eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
82 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
838 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات برای یافتن خوراکی به مقرهای دورتر می‌رفتم که در آن صورت جانم بیش از پیش به خطر می‌افتاد. یک روز، که خانه‌های روستایی را می‌گشتم، وارد خانه‌ای شدم که در حیاط آن درخت بزرگی وجود داشت. میوه‌های درخت درشت و مرغوب بود. تصمیم گرفتم چند قوطی با خودم ببرم و مقداری از میوه‌های درخت را بچینم و برای چند روز ذخیره کنم.صبح روز بعد، چند قوطی برداشتم و با رعایت احتیاط کامل خودم را به آن خانه، که در کوچه‌ای فرعی قرار داشت، رساندم. درخت سدر شاخ و برگ‌های زیادی داشت و ارتفاع آن کمی بلندتر از سطح خانه‌های روستا بود. بعد از کنترل محوطۀ اطراف، از درخت بالا رفتم و مشغول چیدن میوه‌های آن شدم. قوطی اول و دوم را پر کرده بودم که ناگهان در آهنی خانه با ضربۀ شدیدی باز شد و سه سرباز ایرانی با اسلحه وارد حیاط خانه شدند. سربازها حیاط خانه را برانداز کردند. یکی از آن‌ها وارد اتاق اولی شد و شروع به تیراندازی کرد. دو نفردیگر هم، اسلحه به دست و آماده، جلوی در ایستاده بودند. من، که بالای درخت بودم، ترسان و لرزان آن‌ها را نگاه می‌کردم. کوچک‌ترین حرکت یا صدایی آن‌ها را متوجه حضور من می‌کرد و در آن صورت معلوم نبود چه سرنوشتی برایم رقم می‌خورد. لحظاتی بعد، که برایم بیش از ساعت‌ها گذشت، نفر دوم و سوم هم وارد اتاق شدند. نفس راحتی کشیدم و کمی خودم را روی درخت جابه‌جا کردم. دقایقی بعد، آن سه نفر، بعد از بازرسی اتاق‌های دیگر، وارد حیاط شدند. چند تکه لباس کهنه همراه خود بیرون آوردند و بعد از اینکه دیدند به دردشان نمی‌خورد آن‌ها را کف حیاط انداختند و به اتاق روبه‌رویی، که حکم انبار داشت، رفتند. لحظات به‌کندی می‌گذشت. ترس سراسر وجودم را گرفته بود. کافی بود سرشان را کمی بالا بیاورند تا مرا بالای درخت ببینند. در آن صورت، باید غزل خداحافظی را می‌خواندم. لحظاتی بعد، آن سه نفر، که چیز به‌دَردبخوری پیدا نکرده بودند، از انباری بیرون آمدند و از خانه بیرون رفتند. از بالای درخت آن‌ها را دیدم که راه خود را از کنار نهر و به موازات خاکریزهای در پیش گرفتند و رفتند. با رفتن آن‌ها، با سرعت بیشتری بقیۀ قوطی‌ها را از میوه پر کردم و به حمام برگشتم. ... روزها و ساعت‌ها به همین منوال می‌گذشت. امیدی به نجات نداشتم. از زندگی سیر شده بودم و آن را پست و کوچک و بی‌مقدار می‌شمردم. با گذشت دو سه روز بعد، ذخیرۀ میوه‌های درخت سدر هم به پایان رسید و مجبور شدم دست به کار خطرناک‌تری بزنم. این‌ بار تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک به مقر نیروهای بروم که بین مقر گروهان و گردان قرار داشت. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، به مقر اطراف جادۀ اصلی زیاد رفت و آمد می‌کردم و آن حوالی را خوب می‌شناختم. آن‌موقع محافظت از مقر گروهان بر عهدۀ عده‌ای سرباز و از بود که از خدمت نظام وظیفه معاف شده بودند؛ اما به دلیل کمبود شدید نیروی انسانی در ارتش، به‌رغم ناتوانی جسمی، به عنوان و در مقرها به کار گرفته می‌شدند. شب‌هنگام از مخفیگاه خارج شدم و پس از عبور از نهر آب خودم را به خاکریزهای مخازن نفت رساندم. جلوتر رفتم و پشت خاکریزی که مشرف بر پست دژبانی مقر گروهان بود مستقر شدم. حدود یک ساعت مقر گروهان و اطراف آن را زیر نظر گرفتم تا اینکه مطمئن شدم کسی آنجا نیست. حد فاصل بین خاکریز تا مقر نیروهای جیش‌الشعبی زمینی باز و هموار بود. سینه‌خیز خودم را به دژبانی مقر رساندم. بوی تعفن اجساد عراقی فضا را پر کرده بود. هیچ تردد و سروصدایی داخل مقر محسوس نبود. کمی که جلو رفتم به جنازۀ یک سرباز عراقی رسیدم که فقط پاهایش بیرون بود و سر و سینه‌اش زیر خاک بود. از کفش‌های غیر نظامی‌اش فهمیدم او یکی از همان نیروهای معلول و از کار افتاده است که در مقر به عنوان نگهبان انجام وظیفه می‌کرد. از او گذشتم و خودم را به اتاق دژبانی رساندم و به جست‌وجو پرداختم. آنجا چیز به‌دَردبخوری پیدا نکردم. از اتاق دژبانی، به حالت سینه‌خیز، خودم را به مقر نیروهای جیش‌الشعبی رساندم. سقف مقر، که از صفحه‌های آهنی بود، بر اثر اصابت گلوله‌های توپ و خمپاره تخریب شده بود. در اتاق‌ها و آشپزخانۀ مقر هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. داشتم با ناامیدی از مقر خارج می‌شدم که چیزی توجهم را جلب کرد. ادامه دارد