eitaa logo
سربازان آقا صاحب الزمان (عج)❤
86 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
790 ویدیو
11 فایل
بِسْمِ رَبِّ الزَّهْرٰا(سلام‌الله‌علیها)⁦🖐🏻⁩ ⁦❤️⁩خدا کند که مرا با خدا کنی آقـا🌱 💛ز قید و بند معاصی جدا کنی آقـا🌷 💚دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش🌱 💙خودت برای ظهورت دعا کنی آقـا🌷 خادم کانال @AMD313 ارتباط باادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🌍🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 جمعه 🔹۲۵ فروردین/حمل ۱۴۰۲ 🔹۲۳ رمضان۱۴۴۴ 🔹۱۴ آوریل۲۰۲۳ 🌍🔭👀 💠 مناسبت‌های اسلامی 🕌 روز جهانی قدس✊ 🌓 امروز قمر در برج دلو است. ✔️ برای امور زیر مناسب است: نقل و انتقالات و جابجایی خرید و‌ فروش دیدار با بزرگان مقدمات ازدواج امور زراعی و کشاورزی غرس اشجار ختنه و نام گذاری کودک تعمیر خانه کندن چاه و‌ کانال نگارش ادعیه و حرز 🌍🔭👀 👶 زایمان ✔️ مناسب و نوزاد اعمال و رفتارش صالح گردد. 🚙 مسافرت ✔️ خوب است. 🌍🔭👀 💑 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب شنبه) ▫️دلیلی بر کراهت یا استحباب وارد نشده. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت ⛔️ باعث حزن و اندوه می شود. 🩸 حجامت، خون دادن، فصد و زالو انداختن ⛔️ خوب نیست. ✂️ ناخن گرفتن ✔️ روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد، فقر را برطرف، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 بریدن پارچه ✔️ روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر می‌شود. 🌍🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ۲۴ سوره مبارکه "نور" است. ﷽ یوم تشهد علیهم السنتهم و ایدیهم و از مفهوم و معنای آن استفاده می‌شود که خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید که بر او شاهد بیاورد و‌ بر خصم خود غلبه کند. ان شاءالله چیزی همانند ان قیاس گردد. 🌍🔭👀 📿 وقت استخاره از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر 📿 ذکر روز جمعه   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه «یا نور» موجب عزیز شدن در چشم خلایق می‌گردد. 🌍🔭👀 ☀️ ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به 💞 علیه‌السلام 🎁سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌍🔭👀 ⏳مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان صبح آغاز و اذان صبح روز بعد پایان می‌یابد. 🌺 🌍🌺🍃
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷امام صادق علیه السلام فرمود: 🌷لِلصَّائِمِ فَرْحَتَانِ فَرْحَةٌ عِنْدَ إِفْطَارِهِ وَ فَرْحَةٌ عِنْدَ لِقَاءِ رَبِّهِ. 🌷 روزه دار دو شادمانی دارد، یک شادمانی به هنگام افطار، و یک شادمانی به هنگام دیدار پروردگارش. 🌷الکافی، ج ۴، ص،۶۵ 🌷🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّد 🌷🌷وآل مُحَمَّد 🌷🌷وعجل‌فرجهم سلام علیکم وقت بخیر التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
8⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ تئاتر طنز تعدادمان حدوداً دویست نفر می‌شد. باز هم شروع کردیم به برگزاری برنامه های مختلف فرهنگی. به فکرم رسید برای شادی بچه ها یک تئاتر فکاهی و طنز راه بیندازیم. ابتدا لازم بود نمایش نامه را بنویسم. موضوع، قصه پیرمردی بود که در ایام جوانی به اسارت بعثی ها درآمده بود و حالا داشت خاطرات اسارت را برای بچه ها و نوه هایش تعریف می‌کرد و از شکنجه ها و سختی‌هایی که در زندانهای عراق کشیده می گفت. در حقیقت این پیرمرد می‌توانست آینده هر یکی از ماها باشد. هدف این بود که بدانیم رسالت مان سالها بعد از اسارت هم ادامه خواهد داشت. برای رفع خستگی بچه ها باید کمی خنده چاشنی اش می کردم. باز هم کسی حاضر نبود که نقش صدام را بازی کند. در سکانس اول کامران فتاحی در نقش پیرمرد برای نوه هایش قصه دفاع از مرزوبوم اسلامی مقاومت و اسارتش را تعریف می‌کند. در سکانس دوم من که نقش صدام را داشتم در حال شکنجه اسرا بودم. برای خنداندن بچه ها کارهایی که لفته هنگام شکنجه بچه ها انجام می‌داد و موجب خنده بچه ها می‌شد را انجام می‌دادم و به عربی فحش هایی از قبیل از مال (الاغ)، قند را (کفش)، قشمر (مسخره) و غیره را تکرار می کردم. حسابی اسباب خنده و سرور بچه ها فراهم شده بود. بچه ها چنان بلند بلند می خندیدند که نگران شدم بعثی ها بفهمند. یک دفعه یکی از بچه ها که داشت می پایید نگهبانهای بعثی سر نرسند فریاد زد: وضعیت قرمزه! سریع سن و پرده را جمع کردیم. من هم که لباس نظامی و کلاه قرمز بعثی سرم بود فرصت نکردم لباس هایم را عوض کنم، لذا پریدم زیر پتو و مشغول تعویض لباسها شدم. نگهبان عراقی آمد و سرکی کشید. کمی هم به بعضی وسایلی که از برنامه تئاتر روی زمین مانده بود گیر داد و شکر خدا چیزی نفهمید و رفت. بعد از رفتن نگهبان، دوباره ادامه سکانس اجرا شد. در حین اجرای سکانس در حالی که خیلی غرق نقش خود بودم نگاهی به جمعیت کردم. چشمم به چهره معصوم شهید امیر عسگری افتاد. امیر به خاطر این که لفته و کارهایش را دیده بود با این صحنه ها ارتباط خوبی برقرار می‌کرد و مرتب می‌خندید و تشویق می کرد. خلاصه در آخر تئاتر، اسرا با مقاومت صبر و توکل بر خداوند متعال، کمر دشمن بعثی را شکستند و به پیروزی رسیدند. در پایان هم سرودی که ظاهراً اسرا در هنگام آزادی خوانده بودند و ریتم دل نشین و حزینی داشت را جمع خوانی کردیم. ادامه دارد
9⃣3⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️ شیرینی ایستادگی بالأخره در تاریخ شنبه ۶۹/۶/۳۱ سر و کله صلیب سرخ، بعد از حدود چهار سال پیدا شد. یک خانم هم همراه آنها بود که برای ورود حجاب گذاشته بود. آنها اسامی ما را ثبت کردند و در ضمن ثبت نام از همه این سؤال را می پرسیدند که آیا حاضری به کشورت برگردی؟ این سؤال برای ما خیلی عجیب و خنده دار بود. اما آنها می‌گفتند این قانون است. با مأموران صلیب سرخ در موارد مختلفی صحبت کردیم، از شکنجه هایی که شده بودیم از اسرایی که هنوز هم مفقود بودند و معلوم نبود عراق آنها را برای چه منظوری و چه روز مبادایی نگه داشته است. از آنها تاریخ مبادله را پرسیدیم ولی آنها اظهار بی اطلاعی کردند. گفتند ما آمده ایم که اگر نیازی دارید برآورده کنیم. مقداری کتاب و توپ و قلم و دفتر و وسایل بازی تحویل دادند و رفتند و این شد بازدید صلیب سرخ از اردوگاه ما. از فرصت استفاده کردم و دفتری درست کردم و دست به دست بین بچه ها چرخاندم و از آنها خواستم هر کدام برایم جملاتی را بنویسند. این دفتر را هنوز پیش خودم نگه داشته ام. البته در یکی از بندهای دیگر اردوگاه چند نفر از پناهندگان به سازمان منافقین نگهداری می‌شدند که عراقی‌ها به شدت مواظب آنها بودند و از اختلاط آنها با ما جلوگیری می‌کردند. با آمدن صلیب سرخ خیال‌مان راحت تر شده بود و فشار بیش تری به بعثی ها می آوردیم و توانستیم کلیه برنامه های مذهبی از قبیل نماز جماعت و عزاداری مولایمان ابا عبدالله الحسین علیه السلام را از آن به بعد آزادانه و علنی برگزار کنیم. یکی از شب‌ها یک عزاداری دویست نفری جانانه‌ای برگزار کردیم. صدای سوگواری مان در همه اردوگاه پیچیده بود. اگر چه ماه محرم نبود اما عزاداری آن روز خیلی به ما چسبید؛ چون اولین عزاداری در اسارت بود که لازم نبود مراقب بعثی ها باشیم و یا صدا و بغض هایمان را مخفی کنیم. یکی از روزها هم، چند تا عکاس آمدند و تعدادی زیادی عکس با لباسهای زرد رنگ اسارت از ما گرفتند و تحویل مان دادند. فقط یک عکس گرفتم و متأسفانه همان یک عکس را هم گم کردم. در همین ایام برای درمان به بیمارستانی که حوالی اردوگاه بود اعزام شدم. البته این بار با چشم‌ها و دستان باز. داخل شهر فقط یک مغازه مواد خوراکی باز بود. وضعیت ظاهری شهر نشان می‌داد که بدجوری به عراق فشار آمده و نزدیک است کمر صدام بشکند. من در آن لحظات افتخار می‌کردم که ما با دستان خالی و فقط با توکل به خداوند عزوجل توانستیم سالها در برابر تمام دنیای استکبار بایستیم و در نهایت پیروز شویم. در بیمارستان چند نفر را دیدم که حدس زدم اسیر باشند لذا به محض بازگشت به اردوگاه موضوع را به مأموران صلیب سرخ گزارش دادم. ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷پیامبر_اکرم_ص 🌷ان للجنة بابا يدعي الريان لا يدخل منه الا الصائمون. 🌷براي بهشت دري است بنام (ريان) كه از آن فقط روزه داران وارد مي شوند. 🌷وسائل الشيعه، ج 7 ص 295، ح 31 🌷🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّد 🌷🌷وآل مُحَمَّد 🌷🌷وعجل‌فرجهم سلام علیکم وقت بخیر التماس دعا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*ما بی نظیریم* آرام آرام جانبازان، ایثارگران و رزمندگان بار و بندیل سفر را می بندند تا به رفقای آسمانی خود بپیوندند و تقریبا هر روزه در هر کوی و برزنی صدای لا اله الا الله را برای تشییع اینان می شنویم. تا ده سال آینده، اگر خبرنگارانی هوس مصاحبه و گفتگو با یکی از رزمندگان زنده مانده از جنگ و دفاع مقدس را داشته باشند باید شهر به شهر، کوه به کوه و دیار به دیار، روزها و ماهها، بگردند، تا شاید بتوانند یک کهنه سرباز پیر و فرتوت، که نای سخن گفتن ندارد را پیدا کنند تا مصاحبه ای نمایند. ما بی‌ نظیرترین نسلیم، ما نسل انتقالیم. آخرین بازمانده‌های نسل سنتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مدرن. ما با تمام سختی‌هایی که داشته‌ایم نسلی بی‌نظیریم. نسلی هستیم که هم خانواده‌ی پرجمعیت را دیدیم و هم خانواده کم جمعیت تک فرزندی را تجربه کردیم. نسلی هستیم که عمو، عمه، دایی و خاله برایمان بسیار پررنگ بود و نسلی را دیدیم که کم‌کم با آن غریبه شد. نسلی هستیم که همسایه و هم محله‌ای بخش مهمی از خاطراتمان بود و نسلی را دیدیم که در یک آپارتمان چند واحدی کسی، کسی را نمی‌شناسد. نسلی که گروه‌های گفتگویمان، جمع شدن‌هایمان داخل کوچه بود و نسلی را دیدیم که با ایسنتاگرام و واتساپ و تلگرام، جمع‌های مجازی تشکیل دادند اما سال تا ماه یکدیگر را نمی بینند . نسلی که روزها و هفته‌ها در خانه پدربزرگ و عمو و دایی و… می‌ماندیم و نسلی را دیدیم که بعد از دو ساعت مهمانی در خانه پدربزرگ و عمو و دایی ، در گوش پدر و مادر غر می زند که چرا نمی رویم ؟ نسلی هستیم که تماشای آلبوم‌های خانوادگی، یکی از سرگرمی مهمان‌هایمان بود و نسلی را دیدیم که هزاران عکس بی‌حس را در حافظه گوشی و کامپیوتر ذخیره می‌کند و هرگز هوس نمیکند آنها را بار دیگر ببیند. نسلی که در پذیرایی خانه‌هایمان فقط پُشتی و بالش‌ بود اما با کلی مهمان و نسلی را دیدیم که مُبل بخش زیادی از فضای خانه شان را اِشغال کرده است و کسی نیست روی آنها بنشیند. ما نسلی بی نظیریم. ما جنگ دیده ایم . آژیر قرمز شنیده ایم ، دشمن بی رَحم دیده ایم ، بمباران و توپ و تانک و موشک دشمن دیده ایم. ما بی رَحم ترین موجودات تاریخ را دیده ایم ، داعش را تجربه کرده ایم و از آن طرف مردِ میدان را داشته ایم . ((شهدا و جانبازان را )) ...... ما با همه نسل ها فرق داریم . ما بی‌نظیرترین نسلی هستیم که نه قبلاً وجود داشته و نه بعدها به وجود می‌آید. در زمان ما سرای سالمندان اسمی ناآشنا بود اما امروز در هر شهر و محله ای تابلوی این مراکز خودنمایی میکند . ما نسل انتقالیم. آخرین بازمانده‌های نسل سُنّتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مُدِرن. ما با تمام سختی‌هایی که داشته‌ایم نسلی بی‌نظیریم ... : اگر دوباره جنگی شروع شد و ما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا* بگوئید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید. مبادا *ارزش‌ها* در خاکریزها جا بماند، و ارزش ها، مثل امروز، *عوض* شود و *عوضی‌ها* ارزشمند شوند. می بینید که چگونه ما را *غریبه* می‌پندارند ! آن روزها: *قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن* بر می گشتیم. *راست قامت* می رفتیم.. *کمر خمیده* بر می گشتیم. *دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها* بر می گشتیم. بی‌هیچ استقبال و جشن و سروری. فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..! اما مردانه، ایستادیم... باور کنید که: ما هم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان ‌داشتیم. اما با *دل* رفتیم... *بی‌دل* برگشتیم. با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم. با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم. با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم. با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم. ما اکنون *پریشان* هستیم. اما *پشیمان* نیستیم. *ما* همان کهنه *رزمندگان* پیاده‌ایم که *سواری* نیاموخته‌ایم. *ما* همان هایی هستیم که به *وسوسه‌ی قدرت* نرفته بودیم. می‌دانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟ *۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!! اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم. ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم. اکنون نیز *فریاد* می‌زنیم که: این *حرامیان یقه سفیدان قافله‌ی اختلاس* از ما نیستند... *این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریده‌اند* از ما نیستند . این *خرافات خوارج پسند* وصله ی مرام ما نیست. ما *استخوان در ‌گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمنده‌ایم,, شرمنده ایم، با صورتی سرخ. شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید! *ما*، اگر به جبهه نمی‌رفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردید؟
شما را به آن خون شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید.👇🏻👇🏻 خداوندا مارا بیش ازاین شرمنده شهدا وجانبازان و ایثارگران قرارنده آمین شادی روح شهدا صلوات ، 🙏🙏🙏🌹🌹💚💚💚
0⃣4⃣1⃣ خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی ✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر ▫️آخرین روز آبان / آزادی اکنون سه ماه از آزادی آخرین گروه اسرا می‌گذشت. علی رغم اینکه صلیب سرخ ما را ثبت نام کرده بود اما هنوز صدام ما را با نیت گرفتن امتیاز از ایران نگه داشته بود. وزیر خارجه وقت ایران آقای دکتر ولایتی هم یک بار برای مذاکره وارد بغداد شده بود و عکس دست دادن او با صدام را در صفحه اول تمام روزنامه های عراق که به صورت خیلی بزرگی چاپ شده بود دیدیم. البته بعدها در ایران آقای دکتر ولایتی در دیدار بچه ها گفته بود؛ من برای آزادی شما باقی مونده اسرا مجبور شدم ذلت دست دادن با صدام رو بپذیرم. صبح روز آزادی ۶۹/۸/۳۰ را هرگز فراموش نمی‌کنم. همان گونه که شب اسارت ۶۵/۱۰/۴ را هرگز فراموش نخواهم کرد. صبح روز ۶۹/۸/۳۰، مأموران صلیب سرخ دوباره وارد اردوگاه شدند و گفتند: «هر کسی میخواهد به ایران برود بیاید ثبت نام کند». دوباره همه مان ثبت نام کردیم لباس خاکی نو تنمان کردند. اتوبوسها آمدند سوار شدیم و حرکت کردیم. هنوز مطمئن نبودیم که قضیه جدی است. یعنی واقعاً دوران اسارت ما هم داشت به پایان می‌رسید؟! همان قدر که قبول واقعیت اسارت در اولین لحظه هایی که عراقی‌ها بالای سرم مشغول توزیع نان صمون بودند هم بالأخره رهایی از این همه مصیبت و رنج و شکنجه غیرقابل باور می نمود. دلهره هایم آن وقت اضافه می‌شد که نمی‌دانستم آیا از این امتحان بزرگ الهی سربلند بیرون آمده ام یا... در مدت زمان زندگی یک انسان لحظات باشکوهی وجود دارد که در مجموع شاکله آن، انسان مرهون آن لحظات است. به نظرم لحظه آزادی همان قدر باشکوه بود که لحظه اسارت سخت بود. در لحظه ی اسارت احساس می‌کردی خداوند تو را برای یک امتحان بزرگ لایق دیده و در لحظه آزادی احساس می‌کردی خداوند متعال تو را لایق امتحانی دیگر به نام آزادی تشخیص داده و در هر دو مورد باید سعی می‌کردی از این امتحانات موفق و سربلند بیرون بیایی. ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را مدت ها بود که علی رغم فشار عراقیه‌ا ریش‌هایمان را کوتاه نمی کردیم و خلاصه با ریش‌های بلندمان ابهتی پیدا کرده بودیم. افسر بعثی تهدید کرد باید ریش هایتان را بزنید در غیر این صورت به ایران نمی روید. گفتیم ما به ایران نمی رویم مگر با همین ریش‌ها. اولش مخالفت کردند لحظاتی اتوبوس ها معطل شدند. بعد افسر عراقی آمد و گفت: به درک بذار با همین سر و وضع پریشون به ایران بروند، ما می خواستیم بهتون خدمتی بکنیم. ما را به فرودگاه بغداد. بردند پای پلکان هواپیما به هر یک از ما یک جلد قرآن هدیه دادند. سوار هواپیمای العراقیه شدیم. بعد از دقایقی هواپیما از روی باند پرواز بلند شد و به هوا خواست. اما آیا واقعاً مقصد ایران بود یا باز هم توطئه ای دیگر در پیش بود. از بس ما را از این اردوگاه به آن اردوگاه برده بودند احتمال این که باز هم ما را به اسارتگاهی دیگر ببرند بسیار زیاد بود. بیش تر از این که خوشحال باشم بهت زده و متحیر بودم. باورش برایم سخت بود که بالاخره داشتیم آزاد می شدیم. خدایا نکند ما را تحویل آمریکائی‌ها بدهند. هر چه بود به احتمال زیاد مقصد ما خارج از کشور عراق بود. اما کجا... ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 رئیس ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری: احتمالا شنبه عید فطر است ❤️به کانال فانوس مسیر تشریف بیارید ❤️ ⬇️ 🌸@Fanoos_Masir🌸