#تلنگرانهـ
یه #ضرب_المثل داریمکهمیگه؛
آشنخوردهودهنسوخته!!
🦋^^اینحکایتکسیهکهدرگناهانیکه خودشمرتکبنشده،شریکه❗️
مومنیکهبهخاطر #سکوت و #بی_تفاوتی درقبال خطاوگناهدیگران، #شریک_گناهه!!!
سکوتدربرابرگناه،یعنیراضیبودنبه گناه!🚶🏿♂
🔗یعنیهمونگناهروتویپروندهعملاون مؤمن_ساکتهممینویسن
سنگر شهدا
#زندانی_فاو
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_چهلم(پایانی)
#پناهنده
با شنیدن کلمۀ «#آزادی» خیلی خوشحال شدم. فکر نمیکردم به این سادگیها بازجوی ایرانی دست از سرم بردارد. بعد از خوردن #چای، مرا سوار ماشین کردند و به سمت #اهواز حرکت کردیم.
در مدت کوتاهی که در جمع نیروهای ایرانی بودم متوجه نکات جالبی شدم. اول اینکه همۀ نیروهایی که در حملۀ فاو شرکت کرده بودند #بسیجی بودند. دوم اینکه بسیجیها از #پانزدهساله تا #هفتاد_و_پنج ساله در منطقۀ جنگی حضور داشتند. و سوم اینکه بسیجیها #پیشانیبند میبستند و در صفوف #نماز_جماعت شرکت میکردند.
وارد شهر اهواز که شدیم مرا به #اردوگاه_پناهندگان بردند. به علت زیاد بودن اسرای عراقی و کمبود جا در اردوگاه، قرار شد مرا همراه پناهندگان دیگر به یکی از اردوگاههای #اسرای_عراقی ببرند. به اردوگاه اسرا که رفتیم عدۀ زیادی از پرسنل #گردان_٣ و برخی از افسران #مافوق خود را دیدم.
نزد یکی از افسران گردان رفتم و بعد از سلام و علیک پرسیدم: «#موقع_حمله_کجا_بودی؟» جوابم را نداد. سؤالم را دوباره تکرار کردم. باز هم جوابم را نداد و به سمت دیگری از اردوگاه رفت. دیگر افسران و سربازان گردان هم همین رفتار را با من میکردند و در جواب سؤالهایم #سکوت اختیار میکردند. در
اردوگاه، یکی از اعضای #جیشالشعبی را، که در عراق همسایهمان بود و با هم دوستی دیرینه داشتیم، دیدم. بعد از سلام و علیک و روبوسی، از من پرسید: «این همه مدت کجا بودی؟ کی اسیر شدی؟» من هم همۀ ماجراهایی را که در مدت چهار ماه برایم اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. دوستم، که از شنیدن شرح احوالم متعجب شده بود، یکدفعه از جایش بلند شد و شروع به #بوسیدن و #مدح و #ستایش من کرد؛ طوری که احساس #غرور کردم و خودم را در زمرۀ #قهرمانان_جنگ قرار دادم.
دوستم همان شب با عدهای از افسران اردوگاه صحبت کرد و ماجرایم را برایشان تعریف کرد. روز بعد جمعی از افسران گردان و تیپ آمدند تا ماجرای چهار ماه سرگردانی و نحوۀ اسارتم را از زبان خودم بشنوند. یکی از افسران حاضر #افسرِ_اطلاعات_تیپ بود که قبل از حملۀ ایرانیها به #فاو گزارشهای مرا در خصوص #حملۀ_قریبالوقوع ایرانیها باور نکرده و مرا میان جمع به باد #استهزا گرفته بود. ضمن تعریف کردن سرگذشتم، #درگیری_لفظی بین من و افسر اطلاعات تیپ درگرفت و من او را به خاطر باور نکردن اطلاعاتی که از تحرکات نیروهای ایرانی میدادم به باد #ناسزا گرفتم.
بعد از اینکه ماجرای خود را بهاختصار شرح دادم، از آنها خواستم دراینباره با هیچکس صحبت نکنند.
دو سه روز از ورودم به اردوگاه اسرای جنگی گذشت. یک روز یکی از مسئولان اردوگاه از اسرا خواست یک جا جمع شوند تا خبر سلامت خود را از طریق #رادیو به اطلاع خانوادهشان برسانند. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و به محل تجمع اسرا رفتم. وقتی نوبت به من رسید که خودم را معرفی و خبر سلامتیام را از طریق رادیو اعلام کنم، مسئول آنجا به من گفت: «#تو_پناهنده_هستی و اگر به خانوادهات پیام بدهی، مأموران امنیتی عراق برای خانوادهات مزاحمت ایجاد میکنند.» ولی من با اصرار از او خواستم اجازه بدهد پیام سلامتیام را به خانوادهام اعلام کنم. او هم پذیرفت.
پس از پخش خبر سلامتم از رادیو، به مسئول اردوگاه گزارش دادند که من در ارتش عراق #مسئول_پست_دیدبانی بودهام. مسئول اردوگاه مرا احضار کرد و دربارۀ مسئولیت پست دیدبانی از من سؤال کرد. من هم، ضمن اعتراف به دروغهایی که گفته بودم، همۀ ماجرا را از #اول تا #آخر برایش تعریف کردم.
فرمانده اردوگاه، بعد از شنیدن حرفهایم، گفت: «چرا قبلاً حقایق را صادقانه نگفتی؟» گفتم: «قبلاً میترسیدم حقیقت را بگویم؛ اما حالا با اطمینان خاطر همۀ #حقایق را خدمتتان عرض کردم.»
بعد از این ماجرا، به یکی از #اردوگاههای_اسرای_جنگی منتقل شدم.
پایان ...