eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
797 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رسول خدا (ص): 🌷حق علی بن ابی‌طالب بر مسلمانان، چون حقّ پدر است بر فرزندش. (فردوس‌الاخبار، ج ۲، ص ۲۱۰) 🌷🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّد 🌷🌷وآل مُحَمَّد 🌷🌷وعجل‌فرجهم سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 - ۳۶ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ نگهبانان قسمت اسرا، فقط یک اسلحه کلاشینکوف داشتند و بقیه عراقیها، کابل به کمر می بستند. آنان بیشتر اوقات برای صحبت کردن با دوستانشان، به سرسرای بیمارستان می رفتند. ما زمان زیادی نداشتیم و چند روز دیگر ما را به اردوگاه هایمان می بردند. یک کیسه کوچک برنج پیدا کردیم و صبح زود، چند کنسرو، مربا و شیر و خرما از جعبه های عراقی‌ها برداشتیم تا در حین فرار، از آنها استفاده کنیم. ما به هیچ وجه نمی توانستیم به مردم اعتماد کنیم. ساعت ۱۰:۰۰ بود که سرباز عراقی در پشتی را باز گذاشت تا ما آنجا را نظافت کنیم. از قبل، هر چیزی که به درد ما می خورد، برداشتیم. در بیمارستان یک سرهنگ مخابرات، جمعی گردان مخابرات لشکر ۹۲ زرهی هم بود که به دلیل بیماری بستری شده بود. او به ما یادآوری می کرد که نباید حرکت نادرستی انجام دهید؛ چون بعد از تحمل سال ها اسارت، کشته می شوید. او قصد دلسوزی داشت و می‌خواست منطقی فکر کنیم و همه جوانب را در نظر بگیریم. او حتی از وضعیت جاده ها و هر آنچه که می دانست، مطالبی را برای ما بازگو کرد. ما به خطرناک بودن کارمان آگاه بودیم و می دانستیم در صورت متوجه شدن عراقی‌ها، آنان همه مسیرها و جاده ها را به دنبال ما خواهند آمد؛ از طرف دیگر حاضر نبودیم به اردوگاه برگردیم. در این اوضاع و احوال، سرباز مترجم ما که از اعراب خوزستان بود، متوجه حرکات و صحبت های پنهانی ما شده و نسبت به ما حساس شده بود. نگهبان عراقی که در حال کشیدن سیگار بود، توسط یکی از دوستانش صدا زده شد. صحبت های آن ها طولانی شد و ما آماده فرار شدیم. ابتدا داوود به سوی دیوار بیمارستان دوید. سرباز «غلامرضا رضایی» که همراه ما و بین در وسط قرار داشت، به من گفت: «وسایل را بیار!» سریع به اتاق بغلی رفتم تا مواد غذایی را از زیر تخت بردارم که دیدم وسایل نیست. با عجله همه جا را گشتم، نبود. برگشتم و به رضایی گفتم: «وسایل نیست!» که دیدم آن سرهنگ ایرانی با عجله وارد شد و گفت: «فرار نکنید! لو رفتید». همه مات ماندیم که چه شده. جناب سرهنگ سریع به طرف در پشتی دوید و داوود را صدا زد. همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد. داوود هم منصرف شد و سریع به اتاق برگشت. درها باز شد. پنج نفر عراقی با هیکل های بسیار درشت و اندام های ورزیده، داخل شده، همه ما را زیر مشت و لگد و ضربات کابل گرفتند. آنان خیلی سریع درها را قفل کردند. از صدای ناله های ما، سایر بیماران بیمارستان در پشت درهای قسمت نگهداری اسرا، تجمع کرده بودند. پس از مدتی متوجه شدیم که چرا سرهنگ مانع از فرارمان شد. جریان از این قرار بود که مترجم عرب زبان ما به حرکاتمان مشکوک شده، ما را زیر نظر می گیرد تا اینکه چند دقیقه قبل از اقدام ما برای فرار، متوجه مواد غذایی که زیر تخت مخفی کرده بودیم، می‌شود و مخفیانه به عراقی‌ها اطلاع می‌دهد. در همین هنگام جناب سرهنگ خیلی سریع جای مواد غذایی را عوض می کند تا ما آن را پیدا نکنیم. همزمان مترجم را دنبال می کند و می بیند که او دوان دوان نزد عراقی ها می رود؛ سپس برگشته، خیلی سریع ما را از خطر آگاه می کند. عراقی ها آمار گرفتند. همه حاضر بودند. آنان بر سر مترجم داد می زدند و او را مؤاخذه می کردند. مترجم هم سریع زیر تخت را نشان داد تا ثابت کند قصد فرار داشته ایم. آنان زیر تخت را نگاه کردند؛ ولی چیزی پیدا نکردند. ما هم که متوجه موضوع شده بودیم، وانمود کردیم که از چیزی خبر نداریم. مترجم خودش همه جا را بازدید کرد و مواد غذایی را از زیر بالش سرهنگ پیدا کرد. عراقی ها سرهنگ را خواستند و سؤال کردند اینها را چه کسی اینجا گذاشته و برای چیست که مترجم پی در پی می گفت: «برای فرار آن سه نفر است.» در همین زمان سرهنگ پاسخ داد: - این مواد غذایی را من برداشتم. - برای چه؟ - می‌خواستم این آذوقه ها را برای سایر دوستان در بندم که از سوء تغذیه در حال مرگ هستند ببرم. او سرانجام توانست عراقیها را متقاعد و همه ما را از مخمصه نجات دهد. عراقی ها سپس جلو چشم همه مترجم را زیر ضربات کابل گرفتند که چرا ندانسته کاری کردی که ما روی بیماران دست بلند کنیم. فردای آن روز من و داوود را به اردوگاه خودمان برگرداندند. رضایی هم قرار شد تا چند روز دیگر، به اردوگاهش فرستاده شود. قبل از رفتن، همگی از جناب سرهنگ تشکر کردیم که زندگی مان را نجات داده بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🌷نفع بردن از من در زمان غيبتم مانند نفع بردن از خورشيد هنگام پنهان شدنش درپشت ابرهاست و همانا من ايمنی بخش اهل زمين هستم، همچنان که ستارگان ايمنی بخش اهل آسمانند. ✍️منبع: 📚📚بحار الأنوار؛ ج 53، ص 181 🌷🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّد 🌷🌷وآل مُحَمَّد 🌷🌷وعجل‌فرجهم سلام علیکم صبح بخیر التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔻 - ۳۷ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ پس از مدتی، عراقیها بلندگوهایی در هر گوشه از اردوگاه نصب کردند و هر روز ترانه های مختلفی از آنها پخش می کردند که همه اسرا به این کار اعتراض داشتند. بیمارانی که به بیمارستان اعزام می شدند، اخبار را از عراقی ها و سایر اسرا که توسط صلیب سرخ به روزنامه و تلویزیون دسترسی داشتند، به اردوگاه منتقل می کردند. گاه نیز به وسیله نگهبانان غير بعثی عراقی، اطلاعات ناقصی به ما می رسید و این گونه بود که در جریان روند جنگ و تبادل اسرا قرار می گرفتیم. اسرایی هم که در آشپزخانه کار می کردند، به وسیله روزنامه پاره های مواد غذایی، به برخی اخبار جنگ دسترسی پیدا می کردند. 🔅 خاطره ای دلنشین سال ۱۳۶۸ بود و بیش از یک سال از اسارت ما در اردوگاه تکریت عراق می گذشت و همچنان شرایط زیستی بسیار نامناسبی داشتیم. بیشتر اسرا بیماری روحی گرفته بودند و از آنجایی که جزء اسرای مفقودالاثر محسوب می‌شدیم، عراقی ها توجهی به زنده ماندن ما نداشتند و کوچکترین حقوق انسانی را هم از ما دریغ می کردند. در آسایشگاه ما سربازی بود به نام «رضا» که به اتفاق برادرش «روج» هر دو به سربازی اعزام شده بودند. طبق گفته رضا، برادرش در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت می کرد. در این اواخر، فکر و ذکر رضا شده بود برادرش و پیوسته از او حرف می‌زد و می گفت: «به من الهام شده اروج در همین نزدیکی هاست» گاهی هم دوستان می خندیدند و او را دست می انداختند. ما او را دلداری می‌دادیم و فکر می کردیم رضا به دلیل فشارهای روحی، فکرش مشوش شده است. اردوگاه ما، ارودگاه شماره ۱۵ بود و اردوگاه ۱۴ که در کنار جاده بود، در حدود ۲۰متر با ما فاصله داشت. روزی رضا به دلیل بیماری ریوی، به بیمارستان صلاح الدین تکریت اعزام شد. بعد از پنج روز که او را آوردند، بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید. علت را پرسیدیم؛ گفت: «شما که باور نمی کنین. همش منو دست می‌ندازین. بابا برادرم توی همین اردوگاه ۱۴ است. اون هم اسیر شده.» ابتدا باور نمی کردیم؛ اما وقتی افسر عراقی توسط مترجم درباره برادرش با رضا حرف زد، همگی باور کردیم. همگی دور رضا جمع شدیم و او ماجرا را این گونه برایمان بیان کرد: «توی بیمارستان سخت مریض بودم. دل پیچه امانمو بریده بود و کسی رو نمی‌ شناختم. گاه ساعت ها توی دستشویی می ماندم و گریه می کردم. یه روز که سخت گریه می کردم، ناگهان یه نفر منو به اسم صدا کرد. اهمیت ندادم؛ ولی دوباره همون صدا پرسید: رضا تو هستی؟ به زور چشممو باز کردم. برادرم اروج بود. باور کردنی نبود. اونم اسیر شده بود. خیلی مریض بود. بهش گفتم تو شبیه برادرمی و دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به خودم آمدم، اسرا دورمون جمع شده بودن. سرباز عراقی ما رو با باتوم می‌زد و نمی تونست ما رو از هم جدا کنه. فکر می کرد قصد برهم زدن اوضاع بیمارستان رو داریم. بقیه عراقی‌ها هم رسیدن. جالب اینکه شوق دیدار، ما رو متوجه عذاب و درد کابل های عراقی ها نمی کرد. برادرم از یه لشکر دیگه اسیر شده بود. از آن لحظه تا زمانی که در بیمارستان بودیم، شب و روز با هم بودیم تا جایی که سربازای عراقی تحت تأثیر قرار گرفتن و اجازه دادن سه روز بیشتر توی بیمارستان بمونیم». افسران عراقی هم چون از ماجرا اطلاع پیدا کرده بودند، تحت تأثیر قرار گرفتند و قول دادند هر دو هفته آنان را به ملاقات هم ببرند. این جریان در اردوگاه پیچید و باعث ایجاد روحیه در بین اسرا شد. او خیلی خوشحال بود که برادرش را زنده ملاقات می کرد. آنان چند ماه بعد، همدیگر را در ایران ملاقات کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد