eitaa logo
قلی نیوز ♨️ 💯
463 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
8 فایل
کانال #قلی_نیوز؛ مطالب خاص و جالب ، نکات گوناگون به دوستان معرفی کنید و ما را یاری کنید مطالب کانال را فوروارد کنید🙏 #تلنگر #طنز #فرهنگی #سیاسی #کلیپ_هیجان_انگیز #جوک #فان 😅 #خنده #سرگرمی #بامزه #مودبانه هدف این کانال افزایش آگاهی و لبخند شماست😘️
مشاهده در ایتا
دانلود
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید مهدی قوام و سگی که در حال غرق شدن بود گرفتاری و بلا برای همه است به هم رحم کنیم @qlqlii😂 کانال طنز قلقلی 😁👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2682191872C19bab58bda ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎈🌵‌ 😻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ماشین جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد.... داشتم خونسردیم را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به‌‌ نوشته کوچکی روی شیشه‌ عقبش افتاد: راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید... مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد... بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.... ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج می‌دادم؟ راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟ اگر مردم، نوشته‌هایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشته‌هایی همچون: "کارم را از دست داده‌ام" "در حال مبارزه با سرطان هستم" "در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام" "عزیزی را از دست داده‌ام" "احساس بی ارزشی و حقارت می‌کنم" "در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم" “بعد از سال‌ها درس خواندن، هنوز بیکارم” “مریضی در خانه دارم” و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...... همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم.... بیائیم نوشته‌های نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد ... ان شالله در فکر هم، به یاد هم، با هم سالی نو و نوتر برای هم بسازیم. @qlqlii 🔥 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2682191872C19bab58bda ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎈🌵 ‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از ایران زیبا
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدر فرا رسید. پسرش را خواست و گفت فرزندم با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی در مطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن. پدر از دنیا رفت و پسر در معاشرت با دوستان ناباب آنقدر افراط کرد که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده از پدر به پایان رسید. کم کم دوستانش که وضع را چنین دیدند از دور او پراکنده شدند. پسر در بهت و حیرت فرو رفت و به یاد نصیحت های پدر افتاد و پشیمان شد اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری نشست، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشت و رفت. پسر ناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه افتاد و در گذری دوستانش را دید که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام کرد و آنها به سردی جواب او را دادند. سرصحبت را باز کرد و گفت گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند. پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل شد و در راه به یاد حرف های پدر افتاد، کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز کرد و به درون رفت. چشمش به طناب داری افتاد که از سقف آویزان بود. چهارپایه ای آورد و طناب را روی گردنش انداخت و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت کرد ولی در همان لحظه طناب از سقف کنده شد و او با گچ و خاک به همراه کیسه ای روی زمین افتاد.‼️ با تعجب کیسه را باز کرد ، درون آن پراز جواهر و سکه طلا بود. به روح پدر رحمت فرستاد و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر شد. دوستانش همدیگر را خبر کردند و یکی یکی از راه رسیدند و اطرافش را گرفتند و شروع کردند به چاپلوسی . او هم آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرد و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای از منزل پنهان کرد. وقتی همه آنها جمع شدند به آنها گفت: دوستان بزغاله ی بریانی برای شما خریده بودم تا باهم میل کنیم که ناگهان کلاغی از آسمان به زیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار را در بازار میخوریم که در این لحظه پسر فریاد زد: فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت به شما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟ و چماق دارها را صدا زد و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش زدنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش گرفت. 🌸 @iranZiba
هدایت شده از ایران زیبا
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدر فرا رسید. پسرش را خواست و گفت فرزندم با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی در مطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن. پدر از دنیا رفت و پسر در معاشرت با دوستان ناباب آنقدر افراط کرد که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده از پدر به پایان رسید. کم کم دوستانش که وضع را چنین دیدند از دور او پراکنده شدند. پسر در بهت و حیرت فرو رفت و به یاد نصیحت های پدر افتاد و پشیمان شد اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری نشست، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشت و رفت. پسر ناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه افتاد و در گذری دوستانش را دید که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام کرد و آنها به سردی جواب او را دادند. سرصحبت را باز کرد و گفت گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند. پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل شد و در راه به یاد حرف های پدر افتاد، کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز کرد و به درون رفت. چشمش به طناب داری افتاد که از سقف آویزان بود. چهارپایه ای آورد و طناب را روی گردنش انداخت و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت کرد ولی در همان لحظه طناب از سقف کنده شد و او با گچ و خاک به همراه کیسه ای روی زمین افتاد.‼️ با تعجب کیسه را باز کرد ، درون آن پراز جواهر و سکه طلا بود. به روح پدر رحمت فرستاد و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر شد. دوستانش همدیگر را خبر کردند و یکی یکی از راه رسیدند و اطرافش را گرفتند و شروع کردند به چاپلوسی . او هم آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرد و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای از منزل پنهان کرد. وقتی همه آنها جمع شدند به آنها گفت: دوستان بزغاله ی بریانی برای شما خریده بودم تا باهم میل کنیم که ناگهان کلاغی از آسمان به زیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار را در بازار میخوریم که در این لحظه پسر فریاد زد: فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت به شما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟ و چماق دارها را صدا زد و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش زدنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش گرفت. 🌸 @iranZiba