eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
81 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
843 ویدیو
12 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر الف، ق می گفت که با یکی از دوستانش قصد فرار از دست منافقین را داشتند، ولی در نزدیکی های مرز ایران دستگیر شده و چون اسیر جنگی محسوب می شدند، آنها را در اردوگاه اشرف زندانی کردند. او می‌گفت که در زندان هم برای آنها مرتب فیلم‌های مبتذل پخش می‌کردند و همه گونه امکانات وسوسه انگیز و مفسده دار برایشان فراهم بود. او می‌گفت این زندان معروف به زندان از آرمان بریده‌ها بود!». تقریباً تمام بهار را در سلول‌های انفرادی بودیم کار هر روز عراقی ها این بود که یک نگهبان برای هواخوری مختصر ما را بیرون می‌آورد که ای کاش نمی آورد، چون بیشتر شبیه کتک خوری بود تا هواخوری. یک نگهبان بچه سال بود که واقعاً وحشی بود. از وقتی ما را بیرون می آورد تا آخر وقت هواخوری با کابل می‌زد به سر و کمر و خلاصه هم خیلی اذیت می‌کرد و هم روی اعصابم راه می رفت، درست مثل مصطفى و لفته. آن ایام مثل سایر ایام اسارت یکنواخت و به کندی سپری می شد. بر خلاف آن شب اول. شب را می‌کشتی صبح نمی‌شد و خورشید را به زور باید پائین می آوردی. بالأخره آنها چند ماه بعد ما را به اتاقی که در مجاورت انفرادی بود منتقل کردند. احتمالاً می خواستند اسرای دیگری را در زنزانه تنبیه کنند. در آن اتاقک برنامه های آموزشی با هم داشتیم و روزگار می‌گذشت. آن اتاقک سه در سه متر مربعی اگر چه پنکه نداشت اما نسبت به زنزانه بهشت بود. مزیت بزرگ این اتاقک این بود که روزنه ای هر چند تنگ به فضای باز داشت و از آن روزنه هوای تازه گاهی فرصت نوازش گونه های تفتیده ما را پیدا می‌کرد. علاوه بر آن، حالا دیگر مجبور نبودیم بعد از جیرجیرک ها و گنجشک ها نمازمان را بخوانیم. در تمام این مدت به جز ایامی که در ردهه بودیم یادم نمی آید حمام کرده باشیم. وقتی احتیاج به غسل پیدا می‌کردیم با حدود یک لیوان آب این کار را انجام می دادیم. اول صبر می‌کردیم تا ما را برای توالت بیرون ببرند و خیلی سریع به نیت غسل سرمان را زیر آب لوله می‌شستیم و بقیه غسل را داخل سلول با یک لیوان آب و کمی اسفنج که با آن تمام بدن را خیس می‌کردیم انجام می‌دادیم. تیرماه ۱۳۶۹ هم از راه رسید. هوا خیلی گرم بود و داخل آن اتاقک به غیر از شب ها که هوا کمی خنک می‌شد گرما امان مان را بریده بود. یک روز آمدند و گفتند آماده حرکت شوید. بار و بندیل مختصر اسارتی مان را که همه اش در یک پاکت پلاستیکی امروزی جا می‌گرفت بستیم و طبق معمول چشم بسته حرکت مان را به "ملحق ب" جایی که با ۷۲ نفر دیگر به آن تبعید شده بودیم بردند. ولی هاشم و مسعود را به جای دیگر. البته بعد از مدتی هاشم و مسعود هم به من ملحق شدند و ما را به اتاقی راهنمایی کردند که چند تا از بچه های قدیمی بند ۱و۲ آنجا بودند. حالا دیگر مجدداً اوضاع عادی شده بود. ادامه دارد
2⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️نجات صدیق در دادگاه عراقی یک روز دوباره به ما سه نفر گفتند که خیلی سریع آماده رفتن شویم. باز هم طبق معمول تا مقصد چشم و دست بسته بودیم. گفتند به بغداد می روید تا در یک دادگاه محاکمه شوید. حسابی غافلگیر شده بودیم و فرصت هماهنگی و یکی کردن حرف هایمان را نداشتیم. همه اعضای هیئت منصفه و قاضی، نظامی بودند و با درجات مختلف. قاضی یک عقاب داشت و یک ستاره. یعنی سرتیپ. ما سه نفر بی رمق روی زمین نشستیم. آن جا جایگاهی بود که با نرده هایی به ارتفاع حدود ۷۰ سانتی متر محصور بود و همگی آنهایی که شب فرار ما در بیمارستان یا ردهه مسئولیتی داشتند و همچنین فرماندهان ارشد اردوگاه را آنجا زور تپان جا داده بودند. در رأس این جمعیت نگهبانان آن شب بیمارستان که یکی همان نجم بود و افسر اردوگاه در جلوی جمعیت ایستاده بودند. قاضی از من پرسید کسی از این جمع با شما در فرار دست داشته است؟ یاد شکنجه‌های وحشتناک نجم بعد از دستگیریمان در بیمارستان افتادم که برای به هوش نگه داشتن من در حین شکنجه از یک اسپری بدبو استفاده کرد. الآن وقت انتقام بود، این سرباز شیطان را می‌توانستم به دست خود این شیاطین به درک واصل کنم. کافی بود بگویم نجم از فرار ما اطلاع داشت؛ در آن صورت به سادگی آب خوردن نجم اعدام می‌شد و همگی آن جمعیت به زندانهای سنگین محکوم می‌شدند. نگاهی به انبوه جمعیتی که مثل گوسفند درون آن آغل تنگ تپانده شده بودند انداختم. آنها می‌دانستند سرنوشتشان بسته به کلماتی است که لحظاتی بعد خواهم گفت. در نگاه‌شان خصوصاً نگاه نجم، نوعی التماس می دیدم. باز هم بر خدای خودم توکل کردم و تصمیم گرفتم همه را ببخشم و جزایشان را به خالق‌شان واگذار کنم. به یاد فرمایش حضرت امام صادق علیه السلام افتادم که فرمود "النجاة فى الصدق، لذا بدون مکث گفتم: «خیر». می‌دانستم حتی اگر مکث کنم برای همه آن افراد دردسر درست می شود. وقتی همکاری آنها را منکر شدم همگی آنها حتی قاضی نیز نفس راحتی کشیدند، اما حالا دیگر در نگاههای سرد و بی روحشان هیچ اثری از آن التماس قبلی و یا حتی قدردانی از کسی که می‌توانست از آنها انتقام سختی بکشد اما این کار را نکرد وجود نداشت. وکیل مدافع این دو نفر هم در بیرون حصار ایستاده بود و داشت با جملاتی ملتمسانه از آنها دفاع می‌کرد. به قاضی گفت: «سیدی ذوله من عائله الشهداء و مجاريح عندهم اطفال و نساء، ارجوك اتخفف الهم» یعنی «قربان اینها خانواده شهید و مجروح هستند. زن و بچه دارند لطف بفرمایید در حکم شان تخفیف دهید.» وقت صدور حکم متهمان بود. قاضی برای صدور حکم نهایی دستور داد همه متهمان از سالن دادگاه خارج شوند. می‌خواستند ما را هم از سالن بیرون ببرند که قاضی گفت «خلیهم» یعنی «بذار باشن» دادستان با قرائت کیفرخواست تقاضای مجازات ۹ ماه زندان کرد. یکی از افسران بعث که کنار قاضی بود التماس کرد که مدت مجازات کمتر شود. خلاصه دو نفری که در دو طرف قاضی بودند با هم بر سر مدت زمان مجازات زندان اختلاف داشتند. یکی مثلاً می گفت نه ماه دیگری می گفت سه ماه قاضی هم پادرمیانی کرد و گفت بنویسید شش ماه، قال قضیه را بکنید! وقتی از صدور احکام فارغ شدند قاضی دادگاه که سرتیپ بود، رو به اطرافیانش کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت: سربازان خمینی همگی بی سوادند و اینا رو که می‌بینی عاشق خمینی هستن. شرط می‌بندم بی سوادند». بعد به من اشاره کرد که جلوتر بروم و پرسید: چند کلاس سواد داری؟» گفتم: «دانشجوی سال سوم رشته مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت ایران هستم». رنگ صورتش قرمز شد و داشت از شدت عصبانیت منفجر می‌شد. در همین حین فکری به ذهنم رسید و با اشاره به هاشم و مسعود گفتم: «قربان» این دو نفر هم دانشجو هستند». ضربه کاری و کامل بود. تمام تئوری آن قاضی با شکست بزرگی مواجه شد. خدا کرد که فقط با عصبانیت دستور اخراج ما از دادگاه را داد و ما را بردند. در مسیر خارج شدن از دادگاه چشمانم به چشمان نجم گره خورد. هنوز حالت بغض و کینه از نگاهش مشخص بود اگر چه از حکم ابلاغ شده ناراحت بود، اما خدا به او رحم کرده بود که سرنوشتش با ما گره خورده بود. اگر افراد انتقام جویی در مسیر سرنوشتش قرار می‌گرفتند اعدامش قطعی بود. بلافاصله با همان وسیله ای که ما را آورده بودند به ملحق بازگرداندند. ادامه دارد
3⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ سرباز بسیجی روزگار خوبی را در ملحق می‌گذراندیم. به غیراز برخی شکنجه های معمول تقریباً خود عراقی ها هم از کتک زدن‌مان خسته شده بودند و خیلی سربه سرمان نمی گذاشتند. مجدداً کلاسهای مختلف شروع شد. غذا را با هم در یک قصعه، اما این بار برخلاف اوایل اسارت در آرامش می‌خوردیم. در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آنجا نقاشی می‌کرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقی‌ها برای نقاشی عکس صدام، مدتها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود. بچه ها می گفتند وقتی آزاد شده بود نمی‌توانست راه برود و بعد از مدتها تمرین توانسته بود سرپا بایستد. کامران سرباز مؤمن و شجاعی بود. او سرباز ارتش میهن اسلامی بود که حماسه می‌آفرید. او می‌گفت یک بار بعثی ها خواسته بودند که عکسی از صدام را در مقیاس بزرگ بکشند و او را مجبور به این کار کرده بودند. او می گفت: «برای نقاشی باید روی عکس راه می‌رفتم و نقاشی می‌کردم. بعثی ها اعتراض کردند که چرا پا روی عکس سیدالرئیس می‌ذاری؟ گفتم بابا عکس بزرگه چطور بدون پا گذاشتن همش رو بکشم؟». می گفت که یک بار هم یک افسر عراقی آمده بود نزدیک او، و در حالی که او روی عکس صدام ایستاده بود و مشغول کشیدن قیافه نحس صدام بود، از کامران می‌پرسد چی‌کار می‌کنی؟». او جواب داده بود: «عکس صدام رو می‌کشم. آن افسر پرسیده بود این عکس کجاست؟». او جواب می‌دهد: «قربان همین الآن شما روی صورت صدام ایستادید. افسر با شنیدن این جمله در جا پرشی به عقب کرده و به عکس نیم کشیده صدام احترام نظامی می‌گذارد و چند تا لیچار هم بار کامران می‌کند. با اسدالله تکلویی، بسیجی بچه تهران هم آشنا شدم. اسدالله خیلی شوخ بود و بچه ها را با شوخی هائی که به کسی بر نمی خورد می‌خنداند. همیشه از صحبت کردن با او روحیه می‌گرفتیم البته هنوز هم همان طور است. ادامه دارد
4⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ برکت دیوانگی مزایای حمله به کویت از پذیرش قطعنامه توسط ایران بیش از دو سال می‌گذشت و از آمدن صلیب سرخ و آزادی هیچ خبری نبود. یک روز صبح تلویزیون عراق آواز معروفی که در زمان جنگ با ایران مواقع حمله می‌خواندند را پخش کرد. تعجب کردیم، جنگ که تمام شده، این بار صدام هوس کرده کدام کشور را سه روزه تصرف کند؟! آواز که تمام شد، گوینده اعلام کرد در کویت کودتا شده و یک افسر نظامی به نام سرهنگ علاء قدرت را به دست گرفته است. با خودم گفتم عراق چه ربطی به کویت داره؟». رو کردم به بچه ها و گفتم باور کنید عراق کویت رو اشغال کرده و اسمش رو گذاشته کودتا. البته این اواخر در اخبار، درگیری رسانه‌ای عراق با مصر و کویت را در مورد بدهی های عراق در دوران جنگ می‌شنیدیم. عراق مدعی بود که بوابه (دروازه) شرقی امت عربی را به تعبیر خودش از دسترس فرس مجوس در امان نگه داشته است. بنابراین کشورهای عربی هر کمکی در طول جنگ به عراق کرده اند، در حقیقت برای امنیت خودشان بوده است و حق ادعای مطالبات خود را ندارند اما مصر و کویت وام هایی را که در طول جنگ به عراق داده بودند مطالبه می کردند. در همین ایام زن حسنی مبارک رئیس جمهور مصر، برای آشتی کنان به عراق سفر کرد که در جریان آن یکی از محافظ هایش توسط عدی پسر صدام کشته شد. صدام هم برای جلوگیری از تنش بین عراق و مصر دستور داد فرزندش را زندانی کردند. چیزی نگذشت که خانواده مقتول دست به دامن صدام شدند که ای سید الرئیس! حالا فرزند شما یک کاری کرد و فرزند ما را کشت، جان فرزند ما که قابل این حرفها نیست. یک فرزند صدامی گفتن یک فرزندِ مایی گفتن. خلاصه با اعلام رضایت خانواده مقتول، فرزند صدام آزاد شد. ما هم آخرش درست حسابی نفهمیدیم قضیه زن حسنی مبارک و این محافظ کشته شده و پسر صدام چه بود! مدتی گذشت و فشارهای این دو کشور برای بازپس گیری وام هایشان به صدام ادامه داشت تا این که گویا صدام با خودش گفت حالا مصر یک چیزی اما این کشور زپرتی کوچولو یعنی کویت خیلی داره هارت و پورت می‌کنه و اصلاً از ابهت ما نمی‌ترسه و باید یک حال اساسی ازش بگیریم که تا آخر عمر فراموشش نشه. لذا تصمیم گرفت به کویت حمله کند و این کشور را در کمتر از سه روز اشغال کامل کرد و سربازان کویتی حتی چند ساعت هم نتوانستند مقاومت کنند و اکثراً اسیر شدند. پیش خودم گفتم اینم شد قوز بالا قوز. جا برای خودمون کم بود، حالا باید واسه چند هزار تا اسیر کویتی هم جا باز کنیم. ولی انگار قصه جور دیگری داشت رقم می خورد. به زودی دریافتیم این همان وعده الهی است که به صابران وعده داده که خداوند صابرین را دوست دارد. بوش پدر که مدعی بود کشور آمریکا نقش اربابی بر این کره کوچک خاکی دارد با حمله عراق به کویت به رگ غیرتش برخورد که ای بابا پس ما این ور دنیا برگ چغندریم که هر کس هر موقع هوس کرد به نوکر ما حمله کنه و ما بی خیال باشیم؟! لذا ناوگانهای جنگی اش را برای یک تهاجم جدید راهی خلیج فارس کرد. همه این اتفاقات ظرف چند ماه افتاد و صدام که داشت درگیر یک جنگ خونین با آمریکا می‌شد می‌خواست که حمایت ایرانیان را برای مبارزه با دشمن دیرینه شان آمریکا همراه خود کند. ادامه دارد
5⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ آزادی گروهی اسرا در همین راستا صدام نامه ای به رئیس جمهور وقت ایران، جناب حجت الاسلام آقای رفسنجانی نوشت و همه حقوق ایران در توافق نامه ۱۹۷۵ الجزایر که اول جنگ پاره اش کرده بود را به رسمیت شناخت. صدام برای اثبات حسن نیتش به یکباره تعداد زیادی از اسرا را آزاد کرد. این شد قصه آزادی اسراء، البته نه ما. چون ما تازه وارد مرحله جدیدی از دوران اسارت می شدیم. خیلی عجیب بود. از آخرین لحظاتی که هیچ امیدی به آزادی نداشتیم تا شنیدن خبر آزاد شدن اسرای اردوگاههای دیگر چند روز بیشتر نمی گذشت. کم کم نوبت داشت به اردوگاه ۱۱ می‌رسید. صلیب سرخ تا اردوگاه رمادی ۱۰ آمده هنوز نوبت به تکریت ۱۱ نرسیده بود. بالأخره یک روز لفته آمد و لباس و کفش آزادی را بین بچه ها توزیع کرد، ولی به ما سه نفر و چند نفر دیگر از بچه هایی که در ملحق بودند از جمله کامران فتاحی لباس نداد. زخم زبان هم زد که شما چند نفر حالا حالاها مهمان ما هستید. به خودم دلداری می‌دادم که این کارها فقط برای تضعیف روحیه ماست و آنها نمی توانند ما را نگه دارند. با اسدالله تکلویی درد دل کردم. اسدالله تفعلی به قرآن زد و ما را دلداری داد که راحتی در پیش است. کمی دل گرم شدم. شرایطی پیش رویمان بود که همه می‌دانستیم حقیقت است، اما باورش برایمان سخت بود. می‌دانستیم که بعثی ها با آن سابقه مان امکان ندارد بگذارند به این راحتی آزاد شویم. اما امید را در قلبمان روشن می گذاشتیم. بین بچه‌ها ولوله‌ای افتاده بود. عده ای با هم خداحافظی می کردند، آدرس رد و بدل می کردند و عده ای مناجات و دعا. همان قدر که آن عده ای که این لحظات برای سایر بچه ها شورانگیز بود اما برای ما چند نفر بسیار دردآور و سنگین بود. بچه ها اگر چه از فراق قریب الوقوع ناراحت بودند اما شادی آزادی، سنگینی این غم را برایشان قابل تحمل می‌کرد، ولی ما، هم انتظار داغ فراق قريب الوقوع دوستان مان را می‌کشیدیم و هم باید مرحله جدیدی از اسارت را تجربه می کردیم. برآوردی از آن نداشتیم. مرحله ای کاملاً ناشناخته و مبهم. هنوز شکنجه عراقی‌ها به راه بود. حتی خبر رسید که یک بعثی وحشی چند نفر از اسرا را تا کمر در گل و لای انداخته و شکنجه کرده بود و گفته بود تا چند روز دیگه آزاد می‌شید و دیگه دستم بهتون نمی‌رسه، حداقل الان عوض اون وقتایی که نیستید کتک بخورید. تصور وقتی که در این اردوگاه به این بزرگی ما تنها باشیم و خبری از بقیه اسرا نباشد، مو به تن مان سیخ می کرد. بالأخره هفتم شهریور ۶۹ روز موعود فرارسید و صلیب سرخ برای اولین بار پا به اردوگاه مخفی ۱۱ گذاشت. ما سه نفر و کامران فتاحی را مخفیانه توی یک اتاقک زندانی کردند و تهدیدمان کردند که اگر سرمان را بالا بیاوریم ما را خواهند کشت. همه را ثبت نام کردند و بعد از ثبت نام کلیه اسرا را سوار اتوبوس کردند و بردند و ما چهار نفر از سوراخ یکی از هواکش‌ها فقط توانستیم نظاره گر لحظات شادی بچه ها باشیم. آن قدر این ماجرا به سرعت گذشت که اصلاً تصورش را نمی کردیم. حالا ما دیگر تنها شده بودیم و انتظار سرنوشتی مبهم را می کشیدیم... ادامه دارد
6⃣3⃣1⃣ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ منظره اردوگاه خالی از اسیر خوف انگیز بود. گویی دوباره ما را برای اجرای حکم اعدام می‌بردند. تحمل فشار روحی آن اردوگاه بزرگ با چند نفر اسیر و یک لشکر نگهبان بعثی تجربه ای بود غیر قابل تحمل که اختصاصاً فقط ما چند نفر تجربه اش کردیم. رو به کامران کردم و گفتم حالا چیکار کنیم؟ بچه ها رو بردند. کامران لبخندی زد و گفت: «هیچی شکر خدا می‌کنیم». از اینکه در کنار آدمی با این آرامش و مناعت طبع بودم خوشحال شدم و به خودم نهیب زدم که تو هم آرام باش و بر خدا توکل کن. مناجات کردیم و روحیه گرفتیم. حالا دیگر آرام و ساکت شده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم که یک باره درب اتاقک با شدت باز شد و یک بعثی خندان آمد داخل. اولش نیش خندی زد و دستور داد تمام وسایل بچه ها را جمع و جور کرده و اردوگاه را تمیز کنیم. این هم از لحظات بسیار دردآور بود. آزادی بچه ها آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که بچه ها حتی فرصت نکرده بودند وسایل شخصی شان و چیزهایی که در دوران اسارت ساخته بودند را همراه خودشان ببرند و حالا ما بودیم که بر جای خالی دوستانمان قدم می گذاشتیم و مرتب به یاد آنها می‌افتادیم. به هر آسایشگاهی می رفتیم یاد بچه های آن آسایشگاه می افتادیم. بعثی ها هم هر از چند گاهی نیشی می‌زدند و می رفتند. آسایشگاه ها را آن طور که بعثی ها می‌خواستند مرتب کردیم و در یکی از آسایشگاه ها جای گرفتیم. تا لحظاتی قبل در این آسایشگاه حتی چند سانتی متر جای خالی هم نبود. اما حالا حتی می‌توانستیم داخل آن فوتبال بازی کنیم. اما ما به همان چند سانتی متر در کنار دوستانمان راضی تر بودیم تا این زمین فوتبال بدون آنها. به درخواست هاشم تفعلی به قرآن زدیم. آیه چهارم سوره فتح آمد: هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ في قُلُوبِ المُؤمِنينَ لِيَزْدادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَاللَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللهُ عَلِيماً حَكِيماً اوست خدایی که آرامش و وقار را بر دلهای مؤمنان آورد تا بر یقین و ایمانشان بیفزاید و سپاه آسمانها و زمین همه لشکر خداست و خدا دانا و به حکمت نظام آفرینش آگاه است. این آیه دقیقاً همان چیزی بود که در آن لحظات سخت، به آن نیازمند بودیم. امیدوار به آینده منتظر اتفاقات پیش رو شدیم. دو روز گذشت تا بالأخره اتوبوسی آمد و طبق معمول دست و چشم بسته ما را سوار کردند و بردند، کجا؟ نمی‌دانستیم. اما به هر حال خوشحال بودیم. هر جا که می رفتیم بالأخره بهتر از جهنم تکریت ۱۱ بود که حالا با رفتن بچه ها جهنمی تر هم شده بود. بعد از مدتی حرکت، اتوبوس ایستاد. چشم‌هایمان را باز کردند. ما را به یک اردوگاه جدید آورده بودند. اردوگاه رمادی؟ این اردوگاه یکی دو روز پیش خالی شده بود بعثی ها تصمیم داشتند که همه مشعوذین را از سرتاسر اردوگاه های عراق به رمادی منتقل کنند آنجا هم گفتند که آسایشگاه‌های تخلیه شده را تمیز کنیم. ادامه دارد
7⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ رمادی ۹ جزء اردوگاه های ثبت شده صلیب سرخ بود و داخل آسایشگاه هایش چیزهایی پیدا می‌کردیم که باورمان نمی‌شد. مقدار زیادی خوراکی و شکر و آرد و چیزهای دیگر پیدا کردیم. آنجا کتاب هم بود. حتی چند جلد کتاب مهندسی برق و ریاضیات هم دیدم. خوراکی‌ها و مواد غذایی را دور از چشم عراقی‌ها برای روز مبادا قایم کردیم. کتاب های مهندسی برق و ریاضیات را هم من برداشتم و هر روز مشغول مطالعه آنها شدم. آن قدر با اشتیاق این کتابها را می خواندم که باعث شگفتی بچه ها شده بود و از این که صبح تا شب این کتابها را می خواندم، متعجب می شدند. این تعجب گاهی به عراقی ها هم سرایت می کرد. ۶۹/۶/۲۳، بعثی ها دو اتوبوس از اسرای قدیمی تکریت ۱۱ که به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودند را حین تبادل دزدیده و به رمادی پیش ما آوردند. در بین بچه های اهوازی مثل نادر و رحیم و شهید امیر عسگری و خیلی از بچه های تهرانی هم بودند. آنها ظاهراً به خاطر درگیریهای اردوگاه ۱۸ که منجر به شهادت شهید حسین پیراینده شده بود توسط عراقیها شناسایی و در حین فرآیند تبادل اسراء به طرز مخفیانه ای اتوبوسشان از سایر اتوبوسها فاصله می گیرد و به اردوگاه منتقل می‌شوند. در تعجب بودم از سرنوشت گره خورده ما با نادر و رحیم. همه بچه خلافها البته از نظر بعثی ها دوباره دور هم جمع شده بودیم. حتى عبدالمحمد ابولی بچه بوشهر هم بود. خدا را شکر کردیم که باز هم با دوستان قدیمی مان هستیم، حالا دیگر آن غم سنگین تنهایی در غربت و اسارت را نداشتیم. کم کم زمزمه‌های حمله آمریکا به عراق به گوش می‌رسید. خوشبختانه ایران خود را از این دعوا کنار کشیده بود. البته بعدها شنیدم یکی از طیف‌های سیاسی که اتفاقاً درباره دفاع مقدس و جنگ با عراق خیلی ان‌قلت وارد می کردند، خواسته بودند که ایران به صدام که به تعبیر آنها خالد بن ولید زمان بود، در جنگ با آمریکا کمک نظامی کند. سهمیه غذا خیلی کم شده بود. اعتراض کردیم اما این بار مثل همیشه کتک مان که نزدند هیچ، افسر عراقی آمد و با حالت ملتمسانه‌ای شروع کرد به قسم خوردن که الآن وضع ما از شما بدتر است و ذخایر کشور صفر است و در شهر هیچ چیز پیدا نمی شود. او گفت: حتی سیگارهامون هم از مرز ایران و قاچاقی وارد می‌شه و الآن این ایرانی ها هستند که ما رو از گرسنگی نجات میدن. آن افسر با خواهش و تمنا از ما خواست که اعتصاب غذا نکنیم و به همین سهمیه کم رضایت بدهیم. البته برخی از حرفهایش درست بود صدام آن قدر پشتش به آمریکا گرم بود که باور نمی‌کرد روزی آمریکا پشتش را خالی کند. بعد از پشت کردن آمریکا به حکومت بعث، صدام حتی برای دو سه ماه هم ذخیره استراتژیک در کشورش نداشت. آرد و شکرهایی را که در بدو ورود قایم کرده بودیم حالا خیلی به دردمان می خورد. ادامه دارد
8⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ تئاتر طنز تعدادمان حدوداً دویست نفر می‌شد. باز هم شروع کردیم به برگزاری برنامه های مختلف فرهنگی. به فکرم رسید برای شادی بچه ها یک تئاتر فکاهی و طنز راه بیندازیم. ابتدا لازم بود نمایش نامه را بنویسم. موضوع، قصه پیرمردی بود که در ایام جوانی به اسارت بعثی ها درآمده بود و حالا داشت خاطرات اسارت را برای بچه ها و نوه هایش تعریف می‌کرد و از شکنجه ها و سختی‌هایی که در زندانهای عراق کشیده می گفت. در حقیقت این پیرمرد می‌توانست آینده هر یکی از ماها باشد. هدف این بود که بدانیم رسالت مان سالها بعد از اسارت هم ادامه خواهد داشت. برای رفع خستگی بچه ها باید کمی خنده چاشنی اش می کردم. باز هم کسی حاضر نبود که نقش صدام را بازی کند. در سکانس اول کامران فتاحی در نقش پیرمرد برای نوه هایش قصه دفاع از مرزوبوم اسلامی مقاومت و اسارتش را تعریف می‌کند. در سکانس دوم من که نقش صدام را داشتم در حال شکنجه اسرا بودم. برای خنداندن بچه ها کارهایی که لفته هنگام شکنجه بچه ها انجام می‌داد و موجب خنده بچه ها می‌شد را انجام می‌دادم و به عربی فحش هایی از قبیل از مال (الاغ)، قند را (کفش)، قشمر (مسخره) و غیره را تکرار می کردم. حسابی اسباب خنده و سرور بچه ها فراهم شده بود. بچه ها چنان بلند بلند می خندیدند که نگران شدم بعثی ها بفهمند. یک دفعه یکی از بچه ها که داشت می پایید نگهبانهای بعثی سر نرسند فریاد زد: وضعیت قرمزه! سریع سن و پرده را جمع کردیم. من هم که لباس نظامی و کلاه قرمز بعثی سرم بود فرصت نکردم لباس هایم را عوض کنم، لذا پریدم زیر پتو و مشغول تعویض لباسها شدم. نگهبان عراقی آمد و سرکی کشید. کمی هم به بعضی وسایلی که از برنامه تئاتر روی زمین مانده بود گیر داد و شکر خدا چیزی نفهمید و رفت. بعد از رفتن نگهبان، دوباره ادامه سکانس اجرا شد. در حین اجرای سکانس در حالی که خیلی غرق نقش خود بودم نگاهی به جمعیت کردم. چشمم به چهره معصوم شهید امیر عسگری افتاد. امیر به خاطر این که لفته و کارهایش را دیده بود با این صحنه ها ارتباط خوبی برقرار می‌کرد و مرتب می‌خندید و تشویق می کرد. خلاصه در آخر تئاتر، اسرا با مقاومت صبر و توکل بر خداوند متعال، کمر دشمن بعثی را شکستند و به پیروزی رسیدند. در پایان هم سرودی که ظاهراً اسرا در هنگام آزادی خوانده بودند و ریتم دل نشین و حزینی داشت را جمع خوانی کردیم. ادامه دارد
9⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ شیرینی ایستادگی بالأخره در تاریخ شنبه ۶۹/۶/۳۱ سر و کله صلیب سرخ، بعد از حدود چهار سال پیدا شد. یک خانم هم همراه آنها بود که برای ورود حجاب گذاشته بود. آنها اسامی ما را ثبت کردند و در ضمن ثبت نام از همه این سؤال را می پرسیدند که آیا حاضری به کشورت برگردی؟ این سؤال برای ما خیلی عجیب و خنده دار بود. اما آنها می‌گفتند این قانون است. با مأموران صلیب سرخ در موارد مختلفی صحبت کردیم، از شکنجه هایی که شده بودیم از اسرایی که هنوز هم مفقود بودند و معلوم نبود عراق آنها را برای چه منظوری و چه روز مبادایی نگه داشته است. از آنها تاریخ مبادله را پرسیدیم ولی آنها اظهار بی اطلاعی کردند. گفتند ما آمده ایم که اگر نیازی دارید برآورده کنیم. مقداری کتاب و توپ و قلم و دفتر و وسایل بازی تحویل دادند و رفتند و این شد بازدید صلیب سرخ از اردوگاه ما. از فرصت استفاده کردم و دفتری درست کردم و دست به دست بین بچه ها چرخاندم و از آنها خواستم هر کدام برایم جملاتی را بنویسند. این دفتر را هنوز پیش خودم نگه داشته ام. البته در یکی از بندهای دیگر اردوگاه چند نفر از پناهندگان به سازمان منافقین نگهداری می‌شدند که عراقی‌ها به شدت مواظب آنها بودند و از اختلاط آنها با ما جلوگیری می‌کردند. با آمدن صلیب سرخ خیال‌مان راحت تر شده بود و فشار بیش تری به بعثی ها می آوردیم و توانستیم کلیه برنامه های مذهبی از قبیل نماز جماعت و عزاداری مولایمان ابا عبدالله الحسین علیه السلام را از آن به بعد آزادانه و علنی برگزار کنیم. یکی از شب‌ها یک عزاداری دویست نفری جانانه‌ای برگزار کردیم. صدای سوگواری مان در همه اردوگاه پیچیده بود. اگر چه ماه محرم نبود اما عزاداری آن روز خیلی به ما چسبید؛ چون اولین عزاداری در اسارت بود که لازم نبود مراقب بعثی ها باشیم و یا صدا و بغض هایمان را مخفی کنیم. یکی از روزها هم، چند تا عکاس آمدند و تعدادی زیادی عکس با لباسهای زرد رنگ اسارت از ما گرفتند و تحویل مان دادند. فقط یک عکس گرفتم و متأسفانه همان یک عکس را هم گم کردم. در همین ایام برای درمان به بیمارستانی که حوالی اردوگاه بود اعزام شدم. البته این بار با چشم‌ها و دستان باز. داخل شهر فقط یک مغازه مواد خوراکی باز بود. وضعیت ظاهری شهر نشان می‌داد که بدجوری به عراق فشار آمده و نزدیک است کمر صدام بشکند. من در آن لحظات افتخار می‌کردم که ما با دستان خالی و فقط با توکل به خداوند عزوجل توانستیم سالها در برابر تمام دنیای استکبار بایستیم و در نهایت پیروز شویم. در بیمارستان چند نفر را دیدم که حدس زدم اسیر باشند لذا به محض بازگشت به اردوگاه موضوع را به مأموران صلیب سرخ گزارش دادم. ادامه دارد
0⃣4⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️آخرین روز آبان / آزادی اکنون سه ماه از آزادی آخرین گروه اسرا می‌گذشت. علی رغم اینکه صلیب سرخ ما را ثبت نام کرده بود اما هنوز صدام ما را با نیت گرفتن امتیاز از ایران نگه داشته بود. وزیر خارجه وقت ایران آقای دکتر ولایتی هم یک بار برای مذاکره وارد بغداد شده بود و عکس دست دادن او با صدام را در صفحه اول تمام روزنامه های عراق که به صورت خیلی بزرگی چاپ شده بود دیدیم. البته بعدها در ایران آقای دکتر ولایتی در دیدار بچه ها گفته بود؛ من برای آزادی شما باقی مونده اسرا مجبور شدم ذلت دست دادن با صدام رو بپذیرم. صبح روز آزادی ۶۹/۸/۳۰ را هرگز فراموش نمی‌کنم. همان گونه که شب اسارت ۶۵/۱۰/۴ را هرگز فراموش نخواهم کرد. صبح روز ۶۹/۸/۳۰، مأموران صلیب سرخ دوباره وارد اردوگاه شدند و گفتند: «هر کسی میخواهد به ایران برود بیاید ثبت نام کند». دوباره همه مان ثبت نام کردیم لباس خاکی نو تنمان کردند. اتوبوسها آمدند سوار شدیم و حرکت کردیم. هنوز مطمئن نبودیم که قضیه جدی است. یعنی واقعاً دوران اسارت ما هم داشت به پایان می‌رسید؟! همان قدر که قبول واقعیت اسارت در اولین لحظه هایی که عراقی‌ها بالای سرم مشغول توزیع نان صمون بودند هم بالأخره رهایی از این همه مصیبت و رنج و شکنجه غیرقابل باور می نمود. دلهره هایم آن وقت اضافه می‌شد که نمی‌دانستم آیا از این امتحان بزرگ الهی سربلند بیرون آمده ام یا... در مدت زمان زندگی یک انسان لحظات باشکوهی وجود دارد که در مجموع شاکله آن، انسان مرهون آن لحظات است. به نظرم لحظه آزادی همان قدر باشکوه بود که لحظه اسارت سخت بود. در لحظه ی اسارت احساس می‌کردی خداوند تو را برای یک امتحان بزرگ لایق دیده و در لحظه آزادی احساس می‌کردی خداوند متعال تو را لایق امتحانی دیگر به نام آزادی تشخیص داده و در هر دو مورد باید سعی می‌کردی از این امتحانات موفق و سربلند بیرون بیایی. ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را مدت ها بود که علی رغم فشار عراقیه‌ا ریش‌هایمان را کوتاه نمی کردیم و خلاصه با ریش‌های بلندمان ابهتی پیدا کرده بودیم. افسر بعثی تهدید کرد باید ریش هایتان را بزنید در غیر این صورت به ایران نمی روید. گفتیم ما به ایران نمی رویم مگر با همین ریش‌ها. اولش مخالفت کردند لحظاتی اتوبوس ها معطل شدند. بعد افسر عراقی آمد و گفت: به درک بذار با همین سر و وضع پریشون به ایران بروند، ما می خواستیم بهتون خدمتی بکنیم. ما را به فرودگاه بغداد. بردند پای پلکان هواپیما به هر یک از ما یک جلد قرآن هدیه دادند. سوار هواپیمای العراقیه شدیم. بعد از دقایقی هواپیما از روی باند پرواز بلند شد و به هوا خواست. اما آیا واقعاً مقصد ایران بود یا باز هم توطئه ای دیگر در پیش بود. از بس ما را از این اردوگاه به آن اردوگاه برده بودند احتمال این که باز هم ما را به اسارتگاهی دیگر ببرند بسیار زیاد بود. بیش تر از این که خوشحال باشم بهت زده و متحیر بودم. باورش برایم سخت بود که بالاخره داشتیم آزاد می شدیم. خدایا نکند ما را تحویل آمریکائی‌ها بدهند. هر چه بود به احتمال زیاد مقصد ما خارج از کشور عراق بود. اما کجا... ادامه دارد
1⃣4⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ مهمان دار عراقی غذا آورد و خوردیم. ساعتی گذشت، خلبان اعلام کرد برای فرود در فرودگاه مهرآباد ارتفاع کم می‌کنیم. نگاهی به بیرون انداختم اولین چیزی که دیدم ساختمان های سر به فلک کشیده و یک اتوبوس دو طبقه بود. مطمئن شدم تهران است. برای من در آن لحظه آن ساختمانهای سر به فلک کشیده، قطعه ای از بهشت و آن اتوبوس دو طبقه قدیمی دودزا به سان براق بهشتی بودند. هواپیما نشست. باید مدتی صبر می‌کردیم تا پلکان را می‌آوردند. قلبم به تپش افتاده بود. دوست داشتم شیشه ها را می‌شکستم و با سر از پنجره هواپیما به بیرون می پریدم. نادر دشتی پور کنارم نشسته بود. او معصومانه و با صدایی بسیار آرام می‌گریست. در آن لحظات گریه خیلی کلاس داشت. در فیلم آزادی اسرا که از تلویزیون عراق پخش می‌شد می‌دیدم که چگونه بچه ها هنگام دیدن خاک وطن به روی زمین افتاده و گریه می‌کنند. اما من گریه ام نمی‌آمد. هر چه سعی کردم دیدم اصلاً نمی توانم گریه کنم. بیشتر حالت یک آدم شوکه شده و مبهوت را داشتم. در همین فکرها بودم که درب هواپیما باز شد. پیاده شدیم. بعد از سه سال و یازده ماه یا به تعبیری دیگر هزار و چهارصد و بیست و پنج روز دوری از خاک ایران اسلامی، سربر خاک کشورمان گذاردیم و خداوند متعال را بر نعمت آزادی شکر کردیم. اولین قیافه هایی که دیدیم چند نفر بسیجی بودند که با اونیفورم های شیک برای استقبال آمده بودند. برایم تعجب آور بود! از نظر ما بسیجی یعنی یک چهره خاک آلوده با لباسهای خاکی و موهای ژولیده. تا آن موقع بسيجی تر و تمیز با لباس فرم مرتب ندیده بودم. از این که بسیج تعطیل نشده خوشحال بودم. در اسارت نگران بودم نکند بعد از جنگ بسیج تعطیل شود. کمی جلوتر در قسمت VIP یا همان تشریفات منتظرمان بودند و مراسم استقبال کسل کننده ای برگزار شد. دوست داشتم زودتر ما را رها کنند تا پیش خانواده مان برگردیم. آنجا چند نفری را با لباس سپاهی دیدم که روی دوششان درجه داشتند. باز هم تعجبم بیش تر شد چون آن موقع سپاهی با درجه ندیده بودیم. سپاهی‌هایی که ما با آنها هم رزم بودیم، حتی به زور حاضر بودند که حقوق بگیرند چه برسد به درجه. رفتار مردم شهر هم برای مان غریب بود. حتی حرکات مجری تلویزیون هم برایم جلف به نظر می رسید. با خودم گفتم: «خدایا! اینجا همه چی عوض شده اینا چرا این جوری می‌کنند». بعد از مراسم استقبال رسمی سوار اتوبوس‌ها شدیم و به مقصد قرنطینه و آزمایش‌های پزشکی حرکت کردیم. مسیر حرکت از داخل شهر بود. مردم در گوشه و کنار خیابان ابراز احساسات می‌کردند و ما هم برایشان دست تکان می‌دادیم. از دیدن شهر با مردم آزاد لذت می‌بردم. البته خدا را شکر که در سال ۱۳۶۹ آزاد شدیم به احتمال زیاد اگر سال ۱۳۹۰ آزاد می‌شدیم و این وضعیت خیابانهای شهر تهران را می‌دیدیم یا فکر می‌کردیم به جای ایران ما را به کشور دیگری برده اند و یا از دیدن این وضع سکته می‌کردیم. ادامه دارد
2⃣4⃣1⃣ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ محل قرنطینه جایی در مجموعه صنایع دفاع واقع در چهارراه پاسداران بود. آنجا برادرم علی را دیدم که پشت نرده ها به پهنای صورت اشک می ریخت و سعی می کرد خودش را به داخل برساند. با نادر صحبت کردم و با شیره مالی سر نگهبان ها توانستم برای لحظاتی علی را به داخل قرنطینه بیاورم. بعد از چهار سال، اولین دیدار با برادرم بسیار شورانگیز بود اولین چیزی که از علی پرسیدم این بود که آیا همه خانواده زنده هستند؟! خیلی نگران بودم که پدر بزرگ یا مادر بزرگ‌ها فوت کرده باشند. او گفت: «همه خوبند» گفتم: «قسم بخور!». او قسم خورد و گفت: «توی مدتی که دوستاتون برگشتند و شما نیومدید من یه پام وزارت خارجه بود و یه پام دانشگاه». او در تهران دانشجوی پزشکی بود. در قرنطینه خبر فوت بعضی از اقوام بچه ها را می‌آوردند که همه را به شدت منقلب می کرد. آخر ما با رفقای اسیرمان مثل برادرانی واقعی شده بودیم. یکی از اسرا که اهل منجیل بود خبر کشته شدن تعدادی از اعضای خانواده اش در زلزله منجیل را شنید که شیرینی آزادی را در کام همگی تلخ کرد. کم کم احساس می‌کردم آزادی همه اش خوشی و شیرینی نیست و یک امتحان تازه در راه است. باید دید درستی از صحنه جدید پیدا می‌کردم و با تعریف درست جایگاهم در این صحنه نقش آفرینی می‌کردم. از همان لحظه ای که پا را از پلکان هواپیمای عراقی به خاک مقدس کشور اسلامی ام گذاشتم شرایط جدیدی را برای نبرد با دشمن احساس می‌کردم که نیازمند صبر و تدبیری بیشتر از زمان دفاع مقدس و اسارت بود. ▫️ در اهواز پس از سه روز قرنطینه، ما را با هواپیما به اهواز بردند. شب به اهواز رسیدیم. داخل فرودگاه مراسم استقبال باشکوهی با حضور امام جمعه و کلی آدم حسابی دیگر که هیچ کدامشان را نمی‌شناختم برگزار شد. در فرودگاه پدرم را دیدم که چهره معصومش آمیخته ای از خنده و گریه شده بود. او را در آغوش گرفتم. راستش آغوش پدر را تا آن موقع تجربه نکرده بودم، خیلی چسبید. دستش را بوسیدم. فرودگاه خیلی شلوغ بود. قرار بود اول برویم بهشت شهدا و با شهدا تجدید میثاق کنیم. از پدرم خواستم به بهشت شهدا بروند و آنجا منتظرم باشند. پدرم با همه فامیل و ایل و طایفه راهی بهشت شهدا شدند. داخل شهر غلغله بود. به گردن هر کدام از ما هم یک طوق گل بودند که خیلی کیف می‌داد. دیدم این طوق گل دارد نقش طوق شیطان را بازی می‌کند. آن را کنار گذاشتم. اتوبوس آنقدر شلوغ بود که اسرا را فقط می شد از طوق گلشان شناسائی کرد. داشتند برخی را از اتوبوس پیاده می کردند. دیدم بدون این طوق گل ممکن است مرا از اتوبوس پایین بیندازند... توی مسیر بهشت شهدا نمی‌دانم به خاطر شلوغی زیاد یا به دلیل دیگری مسیرمان را به سمت فرمانداری تغییر دادند. داخل فرمانداری هم کلی برنامه های تبلیغاتی و میزگرد برگزار کردند. هر کس می‌خواست کمی با ما پز دهد و عکس یادگاری بگیرد ولی ما اصلاً توی فاز آنها نبودیم. حسابی خسته شده بودیم. خدا خدا می کردیم رهایمان کنند، برویم تا خانواده هایمان را ببینیم. بعد از مدتی فرماندار رهایمان کرد و هر کس رفت پی‌کارش. با یکی از ماشینهای فامیل از کاروان مستقبلين خانوادگی که شهر را روی سرشان گذاشته بودند به سمت محله زیباشهر حرکت کردیم. توی مسیر چشمم به مسجد جواد الائمه افتاد و یاد شهدای این مسجد قلبم را فشرد. این مسجد سکویی بود برای پرواز عشاقی که پرنده قلبشان هوای وصال معشوق کرده بود. از جلوی مسجد رد شدیم و به نزدیک خانه رسیدیم. ادامه دارد