🌹جالبه بخونید🎋 شاید بیشتر قدر ڪنارهم بودنمونو بدونیم🙏
ته پیاز و رنده و پرت ڪردم توے سینڪ، اشڪ از چشم و چارم جارے بود.
در یخچال رو باز ڪردم و تخم مرغ رو شڪستم روے گوشت، روغن رو ریختم توے ماهیتابه و اولین ڪتلت رو ڪف دستم پهن ڪردم و خوابوندم ڪف تابه ، براے خودش جلز جلز خفیفی ڪرد ڪه زنگ در رو زدند.
پدرم بود.
بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من ڪه بازنشسته ام، ڪارے ندارم ، هر وقت براے خودمون گرفتم براے شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در رو باز ڪرد و دوید توے راه پله.
پدرم رو خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارن ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شه.
صداے شوهرم از توے راه پله می اومد ڪه به اصرار تعارف میڪرد و پدر و مادرم رو براے شام دعوت میڪرد بالا. براے یڪ لحظه خشڪم زد.
ما خانوادهے سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمیڪنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانوادهے شوهرم اینجورے نبودن، در می زدند و میومدن تو، روزے هفده بار با هم تلفنی حرف می زدن؛ قربون صدقه هم می رفتن و قبیلهاے بودن.
براے همین هم شوهرم نمی فهمید ڪه ڪارے ڪه داشت میڪرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میڪرد، اصرار میڪرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدن.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.
تازه از سر ڪار برگشته بودم، توے یخچال میوه نداشتیم.
چیزهایی ڪه الان وقتی فڪرش رو میڪنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
▫شوهرم توے آشپزخونه اومد تا براے مهمان ها چاے بریزه و اخمهاے درهم رفتهے من رو دید.
پرسیدم:
براے چی این قدر اصرار ڪردے؟
گفت:
خوب دیدم ڪتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این ڪتلت ها رو براے فردا هم درست میڪردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزے نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز ڪردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توے آشپزخونه ڪرد و گفت: دختر جون، ببخشید ڪه مزاحمت شدیم. میخواے نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد ڪه حتی بهشون سلام هم نڪرده بودم !
▫️پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه ڪوچولو روے مبل ڪز ڪرده بودن. وقتی شام آماده شد، پدرم یڪ ڪتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانهے گیاه خوارے چند قاشق سالاد ڪنار بشقابش ریخت و بازے بازے ڪرد.
خورده و نخورده خداحافظی ڪردن و رفتن و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
▫️پدر و مادرم هردو فوت ڪردن.
چند روز پیش براے خودم ڪتلت درست میڪردم ڪه فڪرش مثل برق از سرم گذشت:
نڪنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت هاے ما رو شنیده بود؟
نڪنه براے همین شام نخورد؟
از تصورش مهره هاے پشتم تیر ڪشید و دردے مثل دشنه توے دلم نشست.
راستی چرا هیچ وقت براے اون نون سنگڪ ها ازش تشڪر نڪردم؟
آخرین ڪتلت رو از روے ماهیتابه بر می دارم. یڪ قطره روغن میچڪد توے ظرف و جلز محزونی میڪند.
واقعا چهار تا ڪتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یڪ تڪه آجر توے صورتم میخورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهمترینها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخونهے خالی، چنگال به دست ڪنار ماهیتابهاے ڪه بوے ڪتلت میداد آه بڪشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میومدن، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه؟
میوه داشتیم یا نه؟
همه چیز ڪافی بود
من بودم و بوے عطر روسرے مادرم، دست پدرم و نون سنگڪ
پدرم راست می گفت ڪه
نون خوب خیلی مهمه.
▫️من این روزها هر قدر بخوام میتونم ڪتلت درست ڪنم، اما ڪسی زنگ این در رو نخواهد زد، ڪسی ڪه توے دستهاش نون سنگڪ گرم و تازه و بی منتی بود ڪه بوے مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی داره؟ چیزهایی هست ڪه وقتی از دستش دادے اهمیتش رو میفهمی...!
زمخت نباشیم!
#داستان_آموزنده
🔆بد خلقى فشار قبر مى آورد!
🍂به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
🍂- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
🍂رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
🍂يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
🍂رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .
🍂عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
🍂حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
🍂عرض كردند:
- يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت
حضرت فرمود:
🍂- آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !
📚بحار الانوار، ج1
هدایت شده از ◉ احڪام C᭄
33.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠کلیپ تصویری: " خانه پدری"
🔸شاعر: سید حمیدرضا برقعی
🔻
دل مرنجان ڪه زهر دل به خدا راهی هست
هر ڪه را هیچ به ڪف نیست به دل اهی هست
☀️
هر چيزے ڪه به قيمت از بين رفتن آرامشت تموم بشه ، زيادے گرونه. رهاش ڪن .
به"آرامش"ڪه بـرســی
"آرامش"وجودت را فرا میگیرد!
نه به راحتی میرنجی
و نه به آسانی می رنجانی
"آرامـــش"
سهم دلهایی ست ڪه
نگاهشان به نگاه خداست....
#شبتون پر از نگاه خــدا...⚘
ܝ۬ܢߺ࡙ࡅߺ߲ߊܝߺ̈ߺߺܝܢߺ࡙ܢߺ߭ ܣܢߺ߭ࡅࡄܣ ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙
ایـن اسـت ڪه
پـلی
ߊܝ۬ ߊܩܢߺ࡙ࡅ بسـازے
بالاتـر از
ࡅܝܢߺ࡙ߊے ܢߺ߭ߊߊܩܢߺ࡙ࡅے
لحظههاتون پر ߊܩܢߺ࡙ࡅ💙
ܢߺ࡙ߊ ܝࡅߺ߲ دل ماراتو به رحمت جان ده
درد همه را به صابرے درمان ده
این بنده نداند ڪه چه می باید خواست
داننده تویی هر آنچه خواهی آن ده
#خواجه_عبدالله_انصاری
#خداے_من . . .
تا تــو را دارم و دلی ڪه صدایت میزند ؛
نا امید نخواهم بود.
میدانم همیـن روزها مثل همیشه ،
نگاه مهربانت مرهم خستگیهایم خواهد شد . . .
#خدایـا . . .
من صدایت می زنم چرا ڪه
جز خودت هیچڪس را
گرهگشاے مشڪلاتم نمیدانم.
من "تــو" را دارم و دلی ڪه .
یقین دارد به بودنت . . .
یقینی ڪه آرامم میڪند :
یقین دارم #خـدایم مرا رهـا نخواهد ڪرد
💙 انــرژے مثبــتـــــ ☀️
💥
پدرے براے پسرش تعریف میڪرد ڪه :
گدایی بود ڪه هر روز صبح وقتی از این ڪافهے نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یڪ بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز.
منظورم اینه ڪه اون قدر روزمره شده بود ڪه گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب ڪنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزے مریض شدم و چند هفته اے زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهڪارے...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه!
🔹خوبی ڪه از حد بگذرد ،
نادان خیال بد ڪند...🔹
نداند به جز ذات پــر၄ܝࡅࡏަߊܝ
ڪه فردا چه بازے ڪند ر၄ܝ۬ࡏަߊܝ
◍⃟🌙◍⃟✨
ڪمتریـن مـهربانـی ایـن است
ڪه در انـتهاے شب ..
براے آرامش یڪدیگر دعا ڪنیم
ࡄࡅߺ߲ܝߺߺߺ၄ܢߺ߭ آرومــ....
در پناه امن الهی 🙏🍃🌼
یاد من باشد دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش ڪنم، هر چه گذشت
خانهے دل، بتڪانم از غم...💙