#داستان #نماز_شهیدان
🧡 آمده بود اصفهان. یک و نیم نصفه شب بود که زنگ زد و از خواب بیدارمان کرد. گفت: اومدیم بازرسی.
گفتم: قدم رو چشم. ولی کاش قبلاً می گفتید که تشریف می یارین.
💛 گفت: نه خیر، ما بی خبر می ریم بازرسی. اگه می گفتیم که شما آماده می شدید. برای بازرسی از وضع سربازها اومدیم.
💜 سریع لباس پوشیدم و راه افتادم. یک تیم کامل بازرسی آورده بود.
شروع کردند؛ تا صبح. ول کن نبود.
❤️ از آسایشگاه سربازها شروع کرد؛ چه طوری خوابیده اند، تختشان چه جوری است، برای #نماز_صبح بیدار می شوند یا نه، وضع غذا چه طوری است. خلاصه همه چیز.
📒 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید علی صیاد شیرازی ، ص 49.
🆔 @qomirib