[بهوقتقدس|BVQ]
🫀:)
الان همونجام که جناب سعدی میگه: دل نهادم به صبوری، که جز این چاره ندارم🚶♂
یه سالایی سخت ترین سالای زندگین انگاری مثلا قبل ورود بهشون چهارده سالته وقتی تموم میشن سی سالت تو همون سالا تو بزرگ میشی؛رشد میکنی،هدف پیدا میکنی و حتی اگه نفهمی چرا زنده ای تصمیم میگیری که زنده بمونی یا بمیری.تلخه،سخته،طولانیه،سنگینه،پر حس بد تنهایی و بی کسی،بغض،اشک،گریه هایی که گریه نمیشن و تو قلبت خفهات میکنن،درک نشدن،تنفر،عصبانیت،حسای پوچ و قر و قاطی،گیر کردن بین رفتن و موندن...
ولی کنار همه ی اینا عجیب رشد میکنی!
عجیب خودتو پیدا میکنی!
عجیب بزرگ میشی و اوج میگیری...
امروز تو پارک بودم دیدم یه بچه به مامانش میگه دوست دارم گردنم مثل زرافه دراز باشه، مامانش گفت چرا؟ بچه گفت: برای اینکه وقتی شکلات و آبنبات میخورم بیشتر مزهش بمونه😂
چهها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اينها که من با جان خود کردم
طبيبم گفت درمانى ندارد درد مهجورى
غلط مىگفت خود را کشتم و درمان خود کردم...
_🌱_
_اتفاقات بد میوفتن، ولی کاری از دست ما برنمیاد،درسته؟
_درسته..
_غلطه!
وقتی تمام دنیا بهت پشت کردن...توهم به تمام دنیا پشت کن!"
_سعی میکنی گذشتت رو پشت سر بزاری..اما هنوز بهت اسیب میزنه،اما میتونی ازش فرار کنی یا... ازش درس بگیری"
_دیروز گذشته ی توئه،
فردا یه رازه...
اما امروز...
یه هدیه هست"
_داستان زندگی تو شاید شروع خوبی نداشته...
اما اون چیزی که تو هستی رو تعریف نمیکنه...
ادامه ی داستانت هنوز باقی مونده..پس.. میخوای کی باشی؟"
[بهوقتقدس|BVQ]
از حسم و حالم بگم ؟ میتونم تو چند بیت شعر برات خلاصش کنم:) میگه که ...
شده در شهر خودت حس غریبی بکنی
تو نفس گیر یکی باشی وقسمت نشود
[بهوقتقدس|BVQ]
از حسم و حالم بگم ؟ میتونم تو چند بیت شعر برات خلاصش کنم:) میگه که ...
گاه در خلوت خود زار بگریی و فقط
گاه در گیر یکی باشی و قسمت نشود