🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
💠داستان حاج قاسم سلیمانی وابومهدی المهندس!
ِ وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراه اهوازی ما گفت:"حاج قاسم اینجاس!"دور و بر را نگاهی انداختیم . همه چیز عادی بود.
باورمان نشد ولی دستپاچه شدیم. سریع دوربین ها را برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم. وسطهای راه یادم افتاد چکمه هم نپوشیدم !
با ابومهدی المهندس بر روی کیسه گونی هایی نشسته بودند و با مردم خوش و بش میکردند. کپ کرده بودیم که ایشان "حاج قاسم سلیمانی"باشد.
چه قدر خودمانی و دوست داشتنی! در کنار مردم و با مردم! بدون هیچ محافظ و یار و کوپالی در اطراف شان! چه قدر آرام و متین!چه قدرمهربانانه دستی به سر و روی کودکان و نوجوانان می کشیدند!
در همین حال و هوایمان سعی داشتیم تمام لحظات را ثبت کنیم. چلیک چلیک عکس میگرفتیم که ایشان تکه سنگی برداشتندو به نشانه ی پرتاب کـردن گرفتند و با لبخند گفتند: "عکس نگیرید عزیزانم !"
یکی از لباس شخصی ها به سمت مان آمد و تذکر داد: "عکس نگیرید! حاجی از عکس خوشش نمی آید!"
ولی ما گوش مان بدهکار نبود. چه توفیقی بزرگتر از این تا مموری هایمان از عکسهای حاج قاسم پربشود. آن همچنین آزادانه بدون هیچ مجوزی، نظارتی و حفاظتی!
در حین عکاسی سعی میکردیم حواسمان به صحبتهای حاجی و گپ و گفتهایشان باشد.به همراهشان با اقتدار و جدیت گفتند: "تا ماشینها برای سیل بند نیایند از اینجا بلند نمیشوم!".
رئیس مان گوشی را داددستم وگفت:"برو کارهایمان رابه حاجی نشان بده. تا گوشی را گرفتم کنارشان خالی شد. سریع خودم را جادادم . دست دادند و احوالپرسی گرمی کردنـد ، طوریکه انگار چندین سال مرا می شناسند.
کلیپ را پلی کردم و موبایل را به دست ایشان دادم و عنوان و موضوع نماهنگ را توضیح دادم.
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀