🔴 مگه جرات دارن حتی آسمون کشور رو نا امن کنن چه برسه زمینش رو؟!
🔹 این همه آمریکا دورمون پایگاه چیده، پس چرا ۴۵ ساله معطله؟!
🔹 شل مغزایی نظیر روحانی و ظریف فکر میکنن خبریه و گرگن تو پوست بره!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
#پارت۷
#یادتباشه❤❤
همین طوری شوخی میکردیم و می خندیدیم ، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند ، آرام نمی گیرد . هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد . ننه گفت : « من که زورم به دخترت نمی رسه ، خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی .. پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود ، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند . پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت : « فرزانه ! من تو رو بزرگ کردم . روحیاتت رو می شناسم . می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی . حمید رو هم مثل کف دست می شناسم ؛ هم خواهرزادمه ، هم همکارم . چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم . به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین ، چرا ردش کردی ؟ سعی کردم پدرم را قانع کنم . گفتم : « بحث من اصلأ حمیدآقا نیست . کلا برای ازدواج آمادگی ندارم ؛ چه با حمیدآقا ، چه با هر کس دیگه . من هنوز نتونستم با مسئلۂ زندگی مشترک کنار بیام . برای به دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده . اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه ، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد . » چند ماه بعد از این ماجراها ، عمونقی بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود . دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد . وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم ، انگار در دلم رخت میشستند . اضطراب شدیدی داشتم . منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دخترعمه هایم با من سرسنگین باشند . ولی اصلا اینطورنبود
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
#پارت۸
#یادتباشه❤❤
همه چیز عادی بود . رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم . روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد . تیرماه نودویک آزمون دادم . حالا بعد از یک سال درس خواندن ، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد . با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم . از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم ، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم . پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند . از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم ، احساس خوبی داشتم . هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاریهای باواسطه و بی واسطه شروع شد . به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم . مادرم در کار من مانده بود ، می پرسید : چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی ؟ برای چی همه خواستگارها رو رد می کنی ؟! این بلاتکلیفی اذیتم میکرد . نمی دانستم باید چکار بکنم . بعد از اعلام نتایج کنکور ، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم کتابهای درسی را یک طرف چیدم ، کتابخانه را که مرتب می کردم چشمم به کتاب نیمه پنهان ماهه افتاد ؛ روایت زندگی شهید محمدابراهیم همت و از زبان همسر خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد . کتاب را به مرور می کردم ، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد ، به اهل بیت از متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد . خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
#پارت۹
#یادتباشه❤❤
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم حساب و کتاب کردم ، دیدم چهل روز روزه ، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است ، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد ! تصمیم گرفتم به جای روزه ، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که « از این وضعیت خارج بشوم ، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود » . از همان روز نذرم را شروع کردم . هیچکس از عهد من باخبر نبود ؛ حتی مادرم . هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند . پنجم شهریور سال نودویک ، روزهای گرم و شیرین تابستان ، ساعت چهار بعدازظهر ، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می زد . از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی ، می دیدی همه گلها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند . در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود ، گاهی وقتها چشم هایم را می بستم و از شهریور به مهرماه می رفتم ، به پاییز ؛ به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه کنم . دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم را در باغچه بین گلها و درختهای وسط حیاط کوچکمان پیدا می کردم . من به گل و گ ، و گیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا مأموریت میرفت و خانه نبود . برای اینکه این تنهاییها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود .
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
#پارت۱۰
#یادتباشه❤❤
با صدای برادرم علی که گفت آبجی سبد را بده به خودم آمدم با کمکم از درخت حیاتمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم چند تایی از انجیرها را شستم داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم بابا چند روزی مرخصی گرفته بود وسط کاراته پایش در رفته بود برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سر کار برود ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد مادرم بعد از باز کردن در چادرش را برداشت و گفت آبجی آمنه با پسراش به عیادت اومده سریع داخل اتاق رفتم تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی که میآمد که من درس دارم و از اتاق بیرون نمیروم ولی حالا کنکور را داده بودم و بهانهای نداشتم مانتوی بلند و گشادی قهوهای رنگم را پوشیدم روسری گلدار قهوهای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم باصدای احوالپرسیها متوجه شدم که عمه ،حمید ،حسن آقا و خانمش آمدند شوهر عمه همراهشان نبود برای سرکشی باغشان به روستای سنبل آباد الموت رفته بود روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم بیزحمت تو چای رو ببر تعارف کن سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمانها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقانشستم متوجه نگاههای خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم چند دقیقهای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. کم و بیش صدای صحبت مهمانها را میشنیدم چند دقیقهای که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بیعلت نیست مرا که دید زد زیر خنده جلوی دهانش راگرفت بود که صدای خندهاش بیرون نرود. با تعجب نگاش کردم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
#پارت۱۱
#یادتباشه❤❤
کم وبیش صدای صحبت مهمانها را می شنیدم . چند دقیقه که گذشت ، فاطمه داخل اتاق آمد . میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست ، مرا که دید ، زد زیر خنده ، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود . با تعجب نگاهش کردم . وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت : « فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده . داری عروس میشی ! » اخم کردم و گفتم : « یعنی چی ؟ درست بگو ببینم چی شده ؟ من که چیزی نشنیدم . گفت : « خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن ! » پرسیدم : « خب که چی ؟ » با مکث گفت : « نمی دونم ، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمیدآقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه . » با اینکه قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ، ولی الآن اصلا آمادگی نداشتم ؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم . گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه . آنجا گفته بود : « ما که اومدیم دیدن داداش . حمید که هست ، فرزانه هم که هست . بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن . الآن هر چی هم که بشه بین خودمونه ، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد ، ه نشد . اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم ، نمی شه . اولا فرزانه نمیذاره ، دوما یه وقت جور نشه ، کلی مکافات میشه . جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت . توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن . تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمیدآقا صحبت کنم ، همان جا گریه ام گرفت ، آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود ، گفت : « شوخی کردم ! تو رو خدا گریه نکن ، ناراحت نباش ،
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
#پارت۱۲
#یادتباشه❤❤
یادت باشد هیچی نیست و بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است ، از اتاق زد بیرون . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ؛ دست خودم نبود . روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم ، زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد . مشخص بود خودش هم استرس دارد . گفت : « دخترم ! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین . حرف زدن که اشکال نداره . بیشتر آشنا میشین . آخرش باز هر چی خودت بگی ، همون میشه . شبیه برق گرفته ها شده بودم . اشکم درآمده بود . خیلی محکم گفتم : « نه ! اصلا ! من که قصد ازدواج ندارم . تازه دانشگاه قبول شدم ، می خوام درس بخونم .. هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت : « من نه میگم صحبت کنید ، نه میگم حرف نزنید . هر چیزی که نظر خودت باشه . میخوای با حمید حرف بزنی یا نه ؟! » مات و مبهوت مانده بودم ، گفتم : « نه ! من برای ازدواج تصمیمی ندارم ، با کسی هم حرف نمی زنم ؛ حالا حمیدآقا باشه یا هر کس دیگه . » با آمدن ننه ورق برگشت . ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم ، گفت : تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی ؟ با حمید صحبت کن . خوشت نیومد بگو نه . هیچکس نباید روی حرف من حرف بزنه ! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن ، سنگای خودشون رو وا بکنن ، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه . حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود . همه از او حساب می بردیم . کاری بود که شده بود . قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت :
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
#پارت۱۳
#یادتباشه❤❤
آخه چرا این طوری ؟! ما نه دسته گل گرفتیم ، نه شیرینی آوردیم . عمه هم گفت : خداوکیلی موندم توی کار شما ، حالا که ما عروس رو راضی کردیم ، داماد ناز میکنه ! » در ذهنم صحنه های خواستگاری ، گلهای آنچنانی و قرارهای رسمی مرور می شد ، ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت ! گاهی ساده بودن قشنگ است ! --- حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود . همان پسرعمه ای که با سعیدآقا همیشه لباس یکسان می پوشید ؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز ! موهایش را هم از ته می زد ؛ یک پسربچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت . نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم . دعوا که می شد طرف من را می گرفت ، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت . اینها چیزی بود که از حمید می دانستم . زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم . حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم . جلوی در را گرفتم و گفتم : « ما حرف خاصی نداریم . دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن ! سرتا پای حمید را ورانداز کردم . شلوار طوسی و پیراهن معمولی ؛ آنهم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود . بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته
بود،برای همین محاسنش بلند بود.
چهره اش زیادمشخص نبود به جز چشمهایش که از انها نجابت میبارید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سرزمین وعده داده شده
به فرزندان ابراهیم رسیده
🎤استاد رائفی پور
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آیا خانم ها هم میتوانند خدمت امام زمان تشرف پیدا کنند؟
🔵 امکان دارد امام زمان را دیده باشیم ولی ایشان را نشناخته باشیم؟
#امام_زمان
🎙#استاد_شهبازیان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
منتظر خروج یمانی هستیم... 💔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯
سلام بر بهارعالمیان و خرمی روزگاران
🌸دلم در انتظار است❤️
🔸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#امام_زمان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯