#پادت۶
#یادتباشه♥️♥️
« فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی ، من حمید رو دیدم . وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی ، رنگش عوض شدا خیلی دوستت داره . به شوخی گفتم : « ننه باور نکن ، جوونای امروزی صبح عاشق میشن ، شب یادشون میره او گفت : « دخترا من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم . میدونم حمید خاطرخواهته . توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه ، الآن که سعید نامزد کرده ، حمید تنها مونده . از خر شیطون پیاده شو . جواب بله رو بده . حمید پسر خوبیه . » از قدیم در خانه عمه همین حرف بود . بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد ، همه می گفتند : « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم ، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه : دختر سرهنگ رو می خواد . » می خواستم بحث را عوض کنم . گفتم : « باشه ننه ، قبول ! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم . به قصه عزیز و نگار تعریف کن . دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه میگفتی تنگ شده » ، ولی ننه بد پیله کرده بود . بعد از جواب منفی به خواستگاری ، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود . بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد . روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند . داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد ، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت : « فرزانه ! می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده ؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله ! به نظرم شما خیلی به هم میاین . آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم . » عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود . از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود . از خجالت سرخ و سفید شدم ، انداختم به فاز شوخی و گفتم : «" آره ننه ، خیلی خوشگله . اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف
میذاشتن عکسشو بزار توی جیبت شش دونگ حواستم جمع باشه
که کسی عکس و ندزده"》
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
🌍قرارگاه_رسانه ای
#رفاقت_شهدایی
╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮
✅ @qrbfmrsh
╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯