⛓ #یازده 1⃣4⃣1⃣
خاطرات آزاده:پروفسور احمد چلداوی
✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر
▫️ مهمان دار عراقی غذا آورد و خوردیم. ساعتی گذشت، خلبان اعلام کرد برای فرود در فرودگاه مهرآباد ارتفاع کم میکنیم. نگاهی به بیرون انداختم اولین چیزی که دیدم ساختمان های سر به فلک کشیده و یک اتوبوس دو طبقه بود. مطمئن شدم تهران است. برای من در آن لحظه آن ساختمانهای سر به فلک کشیده، قطعه ای از بهشت و آن اتوبوس دو طبقه قدیمی دودزا به سان براق بهشتی بودند. هواپیما نشست. باید مدتی صبر میکردیم تا پلکان را میآوردند. قلبم به تپش افتاده بود. دوست داشتم شیشه ها را میشکستم و با سر از پنجره هواپیما به بیرون می پریدم. نادر دشتی پور کنارم نشسته بود. او معصومانه و با صدایی بسیار آرام میگریست. در آن لحظات گریه خیلی کلاس داشت. در فیلم آزادی اسرا که از تلویزیون عراق پخش میشد میدیدم که چگونه بچه ها هنگام دیدن خاک وطن به روی زمین افتاده و گریه میکنند. اما من گریه ام نمیآمد. هر چه سعی کردم دیدم اصلاً نمی توانم گریه کنم. بیشتر حالت یک آدم شوکه شده و مبهوت را داشتم. در همین فکرها بودم که درب هواپیما باز شد. پیاده شدیم. بعد از سه سال و یازده ماه یا به تعبیری دیگر هزار و چهارصد و بیست و پنج روز دوری از خاک ایران اسلامی، سربر خاک کشورمان گذاردیم و خداوند متعال را بر نعمت آزادی شکر کردیم. اولین قیافه هایی که دیدیم چند نفر بسیجی بودند که با اونیفورم های شیک برای استقبال آمده بودند. برایم تعجب آور بود! از نظر ما بسیجی یعنی یک چهره خاک آلوده با لباسهای خاکی و موهای ژولیده. تا آن موقع بسيجی تر و تمیز با لباس فرم مرتب ندیده بودم. از این که بسیج تعطیل نشده خوشحال بودم. در اسارت نگران بودم نکند بعد از جنگ بسیج تعطیل شود. کمی جلوتر در قسمت VIP یا همان تشریفات منتظرمان بودند و مراسم استقبال کسل کننده ای برگزار شد. دوست داشتم زودتر ما را رها کنند تا پیش خانواده مان برگردیم. آنجا چند نفری را با لباس سپاهی دیدم که روی دوششان درجه داشتند. باز هم تعجبم بیش تر شد چون آن موقع سپاهی با درجه ندیده بودیم. سپاهیهایی که ما با آنها هم رزم بودیم، حتی به زور حاضر بودند که حقوق بگیرند چه برسد به درجه. رفتار مردم شهر هم برای مان غریب بود. حتی حرکات مجری تلویزیون هم برایم جلف به نظر می رسید. با خودم گفتم: «خدایا! اینجا همه چی عوض شده اینا چرا این جوری میکنند».
بعد از مراسم استقبال رسمی سوار اتوبوسها شدیم و به مقصد قرنطینه و آزمایشهای پزشکی حرکت کردیم. مسیر حرکت از داخل شهر بود. مردم در گوشه و کنار خیابان ابراز احساسات میکردند و ما هم برایشان دست تکان میدادیم. از دیدن شهر با مردم آزاد لذت میبردم. البته خدا را شکر که در سال ۱۳۶۹ آزاد شدیم به احتمال زیاد اگر سال ۱۳۹۰ آزاد میشدیم و این وضعیت خیابانهای شهر تهران را میدیدیم یا فکر میکردیم به جای ایران ما را به کشور دیگری برده اند و یا از دیدن این وضع سکته میکردیم.
ادامه دارد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷پیامبر_اکرم_ص
🌷روزه سپر آتش (جهنم) است. «يعني بواسطه روزه گرفتن انسان از آتش جهنم در امان خواهد بود .
🌷 الكافي، ج 4 ص 162
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم وقت بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام امام زمانم 🌤
سحر سرزده
و این قلب بیقرار
برای سلامی دوباره به آستان معطرتان،
مهیا شده است
به شما سلام میکنم
و جان میگیرم،
غرق نور میشوم،
امید مییابم،
زنده میگردم ...
به شما سلام میکنم
و روزم را
با انوار پدرانهی پاسختان،
روشن و پربرکت
آغاز میکنم
چون شما نهایت خیرید،
تمامِ عنایتید...
🤲 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲
#امام_زمان علیهالسلام
#موکب_امام_حسن_مجتبی_ع
🌺
💚🌺🍃
18.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تسلط خیرهکننده یک دانشجوی ارشد علوم قرآن و حدیث دانشگاه تهران با ۱۶ سال سن که در ۷ سالگی حافظ کل قرآن شد
❤️به کانال فانوس مسیر تشریف بیارید ❤️
⬇️
🌸@Fanoos_Masir🌸
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امام صادق عليه السلام :
🌷هر گاه مؤمنى بتواند برادر خود را يارى رساند، اما تنهايش گذارد، خداوند در دنيا و آخرت او را تنها گذارد.
🌷بحار الأنوار ج۷۴ ص ۳۱۱
🌷🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّد
🌷🌷وآل مُحَمَّد
🌷🌷وعجلفرجهم
سلام علیکم وقت بخیر التماس دعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
⛓ #یازده 2⃣4⃣1⃣
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر
▫️ محل قرنطینه جایی در مجموعه صنایع دفاع واقع در چهارراه پاسداران بود. آنجا برادرم علی را دیدم که پشت نرده ها به پهنای صورت اشک می ریخت و سعی می کرد خودش را به داخل برساند. با نادر صحبت کردم و با شیره مالی سر نگهبان ها توانستم برای لحظاتی علی را به داخل قرنطینه بیاورم. بعد از چهار سال، اولین دیدار با برادرم بسیار شورانگیز بود اولین چیزی که از علی پرسیدم این بود که آیا همه خانواده زنده هستند؟!
خیلی نگران بودم که پدر بزرگ یا مادر بزرگها فوت کرده باشند. او گفت: «همه خوبند» گفتم: «قسم بخور!». او قسم خورد و گفت: «توی مدتی که دوستاتون برگشتند و شما نیومدید من یه پام وزارت خارجه بود و یه پام دانشگاه». او در تهران دانشجوی پزشکی بود.
در قرنطینه خبر فوت بعضی از اقوام بچه ها را میآوردند که همه را به شدت منقلب می کرد. آخر ما با رفقای اسیرمان مثل برادرانی واقعی شده بودیم. یکی از اسرا که اهل منجیل بود خبر کشته شدن تعدادی از اعضای خانواده اش در زلزله منجیل را شنید که شیرینی آزادی را در کام همگی تلخ کرد. کم کم احساس میکردم آزادی همه اش خوشی و شیرینی نیست و یک امتحان تازه در راه است. باید دید درستی از صحنه جدید پیدا میکردم و با تعریف درست جایگاهم در این صحنه نقش آفرینی میکردم. از همان لحظه ای که پا را از پلکان هواپیمای عراقی به خاک مقدس کشور اسلامی ام گذاشتم شرایط جدیدی را برای نبرد با دشمن احساس میکردم که نیازمند صبر و تدبیری بیشتر از زمان دفاع مقدس و اسارت بود.
▫️ در اهواز
پس از سه روز قرنطینه، ما را با هواپیما به اهواز بردند. شب به اهواز رسیدیم. داخل فرودگاه مراسم استقبال باشکوهی با حضور امام جمعه و کلی آدم حسابی دیگر که هیچ کدامشان را نمیشناختم برگزار شد. در فرودگاه پدرم را دیدم که چهره معصومش آمیخته ای از خنده و گریه شده بود. او را در آغوش گرفتم. راستش آغوش پدر را تا آن موقع تجربه نکرده بودم، خیلی چسبید. دستش را بوسیدم. فرودگاه خیلی شلوغ بود. قرار بود اول برویم بهشت شهدا و با شهدا تجدید میثاق کنیم. از پدرم خواستم به بهشت شهدا بروند و آنجا منتظرم باشند. پدرم با همه فامیل و ایل و طایفه راهی بهشت شهدا شدند. داخل شهر غلغله بود. به گردن هر کدام از ما هم یک طوق گل بودند که خیلی کیف میداد. دیدم این طوق گل دارد نقش طوق شیطان را بازی میکند. آن را کنار گذاشتم. اتوبوس آنقدر شلوغ بود که اسرا را فقط می شد از طوق گلشان شناسائی کرد. داشتند برخی را از اتوبوس پیاده می کردند. دیدم بدون این طوق گل ممکن است مرا از اتوبوس پایین بیندازند...
توی مسیر بهشت شهدا نمیدانم به خاطر شلوغی زیاد یا به دلیل دیگری مسیرمان را به سمت فرمانداری تغییر دادند. داخل فرمانداری هم کلی برنامه های تبلیغاتی و میزگرد برگزار کردند. هر کس میخواست کمی با ما پز دهد و عکس یادگاری بگیرد ولی ما اصلاً توی فاز آنها نبودیم. حسابی خسته شده بودیم. خدا خدا می کردیم رهایمان کنند، برویم تا خانواده هایمان را ببینیم. بعد از مدتی فرماندار رهایمان کرد و هر کس رفت پیکارش.
با یکی از ماشینهای فامیل از کاروان مستقبلين خانوادگی که شهر را روی سرشان گذاشته بودند به سمت محله زیباشهر حرکت کردیم. توی مسیر چشمم به مسجد جواد الائمه افتاد و یاد شهدای این مسجد قلبم را فشرد. این مسجد سکویی بود برای پرواز عشاقی که پرنده قلبشان هوای وصال معشوق کرده بود. از جلوی مسجد رد شدیم و به نزدیک خانه رسیدیم.
ادامه دارد
⛓یازده 3⃣4⃣1⃣
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
✅تهیه وتنظیم:زینتی-اردشیر
▫️ جمعیت زیادی برای استقبال به محله زیباشهر آمده بودند. ازدحام شده بود. در میان جمعیت فقط به دنبال مادرم میگشتم. با دیدن مادرم در انبوه جمعیت، روی پایش افتادم و پایش را بوسیدم. نزدیک بود زیر دست و پا له شوم. همه یا می خندیدند یا میگریستند. آن هایی هم که مسئول تدارکات مراسم بودند، حسابی عصبانی شده بودند و سر همدیگر داد و بیداد می کردند. محوطه که حدود ۲۰۰ متر بود را با برزنت سقف زده بودند و قرار شده بود اداره برق هم برق محله ما را که آن شب نوبت خاموشیاش بود، قطع نکند. لحظات عجیبی بود.
دو سه روزی کارم شده بود نشستن توی حیاط خانه و دید و بازدید با فامیل و همسايهها. بالأخره سقف كاذب جمع شد و من داخل خانه میزبان مردم بودم. بعضی وقت ها افرادی عکس به دست به خانه مان میآمدند و با نشان دادن عکسها به من سراغ پسرشان یا همسرشان یا برادرشان را میگرفتند که آیا مـن آنها را در بین اسرا دیده ام یا نه. دلم نمیخواست کسی را ناامید برگردانم، اما خیلی هایشان را نمی شناختم و ندیده بودم. آن لحظات برایم بسیار سخت گذشت. یک روز هم مادر شهید فرجوانی آمد خانه مان. با دیدن او به شدت گریه ام گرفت. او بزرگواری کرد اما جا داشت بپرسد چه طور برگشتید و جسد مطهر فرمانده تان را جا گذاشتید. از خجالت داشتم آب میشدم. فشار سنگینی بر قلبم احساس می کردم. خدا خدا می کردم زودتر این دیدار تمام شود.
همان طور که در چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ اسارت را به عنوان عرصه جدید و واقعیت جدیدی که در آن قرار گرفته بودم پذیرفتم و پذیرفتم چاره ای جز صبر و مقاومت ندارم، اکنون یعنی دی ماه سال ۱۳۶۹ نیز باید تحلیل درستی از عرصه میداشتم و به دنبال انجام وظیفه ام میرفتم. تصمیم خودم را گرفته بودم. باید چهار سال عقب افتادگی علمیام را به سرعت جبران میکردم و ثابت میکردم سربازان خمینی کبیر همیشه مرد میدان عمل به تکلیف هستند. خواه زمان دفاع و شهادت، خواه زمان صبر و مقاومت و بالأخره خواه زمان سنگر علم و دانش. برای ما انجام تکلیف مهم بود نه جایش و نه حتی نتیجه اش. باید ثابت میکردم همان گونه که در جنگی که بود سرباز ولایت بودیم در جنگی که هست نیز سرباز ولایتیم.
▫️ پایان صبر یا آغازی دیگر
بازگشت به دانشگاه
دوهفته بیشتر در خانه نماندم. حالا دیگر به نیمه آذرماه نزدیک می شدیم. به خانواده گفتم: «باید یه سری به دانشگاه علم و صنعت بزنم و ببینم آیا میتونم از همین ترمی که دو ماه و نیمش گذشته درسم رو شروع کنم». خانواده گفتند: «تو نیاز به استراحت داری، حداقل صبر کن از سال بعد یا از ترم بعد شروع کن». اما من هر چه لازم بود صبر کرده بودم و دیگر صبری برایم باقی نمانده بود. یا بهتر بگویم اینجا دیگر جای صبر کردن نبود. در تمام مدتی که در خانه بودم، مرتب کتابهای درسی را مرور می کردم. البته اگر چه اکثر مطالب را فراموش کرده بودم اما احساس می کردم آمادگی یک شروع موفق را دارم. هرکس برای دیدن من به خانه می آمد، من را در حال مطالعه میدید. یادم هست با کتاب ریاضی مهندسی شروع کردم و هر کتاب درسی ای که دستم میرسید می خواندم.
بالأخره خانواده را راضی کردم اول همراه مادرم و مسعود ماهوتچی و خانواده اش به پابوسی حضرت امام رضا علیه السلام رفتیم. در مشهد مدتی هم با هاشم بودیم و تیم سه نفره مان دوباره دور هم جمع شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷