eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
840 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
یه داریم‌که‌میگه؛ آش‌نخورده‌و‌دهن‌سوخته!! 🦋^^این‌حکایت‌کسیه‌که‌در‌گناهانی‌که خودش‌مرتکب‌نشده،‌شریکه❗️ مومنی‌که‌به‌خاطر و ‌در‌قبال ‌خطا‌وگناه‌دیگران، !!! سکوت‌در‌برابر‌گناه،‌یعنی‌راضی‌بودن‌به گناه!🚶🏿‍♂ 🔗یعنی‌همون‌گناه‌رو‌توی‌پرونده‌عمل‌اون مؤمن_ساکت‌هم‌می‌نویسن سنگر شهدا
خاطرات (پایانی) با شنیدن کلمۀ «» خیلی خوشحال شدم. فکر نمی‌کردم به این سادگی‌ها بازجوی ایرانی دست از سرم بردارد. بعد از خوردن ، مرا سوار ماشین کردند و به سمت حرکت کردیم. در مدت کوتاهی که در جمع نیروهای ایرانی بودم متوجه نکات جالبی شدم. اول اینکه همۀ نیروهایی که در حملۀ فاو شرکت کرده بودند بودند. دوم اینکه بسیجی‌ها از تا ساله در منطقۀ جنگی حضور داشتند. و سوم اینکه بسیجی‌ها می‌بستند و در صفوف شرکت می‌کردند. وارد شهر اهواز که شدیم مرا به بردند. به علت زیاد بودن اسرای عراقی و کمبود جا در اردوگاه، قرار شد مرا همراه پناهندگان دیگر به یکی از اردوگاه‌های ببرند. به اردوگاه اسرا که رفتیم عدۀ زیادی از پرسنل ٣ و برخی از افسران خود را دیدم. نزد یکی از افسران گردان رفتم و بعد از سلام و علیک پرسیدم: «؟» جوابم را نداد. سؤالم را دوباره تکرار کردم. باز هم جوابم را نداد و به سمت دیگری از اردوگاه رفت. دیگر افسران و سربازان گردان هم همین رفتار را با من می‌کردند و در جواب سؤال‌هایم اختیار می‌کردند. در اردوگاه، یکی از اعضای را، که در عراق همسایه‌مان بود و با هم دوستی دیرینه داشتیم، دیدم. بعد از سلام و علیک و روبوسی، از من پرسید: «این همه مدت کجا بودی؟ کی اسیر شدی؟» من هم همۀ ماجراهایی را که در مدت چهار ماه برایم اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. دوستم، که از شنیدن شرح احوالم متعجب شده بود، یک‌دفعه از جایش بلند شد و شروع به و و من کرد؛ طوری که احساس کردم و خودم را در زمرۀ قرار دادم. دوستم همان شب با عده‌ای از افسران اردوگاه صحبت کرد و ماجرایم را برایشان تعریف کرد. روز بعد جمعی از افسران گردان و تیپ آمدند تا ماجرای چهار ماه سرگردانی و نحوۀ اسارتم را از زبان خودم بشنوند. یکی از افسران حاضر بود که قبل از حملۀ ایرانی‌ها به گزارش‌های مرا در خصوص ایرانی‌ها باور نکرده و مرا میان جمع به باد گرفته بود. ضمن تعریف کردن سرگذشتم، بین من و افسر اطلاعات تیپ درگرفت و من او را به خاطر باور نکردن اطلاعاتی که از تحرکات نیروهای ایرانی می‌دادم به باد گرفتم. بعد از اینکه ماجرای خود را به‌اختصار شرح دادم، از آن‌ها خواستم دراین‌باره با هیچ‌کس صحبت نکنند. دو سه روز از ورودم به اردوگاه اسرای جنگی گذشت. یک روز یکی از مسئولان اردوگاه از اسرا خواست یک جا جمع شوند تا خبر سلامت خود را از طریق به اطلاع خانواده‌شان برسانند. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و به محل تجمع اسرا رفتم. وقتی نوبت به من رسید که خودم را معرفی و خبر سلامتی‌ام را از طریق رادیو اعلام کنم، مسئول آنجا به من گفت: « و اگر به خانواده‌ات پیام بدهی، مأموران امنیتی عراق برای خانواده‌ات مزاحمت ایجاد می‌کنند.» ولی من با اصرار از او خواستم اجازه بدهد پیام سلامتی‌ام را به خانواده‌ام اعلام کنم. او هم پذیرفت. پس از پخش خبر سلامتم از رادیو، به مسئول اردوگاه گزارش دادند که من در ارتش عراق بوده‌ام. مسئول اردوگاه مرا احضار کرد و دربارۀ مسئولیت پست دید‌بانی از من سؤال کرد. من هم، ضمن اعتراف به دروغ‌هایی که گفته بودم، همۀ ماجرا را از تا برایش تعریف کردم. فرمانده اردوگاه، بعد از شنیدن حرف‌هایم، گفت: «چرا قبلاً حقایق را صادقانه نگفتی؟» گفتم: «قبلاً می‌ترسیدم حقیقت را بگویم؛ اما حالا با اطمینان خاطر همۀ را خدمتتان عرض کردم.» بعد از این ماجرا، به یکی از منتقل شدم. پایان ...