eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
851 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 - ۳۹ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 سرگرمی ها و صنایع دستی عراقی ها حتی یک مداد هم به ما نمی دادند؛ چرا که فکر می کردند با این کار اطلاعات از اردوگاه به بیرون می رود. نمی توانستیم بنویسیم و مطالعه کنیم. نشریه یا کتابی به ما نمی دادند و اگر از کسی مداد پیدا می‌شد، او را سخت شکنجه می کردند. اسرا برای اینکه سرگرم شوند و مایحتاج خود را تهیه کنند، هر کس با ذوق و هنرش، وسیله ای می ساخت و بقیه هم تقلید می کردند؛ به طور مثال، برای دوخت و دوز لباس سوزن نمی دادند. اسرا هم با باز کردن سیم خاردارهای کوچک و با ساییدن های چند ساعته یا حتی چند روزه آنها، سوزن هایی بسیار خوب درست می کردند. از نخهای لباس های کهنه، برای دوخت استفاده می شد. سنگ های موجود در محوطه نیز در اثر ساییدن ها و شکل دادن های مختلف، تبدیل به اشیای بسیار زیبایی می شدند. از هسته های خرما هم تسبیح های بسیار ظریفی ساخته می‌شد. هنرمندی اسرا به جایی رسیده بود که با یک هسته خرما، اسکلت کامل انسان را درست می کردند. برای اینکه برای زمستان کفش داشته باشیم، بعد از شش ماه که به ما دمپایی دادند، با نخ‌های تابیده شده و لباس های کهنه، گیوه درست می کردیم. در بین اسرا هنرمندان خوبی پیدا می‌شد. آنان با ذوق تمام سنگ‌ها را می تراشیدند و گردنبند و وسایلی از این دست درست می کردند. با چوب‌های بی مصرف نیز قاشق درست می کردند. از نخ پتوهای فرسوده نیز برای خودمان کلاه و جوراب می بافتیم. سجاده های نماز بسیار زیبا، جا قرآنی، کیف، نقاشی های روی سنگ و... همه چیزهایی بود که اسرا در زمان اسارت درست می کردند. ما با این کارها، همواره به آینده امید داشتیم و می دانستیم روزی درها را باز خواهند کرد و ما را به وطن عزیزمان باز خواهند گرداند. 🔅 مراسم در دوران اسارت در آن شرایط بد اسارت و غربت، فقط نماز می توانست ما را آرام و امیدوار کند. چند روز مانده به ماه رمضان و با آن شرایط بسیار سخت اسارت، روزه می گرفتیم و نماز می خواندیم. با گماردن افرادی به عنوان نگهبان، مخفیانه نماز جماعت و جلسات قرآن و احکام بر پا می کردیم. برخی برادران هم بودند که مداحی می کردند. حال و هوای آن لحظه های شور و اضطراب و لحظات افطاری و نجوای جانسوز دعاها بر روی کف سیمانی آسایشگاه ها، قابل توصیف نیست. گاه چنان صحنه های زیبایی به وجود می آمد که حتی بسیاری از نگهبانان هم گریه می کردند. شب‌های قدر حال و هوای دیگری داشت؛ همه خالصانه و عاجزانه عبادت می کردند و از خدای خود می خواستند که عزت و سربلندی ایران همواره برقرار باشد؛ برای طول عمر بنیانگذار انقلاب هم بسیار دعا می کردند. عراقی ها از اراده آهنین ایرانی ها سخت در شگفت بودند. آنان اجازه نمی دادند روزه بگیریم و نماز بخوانیم. در ماه های محرم مخفیانه نوحه سرایی می‌شد و اهداف قیام امام حسینی بازگو می‌شد. گاهی اوقات که عراقی ها از مراسم ما مطلع می‌شدند، به شدت همه ما را تنبیه می کردند. روزی مراسم سوگواری بر پا کرده بودیم که ناگهان عراقی ها وارد آسایشگاه شده، مراسم را بر هم زدند. همه اسرا اعتراض کردند؛ اما عراقی‌ها به امامان توهین کردند که در یک لحظه به طرف عراقی‌ها حمله ور شدیم و درگیری سختی بین ما در گرفت. چندین نفر از اسرا مجروح شدند. تمامی شیشه های پنجره ها را شکستیم. هر چه داخل آسایشگاه ها بود، به بیرون پرتاب کردیم و با سنگ به عراقی ها حمله ور شدیم. سایر آسایشگاه ها هم با شنیدن سر و صدای ما شورش کردند. در حین درگیری چند عراقی را به شدت کتک زدیم. در زمانی کوتاه، تعداد بی‌شماری از نیروهای ضد شورش از هر سو با خودرو وارد اردوگاه شدند و درگیری خونینی به وجود آمد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد 🍂
- ۴۰ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ عراقی‌ها اقدام به تیراندازی کردند و آژیرهای خطر به صدا در آمد. بعد از چند ساعت زد و خورد، ما را داخل آسایشگاه‌ها زندانی کردند و مدت سه روز آب و غذا را قطع کرده و اجازه نمی‌دادند از آسایشگاه بیرون برویم. لحظات سختی بود. همزمان با فرا رسیدن ایام دهه فجر، حال و هوای جشن انقلاب در فضای اردوگاه می پیچید. اسرا به هم تبریک می گفتند و گاه تئاتر برگزار می کردند که عراقی ها هم از دیدن تئاترها لذت می بردند. با پارچه های رنگارنگ، پرچم هایی درست می کردیم و به وضعیت لباس هایمان می رسیدیم. با خمیر لای نانها و شکر، حلوا و شیرینی تهیه کرده، در جلو آفتاب خشک می کردیم و از هم پذیرایی می کردیم. پس از مدتی و به دلیل اعتراض های پی در پی، آزادی نسبی برای انجام فرائض دینی به ما دادند و مقدار غذای ما بیشتر شد. 🔅 اعتصاب غذا اعتراضات زیاد بود. کمتر روزی بود که با عراقی ها بحث و درگیری نداشته باشیم. روزی در یک حرکت اعتراض آمیز به یک حرکت زشت سرباز عراقی، همه اردوگاه اعتصاب غذا کردند. عراقی ها ابتدا این حرکت را جدی نگرفتند؛ اما پس از گذشت دو روز، متوجه شدند اگر جلو این کار گرفته نشود، سه هزار اسیر از بین خواهند رفت که این موضوع می توانست برای دولت عراق بسیار ناگوار باشد؛ به همین دلیل یکی از فرماندهان عالی رتبه عراق - ژنرال عميد جوزان - با بالگرد در وسط اردوگاه به زمین نشست و نماینده های ما را به پیش خود خواند و دلیل اعتصاب غذا را پرسید. نماینده ها نیز به نحوه نگهداری اسرا که مغایر با کنوانسیون ژنو بود اعتراض کرده، رفتار نگهبان ها را غیر انسانی خواندند و به رفتار زشت سرباز عراقی به شدت اعتراض کردند. نمایندگان در ادامه یادآوری کردند که ما هر کدام برای اعتقادمان می‌جنگیم و شما اجازه ندارید به مقدسات و مسئولان کشور ما اهانت کنید. در ادامه نیز از آن مقام ارشد عراقی توضیح خواسته شد که چرا از ثبت نام اسرا توسط صلیب سرخ جهانی جلوگیری می شود. یکی از اسرا با شجاعت رو به فرمانده عراقی ایستاد و اینچنین ادامه داد: «چرا ما اجازه نداریم زنده بودن خود را به کشورمان اطلاع دهیم؟ چرا وقتی در یک کشور مسلمان اسیر هستیم، نمی توانیم نماز بخوانیم، روزه بگیریم و دعا بخوانیم؟ مگر شما ادعای مسلمان بودن نمی کنید؟ چرا بعد از گذشت چندین ماه به خاطر مسائل بسیار جزئی همه را شکنجه می کنند؟ ما حتی نمی توانیم به دستشویی برویم که این امر باعث بیماری تعدادی از اسرا شده است. آیا ما در کشورمان با اسرای شما این گونه رفتار می کنیم؟ در ایران تمام امکانات رفاهی در اختیار اسرای عراقی است. ما آنان را میهمان تلقی می کنیم نه دشمن؛ در حالی که سربازان شما شخصیت انسانی بزرگ و کوچک را زیر پا گذاشته اند. این رفتار غیر انسانی در شأن یک کشور مسلمان نیست. من از مرگ نمی هراسم؛ چون مرگ شرافتمندانه، بهتر از این زندگی خفت بار است. من این سخنان را از قول تمامی اسرا بیان می کنم. ما انتظار داریم شما مشکلاتمان را بررسی کنید و به عنوان یک فرمانده عالیرتبه عراق بخواهید مانند یک انسان و برابر موارد قرارداد ژنو با ما رفتار شود». در حمایت از انتقادات و صحبت های آن دلاور اسیر، فریاد زدیم: الله اكبر. آن اسیر شجاع، کارمند ارشد وزارت نفت بود که در حین بازدید از چاه های نفتی، توسط نیروهای عراقی دستگیر شده بود. همه نگهبانان اردوگاه با حیرت او را نگاه می کردند. خود فرمانده نیز غرق در سخنان او شده بود. او پس از اینکه حرف هایش تمام شد، با کمال خونسردی نشست. فرمانده عراقی که از سخنان صریح و بی پروای اسیر ایرانی خشمگین بود، سخنرانی کوتاهی کرد. او گفت: «ما مردم عراق دارای فرهنگ غنی و ثروتهای خدادادی هستیم. در شأن عراق نیست که با شما رفتار بد داشته باشیم. ما به شما مانند میهمان و برادران دینی نگاه می کنیم و اگر تعدادی از افراد در وظایف خود قصور کرده اند، آن را به حساب همه مردم عراق نگذارید؛ چون ما رهبری مانند صدام حسین داریم که می خواهد همواره با اسرا رفتار انسانی و برادران داشته باشیم.» در ادامه نیز مسائلی در رابطه با جنگ و اینکه به زودی خبرهای خوشی از تبادل اسرا به دست ما خواهد رسید، داد ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
🔻 - ۴۱ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ژنرال عراقی برای نشان دادن حسن نیتش دستور داد سرباز عراقی را لخت کرده، در جلو اسرا ۷۵ ضربه شلاق بزنند؛ سپس دستور داد او را به سلول انفرادی ببرند و پس از ۲۴ساعت، به مکان دیگری منتقل کنند. او با صراحت تمام از تمامی اسرا عذرخواهی و یادآوری کرد که عمل این سرباز می توانست یک فاجعه بزرگ به بار آورد. در پایان نیز به ما قول مساعد داد که بازرسانی برای بازدید از رفتار نگهبانان خواهد فرستاد و درخواست کرد حالا که مدت کمی به تبادل اسرا مانده، دست از اعتصاب غذا برداریم. ما با این حرکت، قدرت اتحاد و همدلی خودمان را به آنان ثابت کردیم. سرنوشت آن اسیر دلاور بعد از مدتی به شکل دیگری رقم خورد. عراقی‌ها که می‌دانستند او محبوبیت زیادی بین اسرا دارد، به وسیله دارو او را مسموم کردند و به عمد در اعزامش به بیمارستان سستی کردند تا او به شهادت برسد. ماجرا از این قرار بود که روزی او و چند نفر دیگر را برای کار اجباری در محوطه اردوگاه به بیرون می برند؛ سپس پاکت شیر پاستوریزه به آنان می‌دهند و می گویند چون شما زیاد کار کرده اید و خسته هستید، این شیرها را بنوشید و داخل آسایشگاه نبرید. افرادی که همراهش بودند، می گفتند او نمی خواست آن شیر را بنوشد. می‌خواست آن پاکت شیر را برای بیماری در داخل آسایشگاه ببرد که عراقیها او را مجبور به نوشیدن آن کردند. بعد از ساعتی تب و لرز و درد معده که حدود سه ساعت به طول انجامید، به شهادت می رسد. پیکر نحیفش را داخل سجاده ای که خودش از تکه های پارچه ها برای مادر پیرش دوخته بود، پیچاندیم و ساعت ها برایش گریه کردیم؛ سپس جسدش را برای دفن در قطعه اجساد ایرانی بردند. او اهل سمنان بود و در دیار غربت به شهادت رسید. روزهای پایانی اسارت را پشت سر می گذاشتیم که به وسیله جراید و سربازان عراقی اطلاع پیدا کردیم که رهبر انقلاب بیمار است و لحظات پایانی زندگی سراسر افتخارش را سپری می کند. رفت و آمد استخبارات شدت پیدا کرده بود و هر روز ما را جمع می کردند و درباره امام و سران حاکم بر ایران و دیگر مسائل سیاسی، سخنرانی می کردند. ما پی برده بودیم که دلیل اضطراب عراقیها، واکنش اسرا هنگام شنیدن خبر رحلت رهبر انقلاب است. از سوی استخبارات عراق به شدت تأکید شده بود که نیروهای امنیتی نظارت کاملی بر اسرا داشته باشند. عراقی ها برای اینکه اوضاع روحی ما را بسنجند، در هنگام آمارگیری می گفتند که همه به امام اهانت کنند. این حرکت اهانت آمیز از سوی عراقی‌ها، منجر به درگیری فیزیکی بین اسرا و مأموران عراقی می‌شد. خواسته عراقی ها اهانت به رهبر انقلاب و تحقیر کردن ما در بندهای اردوگاه بود. تصمیم ما این بود که چنانچه اتفاقی برای ایشان بیفتد، احساسات قلبی خود را به عراقی ها نشان دهیم. ما در جواب خواسته توهین آمیز عراقیها، همه یک صدا فریاد می‌زدیم: «مرد است خمینی» فردای آن روز، فرمانده اردوگاه در هنگام آمار حاضر شد. همه اسرا را در محوطه‌ای بزرگ جمع کردند و گفتند علیه رهبرتان شعار بدهید. همه یک صدا اعتراض کردیم که هرگز چنین توهینی نخواهیم کرد. افسر اردوگاه با گستاخی تمام فریاد کشید: «رهبر شما در حال مرگ است. شما شکست خوردید و دستورات باید اجرا شود. این دستور از رده های بالا برای همه اردوگاه‌ها صادر شده است» سپس ما را با تهدید و زور وادار کردند که شعار بدهیم. ما نیز همه یکصدا شعار دادیم که «مرد است خمینی» و همچنان تکرار می کردیم. عراقی ها خوشحال شده بودند و فریاد می کشیدند بلندتر، بلندتر. ما هم فریادمان را چند برابر می کردیم و شعار خودمان را می‌دادیم. در پایان فرمانده اردوگاه گفت: «دیدید آسان بود. آفرین بر شما که فهمیدید هر چه می کشید از دست رهبرتان می کشید. به همین خاطر برای قدردانی از این حرکت شما، دستور میدهم امروز سهمیه غذای شما را دو برابر کنند». ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
🍂 🔻 - ۴۲ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ آن روز سهمیه غذای ما بیشتر شد و همه از این ماجرا خوشحال بودند؛ اما این موضوع زیاد دوام نیاورد؛ چون جاسوس هایی که در بین ما بودند، موضوع را به عراقی‌ها اطلاع دادند. پس از آن بود که فرمانده اردوگاه خشمگین در محوطه حاضر شد و گفت: «شما مردمان بدی هستید و از میهمان نوازی ما سوء استفاده کردید. حالا همه شعار را به صورت آهسته و شمرده تکرار کنید.» عراقی‌ها ما را غافلگیر کرده بودند. نمی دانستیم چه کار کنیم. همه با هم فریاد زدیم: مرد است خمینی، مرد است خمینی. عراقیها که دیدند وضعیت خراب شده و دستورات فرمانده اجرا نشده، به ما حمله کردند. درگیری بسیار سختی شروع شد. عراقی ها از یک سو و اسرا هم از سوی دیگر درگیر شدند. ما فریاد می زدیم: مرد است خمینی و مرگ بر صدام. درگیری به شدت ادامه داشت. برخی اسرا به سمت سیم های خاردار رفته، قصد خروج داشتند. نگهبانان خارج اردوگاهها با سلاح های خود و سوار بر نفربرها، آماده حمله به اسرا بودند. سرانجام با حمله يكان ضد شورش به اردوگاه و تیراندازی و پرتاب گاز اشک آور، درگیری خاتمه یافت؛ اما خسارات زیادی به بار آمد و چهره اردوگاه به طور کل عوض شد. همه جا خون بود و لنگه کفش و سنگ. تعدادی از سربازان عراقی نیز مجروح شده بودند. آنان تا چند روز به ما آب و غذا ندادند و در آسایشگاه ها را هم روی ما باز نکردند. عراقی‌ها می خواستند با این کارها ما را تنبیه کنند؛ ولی ما از عمل خودمان خوشحال بودیم. در داخل آسایشگاه فریاد می‌زدیم: مرگ بر صدام، درود بر خمینی، که عراقی ها خشمگین می‌شدند و فریاد می زدند ساکت شوید. شعارها تمامی نداشت. اوضاع شبیه روزهای اول انقلاب شده بود. یک آسایشگاه شعار می‌داد و آسایشگاه دیگر جواب می‌داد. عراقی ها نمی دانستند چه کار کنند و سرانجام این ما بودیم که بر آنان چیره شدیم. عراقی‌ها با سرافکندگی درها را باز کردند؛ بدون اینکه با ما درگیر شوند. همه برای سلامتی امام نماز می خواندند و دعا می کردند. حتی با وجود کمی غذا، بسیاری از اسرا برای سلامتی امام روزه می گرفتند. 🔅 عروج ملکوتی امام خمینی (ره) چهره از پرده برون آر که بیمار توأم طی شد این عمر و دمی طالب دیدار توأم در کویر دل خود تشنه لبی مهجورم مددی ای مه تابان که گرفتار توأم سرانجام امام دعوت حق را لبیک گفت و عراقی ها این خبر را از اسرا پنهان کردند؛ چرا که می ترسیدند اسرا در اثر ناراحتی، دست به اقدام خطرناکی بزنند. آنان بر همه چیز به شدت نظارت می کردند. پس از چند روز و توسط خود نگهبانان، خبر رحلت جانگداز امام به گوشمان رسید. همه ناراحت شدند و صدای گریه و زاری لحظه ای قطع نمی شد. هیچ کس برای گرفتن غذا نمی رفت. با پارچه های مشکی کوچک، هر کدام یک نشانه به عنوان غم و اندوه به سینه زدیم. عده ای سینه می زدند و عده ای زیارت نامه می خواندند. فضای اردوگاه و آسایشگاه‌ها، غرق در غم و اندوه شده بود. نگهبانان عراقی نمی توانستند شرایط حاکم بر فضای اردوگاه را درک کنند. همه ناراحت بودیم که هیچ گاه نمی توانستیم یک بار دیگر چهره نورانی اماممان را ببینیم در این ایام عراقی‌ها جرئت نداشتند به ما چیزی بگویند؛ چون می دانستند با کوچکترین تحریکی، به شدت واکنش نشان خواهیم داد. برخی از عراقی ها نیز به طور مخفیانه با ما ابراز همدردی می کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
🍂 🔻 - ۴۳ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 اشغال کویت جنگ عراق با کویت پایان جنگ عراق با ایران، مقارن با بروز کشمکش با کشور همسایه اش، کویت بود. صدام بر این باور بود که جنگ کشورش با ایران، باعث شده است که کویت از حمله ایرانیان در امان باشد؛ او همچنین معتقد بود چون جنگ او با ایران به سود کشورهای حوزه خلیج فارس بوده است، دولتهای عربی باید بخشی از بدهی عراق را ببخشند. صدام که در پی جمع آوری پول برای ساخت مجدد عراق بود، به کشورهای صادر کننده نفت فشار آورد تا کمی از تولید نفت خود بکاهند تا قیمت نفت بالاتر برود. کویت از کاهش تولید نفت سر باز زد و پیشگام کشورهای مخالف کاهش تولید نفت در اوپک شد و در همین زمان بود که صدام مخالفت خود را با خطوط مرزی عراق با کویت نشان داد. دلیل او این بود که این وضعیت باعث جدایی عراق از دریا می شود. او بر این باور بود که کشور کویت هیچ حقی برایف موجودیت ندارد. ملی گرایان افراطی عراقی سالها بر این نکته پافشاری می کردند که کویت از دیرباز بخش جدایی ناپذیر عراق بوده و تنها زمانی موجودیت مستقلی پیدا کرده که بریتانیایی ها اراده کرده اند. ذخایر نفتی کویت نیز خود باعث افزایش تنش شده بود. پس از مدتی، کویت با حفر چاه‌هایی که عراق گمان می کرد داخل منطقه مرزی مورد مشاجره دو کشور است، باعث خشم صدام شد. صدام که هنوز ارتش با تجربه و مسلح‌اش را داشت، چندی بعد دستور حرکت نیروهایش به مرز کویت را صادر کرد. 🔅 اختلافات ارضی عراق در لشکر کشی به کویت الف) عراق ادعا می کرد که بدهی هایش به کویت، مربوط به جنگ ایران و عراق است و به خاطر حمایت از اعراب، متحمل این بدهی‌ها شده است؛ صدام همچنین عقیده داشت که کویت باید ۲/۴ میلیارد دلار بابت تلمبه زنی نفت از حوزه نفتی رمیله به عنوان غرامت بپردازد. ب) اختلافات مرزی موجود بین کویت و عراق از سال ۱۹۶۱م حل نشده و عراق خواستار تصرف و تملک دو جزیره «بوبيان» و «وربه» بود. ج) از نظر عراق، کویت قطعنامه های اوپک را محترم نشمرده و از این طریق خسارات زیادی به عراق وارد کرده است. د) کویت با همدستی امارات متحده عربی، در توطئه اشباع بازار جهانی نفت دست داشته و به قدرت نظامی و اقتصادی عراق لطمه وارد کرده است. در حقیقت اهداف صدام جدای از موضوع های ذکر شده بود. عراق می خواست ضمن خارج شدن از تنگنای نتیجه جنگ هشت ساله با ایران، از بدهی های هنگفت به این کشور کوچک سر باز زند و علاوه بر ادعاهای ارضی، به آرزوی دیرین خود که دستیابی به آبهای گرم خلیج فارس بود، برسد. از نظر اقتصادی، عراقی ها برای صادرات نفت‌شان به یک بندر عمیق در خاک کویت نیاز داشتند و همواره ادعا می کردند که ایران و کویت مانع دسترسی عراق به خلیج فارس هستند. از نظر جغرافیایی نیز عراق ادعا داشت که حاکمیت مطلق عراق بر اروندرود، جزایر وربه و بوبيان»، موجب دسترسی آزادانه آن کشور به خلیج فارس است. از نظر امنیتی نیز عراق ادعا داشت که فاقد عمق راهبردی بوده و تصرف دو جزیره مذکور، این دولت را قادر می سازد تا در مقابل تهدید خارجی از خود دفاع کند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
🔻 - ۴۴ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ عراق، در نظر داشت تا یک پایگاه دریایی نیز در کویت احداث کند. اشغال کویت و نبرد ۱۰۰ ساعته آمریکا آنچه که بعد از جنگ با ایران برای عراق ماند، یک ارتش عظيم، اقتصاد در هم شکسته و از دست رفتن وجهه بین المللی - به ویژه به دلیل استفاده از بمب های شیمیایی - بود. صدام به دنبال شکست های نظامی و سیاسی از ایران، به کشور کویت حمله کرد و با فرماندهی دامادش، در نبردی بدون خونریزی، توانست کویت را به اشغال درآورده، تمام ثروتهای هنگفت و افسانه ای آن را به غارت ببرد. صدام برای توجیه کارش اعلام کرد که کویت در اصل استان نوزدهم عراق بوده که در زمان حکومت عثمانی ها و در هنگام ضعف عراق، به زور از عراق جدا شده است. امیر کویت به عربستان فرار کرد و با کمک شاه عربستان و حمایت کشورهایی مانند آمریکا، انگلیس و فرانسه، جنگ خونین خلیج فارس آغاز شد. صدام، مغرور از پیروزی، نصایح جوامع بین المللی را نادیده گرفت. در همین زمان زمزمه ورود نیروهای غربی به خلیج فارس به گوش می رسید. صدام نیز اعلام کرد با تمام قوا با غربی ها خواهد جنگید؛ بنابراین نیروهای خود را به مرز عربستان و کویت اعزام کرد و نیروهای احتیاط نیز دوباره به خدمت فرا خوانده شدند. 🔅 خبر تبادل اسرا صدام که حمله نیروهای غربی را حتمی می‌دید و باید تمام توانش را به جبهه کویت معطوف می داشت، عجولانه قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را پذیرفت و برای رهایی از مسئولیت بزرگ نگهداری هزاران اسیر ایرانی، تصمیمش را گرفت. به روزهای آخر اسارت نزدیک می‌شدیم. مشکلات روحی زیاد شده بود و همه عصبی بودند. بعد از رحلت جانگداز امام هیچ انگیزه ای برای بازگشت به وطن نداشتیم. گاه فکر می کردیم موضوع تبادل اسرا از ياد دولتمردان ایران رفته است. چند روزی بود که نگهبانان و فرماندهان عراقی می گفتند: «به زودی خبر خوشحال کننده ای به شما خواهیم داد». در صبح یک روز سرد زمستانی که مشغول اصلاح سر و صورت بودیم، ناگهان صدای بلندگوها بلند شد. صدای صدام حسین بود که سخنرانی می کرد. اسرا خواستند سر و صدا کنند تا صدای صدام شنیده نشود که عراقیها گفتند: خبر مهمی برای شماست. گوش کنید.» همه گوش دادیم. صدام به عربی گفت: «عراق مندرجات کامل قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را به رسمیت می شناسد و تبادل اسرا به زودی آغاز خواهد شد. دشمنی ایران و عراق نیز پایان یافته است». همه اسرا از شدت خوشحالی فریاد کشیدند. سرانجام روز موعد فرا رسیده بود و تمام آن رنج‌ها و سختی‌ها تمام می‌شد. صدای «الله اکبر» به آسمان برخاست. عراقیها هم خوشحال بودند. آنان بیشتر از ما شادمانی می کردند؛ چرا که صدام زندگی همه جوانان عراقی را تباه کرده بود. آنان به ما گفتند که تا چند روز دیگر نمایندگان صلیب سرخ جهانی از اردوگاه بازدید و آمارگیری خواهند کرد. خبر آمدن صلیب سرخ به اردوگاه برای عراقی ها مهم و برای ما نامفهوم بود؛ به همین دلیل جلسه ای ترتیب دادیم تا بدانیم وظیفه ما نسبت به نمایندگان صلیب سرخ چیست. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد 🍂 🔻 - ۴۵ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ در بین ما یک ستوانیار که مدت ۲۹سال خدمت داشت و در زمان شاه نیز به عنوان نیروی حافظ صلح در لبنان حضور داشت، بود. او تجربیات ارزنده ای داشت و ما را با وظایف و اختیارات جهانی این نهاد آشنا کرد. او می گفت: «ما باید تمام بدرفتاری های عراقی ها را به طور کامل به نمایندگان صلیب سرخ گزارش دهیم تا حقوق از دست رفته هزاران اسیر در بند و آن همه شهید دیار غربت برای همه آشکار شود و همه بدانند که عراقیها چه کارهایی کرده اند. اختیارات این نمایندگان بسیار وسیع و مهم است. اگر گزارشی علیه عراقی‌ها تهیه کنند، می توانند دولتمردان عراق را در جوامع بین المللی تحت فشار قرار دهند». گفت و گوها و زمزمه ها ادامه داشت. اسرای غیور تصمیم خود را گرفته بودند که هنگام مراجعه نمایندگان صلیب سرخ، تمام جنایات و رفتارهای غیر انسانی عراقی ها را برای آنان گزارش دهند. عراقی ها برای اثبات حسن نیتشان، آن شب اجازه دادند در بیرون اردوگاه به سر ببریم. بعد از چند سال، برای اولین بار ستارگان را در آسمان عراق به چشم دیدیم. فکر نمی کردم که دیدن ستاره ها آن قدر خوشایند باشد. بیرون از آسایشگاه بودن خیلی خوب بود و احساس پرواز می کردیم. فردای آن روز چند نفر به اردوگاه آمدند. آنان نمایندگان سازمان منافقین خلق بودند که می گفتند: «شما ایرانی ها برای پیوستن به این سازمان و برای رسیدن به زندگی تازه و خوب در کشور فرانسه و یا ادامه تحصیل و یا ملحق شدن به سازمان اعلام آمادگی کنید تا همین امروز از اردوگاه خارج شوید.» این پیشنهاد با مخالفت و انزجار شدید اسرا مواجه شد و آنان جرئت نمی کردند نزدیک بیای
🍂 🔻 - ۴۵ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ در بین ما یک ستوانیار که مدت ۲۹سال خدمت داشت و در زمان شاه نیز به عنوان نیروی حافظ صلح در لبنان حضور داشت، بود. او تجربیات ارزنده ای داشت و ما را با وظایف و اختیارات جهانی این نهاد آشنا کرد. او می گفت: «ما باید تمام بدرفتاری های عراقی ها را به طور کامل به نمایندگان صلیب سرخ گزارش دهیم تا حقوق از دست رفته هزاران اسیر در بند و آن همه شهید دیار غربت برای همه آشکار شود و همه بدانند که عراقیها چه کارهایی کرده اند. اختیارات این نمایندگان بسیار وسیع و مهم است. اگر گزارشی علیه عراقی‌ها تهیه کنند، می توانند دولتمردان عراق را در جوامع بین المللی تحت فشار قرار دهند». گفت و گوها و زمزمه ها ادامه داشت. اسرای غیور تصمیم خود را گرفته بودند که هنگام مراجعه نمایندگان صلیب سرخ، تمام جنایات و رفتارهای غیر انسانی عراقی ها را برای آنان گزارش دهند. عراقی ها برای اثبات حسن نیتشان، آن شب اجازه دادند در بیرون اردوگاه به سر ببریم. بعد از چند سال، برای اولین بار ستارگان را در آسمان عراق به چشم دیدیم. فکر نمی کردم که دیدن ستاره ها آن قدر خوشایند باشد. بیرون از آسایشگاه بودن خیلی خوب بود و احساس پرواز می کردیم. فردای آن روز چند نفر به اردوگاه آمدند. آنان نمایندگان سازمان منافقین خلق بودند که می گفتند: «شما ایرانی ها برای پیوستن به این سازمان و برای رسیدن به زندگی تازه و خوب در کشور فرانسه و یا ادامه تحصیل و یا ملحق شدن به سازمان اعلام آمادگی کنید تا همین امروز از اردوگاه خارج شوید.» این پیشنهاد با مخالفت و انزجار شدید اسرا مواجه شد و آنان جرئت نمی کردند نزدیک بیایند و سخنان خود را به وسیله عراقی ها به ما منتقل می کردند. آنان هیچ گاه دست از تلاش برای ایجاد نفاق و جذب نیرو و خدشه دار کردن جمهوری اسلامی برنمی‌داشتند. رفتار عراقی‌ها با ما بهتر شده بود. تردد به دستشویی ها و سایر آسایشگاهها آزاد بود و می توانستیم با اسرای آسایشگاه مجاور که حدود ۲۰متر با ما فاصله داشت، بعد از حدود ۲۶ماه، صحبت کنیم و با همدیگر قدم بزنیم. روزنامه های عراقی به آسایشگاه ها می رسید و مهم ترین خبر آنها این بود که ایران و عراق موافقت کرده اند روزانه ۹۹۰ نفر اسیر ایرانی و عراقی از طریق مرز خسروی مبادله شود که این کار از تاریخ بیست و هفتم مرداد ماه آغاز خواهد شد. تا آن تاریخ چند روز بیشتر باقی نمانده بود. اسرا هرکدام با هر چه که امکان داشت، اقدام به درست کردن و تهیه سوغاتی و یادگاری از سال های اسارت می کردند. تسبیح های گوناگون، جانمازها، گردنبندهای مختلف از سنگ، چوب و شیشه، کیف های پارچه ای و گیوه‌های مختلف، از صنایع دستی اسرا بودند. برخی نیز هدیه ای برای یادگاری به همدیگر می‌دادند تا بعد از سال ها زندگی در کنار هم، در هر گوشه ایران اسلامی به یاد هم باشند و یکدیگر و به ویژه روزهای اسارت را از یاد نبرند. برخی نیز نشانی محل سکونت‌شان را به یکدیگر می دادند؛ گویا بعد از سال ها انتظار و سختی، نمی خواستند از یکدیگر جدا شوند. بدون اغراق، ما از خانواده هم به هم نزدیک تر بودیم. در دوران بیماری و غم و اندوه، همراه هم بودیم و از همدیگر پرستاری می کردیم؛ بنابراین جدا شدن از هم بسیار سخت بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
🍂 🔻 - ۴۶ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ امید به زندگی دوباره در بین اسرا دیده می‌شد. تعدادی از نگهبانان که رفتار خوبی با ما داشتند، از ما می خواستند که آنان را برای رضای خدا ببخشیم. آنان نشانی می دادند و نشانی می گرفتند تا بعد از صلح، همدیگر را ملاقات کنیم. ما از آنان می پرسیدیم شما که ادعای مسلمانی دارید، چرا ما را شکنجه می کردید؟ چرا ما را گرسنه و تشنه می گذاشتید؟ چرا در هنگام نماز و دعا همه را ضرب و شتم می کردید؟ چرا نمی گذاشتید مراسم مذهبی بگیریم؟ آیا ما با اسرای عراقی این گونه رفتار کرده ایم؟ آنان نیز در پاسخ می گفتند: «ما اختیار نداشتیم و زیر نظر بودیم. اگر لغو دستور می کردیم، به سختی مجازات می‌شدیم.» در هر صورت مهم این بود که در آن دیار غربت، اتحاد، همبستگی و انسجام خود را از دست ندادیم. 🔅 نمایندگان صلیب سرخ جهانی عراقی ها برای بستن دهان اسرا وعده دادند که صدام دستور داده تا همه شما را به زیارت کربلا ببریم و بعد از زیارت، شما را به کشورتان اعزام کنیم؛ بنابراین نباید مسائل گذشته را دامن بزنیم و کار را سخت تر کنیم. ما یک کشور مسلمان هستیم و همواره برای ایرانی‌ها احترام قایل بوده ایم. اگر کم و کاستی بوده، گذشته و اکنون نزد خانواده هایتان باز می گردید. سرانجام پس از چند سال، تبادل اسرا آغاز شد و گزارش اولین گروه از مجروحین و معلولین آزاد شده به ما رسید. ایران نیز برای اثبات حسن نیت، تعداد بیشتری از اسرا را آزاد کرده بود. همه اسرا مضطرب بودند؛ چون اوضاع عراق بحرانی بود. هر لحظه احتمال حمله نیروهای غربی متصور بود که این امر می توانست تبادل اسرا را قطع کند. روزها به سختی می گذشت و ما برای آزادی لحظه شماری می کردیم. عراقی ها تمام کابل ها، باتومها و وسایل شکنجه را پنهان کرده بودند تا نمایندگان صلیب سرخ آنها را نبینند. سرانجام نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه ما شده، شروع به ثبت نام اسرا در فهرست خودشان کردند. شماره اسارت من نیز ۳۲۸۸۴ شد که در پرونده آنان درج گردید. آنان به طور کامل به زبان فارسی مسلط بودند. خانم شانزلی مارتین سرپرست گروه اعزامی اعلام کرد: «ما نمایندگان صلیب سرخ جهانی بوده، دارای اختیارات تام جهانی هستیم. شما اسرای صبور، برای کشورتان جنگیده اید و اکنون هم اینجا هستید. ما برای رهایی اسرای هر دو کشور و سایر کشورهای درگیر جنگ، تلاش های زیادی کرده ایم. ما باید گزارشی از رفتار مسئولان عراقی تهیه کنیم؛ بنابراین از شما میخواهم بدون واهمه، هر آنچه که می‌دانید، بگویید. از دوستان و یارانتان که کشته شدند و کسی از سرنوشت‌شان خبر ندارد، برای ما بگویید. تبادل اسرا ادامه دارد و ما برای رهایی شما اینجا هستیم. قول می‌دهم تمام توانم را برای تسریع روند تبادل به کار ببرم. در ضمن ما مأموریت داریم هر کدام از شما که میخواهد به سایر کشورهای جهان که عضو سازمان ملل هستند و کنوانسیون ژنو را امضا کرده اند برای زندگی جدید، شغل جدید و در موطن جدید - برود، ثبت نام کنیم و به آن کشور اعزام کنیم. البته این کار، پناهندگی نیست؛ بلکه یک امتیاز برای اسرای تمام کشورهاست و هیچ کشوری نمی تواند اعتراض داشته باشد؛ نه عراق و نه ایران. شما در کشور جدید، تبعه آن کشور می شوید و با اخذ ویزا به وطن خودتان هم سفر خواهید داشت. اگر کسی از شما دوست دارد، بلند شود تا نام او را بنویسیم و فردا ترتیب سفر او را بدهیم». سکوت همه جا را فرا گرفته بود. سخنان این خانم همه را به فکر واداشته بود. اگر به سایر کشورها برویم، آینده ما چگونه خواهد بود؟ تکلیف ما چیست؟ تعدادی که وسوسه شده بودند، توسط دوستان توجیه شدند که نباید از آرمانمان دور شویم. ما سختی های بسیاری را تحمل کرده ایم. اکنون مردم و خانواده ها انتظار دیدن فرزندانشان را دارند. زندگی در کشوری بیگانه، شایسته ما نیست. ما باید به آغوش ملت خود برگردیم و قدر مملکت خود را بدانیم. نمایندگان صلیب سرخ هر چه منتظر شدند، کسی داوطلب نشد؛ سپس گفتند: «هر گزارشی دارید، بگویید. این حق تمامی اسرای جنگی دنیاست. تقاضا می شود از گزارش های کذب و خصمانه خودداری کنید». فرماندهان بلند پایه عراق که این گروه را همراهی می کردند، در مقابل اختیارات تام این خانم، خجالت می کشیدند و حرفی برای گفتن نداشتند. آنان ملتمسانه ما را نگاه می کردند و انتظار داشتند گذشته ها را فراموش 🍂 🔻 - ۴۷ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ عده ای از اسرا از جا برخاستند و اجازه صحبت گرفته، پرسیدند: «اگر ما همه مسائل را گزارش کنیم، عراقی ها می توانند جلو تبادل اسرا را بگیرند؟» که خانم مارتین جواب داد: «به شما قول می دهم که نمی توانند.» آن گاه همه یکی پس از دیگری از جا بلند شده، تمام جنایات عراقی ها را بازگو کردند. مجروحین جای زخ
🍂 🔻 - ۴۸ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ستون اتوبوس های حامل اسرای اردوگاه شماره ۱۵، از پادگان صلاح الدین خارج و به اتوبان وارد شدند. هوا گرم بود. همگی یک بار دیگر بعد از سالیان دراز و برای آخرین بار، به اردوگاه جهنمی خود نگاه کردیم. هر لحظه که از زندان دور می‌شدیم، احساس آرامش می کردیم و افکارمان را به کشور و خانواده خود معطوف می کردیم. کسی حرف نمی زد. هر کس از مونس و دوست سال های رنج و اسارتش جدا می شد؛ دوستانی که از خانواده هم نزدیک تر بودند. از کنار شهرهای عراق یکی پس از دیگری عبور می کردیم تا اینکه به شهرهای مقدس کربلا، کاظمین و سامرا رسیدیم. دیدن آن گنبدهای طلایی رنگ و آن گلدسته های بلند، غم سال‌های سخت را از بدنمان زدود. از اینکه نمی توانستیم به زیارت برویم، اشک از چشمانمان جاری بود. یکی دو نفر که صدای زیبایی داشتند، چند بیتی در مدح امام مداحی کردند؛ اما عراقی‌ها حتی برای چند دقیقه هم اجازه توقف به ما ندادند. از کنار این شهرهای مقدس می گذشتیم. شهرها هیچ فرقی نکرده بودند. فضایی نظامی بر اطراف شهرها حاکم بود که نشان از بروز اتفاقاتی در آینده می‌داد. همگی تشنه و گرسنه بودیم و با سرعت به سمت مرزها در حرکت بودیم. عراقی ها اعلام کردند که آماده باشید، به مرز خسروی رسیدیم. اتوبوس ها یکی پس از دیگری وارد محوطه‌ای شدند که مملو از خبرنگاران، عکاسان و فیلم برداران عراقی و خارجی بودند. دور تا دور آن محل پر از نظامیان عراقی و نفربر و زره پوش بود. بر اساس برنامه ریزی قبلی، عراق تعداد ۹۹۰نفر اسیر را با هماهنگی نمایندگان صلیب سرخ به ایران تحویل می‌داد و همان مقدار اسیر عراقی را نیز تحویل می گرفت. از دور نظامیان کشورمان را دیدیم که منتظر آمدن ما بودند. در همین زمان اتفاقی افتاد که چیزی نمانده بود تبادل اسرا قطع شود. زمان ایستادن اتوبوسها، چند نفر پاسدار به عنوان نمایندگان ایرانی و در پوشش احوالپرسی، به طور مخفیانه مقداری عکس و پوستر به اسرا دادند و گفتند: شعار فراموش نشود؛ چون تمام دوربین های جهان از شما فیلم تهیه می کنند. در ضمن نباید زمین را ببوسید؛ چون تا فاصله ۵۰ متری در خاک دشمن هستیم. خبرگزاری های عرب از بوسیدن زمین عراق بهره برداری سیاسی می کنند و این گونه تفسیر می کنند که آن قدر به اسرای ایرانی در عراق خوش گذشته که در حین ترک عراق، زمین و خاک عراق را به پاس قدردانی می بوسند؛ غافل از اینکه اسرا نمی‌دانند هنوز به خاک ایران وارد نشده اند.» در واقع این برادر می خواست مسئله را برای ما مشخص کند تا بهره برداری سیاسی از این عمل صورت نگیرد. یکی از عراقی ها این کار برادر پاسدار را دید و فوری به فرمانده اش خبر داد. یک سرهنگ عراقی همراه چند نفر آمدند و به طرف آن برادر پاسدار حمله ور شدند و می خواستند درگیر شوند. در بیرون سر و صداها بالا گرفت و درگیری پیش آمد. ما هم در حمایت از هم وطن خود، به زور از اتوبوس ها پیاده شدیم و به سوی عراقی ها حمله ور شدیم. عراقی‌ها با اسلحه های خود سر رسیدند و تعداد زیادی از اتوبوس ها را به داخل خاک عراق بازگردانده، در فاصله ای بسیار دور نگه داشتند. همگی ناراحت و عصبانی شده بودیم. تصمیم گرفته بودیم در حضور دوربین های خبرنگاران یک شورش به راه بیندازیم و به سوی مرز خودمان فرار کنیم؛ چون حدود ۲۰۰ متر بیشتر با خاک ایران فاصله نداشتیم. در همین لحظه نمایندگان صلیب سرخ میانجیگری کردند و از هر دو طرف خواستند خیلی سریع دور شوند. نماینده صلیب سرخ رو به افسر عراقی کرد و گفت: «چرا مانع تراشی می کنید؟ من این عمل شما را گزارش خواهم کرد.» که آنان نیز ایرانی‌ها را نقض کننده کار تبادل معرفی کردند. پس از مدتی کوتاه، نمایندگان صلیب سرخ به عراقی ها دستور دادند که خیلی سریع کار تبادل را شروع کنید؛ سپس رو به مقامات عراقی کردند و ادامه دادند: «ما این حرکت شما را گزارش خواهیم کرد؛ زیرا این اولین بار نیست که در نقطه صفر مرزی و بعد از آن همه تلاش و زحمت، موجب درگیری و خشونت می‌شوید. این رفتار در این برهه از زمان و وضعیت کنونی، شایسته انسان‌هایی فهیم نیست. این رفتار شما غیر اصولی و غیر قابل درک است. چرا مانع روند تبادل اسرا می‌شوید؟» در مقابل سخنان منطقی نمایندگان صلیب سرخ، همه مقامات عراقی ساکت بودند و کسی جوابی نداشت. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد 🍂 🔻 - ۴۹ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 برگرداندن اسرای ایرانی خبرنگاران حاضر، همه این صحنه ها را ثبت کردند. هنگامی که از اتوبوسها و در مقابل خبرنگاران سراسر جهان پیاده می‌شدیم، عکس امام را از زیر پیراهن مان بیرون می آوردیم و رو به دوربین ها گرفته و می‌بوسیدیم و فریاد می‌زدیم «الله اکبر، خمینی رهبر». دوربین های حامی دولت عراق این صحنه
🔻 - ۵۰ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ در بین ما افرادی بودند که تمام اَسرار اُسرا را برای عراقی ها فاش می کردند. آنان باعث شهادت بسیاری از یاران ما در زندان های عراق شده بودند. چشم های زیادی در اثر خبرچینی‌های آنان به زمین ریخت و یا معیوب شد و دست و پاهای بسیاری شکسته شد. اسرا برای پیدا کردن این افراد، از چادرها بیرون رفتند و آنان را یکی یکی شناسایی کردند. بر حسب اتفاق، در بین گروه ما، بهروز - مترجم عرب زبان - هم با ما بود. او را یافتم. او قبل از تبادل اسرا، از عراق تقاضای پناهندگی کرده بود؛ شاید می دانست که در ایران چه سرنوشتی در انتظارش است. او هم مرا دید و با گریه گفت: «منو ببخش! خودم پشیمان و نادم هستم. من فریب خوردم و در اثر فشار مجبور بودم برای عراقی‌ها کار کنم. به خدا توبه کردم.» من او را معرفی نکردم. فقط به او گفتم: «تو چه قدر به دشمن اعتماد داشتی که همه دوستان و هموطنانت رو به دشمن فروختی؛ در حالی که دشمن تو را برای نوکری هم قبول نکرد. خجالت نمی کشی به روی ما نگاه کنی؟» سایر اسرا او را شناختند و می خواستند او را به سزای اعمالی که منجر به شهادت پاک ترین فرزندان این سرزمین بود، برسانند. او را بعد از تنبیه، تحویل مقامات امنیتی دادند تا مشخص شود چه کارهای دیگری علیه کشور انجام داده است. برخی اسرا تعدادی از منافقین را شناخته بودند که سریع به مسئولان اطلاع دادند. مأموران امنیتی نیز در محل حاضر شدند و آنان را یکی پس از دیگری دستگیر و برای بازجویی همراه خود بردند. چند ساعت بعد، ما را دوباره سوار اتوبوس ها کرده، به شهر اسلام آباد غرب و پادگان الله اکبر که محل قرنطينه اسرای ایرانی بود، اعزام کردند. در بین راه، مردم قدرشناس در صف های طولانی ایستاده بودند تا از ما استقبال کنند. همه خودروها چراغ‌هایشان را روشن کرده بودند و همه جا مملو از شادی بود. همه از شدت خوشحالی گریه می کردند. مردم، صدها متر راه را همراه با اتوبوس ها می‌دویدند. مارش نظامی در شهرها نواخته می شد و مردم شیرینی پخش می کردند. 🔅 در فراق امام(ره) وارد پادگان الله اكبر ارتش شدیم. پیش از این هم به این پادگان آمده بودم. منافقین در روزهای پایانی جنگ، این پادگان را به آتش کشیده بودند که هنوز آثار خرابکاری آنان باقی بود. هنگامی که وارد آنجا شدیم، عکس‌های امام راحل (ره)، داغ دلمان را تازه کرد. همه به سوی تصاویر امام هجوم بردند. نمی توانستیم احساسات قلبی مان را بیان کنیم. در حالی که فیلم سخنرانی امام و گزارش ارتحال ایشان پخش می شد، همگی گریه می کردیم. هنوز باورمان نمی شد که امام عزیزمان را از دست داده ایم. هیچ کس به فکر خانواده اش نبود. خبرنگاران هم این صحنه های کم نظیر را ثبت می کردند. آنجا بود که اعلام کردند امام، همه شما را آزاده نامیده و اسرا را آزادگان لقب داده اند. خود را لایق این نام - که برگرفته از خصایص بزرگ پرچمدار اسلام، امام حسین بود، نمی دانستیم. محل قرنطینه اسرا دارای امکانات بسیار زیادی بود؛ غرفه های لباس، کتابخانه، غذاخوری، مسجد، سینما، مخابرات و هر آنچه که نیاز داشتیم را فراهم کرده بودند. گروههای پزشکی اقدام به آزمایشات و معاینات پزشکی کردند. ما را به مدت سه روز در آن مکان نگهداری کردند تا در صورت وجود بیماری مسری، شناسایی و پیشگیری شود. برای هر نفر کارت های مخصوص و شناسنامه های بهداشتی تنظیم گردید. آنان اقدام به برپایی کلاس های آموزش بهداشتی کردند و متخصصان تغذیه، روان پزشکان و پزشکان متخصص در زمینه های مختلف، هر کدام توصیه های لازم را برایمان بازگو کردند. همه اسرا در اثر سوء تغذیه ضعیف شده بودند. برخی خبرنگاران نیز اقدام به ثبت خاطرات اسرا می کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد 🍂 🔻 - ۵۱ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ پیام های تبریک و تهنیت رهبر انقلاب و رئیس جمهور برایمان خوانده شد که از ما خواسته بودند روحیه انقلابی خود را برای همیشه و طبق وصیت نامه سیاسی - الهی امام حفظ کرده و رهرو همرزمان شهیدمان باشیم. گروه اطلاعات نیز کارهای تخصصی را شروع و اقدام به ثبت وقایع سال های اسارت ما کردند. آنان افرادی را که در خاک دشمن حركات ناشایست داشتند و یا اقدامی علیه منافع کشور انجام داده بودند و نیز منافقینی که به داخل مرزهای کشورمان نفوذ کرده بودند را دستگیر کردند. همه آزادگان از مسئولان قرنطینه درخواست کردند که قبل از رفتن به خانه، می خواهیم به حرم امام (ره) برویم. با وجود مخالفت آنان و مشکلاتی که این درخواست ما برای آنان داشت، سرانجام با اصرار اسرا، این کار نیز میسر شد تا پیش از دیدار با خانواده هایمان، به زیارت حرم امام بزرگوارمان برویم. مقامات بلند پایه لشکری و کشوری با ما ملاقات می کردند و
هدایایی را به رسم یاد بود به اسرا می‌دادند. سپس به همه اسرا لباس های مناسبی اهدا کردند تا با وضعیت بهتری به آغوش خانواده هایمان بازگردیم. سرانجام انتظار به پایان رسید و اتوبوس ها وارد پادگان شده، همه را به سوی فرودگاه کرمانشاه حرکت دادند. در بین راه که از داخل شهرها و آبادیها گذر می کردیم، استقبال مردم بی نظیر بود. همه می خواستند فرزندان صبور ایران اسلامی را از نزدیک ببینند و از آن همه صبر و مقاومت دلاورانه تشکر کنند؛ اما ما خود را لایق آن همه خوبی نمی دانستیم. وقتی به فرودگاه کرمانشاه وارد شدیم، خبرنگاران در سرسرای انتظار گزارش تهیه می کردند و احساسات قلبی آزادگان را جویا شده، از خاطرات اسارت می پرسیدند؛ سپس به وسیله هواپیمای سی۔ ۱۳۰» ارتش، به سمت تهران پرواز کردیم تا به دیدار مرقد امام راحل (ره) برویم. 🔅 زیارت مرقد امام(ره) رواق منظر چشم من آشیانه توست، کرم نما و فرود آی که خانه خانه توست شوق دیدار حرم امام (ره) چنان ذهن ما را مشغول کرده بود که متوجه سوار شدن و پیاده شدن از هواپیما نشدیم. پس از پیاده شدن، اتوبوس ها ما را سوار کرده، با همراهی نیروهای نظامی و انتظامی، به طرف بهشت زهرا(س) حرکت کردیم. به هیچ چیزی فکر نمی کردیم جز دیدار امام راحل (ره) از دور حرم نمایان شد. اشک از چشمان همه جاری بود. همه با صدای بلند در فراق امام عزیزمان که در وصیت نامه سیاسی - الهی خود فرموده بود: اگر روزی من پیش شما نبودم، سلام مرا به آزادگان برسانید»، گریه و زاری می کردیم. هر چه اتوبوس ها به حرم نزدیک تر می شدند، صدای گریه ها هم بیشتر می‌شد. خبرنگاران هم پیش از ما خود را به آنجا رسانده بودند تا آن صحنه های زیبا را به تصویر بکشند. وقتی از اتوبوس ها پیاده شدیم، به سوی صحن دویدیم. همه در جلو در حرم خود را به زمین انداخته، گریه می کردیم. زائران و خبرنگاران از دیدن آن همه احساسات صادقانه اشک می ریختند. صدای زاری و شیون، تمام حرم را فرا گرفته بود. ماندن ما در حرم، خیلی طولانی شده بود. هیچ کس نمی خواست آنجا را ترک کند. ما به امام گفتیم که بسیاری از اسرای شهید، آرزوی چنین لحظه‌ای را داشتند؛ اما ما را تنها گذاشتند. بعد از آن زیارت به یاد ماندنی و تاریخی، برای رفتن به خانه و دیار خود، با هم خداحافظی کردیم. لحظات بسیار سختی بود. بعد از سال ها دوری از وطن و در حالی که در تمام سختی‌ها کنار هم بودیم، باید از هم جدا می‌شدیم. بعد از خداحافظی، گروه گروه به سوی استان های خود حرکت کردیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد 🍂 🍂 🔻 - ۵۲ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 بازگشت به آغوش خانواده پس از سال ها، به سوی خانواده های خود که سال ها در انتظار دیدارمان بودند، می رفتیم. نمی دانستیم از خانواده و بستگانمان چه کسانی زنده هستند. فکر دیدار با خانواده و پدر و مادر، همه را هیجان زده کرده بود. در این افکار بودیم که خلبان اعلام کرد برای فرود آماده باشید؛ به ارومیه رسیده ایم. هواپیما در بالای شهر زیبای ارومیه چرخی زد و به زمین نشست. سیل مردم خداجو و قدرشناس برای استقبال از آزادگان، وارد فرودگاه شده بودند و با گل و شیرینی از ما پذیرایی می کردند. استقبال بسیار با شکوهی بود. خبرنگاران حاضر در مراسم، سؤالاتی کوتاه پیرامون اسارت و خاطراتمان می کردند که همزمان از رادیو سراسری پخش می‌شد. سالها بود که خانواده ام از من اطلاع دقیقی نداشتند. آنان به تمام اداره‌های دولتی مراجعه کرده بودند؛ ولی خبر درستی کسب نکرده بودند. وقتی هم به یکان خدمتی ام مراجعه کرده بودند، به آنان گفته بودند که تعداد زیادی از افراد آن لشکر، مفقودالاثر شده اند و هنوز خبر دقیقی از وضعیت آنان نداریم. ناگفته نماند که یک همشهری و همکار به نام «درستی داشتم که در جبهه با هم بودیم. در حین حمله تانک ها به قرارگاه عملیاتی تیپ، مأموریت داشتم جلو پیشروی و نفوذ ادوات زرهی دشمن را از جناح چپ مسدود کنم. در این میان که تعدادی تانک دشمن زمینگیر و تعدادی منهدم شده بودند، من نیز همراه با گروه به جلو می رفتم. گاه یکی از خودروهای ما در اثر گندی در جابه جا شدن، توسط دشمن هدف قرار می گرفت و منهدم می‌شد که تعدادی از همرزمان ما نیز شهید می شدند. درستی که با دوربین ما را از دور نگاه می کرد، به دلیل وضعیت منطقه، مدت کوتاهی از رؤیت ما با دوربین غافل شده و رفتن مرا به جلو نمی بیند. وقتی یکی از خودروها آتش می گیرد، او گمان می کند که من هم در خودرو بوده ام و به همین خاطر به طرف محل حادثه میدود. در آنجا به دلیل شدت جراحت و سوختگی یکی از شهدای گمان می کند که آن شهید من هستم و به شدت برایم گریه می کند. بعد از اسارت ما و عقب نشینی دشمن در حملات پی در پی ارتش اسلام، او پس از مدتی به مرخصی می رود. خانواده ام نیز بعد از چند ماه بی اطلاعی، برای جویا ش
دن از وضعیت من به خانه اش می روند و با اصرار می خواهند که هر آنچه در مورد من می داند، برایشان بگوید. او نیز به آنان می گوید که حین درگیری با عراقی‌ها، دیده که به شهادت رسیده ام و جسد سوخته مرا هم دیده است. خانواده باور نمی کنند و دوباره اقدام به پرسوجو می کنند؛ اما همچنان از من خبری کسب نمی کنند؛ تا اینکه چند روز قبل از آمدنم به ایران، از طریق اسرایی که زودتر آزاد شده بودند، از سلامتی ام مطلع می‌شوند. بعد از استقبال مردم در ارومیه، هر کدام به وسیله خودرو به سوی شهرمان حرکت کردیم. در راه همه جا مملو از نوشته و چراغانی بود که ما هرگز خود را شایسته آن همه محبت نمی‌دیدیم. وقتی به ورودی شهر رسیدیم، کمیته استقبال به ما خوش آمد گفت؛ سپس به داخل شهر رفتیم. چهره شهر خیلی تغییر کرده بود. برخی کوچه ها و خیابان ها را نمی شناختم. پس از پایان جنگ، به وضع عمرانی شهرها رسیدگی بیشتری شده بود و به هیچ وجه با شهرهای عراق قابل مقایسه نبود. خدای بزرگ را شکر کردم و بسیار خوشحال بودم که به شهرم بازگشته ام و می توانم خانواده ام را بار دیگر ببینم. همسایه ها و خانواده ام، مرا بسیار مورد لطف قرار دادند. مسئولان شهر اعم از امام جمعه، فرماندار و رؤسای ادارات، یکی پس از دیگری برای دیدارمان می آمدند و از ما دلجویی می کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد 🍂 🍂 🔻 - ۵۳ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 افشای جنایات صدام در کشتار اسرای ایرانی یک افسر ارشد گارد ریاست جمهوری عراق، مدتها بعد به شکنجه، سوزاندن، قطع اعضای بدن و کشتار صدها اسیر ایرانی اعتراف کرد. این جنایتکار بعثی اعتراف کرده که بر روی برخی از اسرای تیر باران شده، آهک یا مواد شیمیایی یا اسید می‌ریختند تا اثری از آنها باقی نماند. این فرد سرهنگ عبدالرشید الباطن» نام دارد و بازپرس ویژه گارد ریاست جمهوری عراق در زمان جنگ علیه ملت ایران بود. او به خوبی به زبان فارسی و تاریخ ایران آشنایی داشت و پیش از آغاز جنگ تحمیلی علیه ایران، توسط استخبارات عراق و صدام، برای تحصیل زبان فارسی به تهران اعزام می شود. سرهنگ عبدالرشید در بهار سال ۱۹۷۵م در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و با آغاز جنگ و تجاوز بعثیها به ایران، مأموریت یافت اسرای ایرانی خط مقدم جبهه ها را بازجویی و از آنان اطلاعات کسب کند؛ تا جایی که به دریافت مدال و نشان از صدام مفتخر شد. این جنایتکار جنگی در جریان بازجویی هایش اعتراف می کند که اسرای ایرانی را پیش از به شهادت رساندن، شکنجه می کرده است. وی درباره یک اسیر ایرانی که بر اثر اصابت مین، پایش را از دست داده بود، گفته است: «زمانی که از این اسیر بازجویی می کردم، به دلیل مقاومتش، شروع به قطع انگشتان دستانش کردم. پس از قطع هر انگشت و به فاصله دو دقیقه، محل قطع شده را با فندک می سوزاندم تا اینکه تمام انگشتانش را بریدم؛ اما مقاومت حیرت آور او که بسیار هم جوان بود، مرا خشمگین کرد و با اره، پایش را نیز قطع کردم؛ اما این اسیر ایرانی هیچ اطلاعاتی نداد». این جنایتکار جنگی که در پرونده اش کشتار و اعدام های فجیع شیعیان و اکراد عراقی نیز دیده می شود، در سال پنجم جنگ نیز در یک قتل عام اسرای ایرانی، ۲۲ رزمنده جمهوری اسلامی ایران را که همگی زیر ۲۰ سال سن داشتند، با شلیک تیر خلاص به سرشان، به شهادت می رساند؛ در حالی که دست‌های همگی این اسیران، بسته بود. او اعتراف کرده است که در جریان جنگ، هزاران اسیر ایرانی به شکل فجیعی در اسارت به شهادت رسیده اند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ پایان خاطرات آزاده میکائیل احمدزاده 🍂