eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
791 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 - ۳۳ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ نام اسیر «جمیل ناصر مراد» از اهالی روستای روضان نجف بود. به افراد گفتم با او کاری نداشته باشید. به زور از جیبش یک قرآن کوچک بیرون کشید و گفت: «الله، الله. الدخيل، الدخيل» با کمک نیروها او را داخل آمبولانسی قرار داده و به عقب اعزام کردیم و مدارکش هم پیش من ماند. به نگهبان عراقی گفتم: «برادرت زنده است. من او را دیده ام.» او ابتدا باور نکرد و من دوباره گفتم: «او زنده است.» او ناباورانه گفت: - از کجا میدانی؟ او را از کجا می‌شناسی؟ چگونه مشخصاتش را به یاد داری؟ - مدارکش دست من بوده و آن قدر آنها را خوانده ام که حفظ هستم. جریان را برایش تعریف کردم و حتی نام و نشان و روستای آنها و میزان تحصیلات و نشانی اش را هم گفتم. عراقی از جا برخاست و گفت: «آری درست است. بگو برادرم کجاست.» من به او اطمینان دادم که برادرش زنده و در ایران اسیر است؛ اما مجروح شدن او را نگفتم. او فریادی از شادی کشید و سایر عراقی‌ها نیز جمع شدند. از من بسیار تشکر کرد و گفت: «تو خانواده مرا از نگرانی نجات دادی» این مسئله باعث شد رفتارش با من بسیار خوب شود که این موضوع شامل سایر افراد نزدیک ما هم شد؛ به طوری که در زمان نگهبانی اش، از پشت پنجره به ما آب می رساند و به آسایشگاه ما اجازه میداد یک بار بیشتر از دستشویی استفاده کنیم. مادرش دو جفت جوراب و مقداری غذای خانگی و یک زیرپوش به پاس قدردانی برایم فرستاده بود و این موضوع باعث شد تا اخبار بیرون را زودتر به ما برساند. او گاهی برای ما روزنامه هم می آورد. در هنگام گرفتن غذا به مسئول آشپزخانه می گفت سهمیه آسایشگاه پنج را بیشتر کنند. در هنگام تنبیه نیز آسایشگاه ما را در نظر داشت. گاه چند نفری می‌نشستیم و او از وضعیت عراق و جنگ صحبت می کرد و ما از این راه اطلاعات و اخبار مورد نیاز را می گرفتیم و سریع به سایر اسرا می گفتیم. از این راه بود که فهمیدم در خاک دشمن هم جواب خوبی، خوبی است و هر کس که ذره ای کار نیک کند، خدای بزرگ پاداشش را خواهد داد. 🔅 مهربانی با اسرای عراقی رفتار انسانی و اسلامی نیروهای ما با مجروحین و اسرای عراقی، نمونه های فراوانی دارد. یکی از این خاطرات مربوط به سال ۱۳۶۵ است که ارتش عراق حملات موسوم به «عملیات زنجیرهای صدام» را برای روحیه دادن به عراقیها و خارج کردن نیروهای عراقی از لاک دفاعی به آفندی انجام داد. سحرگاه یکی از همان روزها، نیروهای خط پدافندی ما با بیسیم اعلام کردند عراقی ها بعد از به شهادت رساندن نگهبانان استراق سمع ما، وارد کانال های ارتباطی خط پدافندی شده اند و دشمن به داخل سنگرهای رزمندگان نفوذ کرده، جنگ تن به تن نیز آغاز شده است. در آن زمان فرماندهی گروهان دوم گردان ۱۶۸ تکاور ذوالفقار، با آقای سید ناصر حسینی بود و آقای دادبان نیز فرماندهی گردان را بر عهده داشت که به اتفاق او، خیلی سریع سربازان را با چند دستگاه خودرو پای کار رساندیم. ما مأموریت داشتیم ضمن از بین بردن دشمن، آنان را تا مواضع خودشان تعقیب و تأدیب کنیم. درگیری نیروهای ما با عراقی ها آغاز شد. بارانی از گلوله و ترکش باریدن گرفت. دفاع سرسختانه رزمندگان تکاور باعث شد بتوانیم در ساعات نخستین روز، دشمن را از کانال ها بیرون کنیم و مشغول پاکسازی منطقه شویم. اسرای عراقی را در محلی جمع کردیم. در میان آنان متوجه حرکات مشکوک یکی از عراقی ها شدم. خودم را به او رساندم. دیدم از ترس اینکه کشته شود، اقدام به در آوردن علایم و درجه هایش کرده که در همین زمان پیراهنش نیز پاره شده است. به چشم هایش خیره شدم. از نگاهش فهمیدم که می ترسد رزمندگان متوجه بعثی بودنش شده، او را بکشند. اشک در چشمانش جمع شده بود. به یکی از سربازان گفتم خیلی سریع یک پیراهن برایش بیاورد. به او فهماندم پیراهن پاره اش را عوض کند. او نیز همان کار را کرد. بعد با نگاهی تشکر آمیز و شرمگین سرش را به زیر انداخت. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : 🌷🌷 لَوْلَا عَلِيٌ لَمْ يَكُنْ لِفَاطِمَةَ كُفْؤ ا🌷🌷اگر علی [علیه السلام] نبود برای فاطمه [علیها السلام] هیچ همتا و مانندی یافت نمی شد.🌹 📚{بحار الانوار ج 43 ص 107} 🌷🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّد 🌷🌷وآل مُحَمَّد 🌷🌷وعجل‌فرجهم سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 - ۳۴ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ خاطره دیگر مربوط می شود به یک اسیر ایرانی به نام «محمد» و معروف به محمد بهشهری». او سرباز تیپ ۵۸ تکاور ذوالفقار بود که در تاریخ سی و یکم تیر ماه سال ۱۳۶۷ به اسارت نیروهای عراق درآمده بود. چند ماه از اسارتمان در اردوگاه های عراق نمی گذشت که به دلیل کمبود نیروی انسانی در عراق و مشغول بودن عده زیادی از آنان در جبهه ها، برای حراست از ما، تعدادی نیروی جيش الشعبی یا همان نیروهای مردمی، به نگهبانان اردوگاه اضافه شد. این نیروها طبق معمول از اسرا سؤالاتی مانند «کجا اسیر شدید؟»، «پیش از این چه کاره بودید؟» و... می پرسیدند. در یکی از همین روزها، یکی از آنان جلو آسایشگاه ما آمد و گفت: «آیا اهل بهشهر در آسایشگاه هست؟» و ادامه داد که ۱۵ سال در ایران بودم. سال ها پیش به ایران فرار کرده بودم و بعد از اقامت در ایران، با یک نفر ایرانی یک کامیون خریده بودیم که دوست بسیار خوبی برایم بود. بعد از سال ها اقامت در ایران، به عراق بازگشتم. من ایران و شهرهای شمالی را دوست دارم و ان شاء الله روزی بتوانم به آنجا سفر کنم؛ سپس نام دوستش را به ما گفت. در جلو دیدگان همه، محمد از جا بلند شد و رو به عراقی گفت: «دوست شما پدر من است» و نزدیک او شد. آنان با همدیگر صحبت کردند و کمی بعد عراقی به شدت شروع به گریه کرده، محمد را در آغوش گرفت. سایر نگهبانان نزد وی آمدند و علت را جویا شدند. عراقی که «سیدحسن» نام داشت و سن و سالی از او گذشته بود، رو به آنان کرد و گفت: «محمد فرزند دوست من در ایران است و از اینکه او را در زندان می بینم، بسیار ناراحت و غمگین هستم. من مدیون محبتهای پدر محمد هستم. ما سال ها با هم بودیم و شروع کرد از خاطرات خود در ایران گفتن. این موضوع باعث شد که عراقی ها اخبار بیرون را بهتر و بیشتر به آسایشگاه ما برسانند. رابطه سید حسن با محمد، مانند پدر و فرزند بود و هنگام نگهبانی، برای محمد خوراکی و لباس می آورد. او خیلی تلاش کرد که او را برای یکبار هم که شده، نزد خانواده اش ببرد؛ ولی فرمانده اردوگاه مخالفت کرد. همه میدیدیم که دنیا با وجود بزرگی در نگاه انسان ها، بسیار کوچک است. 🔅 بیمارستان نظامی صلاح الدین حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود که احساس کردم چشم چپم خارش دارد و تار می بیند. دید من آهسته آهسته ضعیف می شد و هر چه به عراقی ها می‌گفتم، کسی گوش نمی‌داد تا اینکه دید چپم به کلی از دست رفت. چون آیینه نبود، نمی توانستم ببینم که چشمم چه شده است. دوستانم نیز که چشمم را می دیدند، می گفتند که یک پرده سفید رنگ چشمت را پوشانده است. زخم های بدن من و سایر اسرا در شرایط بسیار بدی بهبود نسبی پیدا کرده بودند. سوء تغذیه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمی تمامی اسرای در بند شده بود؛ از طرفی به شدت نگران سلامتی چشمم بودم. یک روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بیماری چشم مرا به فرمانده اردوگاه گفتند. سیدحسن هم کمک کرد تا مرا به بیمارستان اعزام کنند. فردای آن روز مرا به اتفاق چند اسیر دیگر که بیماریهای مختلفی داشتند، با چشم بسته داخل آمبولانس های مشکی رنگی بردند که نمیشد از داخل آنها بیرون را دید و همگی ما را به بیمارستان «صلاح الدین عراق اعزام کردند. در آنجا یک قسمت را برای بیماران ایرانی اختصاص داده بودند که با درهای آهنی از بقیه بیمارستان جدا میشد. روی تختی دراز کشیدم. در این فکر بودم که آیا چشمم بهبود خواهد یافت یا نه. سوء تغذیه از یک طرف و زخمی بودن و خونریزی های متوالی از طرف دیگر، مرا لاغر و نحیف کرده بود. لحظه ای نگذشت که صدای یک نفر برایم بسیار آشنا آمد. کمی بلند شدم. دوست و هم دوره آموزشی ام داوود معین» اهل تهران بود. همدیگر را بعد از چند سال و در خاک دشمن میدیدیم. او فردی شجاع بود و همیشه رتبه های بالا را در دوران آموزش نظامی می گرفت. همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی خوشحال بودیم و کمی روحیه گرفتیم. شبها با هم صحبت می کردیم. از دوستان و منطقه و اردوگاه پرسیدم و او گفت که بیشتر دوستانمان شهید شده اند. من باور کرده بودم که همواره دست خدا بر سر ماست و این اسارت هم یک آزمایش الهی است. خداوند مرا هیچ وقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من بود. صبح زود مرا برای معاینه چشم به درمانگاه چشم پزشکی همان بیمارستان بردند. .. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷امام_جواد_عليه_السلام 🌷قد عاداكَ مَن سَتَرَ عَنكَ الرُّشدَ اتِّباعا لِما تَهواهُ 🌷كسى كه به خاطر پيروى از دلخواه تو، راه درست را بر تو پنهان دارد، بي گمان با تو دشمنى كرده است 📚 أعلام الدين ـ حدیث 309 🌷🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّد 🌷🌷وآل مُحَمَّد 🌷🌷وعجل‌فرجهم سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 - ۳۵ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ در آنجا یک پزشک اهل روسیه بود. از من نام و نشان و وضعیت چشمم را پرسید و یک عراقی نیز سخنان او را ترجمه کرد. نام و نشانم را گفتم و ادامه دادم که هشت ماه است در اسارت هستم. پزشک بعد از شنیدن حرف های من از جا بلند شد و به زبان روسی پرسید: - شما مسیحی هستید؟ - نه، مسلمان هستم. - اهل آذربایجان شوروی؟ ۔ خیر، اهل آذربایجان ایران. او از شنیدن اسمم خنده‌ای کرد و گفت: «ما هم نام هستیم. اسم میکائیل در شوروی زیاد است و ما میخائیل می گوییم.» سپس خندید و بعد از معاینه گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، دیدت را باز می گردانم.» سپس با دقت چشمم را معاینه کرد و دارویی نیز تجویز کرد و گفت: «آب چشم شما خشک شده که به دلیل کمبود ویتامین آ» است. اگر دیر مراجعه می کردی، هر دو چشمت کور می‌شد.» او به سرباز عراقی گفت: «۱۵ روز بستری شود و غذای بیشتری به او بدهید.» چهار روز بعد، آن پزشک پیش من آمد و از کیف خود یک قطره در آورد و گفت: «این دارو فقط در شوروی پیدا می شود و مخصوص خودم است.» سپس آن را به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده کن. چشمت خوب خواهد شد. من فردا به کشورم برمی گردم و امید دارم شما هم به آغوش خانواده هایتان برگردید.» آن گاه خداحافظی کرد و رفت. چند روز نگذشته بود که چشمم خوب شد و بینایی ام را بازیافتم. خدا را سپاس گفتم. بسیار خوشحال بودم. حدود دو هفته از اقامتم در بیمارستان نگذشته بود که با «داوود معینی» به فکر فرار از بیمارستان افتادیم. شرایط فرار از بیمارستان بسیار راحت تر از اردوگاه بود. بیمارستان در کنار جاده مهم صلاح الدین به بغداد قرار داشت و قسمت نگهداری اسرا نیز در گوشه انتهای بیمارستان واقع شده بود. در آنجا چند در کوچک برای تخلیه زباله ها وجود داشت که همواره از داخل قفل می‌شد. یک سرباز عراقی، یک روز در میان در را باز می کرد تا اسرا حیاط پشت و اتاق ها را نظافت کنند. نگهبانان اینجا مانند داخل اردوگاه حساس نبودند و در خروجی گاهی باز می ماند و نگهبان با برخی افراد مشغول صحبت می شد که اسرا می توانستند در فرصت به دست آمده فرار کنند. دور بیمارستان هم یک دیوار بسیار کوتاه وجود داشت که فاصله قسمت ما با آن، حدود ۳۰ متر بود. داوود هم که بیماری ریوی داشت، بهبود یافته بود و عراقی ها می خواستند سه روز بعد او را به اردوگاهش بفرستند. در همان قسمت، یک سرباز شجاع، جمعی گردان تکاور لشکر ۷۷ خراسان نیز بود که او هم بهبود یافته بود. ما با بررسی اوضاع تصمیم گرفتیم سه نفری از بیمارستان فرار کنیم. نقشه این بود تا خود را به کنار جاده رسانده، در جهت مخالف بغداد و به سوی بصره فرار کنیم تا اگر نتوانستیم از مرز عبور کنیم، خود را به کویت - که براساس گفته های خود عراقی ها دارای مرز بدون نظارتی بود - برسانیم. در آن صورت می توانستیم از عراق دور شده، خود را به ایران برسانیم. یک نفر را می شناختم که اسیر عراقی ها بود و سال ها پیش، از غفلت عراقیها استفاده کرده، خود را با مشکلات فراوان از طریق کویت به ایران رسانده بود؛ به همین خاطر ما هم می خواستیم شانس خود را برای یکبار دیگر امتحان کنیم. در بیمارستان وضعیت غذا به مراتب بهتر از اردوگاه بود. در آنجا به ما کنسرو، مربا و شیر و خرما می دادند که می توانستیم مقداری نیز همراه خود ببریم. تصمیم خود را گرفتیم و قرار شد در حین نظافت اتاق ها، از فرصت استفاده کرده، فرار کنیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا