#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت سیزدهم
#دعوت_به_تسلیم
سربازان ایرانی طی آن مدت چند بار منطقه را پاکسازی و منازل را بازرسی کردند. همۀ اتاقها و خانهها و مغازهها را میگشتند و وسایل به جا مانده از عراقیها را، که به دردشان میخورد، با خود میبردند. چند بار هم وارد خانهای که من در آن بودم شدند و من هر بار، با شنیدن صدای آنها، داخل کمد میرفتم و آن را به صورت دَمَر روی زمین قرار میدادم تا آبها از آسیاب بیفتد و ایرانیها بروند.
صبح روز پنجم، با صدای ایرانیها، که با بلندگو و به زبان عربی از عراقیها میخواستند خودشان را تسلیم کنند، از خواب بیدار شدم. مخفیگاهم به مخازن نفت و جاده نزدیک بود و من صدای خودروها و موتورسیکلتها و بلندگوی ایرانیها را بهوضوح میشنیدم. با احتیاط از داخل کمد بیرون آمدم تا ببینم چه خبر است. چند خودروی ایرانی، در حالی که روی یکی از آنها چند بلندگو نصب شده بود، بهآرامی روی جاده حرکت میکردند و با بلندگو از عراقیهایی که در منطقه سرگردان بودند میخواستند خود را تسلیم کنند. پنج سرباز عراقی، که من آنها را میشناختم، در حالی که دستهایشان را روی سرشان
گذاشته بودند، به سمت خودروهای ایرانی میرفتند. یکی از آنها زیرپیراهن سفید خود را از تن درآورده بود و به نشانۀ تسلیم تکان میداد. با دیدن این صحنه، خیلی ناراحت شدم. چون بارها و بارها از تلویزیون عراق رفتار خشن ایرانیها با اسرای عراقی و بریدن دست و پای اسرا را دیده بودم. با خودم گفتم اگر این احمقها صبر میکردند، شاید در آیندهای نهچندان دور، با تصرف منطقه به دست ارتش عراق، به آغوش گرم خانوادههایشان بازمیگشتند. در آن لحظه، برای آنها آرزوی مرگ میکردم و از سادگی و زودباوریشان در تعجب بودم.
نیروهای ایرانی با دیدن آن پنج نفر توقف کردند و دستهای آنها را از پشت بستند و سوار یکی از خودروها کردند و به حرکت خود ادامه دادند.
ادامه دارد