات پيروزمندانه والفجر هشت با سمت مسئول محور عملياتي عهده دار هدايت دو گردان عمل کننده بود. وی پس از پاکسازي منطقه محوله ، عهده دار شکستن خط ديگري در جاده فاو ـ ام القصر شد و سرانجام در بیست و ششم بهمن ماه 1364 با اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نائل آمد🌹🌺🌸🍃🌹صلوات