eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
793 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 💠محور مقاومت قاسم سلیمانی در سال ۱۳۸۹ بــا حکم حضرت آیت الله خامنه ای فرمانده ی معظم کل قوا با یک درجه ارتقا به درجه ی سرلشکری نائل آمد اما هنوز هم در افکار عمومی همه او را "حاج قاسم" میخوانند. اما این پایان ماجرا نبود. با توطئه ی جدید غرب و پشتیبانی مالی کشورهایی مانند عربستان سعودی، که به شکل گیری گروهکهای تروریستی تکفیری اعم از داعش و جبهه النصره در منطقه انجامید، قاسم سلیمانی ماموریتی تازه یافت و آن هم مقابله با این تهدیدات در دو کشور عراق و سوریه بود. شهید سلیمانی با کمک شهیدان همدانی و تقوی در عراق "حشد الشعبی" و در سوریه "بسیج مردمی" ( قوات دفاع وطنی ) را شکل داد و با کمک آنها و هدایت و مشاوره نیروی قدس سپاه، طی ۶ سال، بساط تروریستها در این دو کشور تقریبا جمع شد. در واقع باید این طور گفت که او و نیروهایش که با درخواست رسمی دولتهای سوریه و عراق، به این دو کشور رفتند، مانع سقوط دمشق و بغداد شدند و هم او بود که با سفر به مسکو، نقش به سزایی در همراه کردن روسیه و پوتین برای ورود به میدان نبرد سوریه داشت. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
خاطرات روزی در خوابیده بودم که در اصلی خانه با ضربه‌ای محکم باز شد و بعد صدای پای چند نفر را شنیدم که وارد اتاق شدند. سربازان ایرانی معمولاً از در اصلی وارد خانه می‌شدند و از در پشتی بیرون می‌رفتند و به این ترتیب راه خود را کوتاه می‌کردند. اگر می‌خواستند خانه را بازرسی کنند، با نگاهی گذرا اتاق‌ها را می‌دیدند و می‌رفتند؛ اما آن دفعه با دفعات پیش فرق می‌کرد. از سوراخ‌های کمد آن‌ها را می‌دیدم. سه نفر بودند. یکی از آن‌ها میان‌سال بود، با محاسن پُرپشت و جوگَندمی و روی جیب پیراهنش دیده می‌شد. دو نفر دیگر جوان‌تر بودند. یکی از آن‌ها خیلی کم سن و سال بود. باورم نمی‌شد. نوجوان‌ها ظاهراً بودند. یکی‌شان، علاوه بر ، هم به کمرش بسته بود. مرد میان‌سال جلوی در اتاق ایستاد و دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. آن‌ها آمده بودند تا شاید از میان وسایل به‌جاماندۀ ساکنان روستا چیز به‌دَردبخوری پیدا کنند. لباس‌های کف اتاق و زیر را برداشتند و وقتی دیدند به دردشان نمی‌خورد آن‌ها را به گوشۀ اتاق پرت کردند. روی که جلوی در حمام گذاشته بودم، به مرور زمان و بعد از انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره، مقدار زیادی خاک نشسته بود. بی‌احتیاطی کرده بودم و و را روی لبۀ بالای کمد جا گذاشته بودم. آن که جوان‌تر بود به سمت کمد آمد. تنها درِ سالم کمد را باز کرد؛ اما چیزی پیدا نکرد. سرش را که بلند کرد چشمش به آینه و شانه افتاد. آن‌ها را برداشت و به گمان اینکه شاید روی کمد چیز دیگری هم باشد سعی کرد کمد را روی زمین بیندازد. در آن لحظات نفس‌گیر، مانده بودم چه کار کنم. تنها چاره این بود که هر طور شده مانع افتادن کمد روی زمین بشوم. به دیوار حمام تکیه دادم و چهار انگشتی لبۀ بالایی کمد را گرفتم. جوان بسیجی کمد را گرفته بود و جلو می‌کشید. من هم از عقب، با انگشتانم، تختۀ کمد را محکم گرفته بودم تا کمد برنگردد. این کش و قوس حدود پنج دقیقه طول کشید. اعصابم سست شده بود. دیگر قدرت نگه داشتن کمد را نداشتم. تصمیم گرفتم کمد را روی آن بسیجی جوان هل بدهم تا شاید بترسد و فرار کند یا خودم را برای اسارت آماده کنم. یک لحظه، کمد را با فشار به طرف جوان هل دادم. کمد با صدای زیادی بر زمین افتاد و گرد و غبار غلیظی فضای اتاق را فَراگرفت. من، که خودم را در پایان راه می‌دیدم، جلوی در حمام ایستادم و دست‌هایم را به نشانۀ بالا بردم. گرد و غبار داخل اتاق که خوابید، در نهایت تعجب دیدم کسی داخل اتاق نیست. از روی کمد، که کف اتاق افتاده بود، رد شدم و خودم را به در پشتی رساندم. آن سه نفر، در حالی که با هم صحبت می‌کردند، از خانه دور و دورتر می‌شدند. از اینکه از یا حتمی نجات یافته بودم خدا را شکر کردم و به اتاق برگشتم. کمد را سر جایش، جلوی در حمام، گذاشتم و کف حمام نشستم. هنوز بدنم . بعد از آن حادثه، فهمیدم ماندنم در حمام خطرناک و مرگ‌آفرین است. باید چاره‌ای می‌اندیشیدم. تصمیم گرفتم در دیوار کاهگلی حمام یک شکاف به طرف زمین متروکه ایجاد کنم تا در مواقع ضروری بتوانم از آنجا فرار کنم. با که در خانه بود یک شکاف در پایین حمام باز کردم که به زمین متروکه راه داشت. سه طرف زمین را دیوار خانه‌های مجاور احاطه کرده بود و طرف چهارم آن رو به خیابان بود. به مرور زمان و بلندِ خودرو رشد کرده و مانع از آن بود که نیروهای ایرانی را ببینند. اگر از راه شکاف وارد حمام می‌شدم، کسی که در خیابان بود نمی‌توانست مرا ببیند. ابعاد دریچه به قدری بود که فقط می‌شد اول سر و دست‌ها و سپس بدن را با غلتیدن از آن خارج کرد. برای جلوگیری از ورود و به داخل حمام، یک قطعه را جلوی شکاف قرار دادم. با این کار تا حدود زیادی خیالم راحت شد. اگر نیروهای ایرانی از داخل اتاق می‌خواستند مرا بگیرند، می‌توانستم از شکاف دیوار فرار کنم و اگر از سمت شکاف دیوار قصد نفوذ داشتند، بدون نیاز به مقاومت یا درگیری، از داخل ساختمان فرار می‌کردم روزها به‌سختی سپری می‌شد و ذخیرۀ خوراکم رو به اتمام بود. در مقر گروهان و خمپاره‌انداز هم چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. پاک مستأصل شده بودم. باید برای یافتن خوراکی به مقرهای دورتر می‌رفتم که در آن صورت جانم بیش از پیش به خطر می‌افتاد. ادامه دارد .