ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و ششم" صحبت هامون۴۵دقیقه ای طول کشید.. به احترام جناب
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سی و هفتم "
چهارشنبه ها روز کاریم نبود. ولی در عوضش پنجشنبه ها مسئول شب سربازا بودم..
توحیاط خونه. موتورو خانوش کردم و کلاه کاسکت رو از رو سرم برداشتم و گذاشتم رو آیینه موتور.
در زدم ورفتم داخل خونه. گرسنه بودم.
زهرا با شوق از پله ها اومد پایین:
زهرا:" سلام خان داداش"
سیدمحمد:" تو کی میخوای ادب یادبگیری، من نمیدونم____سلام مامان"
رفتم دست و صورتم رو تو روشویی سرویس، آب زدم و داشتم با حوله صورتم رو پاک میکردم، نشستم رو مبل.
سیدمحمد:" چخبرا مامان؟ ناهار آماده نیست؟"
خاتون:" خبر ها دست شماست.."
سیدمحمد:" چه خبر هایی؟"
بلند شدم و رفتم حوله رو آویزون کردم و برگشتم سرجام.
خاتون:" زهرا اومد و خونه با ذوق تعریف میکرد. مثل اینکه عروس گلمو دوباره دیدی؟"
برگشتم زهرا رو از تو آشپزخونه یه نگاه چپ کردم.
سیدمحمد:" آره ولی حرفشو باور نکن، همه چیزو از سر ذوق میگه، بعد که بهش میگی دهن لقی،برمیخوره به خانم"
زهرا:" عه ماماااان، نگاش کن!"
خاتون:" محمد، من که پاهام کشش نداره راه برم مادر جان، از بیرون هم خبر ندارم. هر ازگاهی فقط پیش همسایه ها میرم و سر میزنم. شما دونفر میرید بیرون، دلم پیشتون میمونه و هزار راه میره. مخصوصا خودت که بعضی از شب ها خونه نمیای. خودم از زهرا میپرسم که چخبر و چیکارا کردین؟ بنده خدا هم تعریف میکنه چیا شد و چیا نشد، گناه که نکرده مادر، کرده؟!"
سیدمحمد:" حرفی نمیمونه"
بعد ناهار رفتم تو اتاقم.
طرفای ساعت۲ونیم بود.
لباسامو عوض کرده بودم،نشسته بودم رو صندلی. دفتر همیشگی رو باز کردم و نوشتم:
•امروز۱۶مرداد،بعد مهمونی شام دیشب،دوباره دیدمش
• مثل همیشه چادر ساده و روسری مشکی رنگ
•چند روز دیگه عازم راهیان نور هستیم. اولین سفر دونفر ولی جدا از هم.
با لبخند رو لبام، دفتر رو بستم.
آسمون رو نگاه کردم. امروز هوا گرفته بود. از صبح هوا گرفته بود. از این حال و هوا بیزار بودم و بدم میومد. بلند شدم پرده اتاق رو کشیدم.
دراز کشیدم رو تخت ، همینجوری به سقف نگاه میکردم، نمیدونم کی شد که خوابم برد.
با صدای زنگ موبایل از خواب بلند شدم. ساعت رو از رو میز کنار تخت برداشتم و نگاه کردم، ساعت۶ بود.چقدررر خوابیده بودم! ولی پشیمون شده بودم.. هرموقع زیاد میخوابیدم سر درد داشتم. بلند شدم و پرده اتاق رو کشیدم،بعد رفتم پایین.
سیدمحمد" مامان، مامان"
زهرا:" مامان خونه نیست، حوصلش سر رفت ،رفته خونه همسایه،چیکارش داری؟"
سیدمحمد:" زهرا ، قرص سردرد، استامینوفنی کدئینی،چیزی نداریم؟"
زهرا:" نمیدونم، تو کابینت، تو جعبه داروهاست، یه نگاه کن، فکرکنم داشته باشیم."
سیدمحمد:" پیدا کردم"
داشتم یه لیوان آب میخوردم که زهرا صدا کرد:
زهرا:" داداش!"
سیدمحمد:" هوم، بله؟"
انگار میخواست چیزی بگه که پشیمون شد.
زهرا:" هیچی"
سیدمحمد:" چرا حرفتو خوردی؟ چیشده؟"
زهرا:" نه هیچی،یادم رفت___گوشیت زنگ میخوره بیا بالا"
لیوان رو آب کشیدم و رفتم بالا.
حاج یاسین بود، سرایدار مسجد..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و هفتم " چهارشنبه ها روز کاریم نبود. ولی در عوضش پنجشن
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سی و هشتم"
گوشی رو برداشتم:
سیدمحمد:" سلام حاجی"
حاج یاسین:" سلام پسرم،خوبی الحمدالله؟"
ازم سراغ جعبه کتیبه ها رو گرفت. بهش گفتم که تو پایگاه رو یه نگاه کنه.
سیدمحمد:" حاجی تو پایگاهه به احتمال زیاد"
حاج یاسین:" گشتم محمدجان، نبود"
سیدمحمد:" وا مگه میشه؟ خودم آخرین بار گذاشتم تو پایگاه، مطمئنین به کسی ندادین؟ به بچه ها... مهدی ؟ عباس؟"
حاج یاسین:" یادم نمیاد پسرم. میتونی خودت یه سر بیای پایگاه نگاه کنی؟"
سیدمحمد:" باشه چشم الان میام، یه ، یه ربع دیگه پایگاهم"
لباسای سرتا پا مشکیمو پوشیدم و داشتم ساعتم رو میبستم دور مچ دستم،
زُل زدم به قاب عکس بابا که روی میز بود.
سیدمحمد:" بابا،کمکم کن تا به خواستم برسم. نیستی تا دوتایی بریم جلو. همه بارها رو دوش خودمه،خودت پیشم باش و حواست بهم باشه، دعا کن تا به فرد مورد علاقم برسم"
شونه رو برداشتم و موهامو به سمت چپ شونه کردم. برق اتاق رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاق زهرا.
در زدم و اجازه ورود گرفتم.
سیدمحمد:" زهرا، جایی نرو ،من دارم میرم پایگاه مسجد، زودی میام"
همینجوری زُل زده بود به من، دستمو تکون دادم.
سیدمحمد:" زهرااا، حواست کجاست؟؟! میگم جایی نری یه وقت، من برم تا مسجد برگردم."
زهرا:" هان؟اها، باشه برو، هستم"
سیدمحمد:" باشه، فعلا"
سوار موتور شدم و رفتم تا مسجد.
بعد سلام وعلیک وروبوسی با حاجی ، کتونی رو درآوردم و رفتم توپایگاه .
سیدمحمد:" الان پیدا میکنم برات حاجی"
۲۰ دقیقه ای میشد پایگاه رو زیر و رو کردم. اما جعبه چوبی نسبتا بزرگ که توش کتیبه های طرح محرم مخملی رو میزاشتیم، پیدا نکردم.
تصمیم گرفتم زنگ بزنم به مهدی.
سیدمحمد:" سلام مهدی خوبی؟"
مهدی:" سلام ممنون."
سیدمحمد:" جعبه کتیبه های حاج یاسین رو دست زدی؟ کجا گذاشتیش؟"
مهدی:" تو پایگاه جا نبود ، گذاشتم بالا پشت بوم. از نردبون توپایگاه برو بالا ، همینکه دریچه رو باز کردی، جلوی دیده."
سیدمحمد:" این همه جا، تو اونجا چرا گذاشتی آخه"
مهدی:" شرمنده سید"
سیدمحمد:" باشه ممنون، میرم میارمش پایین، کاری نداری؟فعلا "
مهدی:" نه داداش،مراقب باش، فعلا"
از نردبون رفتم بالا،قفل رو باز کردم. گردو خاک خورد به صورتم، سرفم گرفت.
سیدمحمد:" ای توروحت مهدی"
حاج یاسین:" پیدا شد پسرم؟"
سیدمحمد:" آره حاجی، مهدی گذاشته بود اینجا. بفرمایید، اینم خدمت شما"
حاج یاسین:" دستت درد نکنه پسر، خیر ببینی، بیا پایین چایی تازه دم حاضره"
سیدمحمد:" ممنون حاجی، سر درد دارم، تازه قرص انداختم. نمیشه چایی بخورم. باشه یه وقت دیگه.. باید برم خونه، خواهرم تنهاست"
حاج یاسین:" باشه محمدجان، مراقب باش"
کتونی رو پوشیدم و رفتم بیرون دروازه ،تا سوار موتور بشم.
سیدمحمد:" حاجی کار و باری ندارین؟اگه چیزی نیاز دارین بگین."
حاج یاسین:" ممنون پسرم، بازم اگه چیزی نیاز بود ، زنگ میزنم بهت میگم"
سیدمحمد:" باشه چشم،پس فعلا خدانگهدار"
حاج یاسین:" خدا به همرات"
داشتم تازه پامو میزاشتم رو پدال موتور که موبایلم زنگ خورد.
سید رضا بود..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و هشتم" گوشی رو برداشتم: سیدمحمد:" سلام حاجی" حاج یا
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سی و نهم"
سیدمحمد:"به به سلام علیکم آقا رضا، احوال شما؟"
سیدرضا:" کجایی محمد؟"
سیدمحمد:" مسجد بودم، چطور؟"
سیدرضا:" آب دستته بزار زمین ، کار فوری پیش اومده"
اضطراب اومد سراغم.پامو از روی پدال برداشتم و گذاشتم رو زمین.با تعجب پرسیدم:
سیدمحمد:" چیشده رضا؟ اتفاقی افتاده؟"
سیدرضا:" اول قول بده به محض شنیدن حرف های من، جلوی این اتفاق رو بگیری."
سیدمحمد:" نگرانم کردی رضا، میگم بگو چیشده"
سیدرضا:" باشه باشه. اول آروم باش تا بگم."
سیدمحمد:" باشه آرومم بگو"
سیدرضا:" حدود ۲۰دقیقه پیش داشتیم با ماشین، همراه با خانمم از سمت محل شما رد میشدیم. دیدم جلوی خونه ی خانم ریاحی، شلوغه. بیرون دروازه برادرش رو دیدم که کت وشلوار مجلسی تنش بود.
محمد من نمیدونم....
نمیخوام سریع تصمیم بگیرم....
ولی احتمال میدم داره برای دخترشون خواستگار میاد... احتمال که نه، مطمئنم،چون باز بودن دروازه و کت شلوار پوشیدن پسرشون منطقی نیست...!!! اونم الان غروب!
ساعت هفتِ محمد، هوا داره تاریک میشه ، ازت میخوام خودتو سریع برسونی دم در خونشون...
اگه دیدی خبری هست،
برای دل خودت هم شده مانع این ازدواج شو!! تمام تلاشتو کن تا به خواستت برسی...
نزار کسی که بهش علاقه داری جلوی چشمات ازدواج کنه.
نزار محمد.
صدای رعد و برق اومد..
تموم حرف های رضا داشت تو گوشم اکو میشد...
چی میگفت؟؟؟
ازدواج؟ خواستگار؟ اونم برای آسنات؟ چرا چیزی نمیدونستم ؟؟
چرا کسی بهم چیزی نگفته بود....
صدای رضا رو، رو آیفون گذاشتم..
پیام نوتیف زهرا برام اومد:
"سلام محمد. خواستم یه چیزی بهت بگم. امشب داره برای آسنات خواستگار میاد. من از چند روز قبل میدونستم. تا اینکه تو ، بهمون گفتی دوسش داری. نمیخواستم بهت بگم.عذاب وجدان گرفتم تاخدایی ناکرده بعد این ماجرا دلت بشکنه.. بقیه تصمیم با خودته محمد."
سیدرضا:" الو؟ محمد؟ صدامو میشنوی؟لوکیشن خونشون رو واست فرستادم"
سیدمحمد:" بعدا باهات تماس میگیرم رضا."
بارون شروع به باریدن کرد....
موتور و روشن کردم ، تا خودمو برسونم دم در خونشون.
تو این مسیر داشتم فکر میکردم. ولی استرس داشتم. یه چیزی عین خوره افتاده تو جونم...
احساس میکردم تپش قلبم چند برابر شد، تو دست شکستم موبایل بود، تو یه دستم فرمون ... بارون هر لحظه شدید تر شد.موبایلم خیس شده بود. به سختی به لباسم کشیدم و یه بار دیگه نگاه کردم..
نزدیک کوچشون بودم.
پیچیدم داخل کوچه.
کدوم دروازست....؟؟؟
یه دروازه سفید درش باز بود..
اره همینه، سیدرضا هم همینو گفت.
یکم عقب تر پارک کردم و پیاده شدم..
رفتم زنگ آیفون خونشون رو زدم...
جواب ندادن..
دوباره چند بار زنگ آیفون خونشون رو زدم.
.. :" کیه؟"
صدای آسنات بود!
آره خودش بود.میشناختم صداش رو. با صدای نسبتا لرزان گفتم :
سیدمحمد:" ببخشید میشه بیاید دم در؟"
آسنات:" شما؟"
سیدمحمد:" لطفا بیاید دم در کارتون دارم"
صدای قطع شدن آیفون اومد...
چنددقیقه منتظر موندم.مدام به چپ و راست راه میرفتم...نمیتونستم یه جا وایسم.
دری که نیمه باز بود، کامل باز شد.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سی و نهم" سیدمحمد:"به به سلام علیکم آقا رضا، احوال شما؟"
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهلم"
تو حیات خونشون، از قسمت ورودی حال تا دم دروازه ، سقف زده بودن.
خانمی با چادر گلبهی رنگ و گل های سفید،رو به رو شدم..
و اینجا اولین باری بود که بدون خجالت به چشم هاش نگاه کردم! :)
با دیدنم جا خورد....
سیدمحمد:" سلام"
آسنات:" سلام!شما اینجا چیکار میکنید؟"
سیدمحمد:" کارتون داشتم"
آسنات:" الان هوا بارونیه، خوبیت نداره این وقت شب، کسی رد بشه مارو ببینه درست نیست.."
سیدمحمد:" لابد درست اون کسیه که تو ایام ماه صفر داره میاد خواستگاریتون!!!؟"
سرش رو یکم بلند کرد:
آسنات:"شما از کجا فهمیدید؟"
سیدمحمد:" این الان مهم نیست که من از کجا فهمیدم، الان این مهمه که چرا دارن میان خواستگاری شما، درحالی کهــ...."
ادامه حرفم رو نگفتم. مکث کردم. ولی بعد با قاطعیت گفتم.
سیدمحمد:" درحالی که من منتظر جواب بودم..."
آسنات:" آقای مهدوی، بهتون گفتم الان مناسب نیست صحبت کنیم. منم نمیتونم زیاد دم در بمونم. و الاناست که...... الاناست که مهمونا بیان"
سیدمحمد:" من اصلا مهمم؟ ازتون سوال دارم ... اصلا توجه کردید؟! توجه کردید که دارم خودمو به آب و آتیش میزنم تا جواب شمارو بدونم.؟"
آسنات:" آقامحمد! جواب من به شما"نه" هست/شبتون بخیر"
خواست در رو ببنده که با دستم نذاشتم:
سیدمحمد:" آسِنات....خانم. چرا جوابتون نه هست؟
ازتون خواهش میکنم.
تمنا میکنم که اینکارو با من نکنید... اینو میبینید؟ من سابقه دعوا نداشتم. سابقه کتک کاری نداشتم. ولی دستم بخاطر شما شکست. چون به شما چپ نگاه کردن... چون خوشم نیومد. روتون حساس شده بودم..
چرا نادیده میگیرید؟
چون قراره مدافع حرم بشم؟ یا اینکه پدر ندارم...؟"
آسنات:" نه اصلا اینطور نیست.."
سیدمحمد:" پس چطوریه؟؟ چجوری میخواین قانعم کنین بابت ازدواج با یکی دیگه، با اینکه من اول خواستگاری کرده بودم...! چرا دارین ردم میکنین؟؟ بهم بگین"
چیزی نمیگفت، مدام سرش پایین بود..
این باعث میشد بیشتر دلهره و ناراحتی بیاد سراغم. میترسیدم نظرش عوض نشه..
سیدمحمد:" آسنات خانم....میشه... یه لحظه نگام کنین؟ خواهش میکنم!"
بعد ، دیدم کم کم سرش رو بلند کرد و نگاه کرد.
سیدمحمد:" بخدا که،/ هزاران خطبه هم بخوانند، حرام است معشوقه کسی را به دیگری دادن../ میشه امشب بخاطر من جواب رد بدین؟....میشه؟"
جوابی نمیداد، بعد اون یه بیت شعری که گفتم، سرش رو دوباره انداخت پایین و چادرش رو محکم تر گرفت. احساس کردم موندم دیگه فایده ای نداره..
احساس کردم مزاحمم، با موندم بیشتر اذیت میشد.
سیدمحمد:" من میرم! ولی وای به اون روزی که بهش جواب بله داده باشین....خدانگهدار."
سوار موتور شدم و روشنش کردم. گاز دادم و پیچیدم تو کوچه. دنده عقب که برگشتم. از کناره دیوار نگاه کردم. با رفتنم در و بست و رفت داخل...
تمامی لباس هام و موهام خیس بود. سیدرضا بهم زنگ زد ، ولی از قصد برنداشتم..
سر و وضعم خیلی داغون بود..
به زهرا پیام دادم که اگه مامان چیزی پرسید هیچی نگه، به هیچ عنوان.
با همون وضع رفتم خونه....
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهلم" تو حیات خونشون، از قسمت ورودی حال تا دم دروازه ، س
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و یکم"
تو حیات خونه از موتور پیاده شدم، رفتم سمت دروازه، در و محکم بستم. کلاه کاسکت رو نزدیک موتور انداختم رو زمین و رفتم سمت خونه.
در ورودی حال رو باز کردم، زهرا از روی پله وضع منو دید.
زهرا:" ای وای ،داداش "
بدون هیچ سلامی ، حتی اینکه برم سراغ مامان از پله ها چندتا چندتا رفتم بالا تو اتاقم، درو کوبیدم و قفل کردم.
صدای کوبیدن در اتاقم، مامان رو نگران کرد.
خاتون:" زهرا چیشده؟ محمد مامان؟"
زهرا:" چیزی نشده مامان، تو برو پایین"
خاتون:" چیشده زهرا، محمد چرا اینطوری کرد؟ چرا درو بست؟چیشده دختر؟"
زهرا:" مامان من چیزی نشده، تو برو پایین من میام برات تعریف میکنم. "
بعد اینکه مامان رو فرستاد پایین،
زهرا اومد دستگیره در رو کشید پایین. اما در قفل بود، در زد و آروم پشت در حرف زد:
زهرا:" محمد، داداش، درو باز میکنی؟... یه لحظه درو باز کن کارت دارم... محمد! مامان نگرانه... درو باز کن"
صداش رو میشنیدم اما نمیخواستم جواب بدم. نمیخواستم کسی رو ببینم، دلم میخواست بشینم ساعت ها تو اتاقم گریه کنم، بشینم گله کنم از خدا که چرا داره سرنوشت با من اینجوری تا میکنه...
زهرا:" داداش ، من نگرانم، میشه درو باز کنی تا باهم حرف بزنیم؟ من میدونم داری یواشکی گریه میکنی، دلت نمیخواد کسی صداتو بشنوه.. عادتیه که از بچگیت داری. ولی تو ناراحتی کنی منم ناراحت میشما، اصلا بیا دوتایی ناراحتی کنیم. باشه داداش؟ حالا میشه درو باز کنی؟ بخاطر زهرا."
دلم یکی و میخواست که باهاش گریه کنم. دلم کسی رو میخواست که الان درکم کنه... بدونه از درون تو چه حالیم.
نمیخوام جواب سوالی بدم.
نمیخوام حرف بزنم.
فقط دلم میخواست زمان همه چیزو درست کنه، دلم میخواست سریع این شب تموم میشد و چشامو باز میکردم صبح میشد..
فقط دلم یه معجزه میخواست...
بلند شدم رفتم سمت در، قفل در رو چرخوندم،در باز شد. با زهرا رو در رو شدم.
زهرا:" قربون اون چشای معصوم خوشگلت بشم"
برگشتم سمت تخت و نشستم رو تخت.
زهرا درو بست ، خواست برق اتاق رو روشن کنه که ، با صدای گرفته، گفتم:
سیدمحمد:" روشن نکن..."
اومد کنارم نشست و دستشو گذاشتم رو صورت، کاری کرد سرمو بزارم رو شونش.
زهرا:" ناراحتی نکن محمد، من تا به این سن،تا حالا بغض و گریه تورو ندیدما..حتی تو مراسم عزاداری بابا"
همینجوری که داشت نوازشم میکرد. بغلش کردم.
سیدمحمد:" زهرا"
زهرا:" جانِ زهرا"
سیدمحمد:" اگهــ.."
زهرا:" هیس! چیزی نگو. بزار من بگم.
آسنات دختریه که خیلی سریع عذاب و وجدان میاد سراغش، میتونه تصمیم بگیره. ولی دیرتصمیم میگیره.
بهش زمان بده..
تا فردا صبح صبر کن.
خدارو چه دیدی، شاید قسمت هم شدین"
سیدمحمد:" اگه برادرش نزاشت چی؟"
زهرا:" نزاره! مهم نظر خود آسنات و پدر و مادرشه،به جای فکر به اینجور چیزا ، دعا کن که برادرش راضی بشه"
آروم شده بودم.
ولی چشام سنگین شده بود.
شبیه حالت گرگ و میش بودم.
نمیدونستم باید چیکار کنم؟. فکرم کارنمیکرد.. نمیدونستم بیدار باشم یا خواب. بیخیال باشم یا واسم مهم باشه.
ولی یه چیزی رو خیلی خوب میدونستم، حال الانم دست خودم نبود..
زهرا:" حالا پاشو لباساتو عوض کن. مامانو خیلی خیلی نگران کردی. میرم پایین براش تعریف میکنم که چی شده، میترسم فشارش بره بالا از دلواپسی. توهم بیا پایین شام."
سیدمحمد:" گرسنم نیست، تو برو"
زهرا:" مطمئنی؟"
سرمو تکون دادم.بلند شد و رفت. موبایل و کیف پولم که همه خیس شده بود رو از جیبم در آوردم، تا خشک بشه..
حال و حوصله نداشتم.
بعد عوض کردن لباسام، دراز کشیدم رو تخت و سریع خوابم برد...
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و یکم" تو حیات خونه از موتور پیاده شدم، رفتم سمت دروا
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و دوم"
صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده بودم، به صفحه گوشیم نگاه کردم.
بادصبا اذان میگفت،ساعت ۳:۴۹ دقیقه..
نشستم رو تخت. چشامو مالش دادم.
بعد بلند شدم لباسِ شلوار و پیراهن مشکی که از زیرش تیشرت سفید داشتم رو، پوشیدم.
به موهام دستی نکشیدم .
رفتم سمت در تا برم پایین و وضو بگیرم...
اما در قفل بود!
یهو یاد دیشب افتادم..
مکث کردم،بعد درو باز کردم و رفتم از پله ها پایین.
درِ اتاق زهرا بسته بود، برق های آشپزخونه هم خاموش بود.
معلوم بود هنوز مامان و زهرا از خواب بیدار نشده بودن.
شروع به دست نماز گرفتن کردم.
بعد مسح پا، اومدم بیرون و دوباره رفتم بالا تو اتاق.
سجاده ی نقره ای رنگی که مامان از مشهد گرفته بود رو باز کردم.. روش طرح حرم امام رضا بود.
دو زانو نشسته بودم، داشتم تسبیح ذکر میگفتم..
" یا حی یا قیوم" ذکر امروز بود!
متوجه سایه ای روی سجاده، جلوی در شدم.
اما سرمو از قصد بلند نکردم..
مطمئن بودم زهرا بود،چون صدای باز شدن در اتاقش رو که همین بغل بود ، شنیدم، لابد نگران بود، اومده بود تا ببینه بیدار شدم یانه..
همینجوری که داشتم تسبیحم رو نگاه میکردم و مهره هارو دونه به دونه به سمت راست میدادم..
رفتم تو فکر..
ماجرای دیشب!
گردنم رو چرخوندم و پنجره اتاق رو نگاه کردم. تا صبح باز بود.
شیشه های پنجره رد بارون بود..
حدس اینکه دیشب به همراه بارون باد هم میزد رو زدم..
برگشتم و دوباره به تسبیح نگاه کردم..
نگاهم خورد به مچ دست سمت چپم که شکسته بود..
خسته شده بودم دیگه، سنگینی میکرد!
امروز باید میرفتم تا از تو گچ در میاوردمش..
سرمو بلند کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
دلم میخواست بشینم حرف بزنم با خدا، که یه نگاهی هم به من کنه..
اما دل و دماغ حرف زدن هم نداشتم.
هر روز صبح ،دعای کمیل، تو مسجد خونده میشد.
اونم بعد نماز صبح.
نمیدونم چیشد که دلم خواست برم..
سجاده رو جمع کردم، گذاشتم تو کشوی میز، بلند شدم، شارژر و موبایل و کیف پولم رو از روی میز برداشتم.
رفتم تو حیات.
در و پشت سرم آروم بستم.
برگشتم دیدم کلاه کاسکت موتور روی زمین افتاده بود..
حیات خونه یه نمِ خیس بود و بوی برگ و باد خیس رو حس کردم.
یه نفس عمیق از سر " هعی" کشیدم..
جوراب و کتونیمو پوشیدم و از پله های ایوون رفتم پایین.
رسیدم به کلاه کاسکت و از روی زمین برش داشتم، یه دستی روش کشیدم و گذاشتم رو سرم.
سوار موتور شدم و روشنش کردم..
رفتم مسجد!
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و دوم" صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و دوم"
صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده بودم، به صفحه گوشیم نگاه کردم.
بادصبا اذان میگفت،ساعت ۳:۴۹ دقیقه..
نشستم رو تخت. چشامو مالش دادم.
بعد بلند شدم لباسِ شلوار و پیراهن مشکی که از زیرش تیشرت سفید داشتم رو، پوشیدم.
به موهام دستی نکشیدم .
رفتم سمت در تا برم پایین و وضو بگیرم...
اما در قفل بود!
یهو یاد دیشب افتادم..
مکث کردم،بعد درو باز کردم و رفتم از پله ها پایین.
درِ اتاق زهرا بسته بود، برق های آشپزخونه هم خاموش بود.
معلوم بود هنوز مامان و زهرا از خواب بیدار نشده بودن.
شروع به دست نماز گرفتن کردم.
بعد مسح پا، اومدم بیرون و دوباره رفتم بالا تو اتاق.
سجاده ی نقره ای رنگی که مامان از مشهد گرفته بود رو باز کردم.. روش طرح حرم امام رضا بود.
دو زانو نشسته بودم، داشتم تسبیح ذکر میگفتم..
" یا حی یا قیوم" ذکر امروز بود!
متوجه سایه ای روی سجاده، جلوی در شدم.
اما سرمو از قصد بلند نکردم..
مطمئن بودم زهرا بود،چون صدای باز شدن در اتاقش رو که همین بغل بود ، شنیدم، لابد نگران بود، اومده بود تا ببینه بیدار شدم یانه..
همینجوری که داشتم تسبیحم رو نگاه میکردم و مهره هارو دونه به دونه به سمت راست میدادم..
رفتم تو فکر..
ماجرای دیشب!
گردنم رو چرخوندم و پنجره اتاق رو نگاه کردم. تا صبح باز بود.
شیشه های پنجره رد بارون بود..
حدس اینکه دیشب به همراه بارون باد هم میزد رو زدم..
برگشتم و دوباره به تسبیح نگاه کردم..
نگاهم خورد به مچ دست سمت چپم که شکسته بود..
خسته شده بودم دیگه، سنگینی میکرد!
امروز باید میرفتم تا از تو گچ در میاوردمش..
سرمو بلند کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
دلم میخواست بشینم حرف بزنم با خدا، که یه نگاهی هم به من کنه..
اما دل و دماغ حرف زدن هم نداشتم.
هر روز صبح ،دعای کمیل، تو مسجد خونده میشد.
اونم بعد نماز صبح.
نمیدونم چیشد که دلم خواست برم..
سجاده رو جمع کردم، گذاشتم تو کشوی میز، بلند شدم، شارژر و موبایل و کیف پولم رو از روی میز برداشتم.
رفتم تو حیات.
در و پشت سرم آروم بستم.
برگشتم دیدم کلاه کاسکت موتور روی زمین افتاده بود..
حیات خونه یه نمِ خیس بود و بوی برگ و باد خیس رو حس کردم.
یه نفس عمیق از سر " هعی" کشیدم..
جوراب و کتونیمو پوشیدم و از پله های ایوون رفتم پایین.
رسیدم به کلاه کاسکت و از روی زمین برش داشتم، یه دستی روش کشیدم و گذاشتم رو سرم.
سوار موتور شدم و روشنش کردم..
رفتم مسجد!
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و دوم" صدای اذان به گوشم خورد، چشامو تا نیمه باز کرده
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و سوم "
وارد مسجد شدم.
اول مستقیم رفتم سمت آبدارخونه مسجد، پیش حاج یاسین، برای سلام و احوالپرسی.
سیدمحمد:" سلام حاجی"
حاج یاسین:" سلام پسرم،خوبی؟"
سیدمحمد:" ممنونم،دعا شروع شده؟"
حاج یاسین:" اره، چنددقیقه ای میشه که شروع شده"
سیدمحمد:" که اینطور،پس من برم تا برسم به دعا. کار یا کمکی میخواین؟"
حاج یاسین:" نه هنوز محمدجان، آخر مناجات صدات میکنم تا بیای برای چایی پخش کردن "
سیدمحمد:" باشه چشم"
داشتم میرفتم که حاجی صدام کرد:
حاج یاسین:" سیدمحمد"
سیدمحمد:" بله؟"
حاج یاسین:" چیزی شده؟"
سیدمحمد:" نه حاجی"
حاج یاسین:" باشه، برو تا به دعا برسی"
نشستم برای مناجات.
مفاتیح الجنات رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.
وسط خوندن مناجات، یاد زهرا افتادم.
موبایل رو از روی فرش برداشتم و بهش پیام دادم:
" خوبی زهرا؟"
رفتم سراغ ادامه خوندن..
درنهایت،بعد آخرین آیه از دعا، مفاتیح رو بستم و بوسیدم. بلند شدم مفاتیح رو گذاشتم سر جاش که یکی صدا کرد:
...:"جوون این مفاتیح هم بزار سر جاش"
دیگه تصمیم گرفتم همه مفاتیح هارو جمع کنم. به ترتیب خم شدم و دونه یه دونه مفاتیح هارو برداشتم. آخرهم گذاشتمشون سرجاش.
حاج یاسین:" محمدجان"
حاج یاسین، صدام کرد. دیدم با سینی چایی ایستاده و منتظر من بود. رفتم سمتش.
حاج یاسین:" بی زحمت چایی رو پخش کن"
سیدمحمد:"چشم یه لحظه فقط من موبایلم رو بزنم شارژ"
بعد اینکه تو آبدارخونه موبایل و شارژ زدم، سینی رو تحویل گرفتم و رفتم برای پذیرایی.
جمعیت آقایان حدود ۱۲نفر میشد ، میانگین جوونارو میگرفتی در حد۴_۵ نفر.
برگشتم به آبدارخونه.
سیدمحمد:"بفرما حاجی"
حاج یاسین:" دستت درد نکنه پسرم، مطمئناً صبحونه نخوردی، بیا بشین صبحونه"
سیدمحمد:" ممنون، ولی میرم خونه"
حاج یاسین:" تعارف میکنی؟"
سیدمحمد:" نه حاجی چه تعارفی، شما شبیه پدر نداشته ی من میمونین، ولی مامان و زهرا خونه تنهان، میرم خونه یکم بخوابم، بعد صبحونه میرم بیمارستان گچ دستم رو باز کنم، اگه امری نیست من برم؟"
با سکوت حاجی مواجه شدم، داشت داخل چایی، شکر میریخت. دیدم واکنشی نشون نداد، منم با یه " بااجازه" رفتم،
اما..
با جمله حاجی وایسادم.
حاج یاسین:" باز هم طوفان غم افتاده بر دریای دل/دوریاش شلاق غم بر روح و پیکر میزند... بیا بشین جوون تا صحبت کنیم.بیا."
الحق که حاجی، حاجی بود! گاهی وقت ها نمیتونی حتی چیزی رو پنهون کنی. نه از روی اینکه دوست نداشته باشی، از روی خجالت.
نمیخواستم به این حرف برسه که "محمد غم هاشو فقط پیشش میاره"
بخاطر همین انکار میکردم نه اقرار ...
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و سوم " وارد مسجد شدم. اول مستقیم رفتم سمت آبدارخونه
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و چهارم"
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم..
حاج یاسین:" این چهره غم پرک تو، با این پیچوندنا خیلی خوب جور درمیاد، نمیخوای تعریف کنی چیشده؟"
نمیدونم چجوری باید بگم، چجوری باید تعریف کنم. یا نظر حاجی بعد تعریف هام چیه..
حاج یاسین:" راجب همون دختری هست که دوسش داری؟'
سیدمحمد:" بله"
حاج یاسین:" دست رد به سینت زده،یا به قول جوون های امروزی شکست عشقی خوردی؟"
همینجوری سرم پایین بود و حرف میزدم، کنارهم گذاشتن کلمات برام سخت بود..
سیدمحمد:" هیچکدوم"
حاج یاسین:" پس چرا کشتی هات غرق شده؟"
دست به ریشم کشیدم و دستمو گذاشتم تو هم و هی ما انگشتر عقیقی که داشتم، بازی میکردم.
سیدمحمد:" برای اون خانم، دیشب خواستگار اومده"
حاج یاسین:" خب؟"
سیدمحمد:" خب به جمالتون، وقتی اومدن خواستگار رو قبول کرده، یعنی منو نادیده گرفته.."
حاج یاسین:" متوجه شدی که جواب بله داده یا نه؟"
سیدمحمد:"نه، هنوز نمیدونم.."
حاج یاسین:" ببین جوون،میدونم تو سن کم پدرتو از دست دادی،ولی منم به عنوان یه پدری که تجربه کرده دارم این حرف هارو میگم. شرایط آدمی که عاشق میشه، اینجوریه که پیش قدم میشه. حالا تو پیش قدم شدی،جواب رد گرفتی. قرار نیست که با یه جواب رد دل سرد بشی،درست میگم؟ الان ماجرای من با حاج خانم خدابیامرز، ۷بار رفتم خواستگاری حاج خانم. آخر دیدن اینجوریه و من بیخیال نمیشدم ،باهم ازدواج کردیم و خوش خرم زندگی کردیم..خاطرات خوبی هم داریم باهم.
میخوام بگم تو هم دست از کار برندار.
دوباره برو صحبت کن. توبا این همه پریشونی و دل حیرون یعنی نمیخوای پیش قدم بشی؟
دیگه تو ایام ماه صفر، داریم به اربعین نزدیک میشیم. یه بسم الله بگو، توکل کن به امام حسین، خانوادت رو در جریان بزار. برین جلو برای خواستگاری. خوندن یه صیغه محرمیت تو این ایام، مشکلی نداره.. اینجوری از دلواپسی و این دغدغه فکری هم خلاص میشی"
سیدمحمد:" نه حاجی، تکلیف من هنوز مشخص نیست، از لحاظ مالی هنوز آمادگیش رو ندارم.. ممکنه یک دفعه اسمم برای لیست فاطمیون رد بشه. ازهمه مهمتر ممکنه برادرش من رو دیده، ممکنه مانع این ازدواج بشه."
حاج یاسین:" کدوم برادری خوشبختی خواهرش رو نمیخواد؟ انقدر نفوس بد نزن محمدجان. یهو دیدی شدی تنها داماد خانواده ریاحی هااا،
برای هزینه ها هم ،نگران نباش. من هنوز زندم پسرجان، هم خانوادت پشتت هستن، و هم من.."
سیدمحمد:" این چه حرفیه،خدا بهتون سلامتی و عمر طولانی مدت بده ، اما اگه دوباره جواب..."
حاج یاسین:" باز دوباره گفتی که، باید دعوات کنم؟ صبحونت رو بخور، چاییت سرد شد، بده عوض کنم."
نزاشتم دست به استکان بزنه و خودم سریع بلند شدم:
سیدمحمد:" خودم بلند میشم ،ممنونم"
چایی و عوض کردم و اومدم نشستم سرجام. حاجی هم یه لحظه اجازه گرفت تا بره به مردم تو مسجد سری بزنه و نشست و برخاستی داشته باشه.
صدای نوتیف موبایلم اومد:
"سلام محمد،خوبم، توخوبی؟کجایی؟ ۴:۱۰"
" اومدم مسجد. ۴:۱۰"
"مراقب خودت باش. ۴:۱۱"
"باشه،مامان بیدار شد؟ ۴:۱۱"
"آره، نگرانت بود.دیشب براش ماجرارو تعریف کردم، ناراحت شد،بهش دلداری دادم که نگرانت نباشه، اما حرف گوش نمیده ۴:۱۱"
"باشه میام خونه،صحبت میکنیم. ۴:۱۱"
بعد اینکه چایی رو تموم کردم و رفتم دم در مسجد تا از حاجی خداحافظی کنم. یه دست تکون دادم ویاعلی گفتم و رفتم حیات، سوار موتور شدم و حرکت کردم سمت خونه.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و چهارم" صندلی رو کشیدم عقب و نشستم.. حاج یاسین:" ا
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و پنجم "
ساعت ۵ صبح بود. تاریکی هوا کم کم داشت میرفت. طلوع آفتاب رو نسبت به غروب آفتاب خیلی دوست داشتم. تو مسیر خونه تصمیم گرفتم برم رو بام تهران.. دقیقا همونجایی که شهر زیر پاته.
وقتی رسیدم، موتور رو نگه داشتم و کلاه کاسکت رو از سرم برداشتم.
پیاده که شدم، دست تو جیبم کردم و چند قدم رفتم جلوتر.
طلوع آفتاب!
چقدر قشنگ بود..
دوست داشتم کل ساعت طلوع رخ میداد و من نگاش میکردم.. ولی این اتفاق فقط برای چند لحظست..
یه عطسه کردم.
سیدمحمد:" هعی، خدایا شکرت"
آفتاب که کلا اومد بالا، حالا دیگه روشنایی کل شهر رو گرفته بود..
چند دقیقه ای موندم، در آخر حرکت کردم سمت خونه.
موتور و بیرون دروازه گذاشتم.
کلید انداختم که دروازه رو باز کنم که موبایلم زنگ خورد، سیدرضا بود:
سیدمحمد:" سلام رضا"
سیدررضا:" سلام محمد، خوبی؟ حالت خوبه؟"
سیدمحمد :" ممنون، اتفاقی افتاده ؟"
سیدرضا:" نه، مگه باید اتفاقی بیفته که من زنگ بزنم؟"
در و باز کردم، وارد حیات شدم.
سیدمحمد:" نه ولی معمولا هر وقت زنگ میزنی یا چیزی میخوای یا خبری رو میرسونی"
سيدرضا :" نگران نباش. چیزی نشده. فقط از دیروز غروب خبری ازت نبود. گفتم زنگ بزنم ببینم چه کردی و به کجا رسوندی اون ماجرا رو، اصلا کاری کردی براش؟ "
سیدمحمد:" بیخیالش "
سیدرضا:" تعریف میکنی یا باید خودم از زیر زبونت بکشم؟ "
سیدمحمد:" رضا خواهشا اصرار نکن که تعریف کنم، بیخیال. دوست ندارم دوباره دغدغه و فکرم بشه"
سیدرضا:" مگه الان نیست؟ "
سیدمحمد:" ای بابا، تو هم شدی مهدی؟ مدام سوال میپرسی... "
سیدرضا:" طفره نرو از جواب سوال"
سیدمحمد:" طفره نرفتم"
سیدرضا:" امروز کجاهستی؟ "
سیدمحمد:" خونه. به احتمال!
شایدم رفتم مرکز یه سر.
دیشب مسئول شب بودم نرفتم. به خاطر همین صد در صد اضافه شیفت میخورم. بدون مرخصی اونم. الانم که ساعت 6:10 دقیقست، میرم یه سر بخوابم، بعد میرم گچ دستم رو باز کنم."
سیدرضا:" باشه، ساعت۹میام دنبالت، بریم تا گچ دستت رو باز کنی، از اونجا میریم مرکز"
سیدمحمد:" زحمت میشه واست. "
سیدرضا:" زحمت که هستی ولی خب کاریش نمیشه کرد، میبینمت پس پسر"
سیدمحمد:" دست شما درد نکنه الان شدیم زحمت"
میدونستم شوخی میکنه. کلا اهل شوخی بود، ولی تو زمان خودش جدی رفتار میکرد.
سیدرضا :" شوخی میکنم، خب فعلا کاری نداری؟ من برم."
سیدمحمد:" عزیزی، بازم ممنون. میبینمت پس"
سیدرضا:" باشه فعلا یاعلی"
سیدمحمد:" درپناه حق"
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و پنجم " ساعت ۵ صبح بود. تاریکی هوا کم کم داشت میرفت.
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و ششم"
در حال رو باز کردم، تو پذیرایی کسی نبود. از پله ها رفتم بالا و در اتاق رو باز کردم.
مامان تو اتاق داشت لباس هارو مرتب میکرد.
با تعجب صحبت کردم:
سیدمحمد:"سلام"
خاتون:" سلام محمدجان، خوبی مادر؟"
سیدمحمد:" ممنون. اول صبح تواتاقم در حال مرتب کردن لباس هایی مامان. بزار خودم انجام میدم، زحمت میشه"
خاتون:" چه زحمتی، بین تو و زهرا که فرقی نیست، هردو بچه های منید."
نشستم رو تخت. مامان لباس های تا شده رو گذاشت تو کمد.
سیدمحمد:" زهرا خوابه؟"
خاتون:" آره، بعد نماز خوابید"
سیدمحمد:" امروز کلاس جبرانی داره؟خواب نمونه یه وقت"
خاتون:" امروز نداره"
سیدمحمد:" مامان با اجازه یکم دراز بکشم...؟"
خاتون:" راحت باش پسرم، اتاق خودته.من باید اجازه بگیرم."
سیدمحمد:" شما تاج سری، هرچی دارم ازتو دارم"
یه آخیش عمیق گفتم و دراز کشیدم رو تخت.
مامان اومد بالاسرم رو تخت نشست و دستشو گذاشت رو سرم و آروم نوازش میکرد:
سیدمحمد:" آخ، خیلی وقت بود با دستات موهامو نوازش نکرده بودیاااا ."
میخواستم زمان بگذره و سر صحبت دیشب باز نشه. اینکه مامان نشسته بود بالا سرم، یعنی به این نشونه که دیر یا زود میخواد با من صحبت کنه. منم مدام داشتم میپیچوندم...
سیدمحمد:"مامان!"
خاتون:"جان؟"
سیدمحمد:" جانت سلامت.دمنوش نداریم؟احساس میکنم دارم سرما میخورم، گلو درد داره میاد سراغم"
خاتون:"ای بابا، چرا مادر؟ داری سرما میخوری، خودت اینجوری. دستت اینجوری.
یه جای سالم نداری.حرف هم گوش نمیدی."
سیدمحمد:" خودت میدونی یه دنده م که"
خاتون:" آره ،دقیقا مثل بابات هستی، اونم یه دنده بود و لج میکرد"
سیدمحمد:" هعییی...، امروز پنجشنبست، صبح با سید رضا دیگه میرم دست گچم رو باز کنم. خیلی وقته تو گچه، سنگینی و اذیت میکنه.
بعد میرم بهشت زهرا سر مزار بابا یه سر.
از اونجا میرم اداره."
خاتون:" هرجا میری برو، فقط مراقب خودت باش، میخوای برم دمنوش آماده کنم برات؟"
سیدمحمد:" نه نه فعلا نمیخواد،یکم بخوابم، شاید خوب شدم. الان ساعت چنده؟"
موبایلو از جیبم درآوردم و روشن کردم. یه نگاهی به پس زمینه انداختم. ساعت6:26دقیقه بود.
سیدمحمد:" ساعت یه ربع مونده به ۹ منو بیدار کن که برم اداره"
خاتون:" باشه پسرم"
سیدمحمد:" دست شما درد نکنه"
مامان که دید ،قصد خوابیدن دارم. آروم از جاش بلند شد و با یه" خوب بخوابی مادر" در و تا نیمه بست و رفت..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهل و ششم" در حال رو باز کردم، تو پذیرایی کسی نبود. از پله
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهل و هفتم"
بااجازه ی بزرگتر های جمع....
+جمع کنید، جمع کنید این بساط رو.
_تو اینجا چیکار میکنی مرتیکه؟ باز پیدات شد که.
+خوب داری کیف میکنی نه؟ نشستی شاهد رقص و بزن بکوب هستی.
_اره مشکلیه؟ داداشِشم. اجازشو باید از تو بگیرم؟ قبلا هم گفتم بهت، آسنات آقابالاسر داره آقا پسر. پدر و مادر داره. غیرت داشتی میومدی جلو حرف حسابتو میزدی ، انقدر بی غیرت بازی درآوردی که توقع نداشته باش دستی دستی خواهرمو تقدیمت کنم. هرچند اهل اینجورکاراهم بودی سایه خواهرمم رو دستت نمیذاشتم.شیرفهم شد؟
+هه، لابد غیرت رو تو داری که تو ماه عزا خواهرتو میفرستی خونه بخت. به تو هم میگن مذهبی؟ . الکی فقط قلدرم راه انداختی.
_ ببین اون روی سگِ منو بالا نیار!
چشامو باز کردم. آشفته بودم ، از یه طرف گرم هم بود. بلند شدم و نشستم. دستی به پیشونیم کشیدم، چقدر عرق کرده بودم.
معلوم بود داشتم کابوس میدیدم.
نفس عمیق کشیدم ، بزاق دهانم رو خواستم ببلعم که گلو درد شدیدی رو احساس کردم.
سرماخوردگی،اونم اخرای مرداد ماه؟
ای بابا. میون این همه بدبختی سرما هم خوردم.
پاهامو از روی تخت آوردم پایین. تا بلند بشم.
ساعت دیواری رو نگاه کردم. ساعت ۷ونیم بود. رفتم یه دوش حموم داغ.
۱۲دقیقه ای دوش گرفتم و با حوله ی سر اومدم بیرون.
داشتم موهامو خشک میکردم و از پله ها میومدم پایین که دیدم زهرا و مامان داشتن صبحونه میخوردن .
سیدمحمد:" سلام، صبح بخیر"
خاتون:" سلام مادر"
زهرا:" سلام داداش. صدات گرفته که"
سیدمحمد:" سرماخوردم"
زهرا:" زیر بارون وایمیستی همین میشه"
حوله رو از رو سرم برداشتم و گرد کردم، پرت کردم سمتش که رو صندلی میز ناهارخوری نشسته بود:
سیدمحمد:" فضول نباش!"
زهرا:" عه مامان یه چیزی بهش بگو، ببین چیکار کرد"
در کابینت بالارو باز کردم و جعبه دارو هارو برداشتم، دنبال قرص سرماخوردگی میگشتم، آخر پیدا کردم. با یه لیوان آب قرص رو خوردم و رفتم نشستم تا صبحونه بخورم.
زهرا:" آدم با شکم خالی کله ی صبح آب سرد نمیخوره "
سیدمحمد:" جدیدا خیلی دخالت میکنیاااا"
زهرا:" بخاطر خودت میگم،بعد دل درد نگیری بگی آخ مامان دلم"
سیدمحمد:" نگران نباش، چند دقیقه دیگه چایی میخورم خنثی میشه"
زهرا:" دیوانه"
خاتون:" کمتر بهم بپرید سر سفره"
زهرا:" خودت دیدی مامان، اون اول شروع کرد"
با یه صدای عجیب غریب ، جمله ی زهرا رو تکرار و مسخره کردم.
زهرا:" کاری نکن بگم بهشون به عنوان خواهرت که حالت بد شده وپس فردا، سفر راهیان نور نمیتونی بیایی ها"
سیدمحمد:" لابد تو به جای من میخوای بری اداره برگه لغو ماموریت رو امضا بزنی"
با یه نگاه تهدید آمیز ، بهم زل زد، منم با دست آروم زدم به پشتش:
سیدمحمد:" اینجوری زل نزن،تو خودت و به آب و آتیش بزنی پس فردا من هستم باهاتون آبجی کوچیکه، هرچی باشه مامور اتوبوس تونم"
زهرا:" ولم کن، دیگه تو مامور اتوبوس باشی، اتوبوس رو هواست"
سیدمحمد:" چاکریم"
خاتون:" به سلامتی پس فردا عازمین؟"
سیدمحمد:" آره مادر، امشب خونه نمیام، اداره هستم. هم شیفت دارم و هم کارهای کاروان رو باید انجام بدیم.. "
زهرا:" لیست خرید پک هارو دادیم ، آماده کردین؟ خرید رو چیکار کردین؟ کی بسته بندی میکنین؟"
سیدمحمد:" تا الان دیگه خریدن، فقط بسته بندی مونده که اونم دیگه فردا صبح تا بعدازظهر انجام میدن. میای؟"
زهرا:" معلومه ، بخش فرهنگی با منه"
وقتی گفت فرهنگی یاد سعید افتادم. باید حواسمو جمع میکردم که کمتر باهم در ارتباط باشن، سعید از بس شیطون و سر به هواست، هرکاری ازش برمیاد.
سیدمحمد:"فردا غروب میام خونه دنبال زهرا، ساک هاروببندیم که به امید خدا شب ساعت ۹حرکت کنیم."
تو دلم،
بی صبرانه منتظر فردا شب بودم که آسنات رو ببینم...