#پارت۷
#یادتباشه❤❤
همین طوری شوخی میکردیم و می خندیدیم ، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند ، آرام نمی گیرد . هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد . ننه گفت : « من که زورم به دخترت نمی رسه ، خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی .. پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود ، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند . پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت : « فرزانه ! من تو رو بزرگ کردم . روحیاتت رو می شناسم . می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی . حمید رو هم مثل کف دست می شناسم ؛ هم خواهرزادمه ، هم همکارم . چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم . به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین ، چرا ردش کردی ؟ سعی کردم پدرم را قانع کنم . گفتم : « بحث من اصلأ حمیدآقا نیست . کلا برای ازدواج آمادگی ندارم ؛ چه با حمیدآقا ، چه با هر کس دیگه . من هنوز نتونستم با مسئلۂ زندگی مشترک کنار بیام . برای به دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده . اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه ، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد . » چند ماه بعد از این ماجراها ، عمونقی بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود . دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد . وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم ، انگار در دلم رخت میشستند . اضطراب شدیدی داشتم . منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دخترعمه هایم با من سرسنگین باشند . ولی اصلا اینطورنبود
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯